1. یه رول بنویسید و توی اون از یه طلسم نابخشوده یا حتی ترکیبشون استفاده کنید، روی هر چیزی، یا هر کسی، اثری که طلسم میذاره رو بگید، و بلایی که سرتون از نظر روانی میاره رو هم بگید قطعا. 20 نمرهبندِن با سرعت در جنگلی تاریک،حرکت می کرد.او مدت ها خودش را برای این لحظه آماده کرده بود. دفعه قبل در دره گودریک، به سراغش رفته بود اما به دلایل نامعلومی نتوانسته بود جان او را بگیرد. شاید این بار باید از روش های به روز استفاده می کرد. در همین حین پیکری از دور توجه پیک مرگ خفن ، بندِن را جلب کرد. پیکری خمیده و ضعیف که روی تک شاخ نیمه جانی خم شده بود. بالاخره لحظه موعود فرا رسیده بود!
-اهم اهم اهم...اهم؟!
-
-اهم اهم اهم!!! زمان مرگ تو فرا رسیده! جملات آخرت را بگو و به درگاه مرلین توبه کن تا بخشیده شوی!
بندن این جمله را در حالی که صدایش از ترس می لرزید بیان کرد.
-چطور جرئت میکنی به ما بی احترامی کنی! ما ارباب جهانیم!
-
-بدهیم مرگخوارانمان پاره پاره ات کنند؟ بدهیم ریز ریز شوی؟
-اِم... چی؟
-بدهیم به عنوان میان وعده نجینی مان میلت کند؟
بندن که سیستم مغزی اش، فیوز پرانده بود و مدام ارور404 می داد، به چشمان عصبانی لرد ولدمورت که مانند سوزنی در روح نداشته اش نفوذ می کرد خیره ماند.
-
ویژژزژزژژزژژژژژژزژژژژژ -این صدا های احمقانه چیست از خودت در می آوری؟ گوش های مبارکمان درد گرفت.
بندِن با سردرگمی دوباره سیستم مکش روح را روشن کرد.
-
ویزژژژژژژززژژزژژژژژژژژ، لامصب چرا نمیمیری؟
-دیگرصبرمان تمام شده...
-ایمپریوشیوووووو!
-چه گفتی؟
بندن که تلفظ هیچ وردی را به خاطر نداشت دوباره تلاش کرد:
-آواداایمپریوشیوووووووو
-صبر کن ببینم چه میکنی ای ملعون تلاش داری ما را بترکانی؟این خیال ها را از سرت بیرون کن ما هورکراکس های فراوان داریم.
بندن که ناگهان گویی در های علم و معرفت به رویش باز شده بودند با خودش گفت:
-آهااااااااا پس مشکل اینهههههههههه که نمیتونم...
در همین حین که با خود فکرمیکرد ولدمورت دوباره سخن گفت:
-به نظر می رسد بسیار گم شده و سرگردان باشی! و به شدت نیاز به یک ارباب و رهبر داشته باشی! میخواهی در زمره بی شمار یاران ما واردشوی و در درگاه ما خدمت کنی؟
بندِن سالهای سال همین کار را کرده بود قبض رو و انتقال به دنیای مردگان و حالا کسی پیدا شده بود که بر خلاف تمام موارد دیگر نه تنها روح غیر قابل مکشی داشت بلکه دارای دید وسیعی هم بود و گروهی با اسم خفن مرگخواران تشکیل داده بود! بندن ایمان آورده بود. هدف زندگی اش را پیداکرده بود. او میدانست برنامه اش برای دوران بازنشستگی اش چیست!
-ب...بله!
پس از آن بندِن تصمیم خودش را گرفت و با یک لاک غلط گیر که از یکی از فروشگاه های مشنگی خریده بودنام لرد ولدمورت را برای همیشه از لیستش خط زد.
2. چرا من قبول کردم تدریس کنم واقعا؟ 5 نمرهشاید احساس پوچی و بی ارزشی یا بحران میانسالی گودریک گریفندور کبیر را به تدریس کشانده بود. شاید او با وجود چندین دست احساس بیکاری میکرد و احساس میکرد دستش خیلی خلوت است برای همین پیشنهاد مدیر جهت تدریس را قبول کرده بود.
شاید در رودروایسی مانده بود و چاره ای جز قبول کردن نداشت. در هر حال اگرچه دلیل مشخصی برای تقبل تدریس جادوی سیاه پیشرفته توسط او وجود ندشت تنها چیزی که مشخص بود این بود که از تدریس لذت می برد و دانش آموزان هم از وجود همچین پروفسوری خوشحال و هیجان زده بودند(مثلا!
) و من المرلین توفیق
3. جلسه بعد تدریس مشترک با یه عضو قدیمی داشته باشیم؟ (جواب منفی اهمیت خاصی نخواهد داشت، ولی قطعا نمره کم میکنه ) 5 نمرهبا توجه به نکات پنهانی که در صورت سوال با هوش فراطبیعی و ماورایی ام میبینم، پاسخ
مثبت راانتخاب میکنم!