هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۰۲ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۷

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
جیمزی رفتی؟

الووو

هووووووووووووووی

من سفید اصیلم که اومدم اینجا میپستم؟

گاهی وقتا آدما دیگه میبرن،دیگه میخورن زمین،

بعضیا بلند میشن،بعضیا همون پایین میمونن و زیر پا له شدنو ترجیه میدن اما چرا؟ چون اونا بزرگتر از اونایی هستن که بلند میشن.

چون اجازه میدن مردم پاشونو روشون بزارنو از جاشون بلند شن

جیمز ترجیه داد بلند نشه اما اون پایینم نموند.راهشو گرفت و رفت.چرا؟ واسه اینکه نزاره دل پاکش باعث بشه سکوی پرتاب واسه یه عده آدم بی مقدار باشه. چون جیمز از دو گروه قبلی خیلی بزرگتر بود.

جیمز کوچولو یه لشکر نهنگ داشت،همشونم خشمگین اما شاید دیر رسیدن بهش. نهنگاش دوستاشن.

جیمزی یه یویو داشت و او یویو حرفیدن خوبش بود،اخلاق خوبش بود،مرامش بود

خودش همیشه میگفت ،آدما دسته جمعی حمله میکنن

پس بیاین دسته جمعی حمله کنیم به خاطرش.

دنیای مجازیمونم در گیر نا ملایمات دنیای واقعیمون شده.

این همون زندگیه که وقتی اومدیم توش واسمون مهمونی(!) گرفتن.دست زدن،جیغ کشیدن.

ای کاش هیچوقت نمیومدم تا ببینم واسه کسی که اونم یه روز واسش جیغ کشیدن و مهمونی گرفتن و خودش سلطان همه جیغا بود دارن پاپوش،یا بهتره بگم بدن پوش درست میکنن که با یه پوشش جعلی نابودش کنن.

اما انقدر گرمه که اون پوششم میسوزه و بازم نمایان میشه که کی بوده.

بیاین نزاریم جیمز تموم بشه.

جیمزی نمیره،جیمز کوچولو هیچوقت تموم نمیشه.

یا حق

10 امتیاز
بذار آن کس که نداند در خواب غفلت بماند برادر!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۸ ۱۵:۳۲:۱۵

seems it never ends... the magic of the wizards :)


مرگ جیمز...؟
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یا هو !

متشکرم از خاله سارا؛
به قول سامانتا : از ما که گذشت...

متشکرم از سورس اسنیپ؛
و اين جیمز مرد...! اما جیمز های بعدی نخواهند آمد...
تنها يادگاري من از جادوگران... جیمز سیریوس پاتر، مشتی نهنگ خشمگین و یک یویوی شکسته است ..کوچک، اما با ارزش... خاطره ی صمیمیت ها!
اما حيف!..

متشکرم از ویکتوریا ویزلی؛
جیمزتدیا همیشه در دسترس عموم علاقه مندان به فرهنگ گرگینه ی صورتی و پاسخگوی سوالاتشان خواهد بود.

متشکرم از باب بزرگ سیریوس؛
باز جویم روزگار وصل خویش...

متشکرم از مورگانا لی فای و بلاتریکس لسترنج؛
همه چیزم فدای رفقا...

متشکرم از ایوان روزیه؛
به خاطر Alone...

متشکرم از آنیتا؛
به خاطر صبری که داشت...

متشکرم از چارلی ویزلی؛
به خاطر اینکه قدر دوستیا رو دونست...

متشکرم از بلیز زابینی؛
جنگ ما هیچ وقت تموم نمیشه...

متشکرم از مک؛
زمين به ما آموخت،
به پيش حادثه بايد كه پاي پس نكشيم؛
مگر كم از خاكيم
نفس كشيد زمين،
ما چرا نفس نكشيم...؟


متشکرم از عمو ریموس؛
بزرگ ترین لذت زندگی انجام دادن کاریه که مردم میگن نمیتونی انجامش بدی...

متشکرم از گرابلی پلنک؛
چون مث یه یوزپلنگ قوی جلوشون وایساد و...
صبر کرد.

متشکرم از دایی جرج؛
ولشون کن... رولتو بزن باب...

متشکرم از لیلی و لونا؛
به خاطر شجاعتی که به خرج دادند.

متشکرم از لرد ولدمورت؛
به خاطر اینکه همیشه جاودانه است.

متشکرم از تد ریموس لوپین؛
چون به قولش عمل کرد.

متشکرم از آلبوس سوروس پاتر:
جیمز، آسوده بخواب که تو آخرین بیدار بودی!

متشکرم از عمو لارتن؛
گفتنی رو باید گفت، به جان خودم!!!

متشکرم از تاپیک؛
به خاطر این.

متشکرم از عمه جسی؛
فدا...خدا.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۳ ۱۸:۰۵:۵۳


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
راهروهای خلوت و تاریک هاگوارتز بعد از مدت زیادی باز هم میزبان قدمهایش بود. ساعتها از نیمه شب گذشته بود و جز نور لرزان مشعلهای روی دیوارکوبها هیچ چیز نشانی از حرکت نداشت.

پیرمرد با قدمهای خسته آرام آرام و بسیار کند حرکت می کرد. نور مشعل ها روی شنل سفری تیره اش می درخشید. ریشهای نقره فامش را می گرفت و بالا میامد تا به چهره ی متفکرش که اندوه سردی بر آن سایه انداخته بود برسد. اما چشمها.. چشمها در پشت قاب شیشه ی ای عینک از نفوذ متجاوز مصون مانده بودند.

تمام زمان چهار روز گذشته صرف یافتن نشانه هایی بیشتر از هورکراکسهای ارباب تاریکی ها شده بود و از این تلاش بی نظیر حالا خستگی جسمی و ذهنی شدیدی برای پیرمرد باقی مانده بود. اطلاعات پراکنده و ناچیزی که با نیروی فوق العاده ی پیرمرد هوشمند و معاون اعظم جمع آوری شده بود و قدم به قدم نه تنها ظهور تاریکی را عقب می انداخت بلکه ادامه ی حیات آن را هم دچار تزلزل می کرد.

راهروهای هاگوارتز خالی تر از هر زمانی بود و این باعث می شد حضور پیرمرد برای همه آشکار شود. صدای چکمه ی سگک دار که بر زمین کوبیده می شد، مانند ناقوس کلیسا همگان را به خود می خواند.

ناودان کله اژدری دفتر مدیر بدون هیچ سوالی جستی زد و کنار ایستاد تا راه پله ی دفتر مدیر نمایان شود. پیرمرد به سرعت وارد حفره شد و پیکره ی جانور ورودی حفره را مسدود کرد.

تابلوی مدیران و مدیره های سابق هاگوارتز تقریبا بیدار بودند و با دهها جفت چشم ریز و درشت و رنگارنگ به او زل زده بودند. تابلوی تک چهره ی جادوگر خاکستری مویی که عینک تک عدسی زده بود گفت:

- این همه مدت کجا بودی دامبلدور؟.. باید حواست بیشتر به اطرافت باشه.. توله بلاجرهای پست به محض اینکه روتو برگردونی حمله می کنن!
- خیلی از نصایحت ممنونم .. ولی من هیچ وقت کوئیدیچکار خوبی نبودم.

جادوگر دیگری که ریش باریک و بلندی داشت از داخل تابلوش فریاد زد.

- ما از بازی کوئیدیچ حرف نمی زنیم آلبوس .. این دفتر رو برای ما نساختن.. برای تو ساختن در صورتی که تو این آواخر کم پیدا شدی.

- چه کسی گفته که برای انجام کارها حتما باید توی دفتر باشم؟.. وظایف من انجام می شن و به نظرم بهتره این بحث رو تموم کنید چون من وقت زیادی برای تلف کردن ندارم.

جواب دامبلدور باعث شد که تمامی تابلوهای مدیران موافق و مخالف سکوت کنند و چند نفری از آنها غرولندکنند. و این سکوت برای دامبلدور کافی بود.

دامبلدور به سمت قفسه ی شیشه ای کنار میز کارش رفت و از داخل آن قدح سنگی را که مربوط به بازآفرینی خاطرات کهنه بود بیرون آورد. چوبدستی یاس کبود را به شقیقه اش چسباند. رشته ی نقره فام خاطره را بیرون کشید و داخل قدح انداخت و سپس با انگشتش محتویات داخل قدح را لمس کرد.

صحنه عوض شد!
برف نرم نرمک روی زمین و درختان و برجهای رفیع هاگوارتز می نشست و پنجره پشت سر پیرمرد یکی از زیباترین مناظر برفی را نشان می داد.. دامبلدور روی صندلی پشت میز کارش نشسته بود ولی این دفتر با دفتری که چندی پیش در آن بود تفاوت عمده ای داشت.

دامبلدور با تکان چوبدستی دو بطری نوشیدنی روی میز ظاهر کرد و به مرد جوانی که رو به رویش نشسته بود، گفت:
"- خب تام، چه چیزی باعث شده که به من لطف کنی؟"

پسر جوان بلافاصله پاسخ نداد و جرعه ای از نوشیدنیش نوشید تا شاید کمی کلماتش را بیشتر بسنجد. پسرک به بالا آورده شدن جام توسط دامبلدور هم توجهی نکرد و سرانجام گفت:

- تعجب می کنم که چرا به فکر ترقی بیشتر نیستید استاد. در صورتی که این موقعیت تا به حال دو بار برای شما پیش اومده.
- "در واقع طبق آخرین شمارش سه بار."
- فقط از این تعجب می کنم چرا کسی که مدیر همیشه به دنبال نظرات و راهنماییهاشه هیچ اقدامی تا به حال نکرده.

لحظه ای سکوت بر فضا حاکم شد اما بعد از کمی دامبلدور با لبخندی گفت:
- خب تو می خوای من چیکار کنم؟
- " من برگشتم، اما شاید دیرتر از زمانی که پرفسور دیپت انتظار داشت. با این حال من برگشتم که در خواستی رو تکرار کنم.... اومدم از شما خواهش کنم اجازه بدید به این قلعه برگردم و تدریس کنم. فکر می کنم شما بدونید از زمانی که از اینجا رفتم کارهای زیادی کردم و چیزهای زیادی رو دیدم..
دامبلدور مدتی از بالای جامش او را زیر نظر گرفت و گفت:"

- ... متاسفانه آوازه ی شاهکارهای "تو به مدرسه ی قدیمیت رسیده و متاسفم که نیمی از اونها رو باور می کنم."

"- بزرگی و شهرت باعث حسادت میشه، حسادت بدخواهی رو به وجود میاره و بدخواهی انگیزه ی دروغ گفتن میشه. شما باید اینو بدونین دامبلدور.
- تو به اون کارهایی که کردی میگی بزرگی؟!
- البته!"

دامبلدور با ملایمت ادامه داد:
خیلی متاسفام ولی برای این کار لازمه که گذشته رو جبران کنی!

او " که گویی آتش سرخی در چشمانش بود گفت:
- همون جر و بحث همیشگی. ولی من در تمام این دنیا چیزی رو ندیدم که اظهار نظر معروف شما رو تایید کنه... اجازه می دید که برگردم؟ من با تمام تواناییم در اختیار شما هستم. گوش به فرمان شما هستم.

- پس تکلیف اونها که تحت فرمان تو هستن چی میشه؟
- مطمئنم دوستانم بدون من به راهشون ادامه می دن.
- خوشحالم که می شنوم اونا رو دوستان خودت می دونی . تصور من این بود که اونا بیشتر مرید و خدمتگزار تو اند."
.
.
.
----------
بقیه اش تو کتاب هست. ه.پ و ش .د.. درخواست لردولدمورت..ص 164
""...علامت کپی مستقیم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۵ ۱۰:۳۰:۴۰

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
باران آهسته آهسته می بارید و درختان همچون مردگانی ساکت با ریشه های قطور خود به مانند موجودات عجیبی با چهره ای راسخ در زمین فرو رفته بودند.

_ هی پیاده شو! پیاده شو! باور کن نمی تونی...!
_ چرا نمی فهمی؟ همش مشکلات درونیه!

دو پیرمرد یکی با ریش نقره ای و دیگیری با ریش سفید و اندکی بلند تر از ریش همتایش آهسته آهسته جلو می رفتند.
یکی از آنها پیرمردی خوش قد و قامت بود و ریش سپیدش با روبدوشامبر آبی رنگ و عینک هلالی اش هماهنگ بود. اما یک چیز عجیبی دیده میشد... پیرمرد به طور مضحکی بر روی لاک پشت بزرگی نشسته بود.

مرد قد کوتاه تر که گویا جن به نظر می رسید نیم نگاهی به لاک پشت انداخت و گفت : مرد مومن بیا کنار! نکن اینکارو! به فکر عواقب کارت باش... هیچ وقت نمی تونی با این لاک پشت خودت رو مطرح کنی! هیچ وقت نمی تونی این لاک پشت رو از اینی که هست سریع تر برونی!

پیرمرد لبخندی زد و با دست به لاک پشت اشاره کرد و با صدایی آرام گفت: از تو بعیده! من چند بار بهت بگم باید مسائل درونی حل بشه؟

این بار مرد قد کوتاه از کوره در رفت.
_ من هم می دونم باید مسائل داخلی رو تقویت کرد ولی تا چه اندازه؟ نگاه بکن... چشماتو باز کن... که به تو اهمیت میده؟ اصلاً دیگه کی تو رو می شناسه؟ کی حول تو و گروهت کار می کنه؟ این لاک پشت نیاز به تغییرات بنیادین داره! چرا نمی فهمی؟

پیرمرد ریش دراز با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و به رو به رو خیره شد.

جن ریشو ، خشمگین در حالیکه صورتش قرمز شده بود نفسش را با سر و صدا بیرون داد و در حالیکه از قدم زدن همگام با لاک پشت باز نشسته بود گذاشت تا پیرمرد همراه با لاک پشت کهنسالش در آستانه واپسین لحظات غروب آفتاب ناپدید شود بی آنکه از آرامش قبل از توفان چیزی بداند...


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷

نيكلاس  فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۸ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
دیدار با بزرگان

شاید بزرگترین ارزوی هر جادوگر این باشه که یکی از بزرگترین جادوگرها رو ببینه اما البوس دامبلدور کسی بود که دیگران برای دیدنش میرفتند.
البته او بزرگترین جادوگر در تمام قرون نبود، ولی در حال حاضر از نظر خیلی ها برترین جادوگر محسوب میشد.
برای یاداوری دوران محبوبش خاطره ای رو با چوب دستی از سرش بیرون کشید و در قدح به تماشا نشست؛ سالهای جوانی، روز های خوبی را در بر میگرفتند. زمانی را به یاد اورد که از چیزی نمیترسید و ارزوهای بزرگ داشت؛ارزوهایی که به تحقق نرسیدند.
مدیره ای که از مدیران قبلی هاگوارتز بود با صدایی نخراشیده از درون قاب تابلویش بلند گفت: به چی فکر میکنی
البوس با اخمی سرش را از قدح در اورد: بزار راحت باشم
-خسته ای
- اره و تنها چیزی که میتونه این خستگی رو از تنم دربیاره اینه که مرلینو ببینم که اینم یک ارزوی غیر ممکنه
اینو گفت چون فکر میکرد اینجوری دست از سرش بر میدارد و دوباره در قابش میخوابد ولی مدیره ادامه داد:
- غیر ممکن اره ولی شدنیه
- بس کن؛ به ریش مرلین دیوانه ها هم از این حرف ها نمیزنند، لابد از بس داخل اون تابلو ها میچرخی شعورت رو از دست دادی
- البوس به شعور من توهین نکن؛ اگر میخوای مرلینو ببینی باید راهشو بدونی که دو نفر بیشتر نمیدونن، یکی خود مرلین و دیگری...
- نگو که اون تویی.
-هستم
-نه نیستی، اوه نگاه کن من سر چیزی که هنوز قبولش ندارم دارم بحث میکنم
-به هر حال تنها راهش اینه که فکر کنی ذهن دروازه ی همه در های بسته و غیرممکنه
- اما هرکسی حق نداره به این درها راه پیدا کنه
- توداری، البوس دامبلدور بزرگ دارنده نشان درجه اول مرلین و....
-خواهش میکنم، ادامه اش نده اینهارو بارها شنیدم
-خوب پس شروع کن بزار من شاهد این صحنه باشم
-باشه.باشه. فقط امتحان میکنیم نه چیز دیگه ای
. البوس برگشت و روی صندلی پشت میزش نشست؛ دسته های چرمیشو گرفت و چشم هاشو بست
سعی کرد به هر چیزی که از مرلین میدونه فکر کنه، عکسش روی نشان، دست خطش توی کتب جادوی کهن، وبقیه ی اطلاعاتی که ازش داشت؛ با این ها تصویری تقریبا واضحی از ان کشید
زیاد مطمئن نبود که واقعا اینطوری باشه ولی برای شروع خوب بود

فقط صدایش کم بود که این هم خودش درست کرد:(( من مرلین هستم))؛ سعی کرده بود صداش خردمندانه تر از خودش به نظر برسه
چند لحظه خودش به جای مرلین صحبت کرد ولی در حینی که دیگه داشت خسته میشد، نوری کنار تصویری که خودش از مرلین ساخته بود شکل گرفت، کم کم شبیه یکه انسان شد, دستها ،پاها و بقیه اجزا, شکل گرفتند نور حالا کاملا شبیه یک انسان شده بود که با ردایی که بر تنش دیده میشد گفت که یک جادوگر است
((من مرلین هستم)) نه او و با دست به تصویری که داشت محو میشد اشاره کرد البوس فقط تماشا میکرد اصلا نمیتوانست حرف بزند. این نه جادو بود نه توهم!!
همه چیز واقعی بود
-چرا میخواستی منو ببینی؟
-إإإإ خوب راستش دوست داشتم شما رو ببینم چون باعث ارامش من میشوید
-خوب الان چه احساسی داری؟
-خوب؛ خوبم
البوس مثل بچه ای خطاکار که به سوالات معلم جواب میدهد با چیزی که به نظر مرلین میرسید، حرف میزد.
تقریبا یک ساعت گذشته بود که البوس متوجه شد نور کم کم محو میشود.
با ستایش انرا نگاه کرد تا کاملا ناپدید شد؛ سرمست و کمی گیج از این ملاقات؛ سرش را بلند کرد و به سوی تابلوها برگرداند ولی مدیره ی گذشته ی هاگوارتز دیگر خواب بود.


به سه چیز طمع داشته باش
1-علمتصویر کوچک شده
2-زندگی خوب
3-دوست خوب


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۷

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
زندگی برای عشق
هوا سرد بود.برف شدیدی آمده بود و راه را پوشانده بود .صدای سکوت همه جا را فرا گرفته بود . از دور نور چراغی سو سو می زد. ساختمان هایی با نماهای قدیمی از دور دیده می شد .آن ها همانطور در کوره راه پیش می رفتند و حتی یک کلمه هم با یکدیگر صحبت نمی کردند .
آن ها در زیر شنل نامرئی خود را قایم کرده بودند . لی لی رد پایهایشان را از روی برف ها پاک می کرد تا کسی را متوجح حضور خودشون نکنن . صدای زنگ کلیسا به صدا در آمد و صدای آن دهکده را فرا گرفت .جیمز رو به خواهر و برادرش کردو سال نو را به آن ها تبریک گفت و آن ها نیز همین کار را کردند .
آلبوس گفت : بچه ها ساکت ! یه صدایی داره می یاد .
جیمز : آره ، ولی از کجاس ؟ صدای چیه ؟
لیلی به جلو اشاره کرد و گفت :بچه ها اون خونه رو نگاه کنید ! نصفش خراب شده .به نظرتون اینجا خونه ی بابا بوده ؟
جیمز : آره ، اون موقع که بابای بابا بودم خونمون اینجا بود .
لیلی : آره ، یادم رفته بود خوب شد یادم انداختی .
آلبوس که کمی عصبی شده بود گفت :
- الان وقته شوخی نیست .تو این سرما منو به زور آوردید اینجا که بخندید ؟ مگه من الافه شما دو تا ام ؟
- اه . بی جنبه خیلی خو بابا .بریم به سمت خونه .
دوباره به راه افتادند تا به دری فلزی رسیدند که روی آن تابلویی نصب بود .
این خانه مطعلق به جیمز پاتر است .این خانه پس از حمله ی لرد ولدمورت به این حالت در آمده و بازسازی نشده تا اون روز ها در ذهن همه باقی بمونه .
در فلزی مقدار زیادی زنگ زده بود .با لولایی شکسته که وقتی جیمز سعی داشت در را باز کند نزدیک بود از جایش خرج شود .
جیمز در را باز کرد و وارد حیاط خانه شد .آن دو نیز دنبال او رفتند .جیمز به خانه نگاه می کرد و اشک می ریخت .
- جیمز ، داری گریه می کنی ؟
- نه لیلی ، از سرماست . خوب بچه ها بریم داخل ؟
آن دو نیز به علامت مثبت سرشان را حرکت دادند و به دنبال او وارد خانه شدند . واقعا انگار هیچ کس بعد از اون واقعه وارد آن جا نشده بود .
- مگه عمو رون تعریف نمی کرد که بابا اومده بوده اینجا ؟
- چرا ولی اگه یادت باشه گفته بود که بابات هیچ چیز رو دست نزده .فقط یک نامه که نیمه اون پیش اسنیپ بوده و نیم دیگش توی اتاق بابا و یک عکس که بابا در حال جارو سواری بوده .
- بیاید بریم بالا .بریم اتاق جیمز و لیلی .
و آن ها به دنبال اتاق به طبقه ی دوم رفتند .دری را جلوی خود دیدند .لیلی سعی کرد در را باز کند اما نشد .
جیمز چوب دستی را از جیبش در آورد و وردی زیر لب گفت و در باز شد .
اتاق آن ها سالم بود و بدون هیچگونه تغییر .فقط خاک تمام وسایل اتاق را فرا گرفته بود .عکسی از آن ها روی دیوار قرار داشت که کمی کج شده بود .
- جیمز ببین چقدر شبیه ما هستن !!!
- جیمز شبیه من و لیلی شبیه تو .البته چشمای من شبیه لیلیه .
- منم که آدم نیستم !؟
- چرا تو شبیه جفتشونی .
لیلی مشتاقانه دنبال چیزی بود تا از آن ها بیشتر بداند .تمام اتاق را گشت اما چیزی پیدا نکرد . سه نفری روی تخت نشستند و به فکر فرو رفتند .
یک دفعه صدایی از داخا کمد در آمد .
- کی اونجاست ؟
صدایی نیامد .
- گفتم کی او نجاست ؟
شبحی به آرامی از کمد بیرون آمد و به آرامی سرش را پایین انداخت .
- تو کی هستی ؟ توی خونهی پدر ما چیکار می کنی ؟
- من سیوروس اسنیپ استاد هاگوارتز بودم .
- آه ، سیوروس اسنیپ .ازت خیلی چیزا می دونم .اینجا چیکار می کنی ؟
- تو باید جیمز باشی .
- منو از کجا می شناسی ؟
- صداتونو می شنیدم .
- خوب نگفتی اینجا چیکار می کنی ؟
سیوروس کمی سرش را پایین انداخت و به آرامی صدایی ازش در آمد .
- تو اسم منو صدا کردی ؟
- نه منظورم تو نبودی .لیلی مادر بزرگت .
- خوب ؟
- من اونو دوست داشتم .تمام عمرم رو در حسرت داشتنش گذروندم .همه زندگیم رو بخاطر اون مراقب پدرتون بودم .هری. شاگردم بود .
- می دونیم .
- خوب اومدم اینجا تا با خاطراتش زندگی کنم . هیچ وقت نتونستم از فکرش بیرون بیام . راستی لیلی دفترچه ی خاطراتی داره که من می دونم کجاست اما نمی تونم برش دارم . اگه به شما بگم کجاست برام می خونیدش ؟
آن ها به هم نگاهی کردند و قبول کردند .
آن ها به دنبال شبح به اتاق دیگری رفتند و دفتری را که او گفته بود پیدا کردند و به اتاق بازگشتند .
- خوب لیلی تو نمی خوای شروع کنی ؟
- چرا چرا ...
لیلی شروع به خوندن دفتر چه کرد .سیوروس تمام مدت اشکی نقره ای از چشمش جاری بود و به آرامی گوش می داد .
هوا کم کم رو به روشنایی می رفت و خورشید حرکت رو به بالای خود را آغاز کرده بود .
- لیلی دیگه باید بریم .همینشم کلی دیرمون شده .
- دوباره بر می گردید پیش من ؟
لیلی به صورت او نگاهی کرد و گفت :
- حتما بر می گردیم .مطمئن باش . هنوز کلی از این خاطرات مونده که باید بخونیم .
سیوروس با لبخندی خشک از او تشکر کرد و به کمد باز گشت ....
مدت ها آن سه نفر شب تا صبح خود را با سیوروس گذراندند و خاطرات لیلی را با هم مرور می کردند ...

8 از 10.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۴ ۱۶:۵۰:۲۶

Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
_هری،رون پاشید دیگه محفل می خواد نقسه ی جدید رو بگه.
این صدای فریاد هرمیون بود.
رون وهری یکصدا فریاد زدند:_باشه الان می آیم.
وهرمیون رفت.
آن دو لباس پوشیدند و به سمت اتاق نشیمن رفتند.در راه از کنار سر های جن های خانگی گذشتند.آخر می دانید آنها در خانه ی بلک ها بودند.بعد از خوردن صبحانه مالی ویزلی مادر رون به محفلی ها گفت:_برید اتاق پذیرایی اونجا دامبلدور منتظرتون. هری رون و هرمیون و بقیه به اتاق پذیرایی رفتند.آنجا بسیار دلگیر بود.بااینکه ساعت 9 صبح بود آنجا تاریک به نظر می رسید.دامبلدور سر میز نشسته بود و با کینگزلی درباره ی چیزی صحبت می کرد.کینگزلی بسیار رنگ پریده و خواب آلود به نظر می رسید.بقیه هم اومدند و روی صندلی ها نشستند.دامبلدور بعد از یک دقیقه تمرکز جلسه را شروع کرد:_از همه برای اومدن به این جلسه متشکرم،قبل از هر چیز می خواهم عضو جدید محفل رو معرفی کنم.ویکتور کرام. وبه جادوگر عبوسی اشاره کرد.کرام همچنان اخمو ماند.دامبلدور ادامه داد:_وظیفه ی فعلی او پیدا کردن قرارگاه اصلی ولدمور... است.
دامبلدور به دلیل تابو شدن این اسم ،اسم را کامل نگفت.دامبلدور به سیریوس و ریموس ونیمفادورا و دیدولاس اشاره کرد و گفت:
_وظیفه ی شما پیدا کردن مالفوی ها و دستگیر کردن اونهاست.
وآنگاه به الستور و کینگزلی گفت:
_شما هم باید لسترنج ها رو پیدا کنید
ودر آخر به هری رون و هرمیون گفت:_ وظیفه ی شما دستگیر کردن مالسیبره .آنگاه از جا بلند شد وگفت:_خداحافظ همگی.
ورفت.
هرمیون گفت:_ بیایید بریم.
وبه اتاق هری و رون رفتند.هرمیون گفت:بهتره کارو از الان شروع کنیم.من می دونم مالسیبرکجاست.اون الان توی مصره،زود حاضرشید بریم مصر. هری خندید و گفت:_مصر!!!تو دیوونه شدی...اِ نه منظورم اینه که تو...یعنی...تو...اصلا ولش کن ما الان حاضر می شویم.
مصر ساعت 10:30 نه ببخشیدالان شد10:31

_پس مصر اینجاست!!!چه گرمه.وااااای اون اهرام مصره!!!
این صدای هیجان زده ی هرمیون بود.
هری گفت:_حالا اونم مالسیبرو کجا پیدا کنیم؟
هرمیون گفت:_اون ایجا ها یک چادر زده.آهان اونجاست.
او به چادر مشکی رنگی اشاره کرد.
رون با ترس گفت:_ولی خب چه جوری کلکشو بکنیم...یعنی چه جوری بگیریمش...؟
هرمیون با خونسردی ساختگی گفت:_خیلی راحته فقط باید...
_استیوپیفای!
ناگهان جسم سختی با صدای تلپی روی شن ها افتاد.
هری و هرمیون چوبدستی به دست برگشتند و بدن بی هوش رون را دیدند.بالا سر اومالسیبر ایستاده بود.مالسیبر گفت:_اکسپلیارموس!
چوب دستی های هری و هرمیون از دستشان افتاد.مالسیبر آنها را در هوا گرفت.در کنار او نات ایستاده بود.
مالسیبر گفت:_لرد ولدمور...اوخ نه...یعنی لرد سیاه از دیدن این زندانی ها خوشحال می شه!
نات گفت:_آره خوشحال می شه.خب کی ببریمشون؟
مالسیبر گفت:_امروزکه نمی شه.چون امروز قراره بریم به آلبا...نه...یعنی پیش لرد سیاه که،ماموریت جدید بگیریم، درسته؟
_آره درسته.پس الان بریم تو چادر باشه؟
_باشه.ولی قبلش باید ایناروببندیم.اینکارسروس!
طناب سیاهی در هوا پیچ خورد و ناپدید شد.
نات گفت:_لازم نیست تو جادو کنی،تو الان در شرایت روحی خوبی نیستی.اینکارسروس!
این بارهم طناب سیاهی در هوا پیچ خورد وسپس ناپدید شد.
هری پوزخند زد.
مالسیبرگفت:_پس من در شرایت روحی خوبی نیستم؟یا تو که منو مسخره کردی؟حالا چیکارکنیم؟
نات باخشم گفت:_بی هوششون کنیم!باشماره ی سه.یک...دو...اهم...اهم...اهم!
نات به سرفه افتاده بود.
مالسیبر :_ای احمق الان خودم بی هوششون میکنم.استیوپی...اااااخ!
هری با لگد به ساق پای او زد.اوچوبدستی رون،هرمیون و خودش را به زور از دست مالسیبر بیرون کشید.بعد دست راست رون و دست چپ هرمیون را محکم گرفت وبه لندن میدان گریمولد فکر کرد...
ناگهان روی جسم سختی که به نظر زمین می اومد فرود اومد...فرود که نیامد در واقع با کله روی زمین خورد.ازدرد فریاد زد و باعث شد دو پرنده از روی درخت بپرند.رون و هرمیون کنارش بودند.
_خدا را شکر که سالمید.
این صدای مالی بود.
او از دیدن رون که بی هوش بودوحشت زده جیغ بلندی زد.رون را به هوش آوردو به هری و هرمیون گفت:_ببریدش تو اتاق طلسم زیاد قوی نبوده
دوساعت بعد
رون که دهنش پر از سیب زمینی بودگفت:_حالا دوباره باید بریم دنبال اون مرگ خوره؟ من که نمی آم.
هرمیون گفت:_رون!این_دستور_دامبلدوره_وباید_اجرا بشه!
رون گفت:_خب بابا.
ناگهان آرتور بی مقدمه گفت:_رون با من کاری داشتی؟
رون گفت:_ای خدا منو از دست اینا نجات بده!
دو روز بعد در مصر ساعت 13:30:1
_آخیش...بالاخره رسیدیم.حالا چادر کو؟آهان اونجاست!
هرمیون به چادر مشکی رنگی اشاره کرد.
هری با صدای آهسته ای گفت:_بیاین قایم شیم.
رون با خنده گفت:_ما الان توی صحراییم.می تونی بگی چه جوری قایم شیم؟؟؟
هرمیون گفت:_بیایید بریم زیر شنل نامرئی هری.
هری گفت :_همه با هم جا نمیشیم.
هرمیون با صدای بسیار آهسته گفت:_هیس...مالسیبر اونجاست.
او به مردی که تازه از چادر بیرون اومده بود اشاره کرد.
رون گفت:_حالا چیکار کنیم.
هرمیون با ترس گفت:از اینجا که نمیشه بی هوشش کرد.درسته؟اگه اون جلو هم ظاهر شیم صدای ظاهر شدن مارو میشنوه.پس باید آروم آروم جلو بریم.رون تو همین جا بمون.هری تو هم با من بیا.سوالی هست؟
رون گفت:_خب من دقیقا باید چیکار کنم؟
هرمیون با کج خلقی گفت:_نمی دونم...آهان فهمیدم بمون و نگهبانی بده اگه اومد سمتت بی هوشش کن.خب؟
_باشه.
هری و هرمیون به سمت مالسیبر رفتند.
هری گفت:_از اینجا میشه بیهوشش کرد؟
هرمیون گفت:_آره باید درست نشونه بگیریم.با شماره ی سه.باشه؟
_باشه.
­_یک...دو...سه!
هری و هرمیون طلسم های بیهوشی خود را به سمت مالسیبر شلیک کردند.او به موقع برگشت و توانست طلسم هری را منحرف کند ولی طلسم هرمیون او را از پا در آورد.
یک نفر از چادر فریاد زد:_چی شده مالسیبر؟
و از چادر بیرون آمد و با دیدن هری وهرمیون آن دو را خلع صلاح کرد.
او گفت:_شما اینجا چیکار می کنید؟هان؟حرف بزنید.
آن دو هیچی نگفتند و نات ادامه داد:پس باید شکنجه شید.کروشـ...
نات از پشت روی شن ها افتاد.رون بالا سرش ایستاده بود!
رون گفت:_حالا چیکار کنیم...اهم...اهم...
باد کمی شن رو تو دهن رون برد.او ادامه داد:_اَه...چه بد مزه!
هرمیون گفت:_ بیاین غیب شیم.
بعد دست رون و هری را گرفت.رون هم دست نات و هری هم دست مالسیبر را گرفت.آنها به میدان گریمولد فکر کردند و مصر را با توفانش تنها گذاشتند.


6 از 10.
اگه مي خواي نقد بشه در نقدستان محفل ققنوس درخواست بده!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۴ ۱۷:۰۰:۲۱



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
بچه های ریونی با قیافه هایی غمگین به مردی که روی کپه ای از کتاب ها ایستاده بود و او هم همانند بقیه ریونی ها قیافه ای ناراحت داشت نگاه میکردند و حتی بعضی ها اشکشان در آمده بود و صدای هق هق گریه هایشان و گرفتن بینی هایشان شنیده میشد.

- واقعا از بودن با شما لذت بردم ، هیچ وقت شما ها رو فراموش نمیکنم و هیچ وقت محبت هایی که به من کردید رو از قلبم پاک نمیکنم امیدوارم در آینده ای نزدیک دوباره همه ی شما رو مثل قبل ببینم.

فلیت با آخرین جمله ای که به زبان آورد نامه ای را که دامبلدور های پیش از او هم این کاغذ را به دست داشتند و در تالار های مختلف خود برای هم گروهی هایشان تعریف میکردند را تا کرد و در جیبش جای داد و بعد با عجله از تالار خارج شد.

-هـــوف...آخیش چه قدر اکسیژن کم بود.

سپس دوباره قیافه ای ناراحت به خود گرفت و در طول راهرو به راه افتاد.

- تبریک میگم بهتون بابت دامبلدور شدنتون.
- امیدوارم با ورود شما محفل روبراه بشه.
- بی صبرانه منتظر اون روزیم که به دامبلدور تبدیل میشید.

هر کسی که از کنار فلیت میگذشت جمله هایی از این قبیل را تحویلش میداد و فلیت ویک نیز با تکان مختصر سرش از انها سپاس گذاری میکرد. فضای هاگوارتز پر بود از عکس های مختلفی از فلیت که ناگهان به دامبلدور تغییر میکرد یا صحنه هایی از دامبلدور قبلی که تغییر چهره میداد و به بادراد ریشو تبدیل می گشت.

فلیت احساس دوگانه ای داشت هم از این خوشحال بود که بالاخره به آرزوی دیرینه اش دست یافته و میتواند فرد مهمی در جامعه ی جادوگری شود و هم ناراحت بود از این که دارد شخصیت قبلی و محبوب دانش آموزان کلاسش خداحافظی میکند. اینقدر در افکارش فرو رفته بود که گذر زمان را از یاد برد و وقتی به خود آمد دید در دستشویی دختران است. پس با عجله به خوابگاه برگشت و خود را برای فردا یعنی روزی که باید از فلیت ویک خداحافظی میکرد آماده کرد.

صبح روز بعد هوای آفتابی دلنشینی بود و با آواز فوکس که در کل هاگوارتز طنین می انداخت دلنشین تر میشد. فلیت با چهره ای پریشان از خواب بیدار شد و به یاد کابوس بد دیشبش افتاد ؛ از جا بلند شد و به سوی آینه ی خوابگاه رفت نا خود آگاه به یاد دوران کودکیش افتاد که در آینه ی نفاق انگیز خود را دیده بود که با ریش های بلند و سفیدی که به دور مرگخواران بسته و آنها را در تله انداخته است نگاه میکرد و با خود میگفت: یعنی میشود روزی منم دامبلدور بشوم؟ اکنون میتوانست جواب پرسش کودکیش را با قاطعیت بدهد: "بله"

هیچ کس در هاگوارتز دیده نمیشد و این کاملا عادی بود زیرا همه در سرسرا ی بزرگ جمع شده بودند و منتظر فلیت ویک بودند.سعی کرد نگرانی که در صورتش نمایان بود را از بین ببرد ولی نمیتوانست ، با قدم هایی سنگین وارد شد و در را باز کرد ، با ورودش همه از جا برخاستند و بعضی ها نیز با یکدیگر پچ پچ کردند.سعی کرد به حرف هایشان گوش ندهد اما غیر ممکن بود به هر زوری که بود خود را به جایگاه رساند و روی صندلی طلایی رنگی نشست.

مک گونگال با صدایی رسا شروع به صحبت کرد: چند ماه پیش و همین طور چند سال پیش جادوگران مختلفی به اینجا آمدند و صلاحیت خود را برای دامبلدور شدن نشان دادند.امروز نیز مانند همیشه فردی در مقابل ما ایستاده و آماده است تا این شخصیت سنگین را بر عهده بگیرد ، امیدواریم از پس این کار به خوبی بر بیاد.

سپس چوبدستی خود را در آورد و برای گفتن ورد مخصوص آماده شد فلیت ویک برای آخرین بار قیافه ی خود را در جام طلایی رنگ دید و به یاد دوران شیرینش افتاد و سپس چشمانش را بست.

نور آبی رنگی از چوبدستی خارج شد و همه مجبور شدند چشمانشان را ببند و لحظه ای بعد که همه بیناییشان را به دست آوردند با قیافه هایی خندان به فلیت که اکنون نامش " آلبوس دامبلدور " بود نگریستند. آلبوس نیز چشمانش را به آرامی گشود و در یافت که چه قدر دنیایی را که با چشمان نافذ و آبی رنگ دامبلدور مشاهده میکند ، با چشمان فلیت ویکی که همیشه نگاه میکرد فرق دارد. با دست زدن تماشاچیان به خود آمد و رنگ به رنگ شد.

با قدم هایی استوار و قاطع و فکری روشن به سوی دفتر خود قدم گذاشت و رمز را تکرار کرد: نیو دامبلدور! در باز شد و با قیافه ای حیرت زده اعضای محفل ققنوس را دید که با شادی و خوشحالی به او نگاه میکردند و با اطمینان به او لبخند میزدند.

جیمز یک قدم جلو برداشت و گفت: اولین ماموریت چیه قربان؟

تنها نگرانی او این بود که میترسید اعضای محفل او را قبول نداشته باشند اما این لبخند رضایت بخش ان ها نشان دهنده ی آن بود که آنان او را پذیرفته اند، همین کافی بود.

10 از 10 دوشيزه پاتر.. عالي بود!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۴ ۱۶:۴۵:۱۰


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
آورده اند كه..

يك روز دامبلدور و ياران محفلي اش در مجمعي گرد آمده بودند و به طرح نقشه هاي مبارزه با پليدي ها مي پرداختند. دامبلدور وسايل نقره اي ظريفش را روي ميز پخش و پلا كرده بود و وسايل هم به تلاوت و ويز و ويز و جيرجير و خر خر و تر تر و پت پت مي پرداختند.

گاه دودها از آنها بيرون ميامد و گاه چرخ دنده هاشان با سرعت بسيار ويژ و ويژ كنان مي چرخيدند.

دامبلدور در انتهاي ميز نشسته بود و به پرسشهايي كه اصحاب مطرح مي كردند پاسخ مي گفت و يا به گزارشات اعضاي ويژه ي محفل گوش مي كرد.

وسايل نقره اي چرخيدند. يويوي صورتي قل خورد. موي فيروزه اي و موي سرخ ويزي(!) در هم پيچيد، جغد گرابلي پر كشيد، لوپين واق واق كرد و آبرفورث مع مع(!). همه چيز در هم پيچيد و مودي بر اين گمان رفت كه شايد كسي جادوي سياهي به كار برده است. چشمش ويژي چرخيد و چشم گيجه گرفت. آلستور نقش بر زمين شد و از كله اش چون پاشيد. از سوي ديگر پانمدي آمد و كله ي خونين مودي را با زبان مورد عنايت قرار داد!

دامبلدور از تعجب ماتش برد و مغزش ريست كرد. برق چشمانش هيدن شد. لونايي از گوشه اي فرياد برآورد: "كه اي هوار باز هم جلبك سرگردان به گوش قرباني بعدي رفت!"

دامبلدور از خشم لرزيد و با مشت به تنديس مرد كچل روي ميز كوبيد. تنديس خرد شد و دامبلدور فرياد برآورد:

- اي واي بر ما.. هدف و آرمان ققنوس را واگذاشته ايم و به هرج مرج مي پردازيم؟.. برويد و خود را اصلاح كنيد كه مرلين دو ماهست بر من نازل نشده است!

همه كس ساكت شدند و يويوها در جيب نهادند.. به خود آمدند و در خود شكستند!

آورده اند كه..

آورده اند كه روزي دامبلدور و مرلين صغير در كوچه ي دياگون قدم مي زدند و به گشت و گذار و اينا مشغول بودند.

به هر گوشه كه نظر مي انداختند عكس مرگخواران فراري و كله ي كچلي خودنمايي مي كرد. هيچ كدام به كله ي زشت و بي مو كه در عكس هم انعكاسي نكبت داشت ننگريستند و به چهره هاي ملت عجيباً و غريباي خلق داخل عكس نگاه كردند.

ابتدا ساحره اي زيبا را ديدند كه ملكه ي زيبايي سالهاي متمادي بود و هم اكنون هم چنان زيبا بود كه خلق را مشحور شيفته مي كرد!

دومين نفر سنگواره اي از يك گل باستاني بود كه منقرض شده بود!

سومين نفر ايوان مدائن بود كه از وسط شكستندنيده بود!!!

چهارمين نفر بيلي بود كه از مغاكي سر به در آورده بود!

پنجمين نفر اعلاميه ي بلاك بود!

ششمين نفر دو ور پفي زينتي* بود از جنس پشم كه جني از پس آن .. ني ني .. نيم ز گفته خرسند!.. جني از زير آن بيرون زده بود!

هفتمين نفر دست راست بود كه در تصوير دست چپ مي نماييد.

به اين عكس كه رسيدند مرلين صغير گفت:
- يا پرفسور شما چرا دست راست خود را برنمي گزينيد؟

شيخ ما لبخندي مليح و شوخ انگيز عنايت كرد و گفت:
- اي مرلين.. ما از نگاه داشتن دست خود عاجز بوده ايم و يكي را به بوق كبري داده ايم حال چطور كس ديگري را برگزينيم؟.. تام تاس خود دست چپ و راست را تميز نمي دهد و مردي را برگزيده است كه سر و دم جارو را هم از هم باز نمي شناساد!...!

بسي خنده شد و مرلين صغير از خنده به جد كبيرش پيوست!


------------
* پاپيون!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ جمعه ۱۳ دی ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
روز اول

گویند که در روز اول، مرلین را آفرید تا به جهانیان راه و رسم جادو را بیاموزد، شمشیر آرتور را از سنگ در آورد و ملت را از مشنگ بودن نجات دهد. مرلین جادو کرد و ملت به او خندیدند... مرلین طلسم اجرا کرد و ملت از او ترسیدند.... مرلین سیاهی را تحریم کرد و ملت از سفیدی گریختند. مرلین آهی کشید و به کوه و دشت پناه برد و به آنهایی که نمی خواستند مشنگ بمانند، جادو یاد داد.

روز دوم

مرلین قوی بود ولی همانا روحیه ی بلندپروازی نداشت... پس سالازار را آفرید تا برای نکو داشتن رسوم جادوگری بجنگد. سالازار خندید و جادو کرد و نگران هیچ مشنگی نبود. خطی کشیده بود و قلمرویی مشخص کرده بود. در یکسو مشنگ ها ایستادند که جرئت نمی کردند به مرز آنها نزدیک شوند و در طرف دیگر سالازار بود و هم قطاران و مارهایش که هیس هیس کنان و فیش فیش گویان به ریش مشنگ ها می خندیدند!

روز سوم

کفه های ترازوی عدالت از تعادل خارج شده بودند. کفه ی بدی ها سنگین بود و سالازار فاتحانه بر روی آن ایستاده بود و می خندید. پس گودریک را آفرید و به او شجاعت بخشید تا علیه بی عدالتی قیام کند و احترام به مشنگ ها را به دیگران بیاموزد و جادوی سفید را بار دیگر به عالمیان نشان دهد. و اما گودیک جادوگری بود سرشار از شیطنت. هر گاه حوصله اش از سفیدی سر می رفت به زیر شنل نامرئی جد بزرگش می خزید و عقده های سرکوب شده به خاطر سفید خلق شدنش را سرکوب می کرد.

روز چهارم

روونا را آفرید تا ثابت کند که هوش تنها نزد ساحره ها هست و بس!! روونا را فرستاد تا سالازار را آرشاد کند و کمی گوش گودریک را بپیچاند. اما روونا باهوش بود؛ به محض اینکه قدم در سرزمین موعود گذاشت، آن دو را بی خیال شد و به مطالعه و تحقیق بیشتر پرداخت و به توسعه ی جادوگری از طریق علمی مشغول شد.

روز پنجم

- اینها آدم بشو نیستند!
پس ساحره ای آفرید و به او موهبت مهربانی و پاکدلی را اعطا کرد. هلگا بین گودیک و سالازار و روونا می دوید و حرص می خورد و سعی می کرد صلح برقرار کند ولی هیچ کس فریب ساده دلی های او را نخورد! همه می دانستند که پشت این نقاب مهربان، ساحره ای زیرک و آب زیر کاه قرار گرفته است!

روز ششم

از آدمیان نا امید شده بود. پس به جانوارن رو آورد... جنی خلق کرد غول پیکر و کلاهی بر سرش نهاد تا خنگی اش دو چندان شود
- نام ترا کلاه گروه بندی می گذارم تا به قلب آدمیان بنگری و بگویی پیش چه کسی باید راه و رسم جادو را بیاموزند.
-

روی چهار پایه اش نشست تا گروه هر کس را تعیین کند اما با کمال میل پیشنهاد رشوه را می پذیرفت. گریفیندوریها را نزد اسلترین می فرستاد و هافلی ها را نزد ریونکلاو. کم کم شیفته ی قدرت خود شد و کلاه نیز در سیاهی و آستاکبار فرو رفت!

روز هفتم

- امروز سفید ترین سفید را خلق می کنم! اصلا نامش را آلبوس می گذارم و از همان تولد به او ریش سفید می دهم تا ثابت کنم چقدر سفید است.

دامبل خیلی سفید بود... موهای سفید، دندون سفید، ریش سفید، تازه گاهی هم ردای سفید می پوشید تا سفیدی اش کامل شود. آنقدر سفید شد که گریندل نامی که عاشق رنگ سفید بود او را دید و با وعده ی "نیکی اعظم" از او یک تسترال ساخت و چنین شد که ....


روز هشتم

- من با تو مخلوق چه کنم، فرزند نامشروع عشقی نا مشروع تر؟ بهتر است میان مشنگ ها .. منم گفتم مشنگ ها؟ ... برو در میان مشنگ ها، آنجا برای تو و همه امن تر است.

ولدی کوچک پوستی داشت بر خلاف قلبش... سفیدِ سفید... آنقدر سفید که دامبل را ناخودآگاه به سوی خود جذب کرد... و دامبل خیلی دیر سیاهی قلب کوچک ولدی را دید!

روز نهم

و در آن روز که آتشفشان از کوه ها سرازیر شد، و آن روز که هیچ سیمی بدون سرور نماند و زمانی که تاج قهرمانی زوپس را می ساختند... عله را آفرید تا آئین آستاکبار زنده بماند، حوصله ی ولدی سر نرود، فیلم صورت زخمی از رونق بیفتد و جای خود را به کله زخمی دهد و شهرت کلاسهای خصوصی، موفقیت تضمینی، پیتزای قرمه... چیز... با مدیریت دامبولی بر سر زبان ها بیفتد.

روز دهم

- دلم برای ولدی کوچک میسوزه، از دست عله و دامبل هیچ آسایشی نداره! باید پنهانش کنم... دوباره!

و چنین شد که در روز دهم، کوئی را آفرید و ولدی را درونش جا سازی کرد. او را به سلاح سیر و سر بند مجهز کرد و قدرت تکلمی نصفه نیمه به او عطا نمود تا کمتر بگوید و بیشتر بشنود و ببیند. اما افسوس که چشمان کوئی هم به دنبال عله بود!!

روز یازدهم

همه جای زمین را شعار فرزند کمتر، زندگی بهتر پر کرده بود. جادوگران و مشنگ ها به سیاست تک فرزندی روی می آوردند... آمار ازدواج رو به کاهش بود و یش بینی میشد نسل آنها طی چند دهه ی آینده به تدریج منقرض شود. پس موقرمز ها را ساخت و آنها در در میان جادوگران تقسیم کرد و عشق به خانواده و فرزند را در آنها آنقدر تقویت کرد که دیگر جز به زاد و ولد، به چیز دیگری نیاندیشند!

روز دوازدهم

در روز دوازدهم، مفلوک ترین، تنها ترین، بی ریخت ترین ()، پشمالو ترین، عجیب غریب ترین، ساکت ترین، پیر ترین!، بی پدر مادر ترین موجود ( چیزی ما بین انسان و گرگ) خلق شد که نام تدی بر او نهادند.


روز سیزدهم

- امروز سیزدهه و نحسه. خلق بی خلق! مگه مخلوقات دوازده روز قبلی چقدر مطیع بودند؟

چشمش به ولدی افتاد که پس کله ی کویی خمیازه می کشید و حوصله ی کل کل با عله را نداشت...
دامبولی را دید که ریشش رو توی یقه اش می چپاند و به موهاش رنگ موی مشکی آتوسا می زد...
تدی را نگاه کرد که گوشه ای تنها نشسته بود و یک لحظه شکل گرگ میشد و یک لحظه شکل ( بلا نسبت ) آدم... یک لحظه موهایش آبی میشد و یک لحظه قرمز... یک لحظه می خندید و لحظه ی دیگر گریه می کرد...

چه بر سر آنها آمده بود؟ زندگی آنها قرار نبود اینقدر هم کسل کننده و کلیشه ای باشد!

- امروز هم می سازیم!

پس دست به کار شد... ذره ای از استعداد مرلین را گرفت، کمی از جسارت سالازار، اندکی از شجاعت گودریک، مقداری از هوش روونا، کلی از مهربونی هلگا، سر سوزنی از آستاکبار کلاه، کلی عشق به کشیدن ریش سفید دامبولی، مقادیری عشق به خوبیهای کشف نشده ی ولدی، علاقه وافر به آزار دادن عله و کویی و انقدر علاقه به آدما!... و یه عالمه تنهایی، درست مثل تدی تا هیچ کدام تنها نمانند اما نگران شد که دیر یکدیگررا کشف کنند... پس در دستان مخلوقش یک یویو گذاشت به رنگ صورتی و او را فرستاد وسط آدمها...

تا به آدما یاد بده که دلا چقدر میتونه بزرگ باشه و ازشون یاد بگیره که چقدر می تونن گاهی خوب و گاهی بد باشن...

تا به آدما یاد بده که جور دیگه نگاه کنند و از آدما یاد بگیره که حقیقت از نگاه هر کس چیزیه که اون شخص دلش میخواد ببینه...

تا به آدما یاد بده که بزرگ بودن افتخار نیست و ازشون یاد بگیره که برای اینکه حرف یک کوچولو رو خوب بشنون لازمه که جـــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــغ بزنه....


و چنین شد که در روز سیزدهم... جیمز سیریوس پاتر را آفرید!

تولدت مبارک جیمز کوچولوی مهربون و دوست داشتنی تدی


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۱۱:۳۵:۴۱
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۱۱:۴۲:۰۳
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۱۲:۰۲:۵۹

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.