لرد سیاه از آنچه که شنید، خوشش نیامد. یعنی اصلا خوشش نیامد! کلهی کمرنگش به رنگ قرمز تیره گرایید و این یعنی خطر نزدیک بود.
پیرزن اما، به دیوار تکیه داده بود و درحالی که دستانش را با حالتی محوف بهم گره زده بود داشت از خاطرات شوهر های گذشته، معیار های همسر آینده اش، و اینکه لرد دارای تمام آن ویژگی ها بود، سخنرانی میکرد:
-...آره مامانیا... خلاصه که شوهر چهارمم هم همین سه سال پیش مرد. خوشم نمیومد ازشا... خب خیلی با اونی که من دوس داشتم متفاوت بود... ولی خب وقتی مرد ناراحت شدم.

ولی خودمو نباختم! من قـَــــویم!

واسه همین، همین که شوهر سومم مرد گفتم باید برم زن یکی دیگه بشم که همیشه آرزوداشتم. یکی که سرش کچل باشه... بینی قلمی داشته باشه... یا اصلا بینی نداشته باشه! ولی خب تو بازار نبود. دیه گفتم برم به یکی دیگه... یکی پر مو با یه دماغ چاغ گیرم اومد... ولی خب اونم مرد حتی... بازم نباختم خودمو که! رفتم سراغ بع...
مادام ماکسیم، که او نیز تجربه ی تلخی در مورد سی و هفت شوهر مرحوم خود داشت، با دلسوزی کنار پیرزن نشسته بود و به آرامی دستان او را میفشارد.
-... دیگه این نهمیه... باهم اختلاف پیدا کردیم...
-مادر جان به نظرتون احیانا بس نیست؟ اذیت نمیشدید؟ هی پشت سر هم؟
-نه وایسا! نهمیه یهو دیدم سکته کرده! همین یه ماه پیش مرد. حیوونی...

ولی خب!

میدونید الان دقیقا مرد رویاهام رو پیدا کردم! ببینینش... پوست سفید، چشای سرخ... بی دماغ... کی از این بهتر؟
لرد سیاه که تا آن موقع به رنگ بنفش در آمده بود، دندان هایش را بهم سابید.
بلاتریکس با بدخلقی رو به پلاکس غرید:
-پلاکس؟ بنفش؟ کله ی مبارک ارباب؟
-به مرلین (که اصلا هم ایوا نقاشیشو نکشیده و نمیشناسدش!

) کار من نیست این دفعه بلا...
پیرزن پلک هاش را بر هم زد و مدوهوشانه به لرد خیره شد.
-اوخی... هانی... ببین تو لو خدا... رنگش بنفش شد....