هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
بدن بی جان و کرخ رودولف جلوی پای برایان و دامبلدور افتاد.

پلیس ضد شورش در همین حین باتون ها را در غلاف هایشان می گذارند و اسپری هایی را که بر رویش شکل فلفل کشیده شده بود، را به سمت برایان و دامبلدور گرفتند. دامبلدور چند قدمی جلو رفت، که با باز کردن در های اسپری و حرکت سرِ ماموران فهمید که نباید حرکت کند. او رو به پلیس ها گفت:
- باباجانیان! چه نیازی به خشونت هست؟ وقتی که میشه محبت کرد! وقتی که میشه مهربونی رو رواج داد! آری، باباجانیان! محبت کنید و بیاید با هم یکم با بوس بوس رفتار کنیم!

اما گویا ماموران این جور چیز ها را متوجه نبودند. آنها هنوز هم در حالت تهاجمی بودند، که یکی از ماموران که بر روی شانه اش تعداد ستاره ی بیشتری بود، گفت:
- حـــــــمــــــــلـــــه!

و با خروج این حرف از دهان او، ماموران دیگر همه ی اسپری هایی را که در دست داشتند به سمت دامبلدور و برایان نشانه رفتند.

- آخ، نکن باباجان! نکن بچه من! نکن!
- اینجا جهنمه! من می خوام برگردم پیش مرلین! مرلین گفت نرما! بسه، نکـــنین!

ماموران به کارشان ادامه دادند، تا اینکه اسپری ها تمام شدند و این بار ماموران دست به شاتگان هایشان بردند، که دوباره سردسته ماموران رو به دیگر ماموران گفت:
- بسه دیگه... مردََن همه شون!

ماموران باز هم با شنیدن حرف او از هرکاری که در حال انجامش بودند، دست کشیدند و با حالت خبردار در جای خود ایستادند.
مامورِ رئیس دوباره شروع به ادامه دادن حرفش کرد و گفت:
- اختشاش گران هنوز جلوی همه شون گرفته نشده، احمقا! برین منشا این اختشاشارو پیدا کنین، وگرنه امشب شکنجه می شید!

ماموران با شنیدن کلمه «شکنجه» عین بیدی در سرمای زمستان به خود لرزیدند و سریع به سمت کلیسا هجوم بردند.

پس از گذشتن نیم ساعت ماموران با گروهی از مردم که گویا همان اختشاش گران بودند، برگشتند و آنها را به زور در ماشین های سیاه رنگشان گذاشتند؛ در همین حین دو مامور فربه و قوی به بالای سر دامبلدور و برایان و رودولف آمدند و شروع به زدن آنها کردند.
- بیدار شین! بیدار شین!

ولی آنها خوش خواب تر از آن بودند که با این کار های آماتوری بیدار شوند.
سرانجام ماموران با باتون های قبلی که در ابتدا به رودولف و دامبلدور و برایان حمله ور شدند و ضربه ای نسبتا سفت به سرشان زد که این در برایان و دامبلدور باعث خونریزی شد، ولی در رودولف موفقیت آمیز بود و او را بیدار کرد.
- آخ... برادر... چرا اینگونه با ما تا می کنی؟

مثل اینکه ضربات پی در پی مامور، علاوه بر بیدار شدن او، باعث تغییر فاز مغزش نیز شده است!


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱:۴۵ جمعه ۴ تیر ۱۴۰۰

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
رودولف، دامبلدور و برایان هنوز مقابل کلیسای مشنگی بودند که زارت! یک عدد کوکتل مولوتوف از کنار سرشان عبور کرد و شیشه پایگاه بسیج کلیسا را پایین آورده و داخلش را به آتش کشید. مشنگ‌های پرشماری با لباس، مچ‌بند و سربندهای همرنگ از ناکجا آباد جوشیدند و شروع کردند به شعار دادن.

«یه هفته! دو هفته! چرچیل حموم نرفته! »


- اینا چی می‌گن برایان؟
- به گمونم برادر چرچیل هم مثل رودولف به پاک شدن نیاز داره!


«پلیس ضد شورش! وینستونو بشورش!»

- آهان! همینو می‌خواستم بگم! راهش اینه که پلیس ضد شورش رودولف رو بشورش!

آن سه نمی‌دانست پلیس ضد شورش چیست. اما آن همه آدم که بی دلیل چیزی نمی‌گفتند؛ حتما توانایی شستن و پاک کردن یک انسان کرکثیف حمام نرفته را داشت. بنابراین دامبلدور و برایان پریدند روی پست برق مقابلشان و در حالی که با انگشت‌هایشان به رودولف مقابل پست اشاره می‌کردند، فریاد زدند:

- پلیس ضد شورش! بیا اینم بشورش!
- پلیس ضد شورش! اول اینو بشورش!

لحظاتی بعد، ماشین سیاه رنگ SWAT وارد خیابان شد و تمام جمعیت دست از شعار کشیده و متفرق شدند. البته تمام جمعیت به جز دامبلدور و برایان. آن‌ها اگر می‌دانستند این خودرو همان پلیس ضد شورش است، قطعا از کار مشنگ‌ها متعجب می‌شدند که این همه مدت او را صدا زده‌اند و حالا که سر رسیده، به جای استقبال، ول می‌کنند و می‌روند.

دینگ! دانگ! [افکت برخورد باطوم به پس گردن]


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۵:۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1502
آفلاین
- عزیزم؟این چه رفتاریه؟چنین رفتاری از ساحره‌ای به زیبایی شما بعید...!
چک افسری که به صورت رودولف برخورد کرد جمله اش را ناتمام گذاشت!

- کافرها...مرتدها...گناه کاران بی ارزش...از این مکان مقدس بندازینشون بیرون...مرگ بر شیطان پرست‌های ادمخوار!
دامبلدور ریشش را از زیر دست و پا جمع کرد و همان طور که با عصبانیت عینک پنسی‌اش را روی صورتش نگه میداشت گفت:
- آدمخوار چیه،چرا چرت و پرت میگین! من رهبر جبهه روشنایی و خیر هستم!

گوجه گندیده‌ای به وسط صورت دامبلدور برخورد کرد و عینکش را به دو نیم تقسیم نمود!
- اگه تو سردسته خوب هایی همه ما سیاهیم پیرمرد ملعون!

دامبلدور، رودولف و برایان با اردنگی از کلیسا بیرون انداخته شدند و درب های کلیسا با صدای گرومب مهیبی بسته شد!
برایان که هنوز گیج و مبهوت بود از روی زمین بلند شد و گفت:
- آقا الان دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ چرا ما رو بیرون کردن؟ من که از اسمون برای کمک اومده بودم!

دامبلدور گوجه گندیده را از روی عینک شکسته‌اش پاک کرد و گفت:
- فکر کنم ذهشون اماده این حجم از رحمت و بخشایش نبود!

رودولف که با حسرت به در کلیسا نگاه میکرد گفت:
- همه اش تقصیر تویه پیرمرد بوق! گفتی از گناهی اسم ببرم که توش ساحره نباشه! بهشون برخورد خب.حقم داشتن. اصلا مگه گناه بدون ساحره مزه میده؟ خود من تمام گناهانم رو...

دامبلدور حرف رودولف را ثطع کرد و گفت:
- بس کن فرزندم، به قدر کافی در مورد گناهانت صحبت کردی! الان مهم ترین نکته اینجاست که تو هنوز پاک نشدی و این یه مشکل اساسیه. تا وقتی پاک نشی من به شرکت هرمی...یعنی گروهتون نمیپیوندم!

رودولف اهی از سر افسوس کشید و گفت:
- برایان؟ راه آسون تری برای پاک شدن سراغ نداری؟ راهی که باعث نشه چندتا ساحره جذاب با لگد ما رو بیرون نکنن؟

- هوم....هوم....هوووووم! چرا فکر کنم هنوز باید راهی وجود داشته باشه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ سه شنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۰

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
خلاصه:
لینی داره ارتشی تشکیل میده که قراره بر علیه لردِ سیاه شورش کنه. هر کسی برای عضویت در این ارتش، لازمه یک عضو دیگه هم جذب کنه. رودولف که قصد داشته دامبلدور رو جذب این ارتش کنه، با شرط و شروط دامبلدور برای پاک شدن مواجه میشه. اون ها ناخواسته سر از یک کلیسای پر از ساحره درمیارن و مردم تصور میکنن که دامبلدور، پدر روحانیه. حالا دامبلدور-پدر روحانی از رودولف خواسته که به گناهانش اعتراف کنه.

***



- خوب من با ساحره‌های زیادی در ارتباط بودم.

- یعنی تعدد زوجات باباجان؟

- نه! به جز زوجه‌ی شرعی و قانونی خودم.

- نچ نچ نچ نچ ... و حالا نادم و پشیمونی. مگه نه؟

- نادم؟ من یک سوال دارم! فرق زوجه‌ی شرعی و غیر شرعی چیه؟ جز اینه که ما میرسیم خدمت شما پدر روحانی، شما دست میکشی رو سر ما و میگی من این دو تا رو زن و شوهر می‌خوانم؟ خوب وقتی من راضی، اون راضی، دیگه چرا به شما زحمت بدیم که دست بکشی؟ مهم عشقه که هست دیگه!

دامبلدور جوابی نداشت.

- بگذریم ... به یه گناه دیگه اعتراف کن باباجان!

- خوب من با ساحره‌های زیادی در ارتباط نبودم ولی دید زدمشون!

- نچ نچ نچ نچ ... و حالا نادم و پشیمونی. مگه نه؟

- نادم؟ من یک سوال دارم! مگه ما نمیگیم خدا زیباست و زیبایی ها رو دوست داره؟ خوب وقتی خود خدا دوست داره، من دوست نداشته باشم؟ من از شما ساحره‌های محترم می‌پرسم! شما زیبا نیستید؟

جواب ساحره‌ها مشخص بود.

- بگذریم ... به یه گناه دیگه اعتراف کن باباجان!

- خوب من با ساحره‌های زیادی در ارتباط نبودم و دید هم نزدمشون!

- این که گناه نیست باباجان! تو خودت رو حفظ کردی ... این نشون می‌ده نور ایمان درون تو ...

- ولی مث سگ پشیمونم. تازه نه این که نخوام ... دستم نرسیده! از ساحره‌هایی حرف می‌زنم که تا حالا هیچ‌جا و هیچ وقت باهاشون رو به رو نشدم. خدایا چرا من این همه کم‌کاری میکنم؟

- بگذریم ... به یه گناه دیگه اعتراف کن باباجان!

- خوب من با ساحره‌های ...

- باباجان یه اعترافی بکن که ساحره نداشته باشه.

- حرفی می‌زنیا! تا ساحره نباشه چه گناهی آخه؟ اصلا مگه تا نمود کمالات به چشم آدم نخوره، اسباب جرم ...

جمله‌ی رودولف با شکافته شدن سقف آسمان قطع شد و در میان رشته‌ای از نور، یکی از اساطیر دنیای رول وسط سوژه فرود آمد: برایان!

- عزیزان! من در عالم ملکوت بودم که ندایی گفت به من و توانایی‌هام در این عالم احتیاج هست! سریعا خودم رو رسوندم. شاید براتون سوال باشه که از کدوم توانایی دم می‌زنم؟ نه ... بازی‌های رومیزی جادویی رو نمی‌گم. توانایی عشق ورزیدن به همه رو می‌گم. به همه! حالا یک نفر بهم بگه ... مشکل چیه؟

- هیچی بابا جان! این فرزند می‌خواست به یکی از گناهانش که ساحره نداره اعتراف کنه!

برایان طوری که انگار شناور شده و روی هوا سر می‌خورد، خودش را کنار رودولف رساند و دستش را پشت او گذاشت.

- اجازه بده! اجازه بده من این بار رو از روی دوشت بردارم. بگذار من، در کمال فداکاری، به جات اعتراف کنم.

سپس از رودولف رو برگرداند و با ژستی آقامیری طور شروع به فریاد به سمت حضار کرد:

- چرا می‌خواین با آبرو و آینده‌ی یک جوون بازی کنید؟ جوونه! جوونه و گناه دیگه. بنده به عنوان نماینده‌ی تام الاختیار خدا در این کلیسا و تمام کلیساها، به شما می‌گم که خداوند ایشون رو بخشید. اصلا همه رو بخشید. اصلا از امروز گناه و سیاهی و این‌ها همش آزاده! برید حالشو ببرید! فقط تک‌خوری، نچ!

- باباجان اینا رو از کجات درمیاری؟ بذار اعتراف کنه قال قضیه کنده بشه دیگه.

- مشکل شما اعترافه؟ گفتم که! من! من به جای این جوون اعتراف می‌کنم. من اعتراف می‌کنم که با جادوگرهای زیادی ... به قول ویدا اسلامیه صمیمی شدیم و راز و نیاز کردیم.

- باباجان این که گناه نیست! عشق، عشقه! من خودم یه گلرت نامی بود ... بگذریم! یه اعتراف دیگه بکن.

- عه؟ نیست؟ مشخصا این پیر روشن ضمیر از من هم نور الهی بیشتری بهش تابیده که به این درجه از عرفان رسیده. خوب بذار این رو بگم که بعضی از اون جادوگرهای سفید و دوست داشتنی، خردسال بودن.

- باباجان این هم که گناه نیست! من خودم با هری بارها جلسات شبانه داشتم. تازه ...

حضار دیگر برنمی‌تابیدند. خط قرمزهای کلیسا یکی پس از دیگری داشت زیر پا گذاشته می‌شد. پس دست به دست هم دادند و دامبلدور، رودولف و برایان را با اردنگی از کلیسا به بیرون انداختند.



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
طی مراسم خاصی رودولف زانو زنان در برابر پدر روحانی قرار گرفت. تمام نیمکت های کلیسا پر شده بود از ساحره ها و بانوان.

-خب باباجان!...میدونی چرا اینجایی؟
-چی؟..آهان!..نه.
- خب باباجان تو برای این به این مراسم اومدی تا به تمام بدی هات اعتراف کنی.

پدر روحانی با وقار از روی سکو پایین آمد و به سمت رودولف که حالا داشت با سیستم ساحره یابیش کار میکرد رفت.
پدر روحانی آروم در کنار رودولف زانو زد و در گوشش زمزمه کرد:
-باباجان یه چندتا از گناهات رو اعتراف کن تا به من روشناییت ثابت شه.

پدرروحانی از روی زمین بلند شد و به بالای سکو برگشت.

-به نام مرلین!...ای گناهکار پلید!ای جاهل! زودباش...در طی این مراسم مبارک باید به گناهان پلیدت اعتراف کنی.

پدر روحانی به سمت میزی که قبلا وجود نداشت رفت و کتاب آسمانی رو برداشت.

-هلللویا!...به نام مرلین!به نام روشنایی!به نام پاکی!

رودولف که بالاخره در کشیدن نمودار تعداد ساحره های داخل کلیسا، موفق شده بود اندکی از روی خوشحالی خودش رو تکون داد.

-ای گناهگار پلید! ای قاتل! ای منحرف تاریکی!...برخیز و به سمت من بیا!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
مردم داخل کلیسا در حال وحشت از قاتل بودند که اشیای بعدی شروع به افتادن از جیب رودولف کردند.

یک قمه تیز کن بزرگ... یک جا قمه ای... یک سر قطع شده که در حال غر زدن بود... و عکس یک ساحره با ردایی نامناسب!

آخری بیشتر از بقیه توجه ملت با ایمان داخل کلیسا را جلب کرد.

- این فقط یه قاتل نیست!
- یه منحرف هم هست!
- هم قاتله و هم منحرف!
-چقدر گناهکار!

مردم دور رودولف جمع شده بودند و در حال حرف زدن و نچ نچ کردن بودند. همگی برای او بسیار متاسف شده بودند. دامبلدور احساس کرد لازم است دخالت کند.
-برادران دینی من! این فرزند تاریکی و گناهکاری که این جا می بینید بسیار نادم و پشیمان به نظر می رسد. نمی رسد؟

نمی رسید! ولی کسی جرات نکرد با پدر روحانی مخالفت کند.

دامبلدور ادامه داد:
-به نظر من این گناهکار پلید، باید نزد من به گناهانش اعتراف کرده و تقاضای بخشش نماید. بنماید؟

مردم مخالفتی نداشتند. حرف، حرف پدر روحانی بود.




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۹

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۵:۱۴
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 178
آفلاین
-پدر روحانی و شوهر روحانی عزیز، حالا می شه بهمون بگین چجوری در مسیر درست و راهی که خداوند می پسنده قرار بگیریم؟

رودولف تمام قوانین و شروط دامبلدور را فراموش کرده بود و محو بانوی باکمالاتِ خیّری شد که داشت با آنها صحبت می کرد.

-بابا جان؟ بابا جان! اهم اهم...
-ها...
-میگم اهم اهم اوهوم اهم اهام اهوم!
-ها...؟

دامبلدور تازه آن موقع فهمید که رودولف هیچ تخصصی در زبان "سرفه ای" ندارد. بنابراین مجبور شد از روش سیخونک، نیشگون، و در مراحل بعد از اردنگی و لگد استفاده کند؛ هر چند بر خلاف قوانین محفل بود که از خشونت برای انجام کاری استفاده کنند.
-عه چته چرا می زنی؟
-بابا جان شما تمایلی نداری این بانوان محترم رو با سخنرانیت به سمت روشنایی هدایت کنی؟
-چی؟ چرا چشم و چارتو همچین میکنی؟ روشنایی چیه؟ بانوان محترم؟ اهااا حله بسپرش به من...

رودولف بالای یکی از میز های کلیسا رفت که بتواند خوب همه جا و همه زنان نیکوکار را زیر نظر داشته باشد. (و البته تمام بانوان بتوانند ابهت و جذبه او را به خوبی ببینند!)
-همونطور که می دونین من ودامبلد... ینی همون پدر روحانی قراره شما رو به سمت راه درست و روشنایی و از این جور چیزا هدایت کنیم. و برای این کار ما نیاز به یه...

رودولف کمی فکر کرد... به این نتیجه رسید که میزان اگاهی اش از روشنایی به اندازه موهای سر لرد سیاه است. البته که این موضوع در زمینه تخصص اعضای محفل بود و نباید از یک مرگخوارِ قمه کشِ ساحره یاب همچین توقعاتی داشت.

-بله همونطور که گفتم برای رسیدن به روشنایی ما نیاز داریم به یه... اها! به یه پیرمرد ریش بلند عجیب غریب که بتونه گند کاریامونو جمع کنه و واسمون سخنرانی کنه!

سر ها به سمت دامبلدور چرخیدند. رودولف با اینکه خیلی از نگاه هایی که به پیرمرد محفلی شده بود ناراحت و ناراضی بود ولی مجبور شد برای نجات خودش توجه ها را جلب دامبلدور کند.

-خب باباجانیان... کاملا درسته اما شما به چیز های دیگری هم نیاز دارین... اول باید قلب هاتون رو پاک کنین و ذهنتون رو از افکار بد و ناپسند خالی کنین و...

رودولف دیگر حواسش به سخنرانی دامبلدور نبود. دوباره محو بانوی با کمالاتی شد که ظاهرا سرگروه بانوان نیکوکار بود.

-باباجان! شوهر روحانی جان با شمام!
-ها اها بله چیه...
-اون آبنبات لیمویی منو بده دهنم خشک شد.
-ها... لیمویی؟ اها باشه...

رودولف که حالا حواسش سر جایش امده بود، آبنبات را از جیبش در آورد تا آن را به دامبلدور بدهد. ولی دستش به یکی از قمه هایش گیر کرد و قمه، با صدای بلندی روی زمین افتاد. پشت سرش چند قمه دیگر با صدایی بدتر از اولی روی زمین افتادند.

-اون... اون چیز دیگه چیه؟!
-مثل چاقوعه!
-چرا روش قرمزه...؟! خووووووون!!!!
-یه قاتل اینجاس!!!
-


Wolfy says woof! :3

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱:۴۰ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_خب زنونه اس، راه نمیدن من رو که!
_یواشکی میریم!
_میریم؟
_بله..چطور میخوای پس بفهمم که سرت رو بالا کردی یا نه؟

چاره‌ای نبود...رودولف راه پیچاندنی نداشت.
پس رودولف با ترس و لرز همراه با دامبلدور به سوی محل عبادت حرکت کرد...و از آنجایی که آنها حالا در لندن بودند، پس محل عبادت در اصل کلیسایی بود که آن روز میزبان زنان خیّر و نیکوکار بود...

رودولف و دامبلدور به زیر پنجره کلیسا رسیدند و سپس با استفاده از روش مشهور "قلاب گرفتن" برای یکدیگر توانستند از پنجره وارد کلیسا شوند!
_هللویا!

رودولف بو کشید...سرش پایین بود..ولی بو کشید...حس کرد...رودولف از بدو تولد سیستم ساحره‌یاب مجهزی را در خود داشت...رودولف بدون آنکه بتواند سرش را بالا کند، حس کرد و میدانست که آنجا فضای بود پر از خانوم های ریز و درشت و از همه رنگ!
_آفرین فرزندم...مقاومت کن!

هرچند که از دامبلدور بعید بود که شیطانی بخندد، ولی او میدانست که رودولف توان مقاومت ندارد...رودولف هم این را میدانست...پس بنا بر غریزه‌ی "رودولفیت" خود راهی برای سازگاری پیدا کرد و بدنش را طول کش و قوس داد که سرش در عین پایین بودن، نگاهش به جلو باشد!
_فرزندم؟ چرا بدنت رو اینجوری میکنی عین معلول ها؟
_دیگه دبه نکن دامبلدور...گفتی سرت پایین باشه، الانم هست..فقط الان با این کج شدنم، همزمان که سرم پایینه میتونم ساحره ها رو ببینم!
_ولی...
_اوا خاک بر سرم...شما اینجا چیکار میکنید؟

دامبلدور و رودولف لو رفتند..همه زنان آنها را دیده بودند...اصلا وضعیت خوبی برای آنها نبود و نمیدانستند باید چه واکنشی نشان دهند...که ناگهان یکی از زنان گفت:
_خانوما...فکر کنم ایشون با این ریش و لباس و اینها، حتما پدر روحانی هستن که قراره برای ما سخنرانی کنن!
_آه پدر!
_ما رو ببخش پدر روحانی...لطفا با دستانت بر سر ما بکش و ما را تبرک کن!

لحظه ای به نظر رسید که خطر فعلا از بیخ گوش دامبلدور و رودولف گذشته بود..اما به نظر رودولف راضی نبود که تمام توجهات و محبت ها به سمت دامبلدور سرازیر شده...پس با یک سرفه ساختگی، توجه ها را به سمت خودش جلب کرد!
_اهم اهم اهم!
_پدر روحانی...این معلول کیه؟
_ایشون..ام...خب ایشون...
_من شوهر روحانی هستم!
_چی؟ شوهر روحانی؟ یعنی چی؟
_یعنی هر سوالی، اعترافی، تبرک جستنی، چیزی بود من در خدمتم!
_راست میگین؟ عجب...خب...راستش من یه سوال دارم...واقعیت داره که ارتباط با نامحرم گناه هست؟
_بستگی به این داره که نامجرم کی باشه...هرچند واقف هستن شما عزیزان که ما روحانیون، مخصوصا من، محرم محرم هستیم!

دامبلدور نگران بود...باید هرطوری که میشد رودولف را قبل از اینکه گند قضیه دربیاید، از کلیسا خارج میکرد!




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
ساحره از پشت پیشخوان بیرون آمد و رفت جلوی رودلف ایستاد.
-ووی قمه که میگن اینه؟

رودلف دچار مخ زدگی مجدد شد.
-نیگابرقشو خانوم!

و قمه اش را در هوا چرخاند.

-ووی مرد رویاهای من قمه کش بوده همیشه! چجوری کار میکنه؟

رودلف قمه اش را در هوا چرخاند وحرکات بروسلی و جکی چان و رمبو را با قمه کشی جادوگری ترکیب کرد.
-اول یکی اینوری حالا اونوری الا بالا حالا کمالا...چیز، چپ و راست حالا گردن رو حدف میگیری و ...

پق! گردن دختر باکمالانت را قطع کرده بود! از مغازه بیرون آمد.
-دیدی باباجان؟ چجوری چشم پاک بودم؟
-بابا جان شمشیر ایمانت دختر مردم رو شقه کرد باباجان! قبول نشدی باباجان! حالا گوش کن! اونجا یه مسجد هست(با تلفظ مچد!)، میری توش و از جلوی بخش زنونه رد میشی و توش رو نیگا نمیکنی!

ردولف لرزید.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
رودولف درونش را تا اعماق وجود، جستجو کرد... و هیچ تمایلی برای انجام این کار نیافت. او اصلا نمی خواست به سمت روشنایی برود، می خواست دامبلدور را وارد ارتش لینی کند.
ولی حس وظیفه شناسی بطور غیر قابل کنترلی بر او غلبه کرد و به ساحره زیبا نزدیک شد.

ساحره متوجه رودولف شد.
- به به! چه جادوگر باکمالاتی! باورت می شه کل زندگیم دنبال یکی مثل تو بودم؟ همین دیشب خوابتو دیدم. و پریشب... و شبای قبل. یه شب خوابتو ندیدم... اونجا هم مرلین اومد به خوابم و گفت هر چه زودتر باید تو رو پیدا کنم. چقدر با تو احساس آشنایی می کنم.

چشمان رودولف گرد شده بود. ساحره طی سی ثانیه، کلیه تاکتیک های مخ زنی رودولف را روی او پیاده کرده بود.

مخ رودولف زده شده بود!

حس وظیفه شناسی، عصبانی شد. تکه سنگی از کلیه رودولف برداشت و به طرف مخش حرکت کرد.

قصد اعلام جنگ و درگیری فیزیکی داشت.

به جمجمه رودولف رسید.
-اوخی... مخش اینه؟ چقدر کوچولو و با نمکه!

مخ رودولف گوش نمی کرد. نمی دید. حواسش به طور کامل معطوف به ساحره زیبا بود. ولی حس وظیفه شناسی رودولف هم بیکار که نبود. جلو رفت و حرف های تهدید آمیزی در گوش مخ زمزمه کرد.

مخ ترسید!

و رودولف تصمیم گرفت اسیر هوای نفس خودش نشود.
-خواهرم، از من فاصله بگیر. من فقط یه آب نبات لیمویی ازت می خوام.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.