هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
- چی کارکنیم؟
- بریم قورباغه شکار کنیم! دو دقیقه ساکت شو فکر کنم.

مدیر موزه خیلی از توهین نارلک ناراحت شده بود ولی حرفی نزد تا بیشتر از این اعصابش را خورد نکند.
نارلک بالش را زیر نوکش گذاشته و درحال تفکر بود. یک بچه لک لک به چه چیزهایی علاقه داشت؟
یاد خاطرات کودکی اش افتاد.

فلش بک- گذشته نارلک

ساعت های زیادی از تولد نارلک کوچولو می گذشت ولی او تنهای تنها داخل لانه نشسته بود. نه مادری، نه پدری، هیچکس دور و برش نبود.
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت.
لک لک کوچک زانوی غم بغل کرده و آرام آرام اشک می ریخت که از دور متوجه چیز سفید رنگی شد که به سمتش می آید. وقتی چیز سفید رنگ نزدیکش شد; او متوجه گشت که مادرش است.

- ماما؟
- عه عزیزم کی به دنیا اومدی؟

مادر نارلک خیلی آرام داخل لانه فرود آمد و پارچه سفید رنگ و بسته بندی شده ای را وسط لانه گذاشت.

-غذا؟
- نه قشنگم، غذا نیست. این کار مامانیه.
- چیه؟

نارلک در همین چند ساعتی که به دنیا آمده حرف زدن را بطور ناقص آموخته و این نشان از هوش ریونکلاوی اش بود.
اصلا او از همان بچگی می خواست در آینده به هاگوارتز مشرف شود و خانواده اش را خوشحال کند. حتی می خواست لک لک برگزیده شود و با ولدمورت بجنگد. البته اگر مادرش به او توجه می کردو خب... از آنجایی که مادرش هیچ اهمیتی به بچه اش نمیداد و بیشتر حواسش به بسته بود; نارلک هیچ وقت قدرت عشق را درک نکرد و تصمیم گرفت مرگخوار شود.

- پسر گلم بابت اینکه نتونستم موقع تولد پیشت باشم باید عذرخواهی کنم. زیاد از این روزا پیش میاد که کنارت نباشم ولی اصلا نگران نشیا! مرلین لک لک ها را دوست دارد! تو رو به امون مرلین رها می کنم مرلین می سپارم که از حالم خبر داره. که حتی از تو چشماشو، یه لحظه بر نمیداره.

نارلک احتیاج به شنیدن این حرف ها نداشت. حداقل نه الان.
او گرسنه بود. تشنه بود. آغوش مادری می خواست. مهر پدری می خواست. محبت و مهربانی می خواست. اما تنها چیزی که مادرش به آن اهمیت میداد کار بود و یک بسته ی پارچه ای سفید مرموز.

- بسته بد!
- نه مامانی این بد نیست که! بیا ببین.

مادرش بعد از گفتن این حرف ها آرام بسته را باز کرد و نشان نارلک داد. موجودی عجیب که به نظر ضعیف می رسید و هیچ پر یا پشمی نداشت درون آن قرار داشت و ناخود آگاه دلبری می کرد.

- این بچه ی آدمیزاده. ببین چه خوشگله. کار ماها هم تحویل بچه هاست.

قاعدتا نارلک باید بخاطر بی توجهی که بهش می شد از بچه بدش می آمد ولی نمی دانست چرا عاشق بچه و تحویل دادن بسته شده است. آنجا بود که مسیر زندگی نارلک به کل تغییر کرد.

پایان فلش بک

- تغییر کرد؟ یعنی الان بسته حاوی بچه میرسونی؟
- نه بابا. الان بسته ببینم جیغ میزنم حتی اگه توش یه بچه ی خوشگل باشه.
- |خب حالا باید چی کار کنیم؟
- ساده ست! کافیه یه بچه بیاریم تا توجه لک لک کوچولو رو جلب کنیم.



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۰:۴۲ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۹:۴۶:۴۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
مدیر و نارلک نگاهی به هم می‌ندازن. نگاهی طولانی و تمام نشدنی که فقط نشونگر یک چیز بود... بخت بدشون که حالا یک بابا اردکی هم به سد کسانی که برای رسیدن به جوجه بود اضافه شده بود!

- نظرت چیه ناامید شیم؟
- هرگز!
- خوش‌حالم که هم‌نظریم.

بله! اگه فکر کردین این سد جدید موجب این می‌شه که نارلک، لک‌لک مادر دلسوز داستان، برای رسیدن به پسرش تسلیم شه، خیر نمی‌شه!

مدیر هم همینطور. البته نه به این خاطر که مدیر، مادر دلسوزی بود، خیر. بلکه چون مدیر پول‌دوستی بود. بالاخره دلسوزی و پول‌دوستی به نظر هم آوا میان و می‌تونن موجب شراکت دوباره‌ای بین نارلک و مدیر بشن.

- نقشه‌ی جدید چیه؟
- نقشه‌ی قبلی چی بود که حالا جدیدش چی باشه؟
- چرا وقتی نقشه جدید می‌خوایم دنبال نقشه قدیم هستی؟
- چرا بدون بررسی شکست یا پیروزی نقشه قبلی، نقشه جدید می‌خوایم بکشیم؟

نارلک و مدیر از صمیم قلب دوست داشتن این گفتگوی مزخرف رو ادامه بدن، اما با صدای شادی و هیجانی که از سمت دو جوجه بلند می‌شه و بابا اردکی که بازوهاشو به نمایش می‌ذاشت و فریادِ "من بادیگارد جدیدشونم" سر می‌داد، تصمیم می‌گیرن صلح کنن و نقشه رو بکشن... یا حداقل نقشه قدیمو رو کنن.

- چی کار کنیم؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۰:۴۶:۱۸

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۳۱
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 212
آفلاین
ماموریت یافتن چیزی که جوجه به ان علاقه نشان دهد آغاز شد. نارلک از یک طرف رفت و مدیر از طرف دیگر تا وسایلی جمع کنند که به نظر جوجه جالب میامد.
نارلک که یک لک لک بی شعور بود. البته نویسنده ای داستان از بدآموزی نوشته اش از شما عذرخواهی میکند اما از بچگی به ایشان گفته اند که تنها انسان ها شعور دارند و بس. البته مطمئنن تا الان فهمیده اید که همه ی انسان ها هم شعور ندارند. خلاصه نارلک به پشت موزه جایی که بیرون یک دریاچه ی تقریبا بزرگ بود رفت و سعی کرد تا گِل و لای و ماهی و جلبک جمع کند. وقتی داشت برمیگشت؛ چند بچه اردک هم دید و یکی را قاپید تا با ان نارلک را یاد دوستان و خاطرات خوش نداشته اش که در دریاچه و مرداب شکل گرفته بود بندازد.
با عجله به موزه بازگشت و چیزهایی که آورده بود را کمی انطرف تر در جایی خلوت گذاشت و جوجه اش را صدا زد.

-بابایی بیا ببین چی برات اوردم.
-چی آوردی نس ناس؟
-این تو بودی بابایی؟
-نه من بودم.

صدا از پشت نارلک امد وقتی برگشت پدرجوجه اردک را دید که حداقل دو سه دوره ی فشرده ی بدنسازی با ارنولد و راک گذرانده بود چون به زور از در رد میشد و خالکوبی یک لنگر روی شانه ی راستش بود.

-بچه ام کجاس؟
-ب..ب...بچه تون ا..اینج..جاست.

نارلک با بالش جایی را ناز کرد که چند ثانیه قبل سر بچه اردک انجا بود ولی حالا نبود. یکدفعه برق گرفتش و برگشت تا ببیند چه خبر است که جوجه اردک را پیش جوجه خودش دید که مثل دو دوست قدیمی پیش هم نشسته بودند و بازی میکردند.

بابااردک پسی محکمی به نارلک زد و گفت:
-شانس اوردی.

بعد هم پیش جمعیت رفت و مثل بقیه به حفاظت از جوجه ها پرداخت.



تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
اوضاع اقتصادی موزه خرابه و مدیر موزه قصد داره وسایل قدیمی و با ارزش مردم رو بخره. هر کسی چیزی برای فروش میاره. نارلک تخم طلایی رو تحویل داده بود که الان پشیمون شده و قصد پس گرفتنش رو داره اما مدیر موزه حاضر به پس دادنش نیست. این وسط تخم می‌شکنه و جوجه به دنیا میاد و به مدیر می‌گه مامان. نارلک و مدیر سر اینکه کدومشون مامان جوجه ست اختلاف پیدا میکنن.
اما درست همین لحظه، مردم میریزن داخل موزه و وقتی جوجه رو میبینن، براش خوراکی میارن و تمیز و قشنگش میکنن و جوجه میخواد پیش مردم بمونه و مدیر و نارلک رو فراموش کرده.
مدیر و نارلک هم تصمیم میگیرن جوجه رو بدزدن و مدیر با گرفتن تخم های طلای نارلک، جوجه رو بهش پس بده. و البته که نارلک نمیدونه مدیر به چه قیمتی میخواد جوجه ش رو بهش پس بده!
***

ایده ی بدی به نظر نمی آمد. نارلک چشم های لک لکی اش که در حالت عادی هم ریز بودند، ریز تر کرد و چند ثانیه به مدیر چشم دوخت. مدیر هم به او چشم دوخت و چون خب زیادی بهم خیره مانده بودند چشم هایشان شروع به سوزش کرد.
بالاخره نارلک تصمیم گرفت صحبت کند:
-تو... داری کمک میکنی بهم؟

مدیر سر تکان داد:
-آره... گفتم که. توی این سن دیگه حوصله ای برای نگهداری از بچه ها برام نمونده. خب نظرت چیه روی نقشه ی بازپس‌گیری جوجه تمرکز کنیم؟

نارلک سرش را کج کرد و به میز باشکوهی که مردم برای جوجه لک‌لک چیده بودند اشاره کرد.
-چطوری باید گولش بزنیم؟ ما هیچ کدوم از چیزایی که اونا دارن رو نداریم که.
-جوجه لک لکت همیشه چی رو خیلی دوست داشت؟

نارلک شانه بالا انداخت.

-یعنی حتی جوجه ی خودت رو هم نمیشناسی؟
-همین نیم ساعت پیش، همین جا پیش تو به دنیا اومد.

مدیر چشم گرداند تا شاید چیزی که برای جوجه وسوسه انگیز باشد را آن اطراف پیدا کند.



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
- سرمایه‌ی...موزه‌م!

مدیر دو دستی بر سرش می‌کوفت و با چشمانی اشک‌آلود، از دست رفتن تنها امیدی که برایش باقی مانده بود را نظاره می‌کرد.

نارلک نیز همانند مدیر اشک می‌ریخت و اندوهگین بود؛ اما به دلایلی محبت‌آمیزتر.
- جوجه‌ی کوچولو و نحیفم! اون همش نیم ساعتش بود!

اندکی آن طرف‌تر، جوجه که مادران جدیدی یافته بود بسیار خوشحال و راضی به نظر می‌رسید. موقعیت خوبی پیدا کرده بود و هر چه می‌خواست، سریع برایش فراهم میشد.

مدیر که چیزی به متلاشی شدن روح و روانش نمانده بود، ثانیه‌ای قبل از آغاز دوران افسردگی و تعطیل شدن موزه در اثر ورشکستگی، فکری به ذهنش رسید.
- میگم، لک‌لک...من و تو الان همدردیم. درسته؟ هیچکس نمی‌تونه به خوبی من تو رو درک کنه. می‌فهمم چقدر ناراحتی.

نارلک با شک و تردید به مدیر نگاه کرد.

- می‌تونم کمکت کنم جوجه‌تو پس بگیری! باید طوری بهش نزدیک بشیم که کسی ما رو نبینه، و بعد سریع جوجه رو برداریم و فرار کنیم! منم دیگه نمی‌خوامش، حوصله‌ی جوجه‌داری ندارم...قبوله؟

مدیر دروغ نمی‌گفت. فقط همه‌ی حقیقت را هم نگفت. او واقعا قصد نداشت جوجه را بگیرد، نگهداری از یک جوجه‌ی زنده برای موزه خیلی سخت بود...اما می‌توانست تعدادی از تخم‌های طلایی‌اش را بعنوان حق‌الزحمه‌ی کمک به نارلک برای پس گرفتن جوجه‌اش، بردارد و موزه را از ورشکستگی نجات دهد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۳۱
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 212
آفلاین
مدیونید که فکر کنید حالا که مدیر فکر میکرد وقت زیادی ندارد یعنی اینکه الان قضیه تمام میشود و ان جوجه ی پدرسگنارلک به اغوش گرم خانواده اش بر میگردد. نه خیر در عوض جوجه فریادی محکم زد.

-آههـــــــــــــــــ ولم کنین.

به خاطر فشار زیادی که به خودش اورد. پوشکش باز شد و هر چه گل و چمن تویش بود بیرون ریخت. مدیر درجا صورتش سبز شد و سطل رنگ را اورد تا تویش بالا بیاورد. اما نارلک با صدای لطیف و مهربان داد زد.
-پسرمــــ. اخخخخ.

هنوز حرفش تمام نشده بود که سیلی از گردشگران از روی نارلک رد شد و به سمت بچه رفتند.

-نگاه کنید. نگاه کنید. از دل این چاه فاضلاب تخم های طلا بیرون میاد.

بین مردم هلهله ای شد و هر کسی سعی میکرد جلوتر بیاید و عکسی بگیرد و اگر توانست کمی طلا بردارد.

-نگاه کنید نگاه کنید. این فاضلاب نیست. تهش میخوره به شکم اون جوجه. بریم بگیریمش تا برامون تخم طلا بذاره.

نارلک و مدیر تا امدند بگویند که این جوجه مال انهاست. جمعیت انهارا لگد مال کرده و رد شدند.


نیم ساعت بعد

مدیر و نارلک التماس میکردند تا مردم اجازه دهند که انها جوجه را ببرند.

-ببرید؟ کجا ببرید؟ جوجه ی چی؟ کشک چی؟ اون جوجه از الان جز اثار ملی کشور چینه. خود جکی چان رو هم گذاشتیم مراقبش باشه. حالا جرئت دارین ببرین.

مدیر و نارلک با بهت و حیرت به جوجه نگاه میکردند که مردم اورا تمیز و معطر کرده بودند و باد میزدند و خوراکی های خیلی لذیذی برایش اماده کرده بودند تا میل کند و شکمش کار کند.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۳۱
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 212
آفلاین
رزرو


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۰۱:۰۵
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
در واقع مدیر موزه ایده ای به ذهنش نمی‌رسه تا بتونه جوجه رو قانع بکنه، پس تصمیم میگیره از کلک همیشگیش استفاده کنه یعنی خالی بندی:
- ببین عزیزم، منم اول مثل تو بودم ولی بعدش بینی خودم رو عمل کردم و شدم همینی که میبینی.
-

بنظر میومد جوجه قانع نشده ولی این زیاد مهم نبود چون بو هر لحظه بیشتر میشد و این باعث میشد هیچکی از یک کیلومتری موزه هم رد نشه و این برای مدیر موزه اصلا مسئله خوبی نبود.

- بیا عزیزم. بیا پوشکت رو عوض کنم.
-
- بیا عزیزم. بیا بابا پوشکت عوض کنه.
-

مدیر موزه که تمام کارهاش شکست خورده بودن و دیگه نمیدونست چیکار باید بکنه با صدای خنده جوجه به خودش میاد.
مدیر موزه به پشت سرش نگاه می‌کنه و نارلک رو میبینه که داره با کوبیدن سرش به زمین جوجه رو میخندونه و انگار تو خندوندن جوجه موفق تر از خودشه.
تو همین گیر دار مدیر موزه صدای گردشگران رو می‌شنوه که دارن وارد موزه میشن و این یعنی وقت زیادی نداره.




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
- مامانی بیا بغل مامانت، بیا قربونت برم! بیا خوشگلم!

جوجه نگاهی تحقیرآمیز به مدیر می اندازد.
جوجه دیگر از این حرکات مدیر خسته شده بود. او که بود؟ مادرش که بود؟ این دو سوال، سوالی بود که سخت ذهن دو وجبی جوجه را به خود مشغول کرده بود. جوجه اشکی در چشمانش حلقه زد و اشک هایش پس از چند ثانیه سرازیر شد. اشک هایش از روی نوک نسبتاً بلندش می گذشت اما به دلیل انحراف نوکش از کنار نوکش اشک هایش سقوط می کردند.

در همین حین فریادی دوباره و با صدایی شبیه، از جلوی در شنیده شد.
- پــســـرم! به نوکت نگاه کن! فرم نوک تو هم مثل منه، کجه!

مدیر با شنیدن این حرف نگاهی متعجب به جوجه انداخت.
نارلک راست می گفت، نوک جوجه واقعا کج بود. اما این واقعه دلیل نمی شد که او مادرش نباشد. پس مدیر دستش را به سمت بینی اش برد و شروع به فشار دادن آن به سمت راست کرد. شاید در این صورت بینی او هم کج می شد و می توانست این فکت را در علیه مادر نبودن خودش از بین ببرد.



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
رزرو



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.