خلاصه:
اوضاع اقتصادی موزه خرابه و مدیر موزه قصد داره وسایل قدیمی و با ارزش مردم رو بخره. هر کسی چیزی برای فروش میاره. نارلک تخم طلایی رو تحویل داده بود که الان پشیمون شده و قصد پس گرفتنش رو داره اما مدیر موزه حاضر به پس دادنش نیست. این وسط تخم میشکنه و جوجه به دنیا میاد و به مدیر میگه مامان. نارلک و مدیر سر اینکه کدومشون مامان جوجه ست اختلاف پیدا میکنن.
اما درست همین لحظه، مردم میریزن داخل موزه و وقتی جوجه رو میبینن، براش خوراکی میارن و تمیز و قشنگش میکنن و جوجه میخواد پیش مردم بمونه و مدیر و نارلک رو فراموش کرده.
مدیر و نارلک هم تصمیم میگیرن جوجه رو بدزدن و مدیر با گرفتن تخم های طلای نارلک، جوجه رو بهش پس بده. و البته که نارلک نمیدونه مدیر به چه قیمتی میخواد جوجه ش رو بهش پس بده!
***
ایده ی بدی به نظر نمی آمد. نارلک چشم های لک لکی اش که در حالت عادی هم ریز بودند، ریز تر کرد و چند ثانیه به مدیر چشم دوخت. مدیر هم به او چشم دوخت و چون خب زیادی بهم خیره مانده بودند چشم هایشان شروع به سوزش کرد.
بالاخره نارلک تصمیم گرفت صحبت کند:
-تو... داری کمک میکنی بهم؟
مدیر سر تکان داد:
-آره... گفتم که. توی این سن دیگه حوصله ای برای نگهداری از بچه ها برام نمونده. خب نظرت چیه روی نقشه ی بازپسگیری جوجه تمرکز کنیم؟
نارلک سرش را کج کرد و به میز باشکوهی که مردم برای جوجه لکلک چیده بودند اشاره کرد.
-چطوری باید گولش بزنیم؟ ما هیچ کدوم از چیزایی که اونا دارن رو نداریم که.
-جوجه لک لکت همیشه چی رو خیلی دوست داشت؟
نارلک شانه بالا انداخت.
-یعنی حتی جوجه ی خودت رو هم نمیشناسی؟
-همین نیم ساعت پیش، همین جا پیش تو به دنیا اومد.
مدیر چشم گرداند تا شاید چیزی که برای جوجه وسوسه انگیز باشد را آن اطراف پیدا کند.