هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱:۴۷ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۵:۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1502
آفلاین
بلاتریکس همچون شیری در میدان نبرد گلادیاتورها نعره کشید و یقه اولین مرگخوار دم دستش را گرفت و گفت:
- کی مسئول حفاظت از ارباب بود؟

مرگخوار که رنگش به سفیدی سنگ مرمر قبر پدربزرگش شده بود با ترس گفت:
- به سالازار قسم خودت تمام مرگخوارها رو برای دوره کاهش وزن بردی داخل جنگل بلا...

بلا لحظه ای مکث کرد. اگر او همه را با خود برده بود هیچ مرگخواری برای نگهبانی باقی نمانده بود و مسئولیت این اتفاق به عهده او بود! خاندان بلک به ویژگی های بسیاری مشهور بودند اما گردن گرفتن چنین خطایی جزو ویژگی هایشان نبود! برای همین یقه همان مرگخوار را سفت تر چسبید و فریاد زنان گفت:
- وقتی اینقدر کودنی که نمیفهمی اگه همه احظار میشن بازم باید چندتا مرگخوار برای محافظت از ارباب پیششون بمونن پس تمام تقصیرها گردن توئه!

سپس چوب دستی اش را بیرون آورد و با طلسمی همان طور که مرگخوار را کروشیو کش میکرد به سیاهچاله انداخت. هیچ کس حتی جرات نداشت با خشمی که از بلا دیده بود و اتفاقی که برای ارباب افتاده بود حتی نفس بکشد!

گودریک که رنگ صورتش از بنفش داشت به سیاه متمایل میشد دست لرزانش را بالا گرفت تا بلا را متوجه خود کند. بلا با صدایی بلند گفت:
- چیه؟ جونت بالا بیاد حرف بزن دیگه!

گودریک هوا را با صدای بلندی به داخل ریه هایش کشید و بعد از اینکه حالش کمی جا آمد گفت:
- بلا الان اولین چیزی که اهمیت داره سلامت و امنیت اربابه! باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده و پادزهر کجاست.

بلا کروشیویی نثار گودریک کرد و همان طور که زیر لب میگفت "خودم میدونم تسترال!" بار دیگر نگاهی به کاغذ یادداشت انداخت.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰:۲۳ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲

ریونکلاو

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۵۸:۱۰
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
-من می ترسم!
-مگه نگفتم ساکت!
یک صدای بلاکتریس بودکه همراه با کروشیویی تقدیم به حضور اون مرگخوار بخت برگشته شد.
ناگهان هیزل از پشت بوته ها بیرون امد.
-تو اینجا چی کار می کنی؟
-مثل اینکه امروز همه اومدن ما رو تعقیب کنن!
هیزل نفس نفس زنان چیزی گفت
-ار...باب...ارباب...
بلاکتریس که نگران شده بود و از اون طرف عصبانی گفت
-زود باش بگو تا کروشویی حواله ات نکردم!
-حال ارباب بد شده
-چییی؟
بلاکتریس نگران و عصبانی به سمت خانه ریدل دوید و مرگخواران هم به دنبالش دویدن.(لازم به ذکر است که بلاکتریس کار خود را کرد و کروشیویی حواله هیزل شد)
وقتی مرگخوارا به اتاق ارباب در خانه ریدل رسیدن متوجه شدن که ارباب کف زمین غش کرده و لیوانی هم که معلوم بوده توش نوشیدنی بوده داخلش بوده.کنار دست ارباب نوشته ای با خطی بسیار اشنا روی زمین بود.نقل قول:
با سلام به تمامی مرگخواران عزیز.حدس می زنم همگی در شوک باشید که چرا این اتفاق افتاده.خوب من می خواستم براتون یه بازی طرح کنم! پشت این ضفحه یه نقشه گنجه.و نقطه ضربدر محل پازهره.3 روز هم وقت دارین(فکر کنین من مهلت ندادم اربابتون مهلت داده!)نگران هم نباشین!منو نمیتونین فعلا پیدا کنین!موفق باشین

مرگخوارا نگاهی به هم کردند و فریاد زدند....


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱 ️


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲:۰۴ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۲

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۱:۱۸
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
بعد از تموم شدن جمله‌ی بندن، بلافاصله ایوان با شک و تردید به فکر فرو میره و تازه یادش میاد که چند دقیقه پیش حس کرد که انگار یکی داره مچ پاشو می‌خارونه.

ناگهان آدرنالین ایوان به حداکثر می‌رسه و متوجه میشه که اون احساس سوزش چند دقیقه پیش معنیش اینه که توسط مار بوآی برزیلی گزیده شده!

- آآآآآآآآآآخ!

مرگخوارا از جاشون می‌پرن و با استرس و اضطراب به سمت منشأ صدا برمی‌گردن و ایوان رو می‌بینن که داره از شدت درد به خودش می‌پیچیه و اینور و اونور غلت می‌زنه.
- آآآآآآآخ! واااااااخ! نیش! نیش! نیشم زدن! برانکاااااااارد! برانکااااااااااااااااارد!

مرگخوارا وقتی می‌فهمن که ایوان نیش خورده، آهی از سر آسودگی می‌کشن. بلاتریکس جلوتر میره و بهش میگه:
- نیش خوردی؟
- آررررررره! قوزک پام داره عین سرکه می‌جوشـــــــه!
- آها، اونوقت می‌دونستی که اسکلتی؟
- خــــــــــــب؟!
- و اسکلت‌ها صرفاً کپه استخونن؟
- خــــــــــــب؟!
- و اینکه تو اصلاً گوشت و ماهیچه و خون و عصب و هیچ کوفت دیگه‌ای نداری که نیش مار بخواد تأثیری روت بذاره؟!

ایوان بعد از شنیدن این حرف بلاتریکس، دست از تمارض کردن و جیغ زدن برمی‌داره و به فکر فرو میره.
- آره، راس میگیا. خــــــــــــب؟!
- زهرمار و خب!

بلاتریکس چنان لگدی نثار استخون باسن ایوان می‌کنه که از شدتش، ایوان تِیک‌آف می‌کنه و بیست متر ارتفاع می‌گیره و بعدش بصورت هلیکوپتری روی کاکتوس‌ها فرود میاد.
- آخیـــــــــش! چقد حال میده روی کاکتوس بشینی و ککت هم نگزه.

- هیششش! ساکت! شماها هم صداهایی که دارم می‌شنوم رو می‌شنوین؟

با هشدار بلاتریکس، مرگخوارا گوشاشون رو تیز می‌کنن.
صداهای عجیب و غریبی از دوردست‌ها به گوش می‌رسه.


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
و کتی با صدای تلپی روی زمین افتاد. مرگخواران با نگرانی به پیکر او و قارقارو که روی سرش نشسته بود نگاهی انداختند. بلاتریکس کتی را مانند وزنه به گوشه درخت سدریم و خانواده کوالایی اش کشید که آسیبی نبیند.صدای خش خش بیشتر و بیشتر می شد. به نظر می رسید، شکار بزرگی منتظر آنهاست.
دوریا با چشم به دیگر مرگخواران علامت داد. بلاتریکس تله هایش را برای بار 978 ام چک کرد و هکتور پاتیل بزرگی که تمام دیدش را گرفته بود، از روی سرش برداشت بلکه بتواند با حرکت سریع شکار را در آن گیر اندازد.
هیجان مرگخواران برای به دام انداختن طعمه به قدری بالا رفته بود که حتی سدریک هم چند لحظه ای نگاهش را از جای خوابش که آنچنان هم نرم و گرم نبود گرفت و به علف ها نگاه کرد.
ایوان دورخیز کرده بود و آماده حمله بود. لینی به بال های کوچکش تکانی داد و با صدایی که شنیدنش چندان هم راحت نبود گفت:
-با شمارش من حمله کنید. یک، دو...
-حملهههههههههههههههههههههه!
-

هکتور که نتوانسته بود منتظر شمارش لینی بماند، قبل از اتمام شمارش حمله کرد و بقیه مرگخواران نیز به تبعیت از او روی سر شکار پریدند. در همین حین بلاتریکس با دیدن تپه ای از مرگخواران که بیشتر به نظر می رسید در حال کتک زدن یکدیگر هستند، آهی کشید و برای جدا کردن آنها به میان جمعیت رفت.
-مگه نشنیدید گفت با شمارش؟! وای به حالتون اگر ارباب اینجا بودن و ما رو در این وضعیت میدیدن.
-

مرگخواران با پشیمانی به بلاتریکس چشم دوختند،البته این چیزی بود که او فکر می کرد.در این میان فقط لینی بود که متوجه افزایش سرعت ویبره هکتور شده بود. به سرعت خود را به جلوی دسته رساند و رو به هکتور گفت:
-چرا سرعت ویبره زدنت بالا تر رفته؟ نکنه زیر دستو پا له شدی؟
-گرفتمش!
-
-گرفتمش!

همه نگاه ها به پاتیل هکتور که روی زمین بود جلب شد.مرگخواران دوباره حالت حمله گرفتند این بار حتی سدریک هم با بالشتش به آنها پیوسته بود. هکتور به آرامی پاتیلش را برداشت.
- یا مرلین این دیگه چی بود؟
-
- تو اینجا چیکار میکنی؟ داشتی ما رو تعقیب می کردی؟

کتی که تازه به هوش آمده بود این جمله را با صدای خسته ای بیان کرد.بندن در حالی که به سختی خود را از زیر پاتیل بیرون می کشید و باقیمانده معجون های درون پاتیل را از روی ردایش پاک می کرد، رو به روی مرگخواران ایستاد، دستش را روی عصایش که به دلیل ضربه کمی کج شده بود تکیه داد و با صدای بلند گفت:
-بر طبق یادداشت های رسیده از جهنم، یکی از مرگخواران در مدتی که اینجا بودید دچار گزش مار بوای جنگلی با خال های زرد شده، و تا چند ساعت دیگه میمیره! با عرض پوزش جهت سانتریفیوژ روح و اندازه گیری تابوت مزاحم شدم.

بله! عملیات شکار مرگخواران شکست خورده بود، و حالا یکی از آنها قرار بود تا چند ساعت آینده بمیرد.



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
همه، سلاح هایشان را آماده کرده بودند و به سمت چمن های در حال تکان خوردن گرفته بودند. بلاتریکس، از شدت فشردن شمشیر هنری سوم درون دستش، بند های انگشتش سفید شده بود،
- شکار اول مال خودمه! می‌خوام خودم به ارباب تقدیمش کنم!

بلاتریکس، فاز گرفت و خواست حمله کند که...

- میگما قاقارو، به بسته آدامس تسترالی از اون مغازه گرفته بودما. دیروز دیدم...

قاقارو، پای کتی را محکم گاز گرفت، تا بلاتریکس را که چشم هایش، بسته بود و با شدت شمشیرش را به سمت سر دخترک می‌چرخاند، به او نشان دهد.
- نه!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۱۸ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا دچار اضافه وزن شدن و به این دلیل نمی تونن ماموریت هاشونو به درستی انجام بدن. تصمیم می گیرن دور از چشم لرد، با رژیم و ورزش خودشونو لاغر کنن. بلاتریکس مسئولیت این کار رو به عهده گرفته و مرگخوارا رو می بره به جنگل که کمی فعالیت و زندگی طبیعی داشته باشن و شکار کنن. الان قراره برای شکار گروهبندی بشن.

..................................................


بلاتریکس خیلی زود متوجه شد که گروهبندی بسیار سخت تر از چیزی است که تصور می کرد. برای همین تصمیم گرفت یک گروه قدرتمند تشکیل بدهد!
- باشه. همه با هم می ریم. توی جنگل از همدیگه جدا نشین. دنبال صداهای غیر عادی نرین. دستورات منو اجرا کنین. می تونیم از لینی به عنوان طعمه استفاده کنیم. اگه حیوونی از گروه سگ سانان دیدین هم بگیرن ایوان رو بفرستیم جلو. سدریک رو هم اگه گرگی ببری چیزی قاپید، زیاد نگران نشین. بدمزه اس. برش می گردونن.

مرگخواران نکات لازم را یادداشت کرده و برای شکار وارد جنگل وحشی شدند.

هکتور پاتیل گشادی را به عنوان کلاه روی سرش گذاشته بود و از تکه چوبی نیزه ساخته بود و همچون انسان های اولیه به دنبال شکاری مناسب می گشت.
دوریا که مرگخواری بسیار باهوش بود، تله ای روی زمین کار گذاشت که طی پنج دقیقه اول سه مرگخوار نه چندان باهوش در تله افتادند. بلاتریکس مرگخوارها را در تله رها کرد. چرا که معتقد بود به درد ارتش سیاه نمی خورند.
سدریک یک خانواده کوالا پیدا کرد و با نشان دادن شناسنامه به آنها ثابت کرد که عضوی از خانواده شان است و باید در میان آن ها بخوابد. کوالاها به سرعت قانع شدند و همگی تنه درختی را در آغوش گرفته و خوابیدند.

چند دقیقه بعد، علف های بلندی که در مقابل مرگخواران قرار داشت، شروع به تکان خوردن و خش خش کردن کردند...

شکار داشت به سمت آن ها می آمد!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۱۰ دی ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
ملت مشتاق، مشتاقانه توی صف بودند...

حتی یک ساعت بعد هم مشتاقانه توی صف بودند...

حتی دو ساعت بعد هم...

- شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟

مشتاق های مذکور از توی صف بودن دست کشیدن.

- خب کی با کی گروه بشه؟
- یعنی شماها حتی نمیتونید چند تا گروه تشکیل بدید؟

ملت میتونستن ولی خب ترجیح میدادن هر چی میتونن بیشتر طولش بدن.

- ما فقط برای گروه بندی به تو اعتماد داریم!

به نظر میومد این حرف تاثیر خوبی روی بلا گذاشته باشه. چون صداش رو صاف میکنه و سرشو بالا میگیره و مشغول بررسی و گروه بندی مرگخوار ها میشه.
- خب هکتور و لینی با هم گروه بشن...
- من با هکولو همگروه نمیشم. اینجوری باید فقط مراقب باشم منو نندازه تو پاتیلش!

به نظر میومد گروه کردن مرگخوار ها به این راحتی ها هم نیست.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۲ دی ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۵:۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1502
آفلاین
مرگخواران دویدند و دویدند و دویدند تا در نهایت به یک چمنزار مرتفع بر بالای تپه‌ای سبز رسیدند. از آن بالا دور تا دورشان را درختان سبز و کهنسال جنگل احاطه کرده بود.
ایوان که بر اثر دویدن زیاد یکی از پاهایش کنده شده بود روی زمین نشست و همان طور که سعی میکرد استخوان رانش را در مفصل پوسیده اش جا بیندازد نفس نفس زنان گفت:
- آخه...منو...چه به...ورزش! من کلا...چهارتا تیکه...استخونم بلا! چطوری قراره...وزن کم کنم؟!

بلا که مشغول نگاه کردن به منظره اطرافش بود بدون آنکه به ایوان نگاه کند گفت:
- بیخود...استخون هم وزن داره! باید تراکم استخوانت رو بیاریم پایین که وزنت کم بشه.از این به بعد هم خوردن شیر و مکمل کلسیم برات ممنوعه! پوکی استخوان که بگیری وزن کم میکنی!

گابریل که در تمام مدت سدریک را همچون گونی برنج به دوش گرفته و تا بالای تپه حمل کرده بود ناله کنان گفت:
- سالازار کبیر میدونه چقدر راه اومدیم بلا! بسه دیگه! الان ما رو آوردی اینجا دنبال غذا بگردیم؟ غذا؟ اینجا فقط چمن و برگ درخت پیدا میشه! مگه ما گاو و گوسفندیم؟!

- اگه لازم باشه باید دور کل قاره اروپا بدویم تا تناسب اندام پیدا کنیم، سیکس پک دار بشیم و ارباب بهمون افتخار کنه! مفهومه یا نه؟

گابریل آب دهانش را قورت داد و جویده جویده حرف بلا را از سر احبار تایید کرد. بلا نگاهی به مرگخواران که همچون لشگری شکست خورده هر یک گوشه ای روی زمین ولو شده بودند انداخت و گفت:
- خیلی خب، استراحت دیگه کافیه. الان به دو گروه تقسیم میشیم و همون طوری که داریم میدویم وارد جنگل میشیم تا برای شام حیوانی چیزی شکار کنیم. گروهی که اول بتونه چیزی شکار کنه جایزه داره.

مرگخواران با شنیدن جایزه همچون فنر از روی زمین بلند شدند و مشتاقانه در برابر بلا صف کشیدند....


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ سه شنبه ۹ آذر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
درخواست کمک از مرلین! فکر خوبی بود. وظیفه مرلین کمک به جادوگران بود.

سدریک، چند قدم جلو رفت و به مرلین رسید.
مرگخواران هیجان زده در پشت سرش، منتظر سخنرانی محکم و قوی و تاثیر گذار سدریک بودند.
سدریک داشت نفس های عمیقی می کشید که ذهنش را برای درخواست کمک، آماده کند.

نفس های عمیق... خیلی عمیق...

- هی... صبر کنین. این نفساش زیادی عمیق نیست؟

گابریل جلو رفت و به صورت سدریک نگاه کرد.
- این که خوابه!

مرگخواران از اول هم اشتباه کرده بودند که سدریک را جلو فرستاده بودند. سدریک همیشه باید عقب می ماند.

گابریل، تصمیم گرفت خودش این مسئولیت را به عهده بگیرد.
- مرلین کبیر! مرلین عزیز! مرلین قدرتمند! ما برای خارج کردن نظافتچی از شکم ایوا، احتیاج به کمک داریم.

مرلین کمی فکر کرد.
- مثلا یه چیزی مثل انبردست یا چنگک؟ که بکشینش بیرون؟

فکر بدی هم نبود.

مرلین درخواست مرگخواران را اجابت کرد و مرگخواران نظافتچی را به همراه یک سبد پر از مواد شویند و دو بالش پر قو و چند قلمو و مقداری رنگ و پاپیون صورتی نجینی و چند سکه لپرکان، از معده ایوا بیرون کشیدند.

نظافتچی را نظافت کردند و او را در گوشه ای نصب کردند و از وزارتخانه فرار کردند!

- بلا... به نظرت این مقدار از تلاش و فعالیت باعث کاهش وزنمون شده؟ دیگه می تونیم برگردیم خونه؟

بلاتریکس مخالفت کرد.
- من تا شما رو ورزشکار دارای عضله نکنم برتون نمی گردونم. می ریم یه جایی توی طبیعت، چادر می زنیم و زندگی و فعالیت های طبیعی می کنیم. وقتی مجبور بشین برای یک وعده غذا، یک روز کامل بدویین، حتما لاغر می شین. ظاهرتون هم عوض می شه و کسی نمی فهمه شما وزیر رو نصف کردین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۱ ۱:۰۸:۰۵



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
- وزغ میل داری؟
- نه، آخرین باری که وزغ شدم وزغ از ویتامین کِی های رودَم تغذیه کرد و سه روز... خودتون حدس زدین دیگه.

مرگخواران به صورت عمیق در فکر فرو رفتند. رودولف نگاهی به قمه هایش انداخت. او پنج قمه اضافی داشت که همه شان تیز و آغشته به خون کسانی بودند که توسط رودولف مورد حمله قرار گرفتند...
- میگما... چن وقت پیش تو تبر من رو خورده بودی... حالا هم می خوای قمه های منو بخوری؟
- نـــــه! نـــــه! مــنو از قمـــــه های این حــفـــــظ کـــــنید! اون یه بار واسه هف جد و آبام بس بـــــود!

ایوانوا چند قدم از بقیه دور شد. مرگخواران هنوز هم در فکر بودند، که ناگهان صدای خروپف کسی بلند شد...

- کدوم ملعون صفتی وقتی ما داریم فکر می کنیم، می خوابه؟! هر کی هست خودشو هر چی زود تر نشون بده!
- کدوم از ارباب بی خبری چنین کاری کرده؟!
- ای بــــــی شـــــــرف!

و بعد هر کدام به هر سمت نگاه کردند، تا فردی خروپف کرده را بیابند. تا اینکه لینی اولین نفر او را یافت و فریاد زد «اینـــجــاســـت!» و با شنیدن صدای او بقیه نیز برگشتند. آنها مرلین را دیدند که بر روی صندلی ای نشسته کتابش را بر روی سرش گذاشته و به خواب فرو رفته است...

- مـــــرلــــــیـــن!

مرلین با این فرمت از خواب پا می شود و با حیرت می گوید:
- جون مرلین؟
- الان میگی جون مرلین؟ وقتی ما داریم فکر می کنیم، تو می خوابی؟ واقعا که! تو چطوری می تونی با این وضع اجابت دعای مردم رو بکنی؟!

وقتی بلاتریکس «اجابت دعا» را گفت. در ذهن لینی جرقه ای زده شد...

- واقعا که! واقعا که مرلین...
- بلـــــــا!
- لینی دارم حرف میزنما!
- خب آخه یه ایده دارم...
- خب بنال!
- میگم... می تونیم از مرلین چیزی رو که ایوا می خواد، بخوایم و اونم، اون رو به ما بده، تا ما به ایوا بدیم بخوره... چطوره؟


اژدها... از جلو نظام!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.