هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶:۱۰ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
در حالی که دندانهایش را از استرس بهم میسابید بیشتر پشت مجسمه نیمه فروریخته خم شد. چشمهایش را ریز کرد و با دقت به دو نفری که روبروی قصر ریدلها باهم جرو بحث میکردند خیره شد.

گور خودش را کنده بود. دیگر انقدر عمر کرده بود که بداند این ماجرا خیلی برایش گران تمام میشود. اما همیشه حس ششم قوی داشت. این موضوع را با بازیهای شرطبندی در دوران هاگواترز به خوبی فهمیده بود و در تمام زندگی اش از ان برای کلاهبرداری و سرگرمیهایش استفاده کرده بود.
ولی همه چیز در ماجرای ترولها بهم ریخته بود. برای یک جواهر کوچک به غار ترول ها وارد شده بودو دیگر نتوانسته بود از چنگشان فرار کند.
اگرچه ظاهرش با معجون جوانی از دست پیری و زوال در امان مانده بود اما شاید حس ششم اش با گذر سالها پیر شده بود چون چندین راه را برای فرار انتخاب کرده بود و به شکست رسیده بود. انگار ان غارهای تاریک حس ششم اش هم خاموش کرده بود.
با گذر زمان گذر روزهایی که زندانی ترولها بود از دستش در رفته بود و باور کرده بود که دیگر قرار نیست نور خورشید را ببیند. به طوری انقدر نا امید شده بود که وقتی نامه ناشناسی به دستش رسید و به او وعده ازادی داد، بدون انکه خیلی به خواسته اش فکر کند ان را انجام داده بود. نامه در ازای ازادیش معجون دوئل ترولها را خواسته بود . دوئل ترولها مثل خودشان احمقانه بود. هر دو ترول معجونی سمی میخوردند به هم حمله میکردند و در صورت برنده شدن سم خنثی میشد.

ادمها در ناامیدی و استرس فراوان قدرت‌ فکر خود را از دیت میدهند و شاید همین اتفاق هم برای اما افتاده بود.
اصلا به اینکه چگونه نامه ایی ناشناس در غار ترولها به دستش رسیده بود توجه نکرد انقدر برای بیرون امدن از غارها اشتیاق داشت که تنها با خودش فکر کرد که کسی به دیوانگی ترولها حتما میخواهد معجون را برای هدف بچگانه ایی استفاده کند.


درست مانند نامه مرموز که ناگهانی ظاهر شده بود ، فرد ناشناس یکشبه به راحتی تونلی را که به بیرون راه داشت برایش علامت گذاری کرده بود. بعد از اینکه اما به خانه اش برگشت ، بدون انکه اما متوجه هویتش شود معجون را برداشته بود و برایش نامه ایی در کتش جا گذاشته بود.

«من و تو باهم یک کار مهم رو انجام میدیم….»

اما هرکز فکر نمیکرد منظور از کار مهم کشتن دامبلدور و لرد باشد. در صورت کشته شدن هر کدام از اینها حمام خونی در طرف مقابل به راه می افتاد. در این صورت اما هم در این خونها غرق میشد.هیچکس باور نمیکرد که او ناخواسته درگیر قضایا شده….

همین که این فکر از سرش گذشت بدنش رعشه ایی گرفت و احساس ضعف کرد. میترسید غش کند و برای همین بیصدا زانوهای لرزانش را زمین گذاشت اما چشم از خانه ریدلها برنداشت.

فاصله اش انقدر کم نبود که حرفهای ان دو را بفهمد و فقط گاه گاهی اواهایی از حرفها به گوشش میرسید. جلوی خانه ریدله سیریوس که رنگ به چهره نداشت دست لوپین را به عقب میکشید و میخواست که او را از رفتن به خانه ریدلها منصرف کند. در ان سمت هم لوپین با دست ازادش چوبدستی اش را بیرون کشیده بود و سعی میکرد خود را از دستان سیریوس ازاد کند.
باید چه کار میکرد؟ دخالت مستقیم به نظرش خیلی خطرناک بود. چون جزو هیچ کدام از طرفین نبود هر گونه کمکی مشکوک تلقی میشد. باید در پشت پرده به حل شدن ماجرا کمک میکرد و قضیه را خاتمه میداد.
صدایی بلندی در فضا پیچید و اما را از افکارش بیرون کشید. لوپین بلاخره موفق شده بود سیرویس را به عقب هل بدهد و از فرصت زمین خوردن او استفاده کرد و وارد خانه ریدلها شد.
سیریوس چند لحظه بهت زده بر روی زمین ماند و بعد با عجله بلند شد به دنبال لوپین وارد خانه شد.
اما دلش نمیخواست وارد خانه شود. پنهان شدن در خانه خیلی سخت تر از فضای باز بود. چندین دقیقه ناامید به در خانه خیره شد به امید اینکه خبری شود. اما همه جا در سکوت فرو رفته بود. اما چشمهایش را بست و اهی کشید. چاره ایی نبود. پاورچین پاورچین به خانه نزدیک شد و بلاخره داخل خانه رفت.


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱:۲۳ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۳:۳۵:۳۷
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 120
آفلاین
باد موهای خرمایی رنگش را در هوا می رقصاند. در عمق چشمان گرگی اش خشم می جوشید. عرق سردی از پیشانی اش غلتید. نفس های گرمش در جدال با هوای سرد مقلوب شده بود.

ریموس لوپین نگاهی سرشار از نفرت به قصر ریدل انداخت. خانه ای که قرن ها تحت سلطه ی تاریکی قرار گرفته بود.
صدای قلبش در مغزش می پیچید. نفوذ به آن خانه بسیار دشوار و تقریبا غیر ممکن بود.

نمی دانست آیا می تواند از بین مرگخواران عبور کند و خود را به لرد برساند. تازه بدتر از آن وقتی به لرد می رسید، آیا جرئت این را داشت که او را بکشد؟
اگر او مجبور می شد ولدمورت را بکشد معیار های محفلی بودنش زیر سوال می رفت؟ آیا دامبلدور او را می بخشید؟

با خودش تکرار کرد:
- من این کار رو بخاطر پروفسور می کنم...

نفس عمیقی کشید. دیگر چیزی جز نجات دامبلدور برایش مهم نبود.
داشت به این موضوع فکر میکرد که طلسم نامرئی کردن چیست، که یک دفعه کسی محکم بر روی شانه اش کوبید.

چوبدستی اش را محکم در دست گرفت و فوری عقب چرخید که با چهره‌ی مضطرب سیریوس مواجه شد.


یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۰:۴۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
دالان آن‌ها را دقیقا به داخل اتاق دامبلدور نمی‌فرستاد؛ بلکه درست به کنار در اتاق او منتهی می‌شد.
بلاتریکس با خشم به ایوان خیره شد.
-واقعا راه مخفیت اینه؟ باز هم باید با نگهبان‌های جلوی در اصلی درگیر بشیم.

ایوان با غضب شروع به صحبت کرد. چیزی که شاید هیچ کس تاکنون ندیده بود.
-ایده‌ی بهتری داری؟ از وقتی این اتفاق افتاده فقط داشتی این و اون رو شکنجه می‌کردی بدون اینکه اطلاعاتی به دست بیاری! داریم ارباب رو از دست می‌دیم! فکر کردی فقط خودت نگران اربابی؟

چشمان بلاتریکس از حیرت گشاد شده بودند. این خشم با شخصیت ایوان سازگار نبود. شاید واقعا فقط او نبود که از شدت نگرانی و استیصال، احساس می‌کرد در خلائی بی پایان گیر افتاده است. با صدای تقه‌ای که به در خورد، بلاتریکس به خودش آمد.
ایوان روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت.

-از صداهاتون معلومه به مشکل خوردین.

دوریا با لحنی سرد این را به زبان آورد و به سمت نقشه‌ای که روی میز پهن بود حرکت کرد.
-نقشه‌ی سنت مانگو...
-راه مخفی مستقیم به اتاق دامبلدور نمی‌رسه. از کنار در بیرون میاد.

بلاتریکس با دستانی لرزان به دالان اشاره کرد.
دوریا به آرامی نقشه را نوازش کرد.

-این نقشه قدیمیه.

ایوان با صدایی آهسته حرف‌هایی که قبلا به بلاتریکس زده بود را تکرار کرد.
-آره. یه نقشه ی قدیمی از خود ساختمون و راه های مخفیش.
-دقیقا می‌دونیم مال چه سالیه؟
-مگه اهمیتی داره؟ الان وقت اینه که بخوای با دقیق بازی‌هات ما رو آزار بدی؟

بلاتریکس نمی‌توانست لرزش صدایش را کنترل کند. چنان محکم چوبدستیش را در دستش فشار می‌داد که ناخن‌هایش تا عمق پوستش فرو می‌‌رفتند.
ایوان در سکوت به دوریا خیره شد.

-سنت مانگو بعد از حملات سال گذشته‌ای که انجام دادیم، بازسازی شده.

سر ایوان به سمت پایین خم شد؛ گویی استخوان‌های گردنش دیگر توانایی تحمل سری چنین سنگین از افکار و احساسات مختلف را نداشتند.
دست بلاتریکس شل شد و چوبدستیش به زمین افتاد. حالا می‌شد ردهای هلالی خون‌مردگی که ناخنش به جا گذاشته بود را دید.

-این نقشه قدیمی‌تر از سال گذشته است اما از سیزده سال قبل، نقشه‌ها جادو شدن تا در صورت تغییر، نیاز به رسم نقشه‌ی جدید نباشه. هر نقشه‌ای که جادو شده باشه، اطلاعات جدید رو نمایش می‌ده و برای همین باید بدونیم نقشه مال چه زمانیه.
-و چطوری باید اینکار رو بکنیم؟

بلاتریکس این را در حالی گفت که به آرامی چوبدستیش را از زمین برمی‌داشت.

-نقشه‌های رسمی یه کد مخفی دارن که روشون حک شده و این کد اطلاعاتی رو میتونه ارائه کنه؛ اما افراد عادی نمی‌دونن که چطور میشه بهش دسترسی پیدا کرد.

ایوان و بلا منتظر به دوریا نگاه می‌کردند.

-افراد خاصی از وزارت خونه به این اطلاعات دسترسی دارن؛ اما مدتی قبل شنیدم که زمانی که دنبال فراری آزکابان می‌گشتند، توسط یکی از کارآگاه‌ها برای فراری افشا شده و به همین دلیل بوده که هیچ وقت پیداش نکردن.

کمی آن طرف‌تر، سیریوس بلک بی‌خبر از گفتگوی سه مرگخوار، در حالی به عمارت ریدل نزدیک می‌شد که تصور می‌کرد با متوقف کردن لوپین به راحتی می‌تواند نقشه‌ی جبهه‌ی سیاه را تحت تاثیر قرار دهد؛ بی‌ آن‌که حتی به ذهنش خطور کند که خودش طعمه‌ی بعدی نقشه‌ای جدید است.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
- کروشیو!

مردی که به صندلی بسته شده، درحالی که غرق در خون بود، فریادی سرشار از درد کشید و مقابل بلاتریکس از هوش رفت.
بلاتریکس اخمی کرد و دست از سر جسم نیمه جان مرد برداشت. بیشتر از صد نوع طلسم روانه ی قربانی اش کرده بود با این حال خشم و عصبانیتش فرو ننشسته بود.

از شکنجه گاه خارج شد و باری دیگر نگاهی به نامه ای که چند لحظه قبل از طرف لینی برایشان ارسال شده بود، انداخت.
نقل قول:
لینی گفته:
- ماموریت با موفقیت انجام شد. محفلیا قبول کردن با هامون همکاری کنن. فقط سیریوس بود که باهاشون مخالفت کرد و از خونه بیرون رفت. نتونستم بفهمم کجا داره می ره ولی احتمالا رفته بیمارستان سراغ دامبلدور. راستی ریموس هم بین محفلیا نبود. احتمال میدم اونم الان تو بیمارستان پیش دامبلدور باشه...
اینم بگم من یه مدتی اینجا می مونم تا اعتمادشونو بیشتر جلب کنم. شما ها حواستون به دامبلدور باشه.


- ببین کارمون به کجا رسیده که باید با یه مشت جوجه محفلی همکاری کنیم.

کاغذ را مچاله کرد و کناری انداخت. خیلی دلش می خواست همین الان با لشکری از مرگخواران، به خانه ی گریمولد برود و همه ی محفلی ها از بین ببرد. اما اجازه ی این کار را نداشت. شرایط جوری نبود که بخواهد بی گدار به آب بزند و جان لرد سیاه را به خطر بیندازد. هرچه نباشد آن فرد مرموز گفته بود" فقط کافیه یه اشتباه ریز بکنین تا دیگه نتونین رهبرعزیزتون رو ببینین."
دستانش مشت شد...
لعنت به آن شرایط!
لعنت به آن فرد مرموز!
لعنت به هر کس و هر چیزی که باعث جدایی او از لرد سیاه می شد!

- بل‍...
- کروشیو!

ایوان به موقع توانست از اختگر سرخ رنگی که به سمتش می آمد، جاخالی دهد.
طلسم سرخ رنگ درست از کنار گوش او رد شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
- نزدیک بود! از کی تا حالا به خودی ها حمله می کنی بلا؟

بلاتریکس که تازه موقعیت خود را تشخیص داده و به یاد آورده بود دیگر داخل شکنجه گاه نیست، به آرامی چوبدستی اش را پایین آورد و از حالت تدافعی خارج شد. آشفته به نظر می رسید با این حال نگاه بی روحش را به ایوان که کنار در ایستاده بود، دوخت.
- اینجا چی کار می کنی؟ مگه قرار نبود بری و...
- و رفتم و تموم اطلاعاتی که لازم داریم رو آوردم.

ایوان که شنلش در هوا تاب می خورد جلو تر آمد و نقشه ای قدیمی را نشان بلاتریکس داد.
روی نقشه با حروفی طلایی نام "بیمارستان بزرگ جادوگران سنت مانگو" را نوشته بودند.
بلاتریکس نگاهی به نقشه انداخت. دست به سینه ایستاد و تای ابرویش را بالا داد.
- خب؟
- این نقشه سنت مانگوعه. یه نقشه ی قدیمی از خود ساختمون و راه های مخفیش. دامبلدور توی طبقه ی سوم بستریه. جلو در های اصلی و راهرو هایی که به اتاقش می رسه کلی طلسم محافظ کار گذاشتن. اگه بخوایم دامبلدور رو بکشیم باید از یه راه مخفی وارد اتاقش بشیم...

انگشت استخوانی ایوان روی نقشه حرکت کرد و کمی بعد روی قسمتی دالان مانندی متوقف شد.
- و این بهترین راهه...



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۲ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۶:۴۹
از لومپالند.
گروه:
ناظر انجمن
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 35
آفلاین
خلاصه:
دامبلدور و لرد توسط یه سم مسموم شده‌ن. الان دامبلدور تو بیمارستانه و لرد خونه ریدل. یه نامه هم از طرف کسی که اونا رو مسموم کرده به دست‌شون رسیده. هویت فرد، ناشناس مونده اما مرگخوارها معتقدن کار دارین ماردن بوده. تو نامه نوشته: تو بدن رهبرای دو گروه یه چیزی وجود داره که طی هفتاد و دو ساعت به بلوغ می‌رسه. اگه یکی از رهبرا بمیره، اون یکی زنده می‌مونه. در غیر این صورت هم لرد و هم دامبلدور می‌میرن. مرگخوارا لینی رو فرستادن تا به بهانه مذاکره سر محفلیا رو گرم کنه و خودشون از پشت به محفل خنجر بزنن، اما در همین حال ریموس لوپین به سمت خونه ریدل راه افتاده...




سیریوس در را به هم کوبید. مشت‌هایش را تنگ‌تر کرد و لب‌ها را بر هم فشرد.
- ابلهانه‌ست! مرگخوارها هرگز به فکر مذاکره نبوده‌ن.

دو دستش در یکدیگر گره خورده بودند و به سوی مقصدی نامعین، گام‌هایی بلند و سریع برمی‌داشت. خیره به سنگ‌فرش، با ابروهایی در هم رفته. آخر چگونه می‌شد به دشمنان خونی خود، به این راحتی مجوز ورود به حریم‌شان را بدهند؟ پرده‌ای چشم‌هایشان را در برابر نور بدیهیات پوشانده بود. پرده‌ای از جنس احساس.

- محاله اگه اجازه... آلبوس! هدف‌شون آلبوسه!

با چشمانی فراخ در جا خشک شد. در حالی که یوآن و دیگر اعضای محفل، مشغول مذاکراتی بی‌سرانجام بودند، مرگخواران گام به گام به قتل دامبلدور نزدیک‌تر می‌شدند. حال تنها سیریوس مانده بود و ریموسی که زیر پرتوهای به‌هنگام غروب، خود را به قتل‌گاهی به دور از نور نزدیک می‌ساخت.

سیریوس به مسیری که طی کرده بود نگاه کرد. میدان گریمولد چندان نزدیک به نظر نمی‌آمد. لحظه‌ای به آسمان نگاه کرد و با بیشترین سرعتی که در توان داشت به نزدیکی عمارت ریدل آپارات کرد. باید دست نگاه می‌داشتند. شاید تا طلوع. تا هر زمان که مرگخواران به نیت رسیدن به جسمی بی‌جان، مقر خود را ترک کنند. همراهان محفل، تصمیماتی داشتند که باید از نو بنا می‌شدند. در همین حین جانوری کوچک‌جثه و درخت‌نما، جیب پیرمرد تحت معالجه را سکونت گزیده بود.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۳ ۱۸:۰۸:۳۷

...Show me the places where the others gave you scars




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۹:۵۲ سه شنبه ۲ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۸:۵۳
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 113
آفلاین
یوآن،با دقت به حشره ابی رنگ رو به رویش نگاهی انداخت.پیکسی موردعلاقه ولدمورت،لینی وارنر اینجا چه کاری میکرد؟
لینی بی توجه به یوآن وارد خانه شد.یوآن فریاد زد:
_هی داری چیکار میکنی؟
و چوبدستی اش را جلویش گرفت.
لینی از جلوی چوبدستی یوآن کنار رفت و با نهایت توان داد زد:
_عه!این چه طرز رفتار با یه خانومه محترمه؟اصلا تو...تو میدونی من برای چی اومدم؟
یوآن که به خاطر اتفاقات اخیر مضطرب بود و وراجی های لینی عصبی اش کرده بود،به سختی خودش را آرام حفظ کرد و با لبخندی کذایی گفت:
_قطعا برای جنگ نیومدی؛وگرنه مرگخوار ها اونقدر زیادن که احتیاجی به استراتژی ندارن.خب...چیزی به ذهنم نمیرسه.خودت بگو!
لینی سعی کرد تا جایی که امکان دارد بلند صحبت کند.گلویش را صاف کرد و بلند گفت:
_خب...فکر کنم به شما هم یه نامه اومده...از طرف کسی که اسم این اتفاقات رو بازی با مرگ گذاشته.خب...ما میگیم که...توی تاریخ...برای اولین بار...باید مرگخوار ها و محفلی ها...متحد بشن...اگه قبل ۷۲ ساعت که بهمون مهلت داده،بتونیم که اون رو پیدا کنیم...میتونیم ارباب و دامبلدور رو نجات بدیم؛نظرت چیه؟
یوآن به فکر فرورفته بود.مطمئن بود اگر دامبلدور اینجا بود،به مرگخواران اعتماد میکرد؛اما اکنون،دامبلدور نیمه جان روی تخت بیمارستان،زخمی خوابیده بود و این نتیجه همان اعتمادش بود.ولی این تصمیمی نبود که یوآن به تنهایی بگیرد به همین دلیل به لینی اشاره کرد که به سالن خانه بروند.یوآن و پیکسی آبی رنگ مرگخوار،وارد سالن شدند.محفلی ها،همه با تعجب سرپا شده،چوبدستی هایشان را اماده حمله کردند.

چند دقیقه بعد...

یوآن پیشنهاد مرگخواران را به محفلی ها توضیح داد.
گابریل که تا اکنون،کتاب به دست،با دقت به سخنان یوآن گوش میکرد،نگاهی زیرچشمی به لینی انداخت و گفت:
_به نظر من ایده خوبیه!البته به شرطی که توی اینکار،به هیچ عنوان،ببینین دارم دوباره میگم...به هیچ عنوان...مرگخوار ها سعی نکن،محفلی هارو کلک بزنن...
سیریوس که با چهره ای خشمگین به اطراف نگاه میکرد،با حرف گابریل عصبی تر شد و داد زد:
_گب،متوجهی داری چی میگی؟با مرگخوارا توافق کنیم؟
اینبار به جای گابریل،آلانیس جواب داد:
_این برای نجات دامبلدوره
بعد از این حرف آلانیس،سیریوس خواست چیزی بگوید که،یوآن گفت:
_و ما برای نجات دامبلدور هرکاری میکنیم؛مگه نه سیریوس؟
سیریوس خشمگین سالن را ترک کرد...
درست است تمامی محفلی ها از این پیشنهاد استقبال کردند،ولی لینی و دیگر مرگخواران نمی دانستند که لوپین،اکنون درحال رفتن به خانه ی ریدل ها است...


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲ ۲۰:۰۴:۲۲

یه گریفیندوری مرگخوار


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۰۵
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 301
آفلاین
مرگخواران باری دیگر در سکوت فرو رفتند و اطلاعات دریافتی را در ذهنشان مرور کردند.

-دارین ماردن؟

بلاتریکس به حرف آمد.

-فکر می کنی دارین ماردن پشت این قضایاست؟ مطمئنی؟

ایزابل پاسخ بلاتریکس را داد.
-تقریبا بله.

در این میان، آیلین سوالی را مطرح کرد که جمع، در حال اندیشیدن به آن بود.
-جدا از همه ی اینها، تصمیم دارین چیکار کنین؟ فکر کنم بهترین راهی که در حال حاضر جلومونه همون راه حلیه که قبل مطرح شد. باهاشون مذاکره می کنیم که شخص پشت این قضایا رو پیدا کنیم. محفلیا قبول می کنن. چاره ی دیگه ای هم ندارن. افرادشون برای مقابله ی مستقیم با ما کافی نیستن.

به نظر می رسید اکثریت با آیلین توافق داشته باشند. فضا در این جدی بودن، استرس زا به نظر می رسید.
-همین کارو می کنیم. یکی باید بره و زمان مذاکره رو به محفل اعلام کنه. تا اون موقع، بقیه برای زمان مبارزه آماده میشن.

بلاتریکس تصمیم قطعی را اعلام کرد.
-کی حاضره پیام رو به محفل برسونه؟

سکوت مطلق حاکم شد. چه کسی این ریسک را می پذیرفت؟ همه می دانستند که همان قدری که آنها به لرد اهمیت می دهند، محفل نیز برای دامبلدور ارزش قائل است...

-من میرم.

حشره ی آبی در مرکز حلقه ی مرگخواران به پرواز در آمد. سعی می کرد تا جایی که می تواند بلند حرف بزند.
-من میرم اونجا. بهشون میگم که یا تا چند ساعت دیگه مذاکره برگذار می شه، یا بهشون حمله می کنیم. بقیه تون فعلا اینجا بمونید و مطمئن بشید ارباب جاش امنه.

جایی برای مخالفت نبود. همگی سر تکان دادند. لینی وارنر، از درب خانه ی ریدل ها خارج شد.

در همان حین، خانه ی گریمولد

یوآن، خواندن نامه را به پایان رساند. همه با بهت و حیرت، به نامه ی در دست یوآن نگاه می کردند. برای چند لحظه، ناباوری بر جمع محفل ققنوس حاکم بود.

-فکر می کنید مرگخوارا هم همین نامه رو دریافت کردن؟

-حتما کردن دیگه. این یه رقابت دو طرفه ست.
یوآن نامه را روی میز گذاشت.
-فکر می کنید میخوان چیکار کنن؟

آلنیس که ظاهرش ترکیبی از خشم و استرس را به نمایش می گذاشت، گفت:
-بعید نیست همین الان تو راه اینجا باشن که بهمون حمله کنن. اینجوری ما می بازیم...

-پس چیکارمی تونیم بکنیم؟

سیریوس تقریبا فریاد زد. این بار کمی آرام تر از پیش گفت:
-الان باید فکر کنیم که باید چیکار کنیم...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-فکر می کنید چقدر میتونیم دووم بیاریم؟

یوآن جواب داد:
-شاید دو سه ساعت. چطور؟

سیریوس گفت:
-اگه همه شون به ما حمله کنن، نیروی زیادی نمی مونه که از ولدمورت مراقبت کنه. یه نفر از ما میتونه به شکل مخفیانه وارد خانه ی ریدل ها بشه و لرد رو بکشه.

لحظه ای سکوت شد تا همگی مسئله را هضم کنند.

-من حاضرم این کارو بکنم.

لوپین با ظاهری جدی که شعله های خشم در آن پنهان شده بود، به روبه رو زل زد. لوپین کسی نبود که با روش های ناجوانمردانه سازگار باشد، اما در موقعیت حال حاضرش، چاره ی دیگری نمی دید.

جمع موافقتشان را با نظر او، با تکان دادن سر اعلام کردند. به محض اینکه لوپین از در پشتی خارج شد، کسی زنگ خانه ی گریمولد رو به صدا در آورد. و وقتی یوآن با احتیاط در را باز کرد، با حشره ای کوچک و آبی رنگ مواجه شد...


............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱:۰۳:۵۲
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 132
آفلاین
دوریا با نگاهی نگران که در اعماق آن شعله های آتش زبانه می کشید، به میز کار لرد سیاه خیره شد. سپس نگاهش را از آن گرفت و ثانیه ای با ایزابل چشم در چشم شد، انگار که چیزی هردویشان را آزار می داد... !
انگار که هر دو می دانستند کار کیست اما در این لحظه حتی به خودشان هم اطمینان نداشتند.

سکوت سهمگینی اتاق را فرا گرفته بود. آیلین سکوت را شکست و گفت:
- کی جرعت کرده تا این حد نفوذ کنه؟

بلاتریکس با پوزخندی عصبی و با صدایی نسبتا بلند گفت:
- نفوذ به عمارت شبیه یه جوک میمونه... هیچکس نمیتونه تا این حد نزدیک بشه که حتی اربابم متوجه نشه.

ایزابل به سمت لیوانی که حاوی نوشیدنی لرد سیاه بود حرکت کرد؛ در یک لحظه وقتی بوی آن به مشامش خورد، چشمانش را بست و خود را عقب کشید. سپس زمزمه کرد:
- جوک نیست ... بوی مرگ میده... !

نگرانی و دلهره در چهره مرگخواران به وضوح مشخص بود. اسکورپیوس با نگاهی پرسشگر رو به جمع گفت:
- چطوری توی این وقت کم بفهمیم طرف کی بوده؟
- الان مهم نیست طرف کیه، مهم اینه که چیکار کرده... از بین بردن دامبلدور مشکل رو حل می کنه. اون الانشم نصفه جونه، کارمون راحت تره.

لینی دوریا را سرزنش کرد و گفت:
- تند نرو دوریا... همون اندازه که کشتن دامبلدور برای ما راحته، آسیب رسوندن به ارباب هم برای محفل مثل آب خوردنه.
- ایده ای بهتر از این داری؟

ایزابل در حالی که قهوه ی داغش را در دست داشت، با نیشخندی موذیانه از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چرا باید انقدر به خودمون زحمت بدیم؟ محفلیا انقدر ساده لوح هستن که به راحتی بشه از اعتمادشون سوء استفاده کرد:)

بلاتریکس که ظاهرا از ایده ی ایزابل خوشش آمده بود، یک بار دیگر آتش انتقام در چشمانش شعله ور شد و حرف ایزابل را تکمیل کرد:
- باهاشون مذاکره میکنیم... . وقتی سرگرم شدن از پشت بهشون خنجر می زنیم.
- مذاکره سر چی؟
- پیدا کردن کسی که این کارو کرده... !

لینی که از سناریوی چیده شده بسیار خوشحال بود، در پاسخ بلاتریکس گفت:
- اگه پیداش کردن با یه تیر دو نشون زدیم!

اما ایزابل یک بار دیگر، در حالی که به گوی پیشگویی محبوبش خیره شده بود، توجه همه را به خودش جلب کرد:
- ته ته وجودم... ته ته غباری که توی این گوی می بینم، یه چیزی بهم میگه میدونم همه ی این ماجراها زیر سر کیه... !

دوریا با این که می دانست چه کسی را می خواهد نام ببرد، اما باز هم پرسید:
- کی؟
_ دارین ماردن! ... یادتون که نرفته؟ پدر و مادرش مرگخوار بودن اما بعد از کشته شدنشون توی جنگ توسط محفل... شما ولش کردین توی دنیای ماگل ها تا بمیره. طبیعیه که بخواد هم از محفل، و هم از ارباب انتقام بگیره. نه؟








----------
دارین ماردن در یک مصاحبه در تالار ریونکلاو تمام این صحبت ها را درباره شخصیتش گفته بود.

نقل قول:
15. تو معرفی شخصیتت نوشتی دارلین از لرد متنفره چون مادر و پدرش مرگخوار بودن و تو جنگ مردن. امکان داره روزی دارین به محفل ققنوس بپیونده به امید گرفتن انتقام از لرد؟ یا اینکه دارلین از محفلم متنفره؟

درواقع دلیل اصلی مرگ پدر و مادرش نیست. دلیل اصلی نفرت دارین از مرگخوار ها به این خاطره که وقتی پدر و مادرش برای ولدمورت مردن مرگخوار ها دارین رو توی دنیای مشنگی ول کردن تا بمیره.
با اینکه پدر و مادر دارین اون همه به مرگخوار ها و ولدمورت وفادار بودن ولی اونا به خاطر مشغله های خودشون دارین رو تنها گذاشتن.
به اون و پدر و مادرش خیانت کردن.
ممکنه یک روز محفلی بشه. ولی همون محفلی ها پدر و مادرشو کشتن. مگه نه؟


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۸ ۰:۴۸:۵۵
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۸ ۲۰:۴۸:۲۴

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
سوژه جدید:
بازی با مرگ آغاز می شود!


اولین بار دامبلدور، نزدیک خانه ی گریمولد متوجه حضورش شد.
نزدیکی های غروب بود و باد خنکی می وزید و برگ های نارنجی رنگ درختان را با خود این سو و آن سو می برد. میدان گریمولد خیلی سوت و کور بود و جز صدای قدم های پیرمرد صدای دیگری شنیده نمی شد.
- فرزندم میدونم مدت هاست که در تعقیبمی. ولی تا ابد که نمیشه اونطوری ادامه بدی.

دامبلدور دست از حرکت کشیده و با چرخیدن به عقب، این حرف ها را رو به محله ی خالی از جمعیت گفته بود.
- می دونم هدفت کشتن من نیست. چون چند باری بهت مهلت حمله دادم ولی جلو نیومدی... از صبح دنبالمی و من متوجهت شدم.

با دقت به فضای تاریک میان سایه درختان خیره شد. انگار دقیقا می دانست کجا مخفی شده که به آنجا نگاه می کرد.
- بیا بیرون و خودتو نشون بده ببینم چه حرفی باهام داری باباجان.

به نظر نمی رسید هیچ موجود زنده ای آنجا باشد و احتمالا اگر کسی همراه دامبلدور بود، به او می گفت خیالاتی شده. ولی لحظه ای بعد پیکر شنل پوش فردی جلویش نمایان شد و اثبات کرد خیالات در کار نبوده.
فرد شنل پوش ماسکی به چهره داشت و قیافه اش معلوم نبود. ماسک و پوشش شباهتی به لباس مرگخواران نداشت.
پیرمرد لبخند اطمینان بخشی زد.
- میتونی نقابت رو در بیاری فرزندم؟ اینطوری اعتماد بینمون بیشتر میشه.
دست فرد شنل پوش به آرامی بالا آمد و سمت نقابش رفت اما دامبلدور چاقویی که در آستین لباسش پنهان شده بود را ندید.

چند دقیقه بعد

- کمک! بیاین کمک!
این صدای فریاد ریموس لوپین بود که جسم خون آلود دامبلدور را در آغوش گرفته بود.
آن شب قرار بود جلسه ی مهمی در محفل برگزار شود ولی تا آن موقع خبری از پروفسور دامبلدور نشده بود. این حجم از تاخیر از او بسیار بعید به نظر می رسید. بنابراین ریموس تصمیم گرفته بود برود دنبالش.
اما همین که در خانه را باز کرده، با پیکر نیمه جان پیرمرد مواجه شده بود که چاقو خورده و به سختی نفس می کشید.
و کاغذی داخل دستان دامبلدوربود.

همان شب_خانه ی ریدل

لردسیاه تا دیر وقت مشغول بررسی گزارش ماموریت های مرگخواران بود و قصد نداشت به این زودی ها بخوابد. شبی آرام در خانه ی ریدل ها بود و صدای جیرجیرک ها از بیرون به گوش می رسید.
- وینکی برای ارباب نوشیدنی آورد.
لرد سرش را تکان داد و به وینکی اشاره کرد سینی را روی میزش بگذارد. وینکی اطلاعت کرد و بعد از انجام دستورات بی سر و صدا بیرون رفت.
کمی بعد از خارج شدن جن خانگی، لرد سیاه سراغ نوشیدنی ها رفت و مقداری برای خودش ریخت. باید کمی انرژی می گرفت تا بتواند تمام گزارشات را بررسی کند...

_صبح همان روز_

لینی با خوشحالی درحالی که روزنامه ای در دست داشت جلوی در اتاق لرد سیاه ایستاده بود و اجازه ی ورود می خواست.
- ارباب اجازه هست بیام تو؟ یه خبر خیلی توپ دارم!

صدایی از جانب لرد نیامد.

- خیلی خبر خوبیه ها! در مورد دامبلدوره.

باز هم کسی جوابش را نداد.
اما از آنجایی که لینی نمی خواست کسی زودتر از خودش این خبر را به اربابش بدهد، مجازات "ورود بی اجازه" را به جان خرید و از سوراخ در، وارد اتاق شد.
- ارباب می‌گن دامبلدور چاقو خورده و الان تو بیمارستا... هیییی!

چهره ی شاد لینی با دیدن لردی که بیهوش روی زمین افتاده بود خیلی ناگهانی تغییر کرد. چه اتفاقی برای اربابشان افتاده بود؟

چند دقیقه بعد

اتاق قرارهای مرگخواران پر از جمعیت بود و هر کدام زیر لبی درمورد اتفاق ناگواری که برای لرد سیاه رخ داده بود حرف میزدند. طبق تحقیقات نوشیدنی ای که وینکی برای اربابشان برده، توسط فردی ناشناس مسموم شده بود. و احتمالا این فرد همان کسی بود که دامبلدور را زخمی کرده.
وینکی که احساس می کرد مقصر اصلی خودش است سرش را با شدت به دیوار می کوبید و با آسیب رساندن به سر و صورتش، خود را تنبیه می کرد.
با ورود بلاتریکس به اتاق، همهمه ها خوابید و همه سرتا پا گوش شدند.
او خشمگین تر از همیشه بود و کاغذی در دست داشت که در اثر فشار زیاد، میان مشتش مچاله شده بود.
- این کاغذ رو روی میز ارباب پیدا کردیم.

کاغذ را بالا برد تا همه ی مرگخواران ببینند.
- هنوز نتونستیم بفهمیم کی این رو اونجا گذاشته اما به زودی متوجه می شیم و طرف رو به سزای اعمالش می رسونیم.

مرگخواران با چهره های مصمم حرف او را تایید کردند.

- اما فعلا این فرد مرموز برامون یه یادداشت گذاشته که براتون می خونمش...
نقل قول:
محفلیا و مرگخوارای عزیز، به بازی با مرگ خوش اومدین! این بازی ثابت می کنه چقدر به رهبرتون علاقه دارین و برای نجاتش حاضرین دست به چه کارهایی بزنین. الان داخل بدن لرد ولدمورت و پروفسور دامبلدور یه موجود قدرتمند وجود داره که طی 72 ساعت به بلوغ میرسه و از بدن دو میزبان تغذیه میکنه. اما اگه یکی از میزبانا بمیره، رشد این موجود متوقف میشه... آره درست شنیدین. باید حتما یکی از این دو نفر بمیره تا اون یکی زنده بمونه. اگر72ساعت تموم بشه و شما هنوز کاری نکرده باشین، هر دو نفر می میرن...
در واقع الان زندگی رهبرتون دست شما ست. فقط کافیه یه اشتباه ریز بکنین تا دیگه نتونین رهبرعزیزتون رو ببینین. امیدوارم که از این بازی حسابی لذت ببرین.

بلاتریکس خوادن نامه را تمام کرد و به مرگخواران خیره شد. کیلومتر ها آن طرف تر هم یوآن دقیقا همین کار را کرد. حالا محفلیان هم مانند مرگخواران هراسان و نگران به نظر می رسیدند.

بازی با مرگ شروع شده بود...


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
پست پایانی

هیچکدام از آنها ماسک نزده بودند و معلوم بود اهمیتی به پروتکل های بهداشتی نمی دهند. محفلی ها زیرلب نچ نچی کردند و برای پدر و دختر بچه اش که با اشتیاق آبنباتی را لیس می زد، احساس تاسف کردند.

- عجب پدریه! اصلا به فکر بچه ش نیست. نمیگه فردا روزی جرونا می گیره.
- همین بی فرهنگا هستن که ویروسو اینور و اونور پخش می کنن.
- نگاه کن چقدر هم با شادی و لذت دارن قدم می زنن و از هوا لذت می برن. چرا نمی ترسن جرونا بگیرن؟

همین موقع پدر و دختر به گروه محفلی هایی که هنوز جلوی کتابخانه ایستاده بودند رسیدند.
و پدر بعد از شنیدن قضاوت های محفلیون رو به دخترش کرد و گفت:
- فرزندم، نماز را به پا دار.
- بابا چیزه... این برای اینجا نبودا.

مرد که قیافه ی لقمان گونه به خود گرفته بود تازه متوجه شد چه سوتی بدی داده. با دستپاچگی در ذهن آموزه های لقمان حکیم را مرور کرد..
- بله بله. ببخشید فرزندم... منظورم این بود که در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نمیشه بست.
- اوه پدر! چه درس ارزشمندی امروز به من دادی.

یکی از محفلی ها که اعصابش خورد شده بود جلو رفت و کلاس تدریس پدر دختری را به هم زد.
- آقا شما که انقدر به فکر آموزش دادن به دخترتون هستین چرا به فکر سلامتیش نیستین؟ الان تو این وضعیت قرمز جرونایی اومدین بیرون قدم بزنین؟ این درسته آخه؟
- وضعیت جرونایی؟ جرونا دیگه تموم شد. مگه نشنیدین درمان جرونا پیدا شده؟

محفلیان با تعجب سر های خود را به معنای "نه" تکان دادند.
کی جرونا تمام شده بود که آنها خبر نداشتند؟ اصلا درمانش کی کشف شده بود؟ پس تکلیف ماسک ها و وسایل احتکار شده چه می شد؟

- روزنامه نمی خونین؟ همین چند ساعت پیش دانشمندا درمان جرونا رو کشف کردن. یه واکسن ساختن به نام دامبرز. اصلا بیاین خودتون خبر ها رو ببینین.

مرد روزنامه ای از جیبش در آورد و به آنها داد.
تیتر اول روزنامه بسیار درشت چاپ شده بود. < کشف واکسن دامبرز>

- واکسنی که توانست بیماری مخوف جرونا را شکست دهد! نام این واکسن از روی دو تن از جادوگران فداکار به نام های آلبوس دامبلدور و رز زلر گرفته شده که در راه علم و کمک به تحقیقات دانشمندان جان خود را فدا کردند.

محفلی ها بعد از خواندن تیتر خبر آب دهانشان را صدا دار قورت دادند. حالا می دانستند آن کتابخانه ی قدیمی و ترسناک به کجا ختم می شود...
آزمایشگاه مخفی بزرگ لندن! که هر ساله در آن دانشمندان جوان زیادی جان آدم ها را برای انجام آزمایش هایشان می گیرند.

نقل قول:
- بعد از اینکه دانشمندان عصاره ی دامبلدور و رز را در آوردند آنها را سانتریفیوژ کردند و قسمت های سفید و خوبشان را به فردی مریض تزریق کرده و مشاهده کردند که بیماری خود به خود از بین رفت. یکسری از پزشکان معتقدند ویروس ها وقتی می خواستند فعالیت بیشتری در بدن فرد میزبان داشته باشند توسط ریش های واکسن دامبلدور گیر افتاده اند و یکسری هم بخاطر ویبره های شدید رز دچار سرگیجه شده اند و ترجیح داده اند بدن میزبان را ترک کنند.
تازه دانشمندان حدس می زنند اگر عصاره ی هری پاتر را به بدن کسی تزریق کنند، آن فرد در برابر همه ی ویروسها مقاوم، نمیر و سگ جان می شود. در واقع هرچه درجه ی خلوص و سفیدی یک فرد بیشتر باشد عصاره ی خارج شده اش بهتر و پرکیفیت تر است.
درست مانند سفید کننده ها و وایتکس که لکه ها، سیاهی ها و چرک ها را پاک می کنند؛ سفیدان هم ویروس های چرکین و کثیف را از بدن دور می کنند و باعث می شوند بیماری ها خوب شود. در نتیجه اگر در اطراف خود فرد سفید و محفلی ای را دیدید هرچه زود تر آن را تحویل نزدیکترین آزمایشگاه دهید و یک واکسن مجانی دریافت کنید.

- شما که احیانا محفلی نیستین، هستین؟

محفلی ها اول نگاهی به پدر و دختر انداختند و بعد، همدیگر را نگاه کردند. سپس با بیشترین سرعتی که داشتند به خانه ی گریمولد آپارات کردند.
به نظر می رسید قرنطینه شدن، برای آنها تازه قرار بود شروع شود...


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me












شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.