گابریل به محض ورود به اتاق خون، با تکون چوبدستیش ظاهر اتاق رو به دلخواه خودش تغییر میده. بنابراین میزی مربعی شکل وسط اتاق قرار میگیره و دو طرفش دو مبل گرم و نرم آبیرنگ. رنگ دیوارههای اتاق هم از قرمز خونین به 7 رنگ رنگینکمان تغییر رنگ میدن و تکشاخهایی کاغذی در گوشه و کنارش شروع به پرش از این رنگینکمون به دیگری میکنن.
جعفر که بعنوان قربانی به اتاق فراخونده شده بود، نمیدونست باید بابت این وضعیت خوشنود باشه یا ناراحت. درسته که مرگخوارای دیگه احتمالا شکنجههای خوفناکی در نظر داشتن، اما با وجود گابریل بعنوان شکنجهگر بسیار نگران روح و روانش بود. چرا که پدر جعفر همیشه بهش میگفت "روحت که آسیب ببینه طولی نمیکشه که جسمت هم آسیب میبینه".
نتیجه این که جعفر با چهرهای خموده و دست به سینه روی یکی از مبلا نشسته و به شاهکاری که گابریل بر در و دیوار اتاق زده بود زل میزنه. ابهت اتاق کاملا نابود شده بود. آیا این حق اتاقی بود که اسمش اتاق خون بود؟
- آخ... چشمام جدا درد گرفت! روحم به درد اومد.
گابریل با شنیدن این حرف دست از ور رفتن به ظاهر اتاق برمیداره و تازه به یاد میاره قربانیای برای شکنجه در اختیارش قرار داده شده.
- سلام جعفر!
گابریل اینو میگه و با نگاهی عجیب به چشمای جعفر زل میزنه.
- چیه؟ مسابقه هرکی زودتر پلک بزنه میبازهس؟
- نه مسابقه اینه که کی از رو میری.
- ها؟ یعنی چی؟ مگه من چی کار کردم؟ من یه محفلی مفتخرم. این وصلهها بهم نمیچسبه.
گابریل روی میز به سمت جعفر خم میشه.
- تو کوبهای که برای اتاق خون ساخته بودی رو خرابش کردی و دوباره کوبه قبلی رو جایگزینش کردی! یادته؟ دو روز پیش... دقیقا وقتی که خورشید داشت پشت ابرا غروب میکرد و تاریکی جای خودشو به سرخی آسمون میداد و ماه...
جعفر یادش بود، ولی نمیدونست این مسئله چه اهمیتی داره. پس میپره وسط حرف گابریل.
- باشه باشه فهمیدم! ولی خب که چی؟ کوبهای که ساخته بودم کج و زشت بود و اصلا به اینجا نمیومد.
گابریل با چشماش نگاه عمیقتری به جعفر میندازه.
- اینطوریه؟
- خب... باشه... شایدم که نیست؟ میشه فقط اینطوری نگاهم نکنی؟
- البته که میشه! وقتی از ته دلت اعتراف کنی کار اشتباهی کردی و دیگه تکرارش نمیکنی! تو برای اون کوبه زحمت کشیده بودی. چطور دلت اومد نابودش کنی؟ اینطوری قدر زحمات خودتو میدونی؟
جعفر نمیدونست چرا این مسئله باید اینقدر برای گابریل مهم باشه، ولی برخلاف تصورش برای گابریل بسیار مهم بود که همه ارزش زحمتهای خودشون رو بدونن. بنابراین در نگاه گابریل، جعفر گناهکارترین محفلی در اون لحظه بود!
نگاههای گابریل روی جعفر داشت سنگینتر میشد و جعفر احساس میکرد چیزی نمونده تو زمین فرو بره. از طرفی تکشاخهایی که در حال پرش از این رنگینکمون به بعدی بودن و حالا دیگه چشمک هم بهش میزدن باعث میشه چشمای جعفر گیج بره، اختیار از کف بده و تحملش تاب بشه.
- آی مرگخوارا! نجاتم بدین! این دختر داره منو میکشه! آی هوار داد بیداد!
مرگخوارا که در انتظار برای شکنجه پشت در اتاق خون جمع شده بودن، ناگهان میریزن داخل و به محض ورودشون تمام جادوی در و دیوار از بین میره و اونا با همون اتاق خونی مواجه میشن که به رنگ سرخ خونین تزئین شده بود.
- واو گابریل! به نظر میاد گل کاشتیا! ازت انتظار نداشتم. همیشه میدونستم یه مرگخوار واقعی هستی.
مرگخوارا اینو میگن و گابریل و جعفر به صورت جداگونه از اتاق خارج میشن تا قرعه به نام شکنجهشونده و شکنجهکننده بعدی بیفته.