هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (گابریل.دلاکور)



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۸:۵۰:۵۰ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#11
گابریل دوباره برمی‎‌گرده و در کمال تعجب و حیرت خوانندگان، مجددا قرعه‌ی شکنجه‌ش به نام جعفر میفته. اصلا هم از الستور کمک نگرفته بود که این اتفاق رو ممکن کنه.

باری به هر جهت این‌بار تنها تغییری که گابریل در دکوراسیون اتاق خون می‌ده اینه که چمن‌هایی رو روی زمین رشد می‌ده. جعفر دست و پا و دهن‌بسته روی صندلی‌ای نصب شده بود. گابریل با صدای قیژی صندلیِ رو به روی جعفر رو جلو میاره و درست جلوش می‌شینه.
- می‌دونی تو این مدت به چه نتیجه‌ای رسیدم؟

جعفر می‌خواست پاسخ بده چی، ولی خب دهنش بسته بود و نمی‌تونه. پس به تکون دادن سرش به نشونه ندونستن اکتفا می‌کنه.

- این که اگه مبادا گوسفندی به اندازه‌ای که تو می‌خوای غذا نخوره چی می‌شه؟

گابریل از رو صندلی بلند می‌شه و متفکرانه مشغول قدم زدن تو اتاق می‌شه.
- یا اگه مسیری که برای چِرا کردن براشون در نظر گرفتی رو چند تاشون به اشتباه برن؟

گابریل این‌بار پشت به جعفر وایمیسه.
- کلا هر خطایی اگه ازشون سر بزنه چی؟

هرچی گابریل بیشتر حرف می‌زنه، جعفر بیشتر گیج می‌شه و نمی‌فهمه قضیه چیه. متاسفانه قادر نبود حتی دهنش رو باز کنه و بپرسه که چی داره می‌شه و با توجه به این که گابریل موجود پرحرفی بود به نظر نمیومد به این زودیا بخواد به جایی برسه که جعفر متوجه بشه قضیه از چه قراره! پس جعفر چاره‌ای جز صبر پیشه کردن نمی‌بینه که خودش به اندازه کافی شکنجه بزرگی برای جعفر بود.

بالاخره بعد از گذشت یک ربع، گابریل دوباره روی صندلی می‌شینه.
- با این تفاسیر، احتمالا تا الان متوجه شدی که می‌خوام چی کار کنم نه؟ کوبه... گوسفند... گوسفند... کوبه؟

گابریل ضمن گفتن این حرف دستاش رو به ترتیب مثل ترازو بالا و پایین می‌کنه. پاسخ جعفر هم‌چنان نه بود. ولی خب، بازم قادر به پاسخگویی نبود. این‌بار حتی تلاشی هم نمی‌کنه که با اشاره سرش پاسخی بده!

- اگه به خاطر کمال‌گراییِ تو به سرنوشتی مشابه دچار شن چی؟

بلافاصله بعد از گفتن این حرف، ناگهان شوق و اشتیاقی تو چشما و صورت گابریل نقش می‌بنده و با حرکت چوبدستیش پنجره‌ای رو به طبیعتی زیبا باز می‌کنه.
- می‌بینی؟ یه طبیعت بکر و مناسبِ چرِا! حالا به نظرت چی کم داره؟ درسته! گوسفندانی که توش رها بشن و برای همیشه از حضور در طبیعت لذت ببرن!

جعفر که حالا دو گالیونیش کامل افتاده بود، چشماش گشاد می‌شه و سعی می‌کنه هرجور شده صحبت کنه.
- مممم... موممم... مااممم...
- درسته! قراره گوسفنداتو آزاد کنم! چون وقتی کوبه‌ی به اون زیبایی رو نابود کردی فقط چون به نظرت اونقد خوب نبود، از کجا معلوم که با گوسفندات هم چنین رفتاری نخواهی داشت؟ آزادی بهترین انتخاب برای اوناس. نگاشون کن.

جعفر به پنجره نگاه می‌کنه که حالا دیگه تنها طبیعت رو نشون نمی‌داد، بلکه گوسفندانی از اینور به اونور در حرکت بودن که از چِرا کردن در اونجا لذت می‌بردن. جعفر همیشه با گوسفندانش تعریف می‌شد و حالا گوسفنداش از اون گرفته شده بودن!

گابریل بدون این که منتظر بمونه تا واکنش جعفر به این قضیه رو ببینه، با این خیال که بهترین تصمیمو برای جعفر و گوسفندانش گرفته از اتاق خارج می‌شه.



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۰:۰۴:۳۷ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#12
گابریل به محض ورود به اتاق خون، با تکون چوبدستیش ظاهر اتاق رو به دلخواه خودش تغییر می‌ده. بنابراین میزی مربعی شکل وسط اتاق قرار می‌گیره و دو طرفش دو مبل گرم و نرم آبی‌رنگ. رنگ دیواره‌های اتاق هم از قرمز خونین به 7 رنگ رنگین‌کمان تغییر رنگ می‌دن و تک‌شاخ‌هایی کاغذی در گوشه و کنارش شروع به پرش از این رنگین‌کمون به دیگری می‌کنن.

جعفر که بعنوان قربانی به اتاق فراخونده شده بود، نمی‌دونست باید بابت این وضعیت خوشنود باشه یا ناراحت. درسته که مرگخوارای دیگه احتمالا شکنجه‌های خوفناکی در نظر داشتن، اما با وجود گابریل بعنوان شکنجه‌گر بسیار نگران روح و روانش بود. چرا که پدر جعفر همیشه بهش می‌گفت "روحت که آسیب ببینه طولی نمی‌کشه که جسمت هم آسیب می‌بینه".

نتیجه این که جعفر با چهره‌ای خموده و دست به سینه روی یکی از مبلا نشسته و به شاهکاری که گابریل بر در و دیوار اتاق زده بود زل می‌زنه. ابهت اتاق کاملا نابود شده بود. آیا این حق اتاقی بود که اسمش اتاق خون بود؟

- آخ... چشمام جدا درد گرفت! روحم به درد اومد.

گابریل با شنیدن این حرف دست از ور رفتن به ظاهر اتاق برمی‌داره و تازه به یاد میاره قربانی‌ای برای شکنجه در اختیارش قرار داده شده.
- سلام جعفر!

گابریل اینو می‌گه و با نگاهی عجیب به چشمای جعفر زل می‌زنه.
- چیه؟ مسابقه هرکی زودتر پلک بزنه می‌بازه‌س؟
- نه مسابقه اینه که کی از رو می‌ری.
- ها؟ یعنی چی؟ مگه من چی کار کردم؟ من یه محفلی مفتخرم. این وصله‌ها بهم نمی‌چسبه.

گابریل روی میز به سمت جعفر خم می‌شه.
- تو کوبه‌ای که برای اتاق خون ساخته بودی رو خرابش کردی و دوباره کوبه قبلی رو جایگزینش کردی! یادته؟ دو روز پیش... دقیقا وقتی که خورشید داشت پشت ابرا غروب می‌کرد و تاریکی جای خودشو به سرخی آسمون می‌داد و ماه...

جعفر یادش بود، ولی نمی‌دونست این مسئله چه اهمیتی داره. پس می‌پره وسط حرف گابریل.
- باشه باشه فهمیدم! ولی خب که چی؟ کوبه‌ای که ساخته بودم کج و زشت بود و اصلا به اینجا نمیومد.

گابریل با چشماش نگاه عمیق‌تری به جعفر می‌ندازه.
- اینطوریه؟
- خب... باشه... شایدم که نیست؟ می‌شه فقط اینطوری نگاهم نکنی؟
- البته که می‌شه! وقتی از ته دلت اعتراف کنی کار اشتباهی کردی و دیگه تکرارش نمی‌کنی! تو برای اون کوبه زحمت کشیده بودی. چطور دلت اومد نابودش کنی؟ اینطوری قدر زحمات خودتو می‌دونی؟

جعفر نمی‌دونست چرا این مسئله باید اینقدر برای گابریل مهم باشه، ولی برخلاف تصورش برای گابریل بسیار مهم بود که همه ارزش زحمت‌های خودشون رو بدونن. بنابراین در نگاه گابریل، جعفر گناهکارترین محفلی در اون لحظه بود!

نگاه‌های گابریل روی جعفر داشت سنگین‌تر می‌شد و جعفر احساس می‌کرد چیزی نمونده تو زمین فرو بره. از طرفی تک‌شاخ‌هایی که در حال پرش از این رنگین‌کمون به بعدی بودن و حالا دیگه چشمک هم بهش می‌زدن باعث می‌شه چشمای جعفر گیج بره، اختیار از کف بده و تحملش تاب بشه.
- آی مرگخوارا! نجاتم بدین! این دختر داره منو می‌کشه! آی هوار داد بیداد!

مرگخوارا که در انتظار برای شکنجه پشت در اتاق خون جمع شده بودن، ناگهان می‌ریزن داخل و به محض ورودشون تمام جادوی در و دیوار از بین می‌ره و اونا با همون اتاق خونی مواجه می‌شن که به رنگ سرخ خونین تزئین شده بود.
- واو گابریل! به نظر میاد گل کاشتیا! ازت انتظار نداشتم. همیشه می‌دونستم یه مرگخوار واقعی هستی.

مرگخوارا اینو می‌گن و گابریل و جعفر به صورت جداگونه از اتاق خارج می‌شن تا قرعه به نام شکنجه‌شونده و شکنجه‌کننده بعدی بیفته.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۲ ۰:۰۹:۴۴


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶:۳۱ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#13
لرد-تسترال نمی‌دونست جی‌پی‌اس چیه که حالا تسترالا به نوع سرخودش مجهز هستن، ولی به هر حال به نظرش مسابقه ساده‌ای میومد.
- خیله خب! مرگخوارانمان نقشه‌ای برای ما بیاورید!

مرگخوارا به تکاپو میفتن و به امید یافتن نقشه‌ای شروع به جستجوی سرتاسر خونه می‌کنن. لرد-تسترال متوجه می‌شه که تسترال داره زیر زیرکی بهش می‌خنده.
- چته؟ چرا جوری شیهه می‌کشی انگار داری به ما می‌خندی؟
- چون خیلی زود به تسترال بودن عادت کردی و به این سرعت داری به مرگخوارانت سواری می‌دی!
- چی؟ ما؟ سواری؟

لحظاتی طول می‌کشه تا لرد بتونه جملات تسترال رو پردازش کنه و عادت‌های دوست‌نداشتنی مرگخوار تازه‌واردش رو به یاد بیاره.
- گـــــــــــابـــــــــــــریـــــــــــــل! اگه دستم بهت نرسـ...
- سُم! الان دیگه سُم داری به جا دست!

لرد-تسترال ابتدا لگدی نثار تسترال می‌کنه و بعد سرش رو به سمت گابریل که پشتش سوار شده بود می‌چرخونه.
- کی به تو اجازه داد سوار ما بشی؟
- ارباب نقشه خواستین. نقشه آوردم براتون.

گابریل که به محض یافتن نقشه برای رسوندن این خبر فرخنده به اربابش رو کول لرد سوار شده بود، حالا با جهشی از پشت لرد-تسترال پایین میاد و نقشه رو جلوی هر دو تسترال پهن می‌کنه.
- کجا می‌خواین برین؟



پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸:۲۴ چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#14
سر تمام حضار در دادگاه به صورت اتوماتیک‌وار به سمتی می‌چرخه که ال عصاش رو نشونه رفته بود. موجودی عجیب و سیاه‌پوش با داسی در دست، ناگهان وسط دادگاه ظاهر شده بود.
- سلام الستور! با این که وسط انتقال دادن روح یکی به جهنم بودم، ولی تا درخواستت رو دیدم نتونستم نه بگم. مطمئنم که مثل همیشه ماجرایی هیجان‌انگیز برام رقم زدی نه؟
- اوه البته که همینطوره مرگ عزیز.

مرگ نگاهی به اطراف می‌ندازه و از شکل و شمایل محیطی که توش قرار داره حدس درستی از موقعیت می‌زنه.
- همم یه دادگاه؟ کی قراره اعدام بشه؟

الستور با نگاهش به تام اشاره می‌کنه. تام رنگش همچون گچ سفید می‌شه، دست و پاش شل می‌شه و به سختی آب دهنشو قورت می‌ده. الستور که پر کشیدنِ روحِ تام از وجودش از شدت ترس رو می‌دید و نمی‌خواست متهم قبل از مشخص شدن حکمش از دست بره، شروع به صحبت می‌کنه.
- ایشون نیاز به وکیل داشت و به نظرم رسید کی بهتر از خودت!

دوباره رنگ به رخسار تام برمی‌گرده، عرق پیشونیشو پاک می‌کنه و نفس راحتی می‌کشه.
- ممنونم بابت وکیل آقای قاضی. هی خانوم، آماده شو که قراره دادگاهو ببازی!

تام همزمان نگاه معناداری به مروپ می‌ندازه. وکیل مرگ در مقابل وکیل جعفر. به نظر ورق برگشته بود نه؟ تام تو همین فکر و خیالا بود که ناگهان منابع نور دادگاه شروع به سوسو زدن می‌کنه و رنگ محیط به سبز تغییر می‌کنه. توجه‌ها به الستور جلب می‌شه که شاخ‌هاش به طور کامل در اومده بود و چشمای سرخ‌رنگش این‌بار به جای قرار داشتن در پس زمینه‌ای به همون رنگ، در سیاهی غرق شده بود. الستور از جایگاه قاضی پایین میاد، تهدیدکنان به سمت تام حرکت می‌کنه و صدای رادیوییش با پس زمینه آهنگی ترسناک تو کل دادگاه می‌پیچه.
- اگه یک بار دیگه بدون اجازه صحبت کنی، زبونتو شرحه شرحه می‌کنم و صدای جیغ و فریادت رو برای هرکس دیگه‌ای که بخواد بی‌اجازه صحبت کنه و قانون دادگاه منو زیر پا بذاره، پخش می‌کنم!

تام که از ترس پخش زمین شده بود، با دیدن الستور که با یک حرکت سریع جلوش قد علم کرده بود، با صدایی لرزان پاسخ می‌ده:
- فهمیدم.
- خوبه!

نور محیط به حالت عادی برمی‌گرده و شاخ‌ها و چشم‌های الستور به شکل قبل می‌شن. الستور به جایگاه قاضی برمی‌گرده و پاپیون لباسشو صاف می‌کنه.
- دادگاه رو با حضور هر دو وکیل ادامه می‌دیم!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۱۵:۲۴:۱۳


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸:۵۹ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#15
سلام بردلی.

خیلی ممنون که اطلاع دادی. اولی clap موند و دومی به yay تغییر پیدا کرد.




پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴:۳۳ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#16
برخلاف انتظار همگان، که قاعدتا حدس می‌زنین شور و بلوایی اون وسط به پا می‌شه و مرگخوارا و محفلیا هر کدوم از یک سو فرار می‌کنن و چند تاییشون هم احتمالا قربانی می‌شن و تو شکم موجود غول پیکر قرار می‌گیرن، اما فریاد مروپ تاثیر متفاوتی گذاشته بود.

بعد از به هوا بلند شدن فریاد مروپ، همه همون‌جایی که بودن و در همون حالتی که بودن متوقف می‌شن و حتی سعی می‌کنن تا جای ممکن نفس نکشن یا اونقد آروم بکشن که توجه موجود رو به خودشون جلب نکنن.

نویسنده لازم می‌دونه ذکر کنه توصیفاتی که در ادامه میان از نگاه حضار در محیط به دلیل تاریکی مخفیه و صرفا نویسنده چون می‌دونه چی داره می‌شه می‌بینه و در نتیجه می‌نویسه!

در حالی که همه نفس‌ها در سینه حبس کرده بودن و همچون مجسمه سرجاهاشون خشک شده بودن، ناگهان گابریل از پشت شونه‌ی الستور بالا میاد و تو گوشش زمزمه می‌کنه:
- به نظرت لازم نیست بهشون بگیم سایزش یکم بزرگ‌تر از عنکبوته؟

الستور نمی‌دونست گابریل از کجا تو این تاریکی متوجه وسعت جثه‌ی موجود شده، اما مهم هم نبود. چون شاید در حالت عادی حرفای زمزمه‌وارتون به گوش ملت نرسه، ولی وقتی تو عمیق تاریکی فرو رفتین بدون حتی ذره‌ای نور، و همه گوش‌ها تیز کردن تا از هر حرکت موجودی که در تاریکی قرار داره آگاه بشن، صداها بلندتر از همیشه به گوشتون می‌رسه. بنابراین مروپ بدون این که حتی لب‌هاشو تکون بده می‌پرسه:
- چقد بزرگ‌تر گابریلِ مامان؟

گابریل دستشو دم دهنش می‌ذاره و مشغول محاسبات ریاضی می‌شه ولی قبل از این که پاسخی بخواد بده الستور پاسخگو می‌شه.
- مثلا به اندازه یک آکرومانتیولا؟



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳:۴۱ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#17
اجازه استاد؟


من اومدم شیشه معجونو بردارم خالی کنم رو هاگوارتز، ولی یهو پام گیر کرد افتادمو معجون ریخت رو کل سایت جادوگران!
بعد تا اومدم کاغذ پوستی و قلم پرمو در بیارم و با توجه به دیده‌هام پیش‌بینی کنم اثر معجون چی ممکنه باشه، یهو نتیجه درجا جلو چشمام قد علم کرد! و شد اینی که این پایین می‌بینین.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲:۰۳ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#18
خلاصه تا پایان این پست:
دامبلدور می‌خواد برای محفل اعضای جدید پیدا کنه و برای این اعضا جغد‌ی فرستاده. مرگخوارا از این فرصت استفاده می‌کنن و مرگخوار تازه‌واردشون یعنی گابریل دلاکور رو با نامه‌ی یکی از این جغدا می‌فرستن خانه گریمولد تا جاسوسی کنه. حالا گابریل نامه دعوت به محفل ققنوس رو تحویل ریموس لوپین می‌ده...


~~~~~~~~~~~

نیوت که چنان بار و بندیلی جمع کرده بود انگار قصد سفری دور و دراز و همیشگی داره، با دیدن باز شدن دهن مرگخوار تازه‌وارد به قصد عذرخواهی دستشو بالا میاره.
- اوه نه نیازی به عذرخواهی نیست. خودم حواسم نبود. گویا این جغد دنبال تو می‌گشت!

نیوت اینو می‌گه، جغدو به تازه‌وارد تحویل می‌ده و بدون این که منتظر جوابی بمونه، ساک به دست از خانه گریمولد خارج می‌شه. مرگخوار تازه‌وارد شونه‌ای بالا می‌ندازه و جغدو تحویل می‌گیره.
- بفرما اینم روغن ریش دامبلدور که می‌خواستی!

تازه‌وارد به محض گفتن این حرف، شروع می‌کنه سیبیل‌ها و ریش‌های جغد رو چرب کردن و جغد هم با رضایت هوهویی سر می‌ده.

- خیله خب، اینم از این، من چیزیو که می‌خواستی بهت دادم. حالا نامه دعوت به محفل رو بده بیاد!

جغد نامه رو تحویل می‌ده و میاد از رو دستای تازه‌وارد پرواز کنه و بره که ناگهان دامبلدور که معلوم نیست از کجا پیداش شده جغدو برمی‌داره.
- آه چه برسِ خوبی پیدا کردی!

دامبلدور که جغدِ چرب و چیلی شده رو با شونه اشتباه گرفته بود، مشغول شانه کردن ریشش با جغد می‌شه. تازه‌وارد که تمام مدت با چشمانی گرد شده شاهد ماجرا بود، با جفت چشمای بینای خودش می‌بینه که جغد جان به جان آفرین تسلیم می‌کنه و در نهایت درون ریش‌های دامبلدور جاسازی می‌شه.
- کارت درسته فرزندم!

دامبلدور همونقد ناگهانی که وارد صحنه شده بود، از صحنه خارج می‌شه و به اتاقش برمی‌گرده. تازه‌وارد به محض رفتن دامبلدور، نفس راحتی می‌کشه.
- هوووف... حداقل دیگه جغدی نیست که مبادا منو لو بده!

- هی! تو دیگه کی هستی؟ چطوری اومدی اینجا؟

تازه‌وارد با شنیدن این حرف از جا می‌پره و ناگهان متوجه می‌شه پوسته‌ای که برای ورود به محفل ازش استفاده کرده بود، از بین رفته و حالا تبدیل به خودش شده... گابریل دلاکور!
- اممم... چیزه... خودتون خواستین؟

گابریل همزمان نامه دعوت به محفل ققنوس رو تحویل ریموس لوپین می‌ده که جلوش قد علم کرده بود.



پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸:۴۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#19
× پست پایانی ×

دامبلدور دوباره اینقد اوج می‌گیره تا بتونه از پنجره داخل خونه رو نظاره کنه. اما این‌بار برخلاف سری پیش که بعد از سرک کشیدن چهره‌ای وحشت‌زده به خودش گرفته بود، به ترتیب حالات مختلفی رو نشون می‌ده. ابتدا متعجب می‌شه... سپس چشمای گشاد شده‌ش جای خودشو به چهره‌ای متفکر می‌ده که موشکافانه در جستجوی دیدن چیزی بیشتر در خانه بود. در نهایت به پوکرفیس ختم می‌شه و پرش‌های دامبلدور که تا اون لحظه پر هیجان و در جستجوی اطلاعات بودن، حالا از رمق میفته و رفته رفته از ارتفاع دامبلدور کاسته می‌شه تا جایی که در نهایت به آرومی روی زمین فرود میاد.

در حالی که مادام ماکسیم و هری در شوک فرو رفته بودن که یعنی چی داره می‌شه و چرا دامبلدور به ناگاه اینقد ساکت شده، دامبلدور بی‌توجه به نگاه خیره‌ی آن دو، تشک رو برمی‌داره و دوباره به درون ریش‌هاش برمی‌گردونه.

بالاخره هری به خودش جرات می‌ده تا جلو بیاد و ببینه چه خبر شده.
- پروفسور؟ چی شد اون بالا؟ چرا هیچی نمی‌گین؟ نکنه... نکنه...

هری با چشمانی که از اشک پر شده بود، با دستش به پنجره خونه اشاره می‌کنه.
- پدر و مادرمو کشتن؟

مادام ماکسیم با شنیدن این حرف اخمی می‌کنه.
- هری، تو مگه پدر و مادرت قبلا نمرده بودن؟

هری که برای بار دوم دچار شوک شده بود، سریع اشکاشو پاک می‌کنه.
- اهم، آمم، آره. نیست مرگخوارا تو خونه ما بودن، گفتم شاید واقعه تکرار شده. پس چی شده پروفسور؟

دامبلدور جلو میاد و دستشو رو شونه‌های هری می‌ذاره.
- نمایش تموم شد هری. بیا بریم. ما دیگه کاری اینجا نداریم.
- پروفسور می‌شه یجوری بگین چی شده که منم بفهمم!
- جشن تموم شد هری! وقتی رفتم بالا، هیشکی توی خونه نبود. انگار نه انگار که لردی اومده و لردی رفته. ما دیر رسیدیم پسرم.

هری برای سومین بار در اون روز دچار شوکه می‌شه. اگه پسر برگزیده نبود و ظرفیت‌های بالایی نداشت حتما زیر بار این فشار نابود می‌شد. ولی خب اون پسری بود که زنده مونده بود، پس به حیات ادامه می‌ده!
- حیف شد. ولی حداقل می‌شه بدونم جشن تولد کی بود؟

مادام ماکسیم که با اتمام جشن تولد دیگه نگران احتمال خراب شدنش با حضور ناگهانی هری و دامبلدور نبود، شونه‌ای بالا می‌ندازه.
- تولد لرد سیاه!

هری دست دامبلدورو به قصد ترک اونجا می‌گیره.
- اوه باشه. در هر صورت اونقدم چیز مهمی نبود. خودمون بهترشو برای پروفسور می‌گیریم.

و هر دو دست در دست هم از اونجا دور شده و با صدای پاقی ناپدید می‌شن. کی گفته بود که محفل نمی‌تونه یه جشن تولدِ بهتر برای دامبلدور تدارک ببینه؟

× پایان سوژه ×


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۵:۱۱:۴۷


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱:۱۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#20
- فرزندان تاریکی و روشنایی! با شماره سه‌ی من...
- حمله رو شروع می‌کنین! یک... دو... سه!

مرگخوارا و محفلیا که شدیدا روی ماموریتِ پرش روی پلیسا تمرکز کرده بودن، متوجه نمی‌شن چرا اولش صدای دامبلدورو شنیدن و بعدش لرد ولدمورت، ولی به هر حال فرقی نداشت. چون فریاد شماره سه به گوش‌ها رسیده بود و برای هر انسانی فارغ از ماگل یا جادوگر بودن، محفلی یا مرگخوار بودن، تنها یک معنا داشت...

آغاز عملیات!

بنابراین مرگخواران و محفلیا در طی یک حرکت هماهنگ و "گــــودا" گویان از بالای درختا به پایین پریده و رو شونه‌های پلیسایی که پایین درختا در حال گشت‌زنی بودن فرود میان. طولی نمی‌کشه که صدای فریادهای خفه‌ای از هر سو شنیده می‌شه به این معنا که همه موفق شده بودن سر طعمه‌های خودشونو تو گونی کنن.

در حالی که بقیه به نظر از کرده‌ی خویش راضی بودن و از پلیسا سواری می‌گرفتن، روندا وضعیت خوبی نداشت. اون رو سر یه پلیس بسیار قد بلند و رعنا فرود اومده بود و کله‌ش بر اثر حرکت‌های مدوام پلیس مدام به شاخه‌های پایینی درختا برخورد می‌کرد.
- آخ... حالا چی؟... بکشیمشون؟ آخ...

دامبلدور فرصت رو غنیمت می‌شماره تا از خشونت بیشتر جلوگیری کنه.
- نه فرزندانم! همین الانشم به خاطر یه قتل دنبالمون بودن. دیگه یه جماعت پلیس هم اگه بکشیم تا نگیرنمون ول نمی‌کنن.
- پس چی کار... آخ... کنیم... آخ... پروفسور؟ من کله برام... آخ... نموند!
- با شماره سه همگی از رو کول پلیسا پایین اومده و فرار می‌کنیم؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.