(پست پایانی)
مرگخواران و لرد با خوشحالی بین زمین و هوا در حال بال بال زدن بودند. لرد سیاه خنده تمسخر آمیزی به سه مرگخوار در حال سقوط کرد.
-اگه سر وقتش از ما چیزی می آموختین الان دچار این وضعیت...
لرد ساکت شد...لرد ساکن هم شد! برای این که حرکتش بطور ناگهانی متوقف شد.
-بنزین ما تموم شد!
و سقوط ناخواسته ای را به سمت پایین آغاز کرد.
لرد سیاه همچون برگی پاییزی در دستان باد به
رقص در آمده بود. داشت فکر می کرد که در لحظه سقوط چقدر آسیب خواهد دید! آرزو کرد کاش در دوران جوانی بیشتر
ورزش می کرد تا بدنی ورزیده و آماده می داشت.
فنگ با دیدن طعمه جدیدش، آرنولد پفک پیگمی بدمزه را از دهانش رها کرد و دهانش را رو به لرد در حال سقوط باز کرد...
این آخر و عاقبتی نبود که لرد سیاه می خواست...
-ارباب؟ ارباب...ارباب!
صدای بلاتریکس در گوشش
زنگ می زد.
چشمانش را به سختی باز کرد...
خواب بود؟ آیا در خواب
خرو پف هم کرده بود؟
بلاتریکس که در آن لحظه بی
شباهت به قهرمان نبود نفسی از روی آسودگی کشید.
-ارباب بالاخره به هوش اومدین.
-فنگ ما رو خورد؟ چه بلایی سر ما اومد؟
-ارباب...شما این کدو حلواییا رو آوردین. فرمودین پاتر تو یکیشون قایم شده. شروع به خوردن کردیم. ولی ظاهرا شما دچار مسمومیت پامپکین شدین.
-مسمومیت کدو حلوایی؟
-پامپکین ارباب.
-کدو حلواییه دیگه!
-اگه اصرار دارین قضیه رو بی کلاس کنین من حرفی ندارم ارباب.
به سختی از جا بلند شد. هنوز سرگیجه داشت و کمی حالت تهوع. صدای سوروس او را به خودش آورد.
-ارباب...روح به ما نظر داره!
-چی؟...کدوم روح؟
-هیچی ارباب...فکر کنم یه چیزایی ته این کدو دیدم. شاید کله زخمی باشه.
لرد با عجله مرگخواران را کنار زد و به طرف کدو حلوایی رفت.
و قبل از این که موفق به هضم موقعیت بشود، صدای لیسا را شنید.
-لایتینا...برو کنار. نمی ذاری چیزی ببینم.
با هل کوچکی که لیسا به لایتینا داد، تمام مرگخواران، و در راس آن ها لرد سیاه، همچون مهره های دومینو به داخل کدو حلوایی سقوط کردند!
پایان!