هکتور که گوش هایش را حسابی برای شنیدن صدای بال های لینی تیز کرده بود، به مقابل در اتاق لرد سیاه رسید.
ویبره ملایمی زد، و سپس چند ضربه ملایم به در نواخت.
- ویبره قبل از در زدنت اتاقمون رو لرزوند هکتور. و به نفعته دلیل قانع کننده ای داشته باشی که هنوز نرفتی سر ماموریتت. مگر اینکه رفته باشی و با دست پر برگشته باشی... که شک داریم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413871c9ea5.gif)
هکتور این جمله طولانی را به معنای "بیا تو" در نظر گرفت و در را باز کرد.
به محض اینکه چشمانش به لرد سیاه افتاد، شروع کرد به ویبره رفتن و در همان حال نیز جلو آمد تا به مقابل لرد رسید.
- سلام ارباب.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661872a7409.gif)
- سلام هک. خداحافظ هک. برو دامبل رو برامون بیار هک!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413a50bb0ac.gif)
- ارباب من اینطوری اصلا نمیتونم. من باید معجون آرام بخش همیشگیتون رو قبل از رفتنم بدم ارباب!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661872a7409.gif)
لرد هرچه فکر کرد به یاد نیاورد که تا به حال از هکتور معجونی گرفته باشد. آنهم از نوع آرام بخش. پس نفس عمیقی کشید و گفت:
- ما آرومیم هک... ولی اگه تا یک دقیقه دیگه این محل رو به سمت محفل ترک نکنی، دیگه آروم نیستیم.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5769a4b61cfe6.gif)
هکتور قصد کم آوردن نداشت. او بدون معجون هایش نمیتوانست کاری از پیش ببرد.
- ارباب... باور کنید این معجون رو اگر میل کنید حتی من هم خوشحال و پر روحیه میشم و میتونم سریع دامبل رو براتون بگیرم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil3dbd4e02c5440.gif)
لرد نگاهی به چشمان پر از اشک هکتور انداخت، سپس گفت:
- نه هکتور... نه... آب میتونی بدی بهمون به جاش مثلا. و سعی کنی فکر کنی معجونه!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661728ed623.gif)
هکتور بشکنی زد و معجون بی رنگ را از جیب خود بیرون کشید.
- بفرمایید ارباب. آب خنک و گوارا!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661872a7409.gif)
لرد، بطری را از دست هکتور گرفت و نوشید.
- هوووم... هوووم...
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c85fc0983d.gif)
- سلام ارباب؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661872a7409.gif)
- خداحافظ هکتور.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d519b99bde.gif)
- ارباب... میشه معجون ببرم ماموریت؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil532069fa3ed6c.gif)
- مخالفیم هکتور. مخالفیم... برو تا خونه رو روی سرت خراب نکردیم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c87e077223.gif)
- ارباب؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil3dbd4e02c5440.gif)
- مخالفیم! برو بیرون!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c87e077223.gif)
- ارباب قرار بود هم عقیده بشید ولی!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil3dbd4e02c5440.gif)
- نه... ما کلا ارباب مخالفی هستیم!
- پس خدافظ ارباب.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil3dbd4e02c5440.gif)
- سلام هک... برو بیرون فقط!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c87e077223.gif)
هکتور با دیدن دست لرد که به سوی چوبدستی اش میرفت، به سرعت از اتاق خارج شد و نتوانست لینی را ببیند که داشت از مقابل در اتاق عبور میکرد.
لینی که هکتور را یافته بود، به سرعت جلو رفت تا دستش را روی شانه وی بگذارد.
- دیدی پیدات کردم هک؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f662582da8f9.gif)
اما هکتور که به شدت عجله داشت، هیچ چیز را نشنید و به سمت محفل آپارات کرد.
البته به همراه لینی!