هیچکس توجه نمیکنه که چرا لرد توی عکس چیزی شبیه به مو روی سرش داره. و برای هیچکس هم سوال پیش نمیاد که چرا هم مرگخوارا و هم لرد، مانتو پوشیدن ولی مرگخوار سمت چپی لخته. به هرحال، مرگخوارا موجودات کم توجهی هستن و اصلا از اولش هم اگه متوجه بودن، توی کدو حلوایی نمی افتادن.
خلاصه، مرگخوارا همچنان میرن و میرن و لرد بالای سرشون پرواز میکنه و پرواز میکنه. همینطور که مرگخوارا حرکت میکنن، آب کدو حلوایی هم از بالای سرشون چکه میکنه و همشونو نارنجی و کدویی میکنه. کار تاجایی پیش میره که مرگخوارا تبدیل به گلوله های نارنجی رنگی میشن که به آرومی به سمت هدف نامعلومی در حرکتن. چندتا از مرگخوارا هم که بیش از حد نارنجی ان، خودشون تبدیل به کدوحلوایی میشن و همراه بقیه مرگخوارا قل میخورن و میرن جلو. حتی وسط های راه، مرگخوار-کدوها با پیرزنی مجهول الحال روبرو میشن و از اونجایی که خیلی کدویی و قلقلی شدن، پیرزن رو توی خودشون میندازن تا تبدیل به
کدو قلقله زن بشن.
لرد، خرگوش، مرگخوارای نارنجی، کدو-مرگخوارها و کدو قلقله زن-مرگخوارها میرن و میرن تا به یه کلبه دیگه میرسن. توی کلبه، قطعات تیکه تیکه شده کدوهای کوچولو و آب کدوهایی به چشم میخوره که به در و دیوارش پاشیده شدن. جلوی کلبه هم، یه کدوی بزرگ نشسته و درحالیکه داره اره برقیش رو برق میندازه، به مرگخوارا نگاه میکنه.
لرد از رفتن به آخرین کلبه ای که توی راهشون دیدن، خاطره خوشی نداره. بخاطر همین با دیدن کلبه جدید اخم میکنه.
-ما از این موجود و کلبه عجیبش خوشمون نمیاد. دستور میدیم راه رو ادامه بدین.
مرگخوارا میرن که راه رو ادامه بدن. ولی همین که اولین قدم رو برمیدارن، کدوی بزرگ با اره برقیش طی یه حرکت محیرالعقول، خودشو وسط مرگخوارا میندازه و هکتور رو میگیره. همینطور که اره برقیش رو به گلوی هکتور فشار میده، یه لبخند کدویی میزنه و به کلبه ش اشاره میکنه.
مرگخوارا با تعجب به هم نگاه میکنن.
-یکی برای ما توضیح بده که این زبون بسته چی میگه.
کدویی که کلاه وزارت روی سرش دیده میشه، وسط مرگخوارا قل میخوره و میگه:
-کدو خواست از معجون ساز، کلبه ساخت!
-میخواد هکتور ما رو به کلکسیون هکتورهاش اضافه کنه.
-میخواد هکتورو توی کلبه ش بکاره و ازش کدو برداشت کنه.
-میخواد کدو روی توی کلبه ش بکاره و ازش هکتور برداشت کنه.
-میخواد با گروگان گرفتن هکتور، ما رو مجبور کنه که بریم تو کلبه ش!
مرگخوارا با شنیدن ایده آخر، یه نگاه به هکتور میندازن و یه نگاه به کدویی که اونو گروگان گرفته. و درنهایت لبخندی شیطانی روی لبشون نقش میبنده.