رز با نفرت به دستهای لزج دیوانه ساز نگاه کرد.
-لینی، واقعا کنجکاوم بدونم الان که دست اونو گرفتی چه احساسی داری.
لینی لبخندی زد و به آرامی جواب داد:
-این مهم نیست...مهم اینه که الان دیوانه سازا با ما هستن و این امتیاز بزرگیه.این الان ما رو یه راست میبره پیش ارباب.
رز با حرکت سر تایید کرد و مرگخواران به همراه دیوانه ساز به راه افتادند.هری پاتر با فاصله چند قدم عقبتر از آنها حرکت میکرد.طولی نکشید که به چند سلول خالی رسیدند.لینی جذابترین نگاهش را نثار دیوانه ساز کرد و پرسید:
-رسیدیم؟همینجاست؟
دیوانه ساز هو هویی کرد و پس از باز کردن در سلول لینی را بطرف سلول هل داد.بقیه مرگخواران هم به دنبال لینی وارد سلول شدند.
-هوففف...اینجا چقدر تاریکه!
-ارباب؟
-سرورم کجایین؟اومدین نجاتتون بدیم!
صدای بسته شدن در سلول زنگ خطری برای مرگخواران بود.چند ثانیه بعد چشمان مرگخواران به تاریکی عادت کرد.
-من،تو، اون،رز،بقیه....پس ارباب کو؟ارباب که اینجا نیست....پس این جونور برای چی درو بست؟خودش کجاس؟
رز ویزلی با چشمانی پر از اشک به گوشه سلول رفت و روی زمین نشست.
-آه لینی...چطور تونستی بهش اعتماد کنی!ما گیر افتادیم.
ایوان روزیه با چوب دستیش شروع به کندن دیوار کرد.
-طبق محاسبات من، اگه امروز شروع به کندن کنیم سه ماه دیگه میتونیم به سلول بعدی برسیم!
آنتونین دستمالش را به رز داد و آه بلندی کشید.
-خب که چی؟بریم تو سلول دوم که چی بشه؟
ایوان کمی فکر کرد و متوجه شد که حق با آنتونین است.از جا بلند شد.روزنه کوچکی روی دیوار قرار داشت.روی چهارپایه کوچکی که داخل سلول قرار داشت رفت و از روزنه به بیرون نگاه کرد.
-هی بچه ها...اینجا درست مشرف به محل اعدامه.همه چیو میتونیم از اینجا ببینیم.کنده گردن زنی...تبر...همشون همینجا هستن!
نگاههای خشمگین مرگخواران و تصور لحظه اعدام ارباب، ایوان را ساکت کرد.رز رو به لینی کرد و پرسید:
-چوب دستیامون که پیشمونه...نمیتونیم کاری بکنیم؟
لینی با تاسف سری تکان داد.
-نه رز...چوب دستیا داخل سلول کار نمیکنن.فقط یه نفر از خارج سلول میتونه آزادمون کنه.
درست در همین لحظه هری پاتر زیر شنل نامرئی به پشت درهای سلول مرگخواران رسید.
-اینا کجا رفتن؟اگه اشتباه نکنم رفتن تو این سلول....حتما اسمشو نبر هم همینجاس...شاید راه مخفی به سلول اسمشو نبر داشته باشه.باید برم دنبالشون.باید جلوشونو بگیرم.باید در سلول رو باز کنم!