هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا به لرد، و محفلی ها به دامبلدور خیانت کردن.لرد و بلاتریکس در زندان خانه ریدل، و دامبلدور و هری در محفل زندانی شدن.دامبلدور نامه ای به لرد مینویسه و میگه که دلیل این کودتا اینه که هر دو گروه از رهبراشون ناراضی هستن.پس بهتره که اون(دامبل) و لرد جاشونو با هم عوض کنن.یعنی فرار کنن و به مقر گروه مقابل برن و رهبریشو به عهده بگیرن.لرد پیشنهاد دامبلدور رو قبول میکنه...الان باید راهی برای فرار پیدا کنن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-بلا، تونل بزن من فرار کنم.فقط به اندازه کافی جادار باشه.ارباب اصلا خوشش نمیاد که موقع فرار کردن رداش خاکی بشه.
-ببخشید ارباب، من شباهتی به موش کور دارم؟...امم...تازه ناخنام میشکنه.جادو هم که نمیتونیم بکنیم.اگه مایل باشین از نجینی کمک بگیریم؟

لرد نگاهی به نجینی که با بیخیالی در طول سلولشان میخزید انداخت.
-فکر خوبیه.دست بکار شو فرزندم.تو با اون دندونای تیزت میتونی ما رو از اینجا نجات بدی.ریش دراز اون بیرون منتظر ماست که جامونو عوض کنیم.

نیم ساعت بعد:

-نجینی!کجا رفتی؟ابله!این سوراخه که فقط اندازه خودته.البته من میتونما...ولی این بلا با این هیکلش چطوری ازش رد بشه؟برگرد موجود نادان!

داد و فریاد لرد بی نتیجه بود.طبق گفته دانشمندان، قدرت شنوایی نجینی بسیار ضعیف بود.لرد با عصبانیت ردایش را دور کمرش گره زد.
-بیا بلا...مجبوریم با دستهای خودمون این تونلو گشادتر کنیم!البته دستهای ارباب ظریف و آسیب پذیره.میدونی که...به خاکم حساسیت داره.پس خودت مشکلو حل کن !از موهاتم میتونی به عنوان جارو استفاده کنی.منم تشویقت میکنم.




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
بلا به سرعت از خودش واکنش نشان داد و صاف جلو پای لرد افتاد. لرد با ابروانی بالا انداخته، همزمان دو کار را انجام داد. یکی سرگرم شدن با مشاهده ی بلا با دهانی O شکل و چشمانی ورقلمبیده بود و دیگری هم فکر کردن به عواقب قبول کردن پیشنهاد دامبلدور. ( توصیف صحنه / به علت ابهت ارباب از کشیدن صورت ارباب معذوریم )

- ارباب من شوکه شدم.
.
.
.
- ارباب من به کمکتون نیاز دارم.
.
.
.

- ارباب نمیخواین بلندم کنین؟
.
.
.
بالاخره بلا بعد از کمی تامل، از کمک لرد ناامید شد و با احساسی آمیخته به ضایع شدن و دل شکستگی از روی زمین بلند شد.

جرقه ای در ذهن بلا زده شد و با ذوق و شوق پرسید:

- ارباب الان که دیگه کسیو ندارین و فقط خودم و خودتونیم، قبول میکنین؟

لرد با حواس پرتی پاسخ داد: اوهوم.

بلا از روی خوش حالی نامه را به هوا پرتاب کرد و فریاد زد: مبارکه !

و چشم هایش را بست و دستانش را باز کرد تا به آغوش نه چندان باز لرد برود ( حرکت بلا / از روی ناچاری چهره ی ارباب کشیده شد ) که لرد چشم هایش را که تا آن لحظه برای تفکر بسته بود باز کرد و گفت:

- پس نامه رو بردار تا موافقتمو نسبت به نظر دامبلدور اعلام کنم.

بلا همانجا وسط راه متوقف شد و کلیه ی امیدها و آرزوهایش برباد رفت. او فکر میکرد لرد به چیز دیگری جواب مثبت داده است ...

- بله ارباب.

و قلم پری را برداشت و با نوشتن " قبوله " نامه را به پای جغد بست و او را رها کرد تا برود. به نظرش نوشتن این کلمه، در عین ابراز موافقت، شکوه و عظمت لرد را نیز حفظ میکرد.

لرد دور شدن جغد را دنبال کرد و بعد از اینکه جغد از نظرها ناپدید شد، رو به بلا برگشت و گفت: وقت پیدا کردن راهی واسه فراره!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۵ ۱۹:۲۸:۳۹



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۰:۳۴ چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
بلاتریکس موهای وزوزی، بلند، سیاه و زیبایش را تابی داد و عشوه کنان گفت:
_ ارباب خواهش میکنم! منو ببینید!

تام که با دست جلوی چشم هایش را گرفته بود، گفت:
_ نه! من عمرا تو رو نبینم! تو میخوای با استفاده از زیبایی ذاتیت منو گول بزنی!

بلاتریکس: یعنی نمیگید دیگه ارباب؟
تام: نچ!

بلاتریکس: باشه خودتون خواستید! مجبورم به اون چیز اسمشو نبر قسمتون بدم!
تام: قسم؟ من؟ هه هه! قسم دادن به درد خام کردن آدمای مثبت میخوره نه قویترین و سیاهترین جادوگر قرن!

بلاتریکس: باشه پس خودتون خواستید! ارباب " جـــــون مــــــادرت " نشونم بده!

تام چشم هایش را که مانند کاسه خون شده بود باز کرد و در حالی که به سختی نفس میکشید گفت:
_ تو ... تو ... تو ... چطور جرات کردی؟ چطور؟ ... بعدا خدمتت میرسم!

سپس تام نامه دامبلدور را بسمت بلاتریکس پرت کرد:

نقل قول:

سلام تام

امیدوارم حالت خوب باشه. اگر از حال من خواسته باشی ملالی نیست جز دوری شما.
پسرم، من هم مانند تو در زندانم. تنها فرد وفاداری که در محفل برایم مانده هریه که اون خبرارو بهم میرسونه. شنیدم که تو هم مانند من در زندانی و آن هم در زندان طرفداران سابق خودت. چه تفاهمی!

بقول گفتنی:من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!

از این صحبت ها که بگذریم میرسیم به موضوع اصلی. میدونم که تو هم مثل من یک فرد وفادار برات مونده و اونم بلاتریکسه. خب تو میتونی بوسیله بلاتریکس فرار کنی و من هم بوسیله هری میتونم فرار کنم و بعد از اون میتونیم انتقاممونو از همگروهیای سابقمون بگیریم!

حتما میپرسی چطوری؟ خب علت اینکه محفلی ها و مرگخواران ما رو به زندان انداختند این بود که از رهبریمون راضی نبودند و فکر میکنند طرف مقابل رهبری بهتری داره! خب ما اون چیزی که میخوانو بهشون میدیم! بعد از فرار، تو به پیش محفلی ها میری و پیشنهاد میدی اربابشون بشی و منم به پیش مرگخواران میرم و پیشنهاد میدم رهبرشون بشم!

نظرت چیه پسرم؟ لطفا جوابو با همین جغد برام بفرست.

ارادتمند
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور
بیب .. بیب...


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۹۰

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
سوژه جدید

2:00 A.M

- دوستان من ، دیگه نمیشه چنین وضعی رو تحمل کرد . روز به روز وضعیت ما بدتر میشه و به خاطر کارهایی که انجام ندادیم مجازات میشیم . من فکرامو کردم و به این نتیجه رسیدم که ما باید تعییرات اساسی به وجود بیاریم .

تمام مرگخواران از صحبت های دالاهوف متعجب شده بودند ... آنان در وضعیت های بسیار بدی قرار گرفته بودند ولی به خاطر نداشتند که مرگخواری به خود اجازه گفتن چنین سخنانی را بدهد .

- منظورت از تغییرات اساسی چیه ؟

سوال اسنیپ ، سوال تمام مرگخواران بود .
- یعنی اینکه تام ریدل نمیتونه دیگه ارباب ما باشه ! الان بهترین وقته که کار ریدل و بلاتریکس رو یکسره کنیم . اگه الان دست به کار نشیم ، فرصتی دیگه واسمون پیش نمیاد و نمیتونیم با ریدل بجنگیم . نظرتون چیه ؟

هیچیک از مرگخواران سخنی به زبان نیاورد ... سکوت سرسرا را فرا گرفت .

خانه گریمالد

2:00 A.M


- خب نظرتون چیه ؟

مالی که کلافه شده بود ف با ناراحتی گفت : ولی آلبوس خیلی به ما کمک کرده ... این کار خیانت نیست ؟

- محفل داره روز به روز ضعیف و ضعیفتر میشه . اگه آلبوس کمی به فکر ما بود ، خوش دست به کار میشد ولی الان همونطور که خودتون دارین میبینین ، کاملا بیخیاله و حتی اهمیت هم نمیده که ما در خطر حمله مرگخوارا هستیم . حالا نظرتون چیه ؟ بازم فکر میکنید این کار خیانته ؟

هیچیک از محفلی ها سخنی به زبان نیاورد ... سکوت سرسرا را فرا گرفت .

دوماه بعد ...

زندان خانه ریدل

بلاتریکس نامه را از دهان جغد بیرون آورد و آن را تقدیم اربابش کرد .
تام ریدل شروع کرد به خواندن نامه ...

من یه نقشه عالی دارم که اگه توهم باشی ، میتونیم عملیش کنیم و به قدرت برگردیم . تام وقتشه که برای یه بار هم که شده با هم متحد شیم و به هم کمک کنیم . این کار هم به نفع توئه و هم من ... اگه دوس داری از این زندان لعنتی خلاص شی ، جواب مثبتتو با همین جغد واسم بفرست .

- سرورم ، چی توی اون نامه نوشته بود ؟ از طرف کی بود ؟

تام ریدل به فکر فرو رفت ... وقت انتقام از مرگخواران فرا رسیده بود !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



.:. ساعتی بعد سلول انفرادی .:.

کینگزلی روی زمین سرد و تاریک سلول می نشیند. احساس تنهایی چون بازویی بر گلویش چنگ می اندازد. برای شکستن سکوت حاکم بر سلول شروع به خواندن شعر می کند.
" اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره....
.
.
.
.
من بزغاله می خوااااام!"

و گریه ی کینگزلی فضای سلول سرد را سرد تر می کند. روی دیوارها شعر ها و خط های زندانیان قبلی که در این سلول زندانی شده بودند دیده می شود.

"- من وقتی معصوم - دوست همزاد - را می بینم که زیر درخت نارون فقه می خواند به اندازه ی یک موش صحرایی دلم می گیرد!"
امضاء: هدویگ

- جـــــــیـغ !!!
امضاء : ج.س.پ

- " ناظر کمکی اضافه میشود!!! "
امضاء: استر


و...
کینگزلی یک تیکه گچ را با اندوه فراوان ! برمی دارد و شروع به نوشتن می کند.

- آه، من چقدر بدبختم!
امضاء : شکلبوت


درهمین هنگام پنجره ی آهنگین و کوچک روی درب کنار میرود و کینگزلی صدای ایوان را که میگفت: ملاقاتی دارد! میشنود!


.:. اتاق ملاقات .:.
کینگزلی پشت شیشه گوشی را برمی دارد و از آن طرف سیل عظیم ملاقاتی ها جاری می شود.
جسی با ناراحتی آدامسشو بادمیکنه و سمت شیشه میترکونه، گلرت با تیغ موکت بری سعی در شکاندن شیشه میشه و لی جردن اشک چشماشو پاک میکنه!

عومل پشت صحنه:

ناگهان گودریک صدایش را آرام می کند و می گوید:
- ما امشب ساعت 12 بیرون میاریمت!! ببینم دامبل اینجا بود دیگه؟!
کینگزلی سرشو به علامت تایید تکون میده و به رفتن دوستانش خیره میشه !!
اما به محض بلند شدن صدای بلندگو رو میشنوه:

" زندانی سلول شماره ی 666 به داخل قفسه ی آهنی قرنطینه می شوند."

شکلبوت:






Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- نــــــــــــــــــه!

بلا که به شدت عصبانی شده بود، هرچه دم دستش بود را برداشت و شروع به پرتاب کردن به سمت کینگزلی کرد.

- اوخ ... نکنین بابا ...

کینگزلی سعی کرد با دستانش سرش را بگیرد تا مبادا ضربه مغزی شود. بالاخره بلا دست از پرتاب اشیای گوناگون برداشت، چوبدستیش را به سمت کینگزلی گرفت و با حالت تهدید آمیزی پرسید:

- اونجا چی کار میکردی؟

کینگزلی ابتدا زیرچشمی نگاهی به بلا انداخت و بعد از اطمینان یافتن از اینکه پرتابی در کار نیست، دستانش را پایین آورد و گفت:

- کجای حضور من تو یه جزیره عجیبه؟

رز جیغ زنان گفت: ولی اون جزیره زلزله اومده!

کینگزلی زیرلب دشنامی به رز داد و گفت: درسته! منم رفته بودم ببینم دوستام زنده موندن یا نه و اینکه کمکشون کنم!

کینگزلی با دیدن چهره های مرگخواران ادامه داد: من سیاهپوست نبودم، از بس توی اون جزیره با خانواده م زیر آفتاب گشتم سیاه شدم. ببینین کف دستام سفیده!

و دستانش را جلوی مرگخواران دراز کرد تا همه سفیدی آن را ببینند. هیج کدام از مرگخواران متوجه اینکه سفیدی کف دست یک سیاهپوست امری عادیست حرف او را باور کردند.

لونا یک قدم به سمت کینگزلی برداشت و گفت: ولی تو با آدمای مشکوکی بودی!

کینگزلی شروع کرد به زیرلبی مرلین مرلین کردن و گفت: اونا دوستام بودن که برای کمک بهم اومده بودن. میذارین برم؟ ممکنه یکی زیر آوار کمک منو بخواد!

بلا که کاملا ناامید شده بود چوبدستیش را پایین آورد و گفت: اگه از دوری ارباب ناراحت نبودم اول یه کروشیو میزدم بت و بعد میذاشتم بری. حالا تا نظرم عوض نشده برو!

کینگزلی لبخندی زد و سرش را برای همه ی مرگخواران تکان داد و به سمت در رفت تا از آنجا خارج شود. اما درست در لحظه ای که در را باز کرده بود و میخواست برود، جمله ای توجه همه ی مرگخواران را دوباره به او جلب کرد.

- ولی تو یه محفلی هستی! و حتما همراهاتم محفلی بودن.




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
همه ی مرگخواران منتظر بودند که آن گروه عجیب چند قدم حرکت کنند.

ماه آن شب قیافه ی عجیبی داشت. پایین آمده و بود و رنگش به زرد ملایمی میزد. در لحظه ای که گروه جادوگران جلو تر آمدند، ابری جلوی ماه را گرفت. قیافه ی دیگران اصلا واضح نبود. اما با تغییر نور ناگهانی، برق کله ای کچل دیده میشد.

مرگخواران تا هفت آسمان بالا رفتند. دامبلدور را رها کردند و با گونی های برنجی که با خود آورده بودند به سمت آن گروه عجیب حمله بردند و فرد کچل را درون کیسه کردند و سریع آپارات کردند.

- اینا کی بودن؟ کی رو بردن با خودشون؟

خانه ریدل

رز همان طور که دور خود میچرخید فریاد زد:

- بالاخره اربابو پیدا کردیم! باورم نمیشه!

مرگخواران که به سختی گونی را حمل میکردند داخل آشپز خانه شدند و گونی را روی میز گذاشتند. دستان بلا با طرز و لرد به سمت گونی رفت.

هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز جرق جرق انگشتان بلا. همه ی مرگخواران با عصبانیت منتظر حرکت دست بلا بودند. پاپیون اختراعی رز به دست بلا باز شد و گونی در یک لحظه پایین افتاد و شخص کچلی را نمایان کرد.

او ارباب نبود. مگر اینکه نور آفتاب جزیره ی میلتون میتوانست کسی را سیاه پوست کند!

کینگزلی شکلبوت!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۰

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
[spoiler=خلاصه(دزدیده شده از لینی)]زلزله ای در جزیره ی میلتون رخ داده که کل اونجارو با خاک یکسان کرده. دامبلدور و لرد هم تصادفا هردو توی همون جزیره بودن. این زلزله باعث میشه هردو حافظه شونو از دست بدن. مرگخوارا و محفلیا که متوجه زلزله شدن و میدونن رئیس خودشون توی اون جزیره بوده، به جزیره میرن. مرگخوارا به دنبال لرد و محفلیا به دنبال دامبلدور هستن. اما برعکس میشه و مرگخوارا دامبلدورو پیدا میکنن و با این فکر که لرد خودش به خانه ریدل برمیگرده، همراه دامبلدور از جزیره خارج میشن و سعی میکنن اونو آدم سیاهی کنن. محفلیا هم لردو پیدا میکنن و به خانه گریمولد برمیگردن و لرد رو به روشنایی دعوت میکنن. اما ناگهان هردو گروه متوجه میشن که به هیچ وجه نمیتونن دامبلدورو سیاه و لردو سفید کنن. پس تصمیم میگیرن برگردن به جزیره و اینبار محفلیا دامبلدورو پیدا کنن و مرگخوارا لردو.[/spoiler]

مایل ها دورتر، جزیره ی میلتون، شب هنگام

- آخ! احمق! کروشیو! پامو لگد کردی!
- ببخشید بلا! از قصد نبود.
- یواش تر حرف بزن ایوان! اینجا ممکنه آدم خوارا وجود داشته باشن.

مرگخواران پشت تخت سنگی نزدیک ساحل تازه رسیده بودند و آنجا پناه گرفته بودند تا موقعیت را ارزیابی کنند.

رز آهسته پرسید: واقعا این همه احتیاط لازمه؟ اینوقت شب که کسی اینجا نیست. بهت نیس بریـ...

همان موقع بلا جلوی دهان رز را گرفت و به چند سایه که مقابلشان در حال حرکت بودند اشاره کرد و زمانی که رز ماجرا را دید دستش را از روی دهان او برداشت.

سایه ها در حالی که خم شده بودند آهسته قدم برمیداشتند.

لونا برای جلوگیری از فریاد زدن زبانش را گاز گرفت و گفت: اونا خفاش های پیشرفته هستن، بال هاشون رو نگاه کنید، واسه همینه که هیچکس تو این جزیره نیست، همه ش کار این خفاش های پیشـ...

اینبار بلا با طلسمی لونا را ساکت کرد و گفت: اونا خفاش نیستن متوهم! اونی که تو اسمشونو گذاشتی بال ردا هست، چوبدستیاشونو نگاه کن. اونا جادوگرن!


بعد از اینکه جادوگران ناشناس از آنجا دور شدند بلا از جا برخاست و به دنبال او مرگخواران هم راه افتادند.

مرگخواران در حالی که فاصله اش را با ناشناسان حفظ میکرد در حال تعقیب آن ها بودند.

و بلاخره آنها درست در کنار کشتی به گل نشسته ای متوقف شدند و مرگخواران جایی برای پنهان شدن و زیر نظر گرفتن آن ها یافتند و به سرعت تغییر مکان دادند.

- حالا باید منتر بمونیم بیان جلوی نور مهتاب تا چهرشون رو تشخیص بدیم ...


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
آنسوی ماجرا – خانه شماره 12 گریمولد

ولدمورت گوش هایش بر اثر کشیدن کش آمده بود و به خاطر کشتن سوسک ها پنج بار خیابان گریمولد را دور زده بود. جیمز سخت مشغول یاد دادن کار های سفید به ولدمورت بود و او هم مات و مبهوت به درس ها گوش میداد ولی رفتار شیطانی اش هیچ تغییری نمی کرد. جیمز پیش هری رفت و گفت:
- این ولدک عوض به شو نیس. هر چی بهش میدگم گوش میکنه ولی هیچی نمی فهمه.
هری پس از چند لحظه فکر کردن گفت:
- بهتره همه با هم راجع به این موضوع صحبت کنیم.
- پس من میرم اعضا را توی آشپزخانه جمع میکنم.
جیمز بعد از تمام شدن حرفش از هری دور شد. هری هم به سمت آشپزخانه رفت تا آنجا را برای جلسه آماده کند.

همین سوی ماجرا – آشپزخانه گریمولد

جیمز بعد از اینکه تمام صندلی های دور میز آشپزخانه پرشد و همه اعضا در آنجا حاضر شدند صدایش را صاف کرد و گفت:
- این ولدک درست به شو نیست و اصلا نمی تونه سفید بشه. من که هر کاری کردم نشد. اگر کسی نظری داره بگه تا ببینیم باید چیکار کنیم.

سدریک همانجوری که بر روی صندلی اش نشسته بود گفت:
- من یه سری تحقیق کردم که میگه آدم با فراموشی رفتارش تغییر نمی کنه. چون رفتارش مربوط به روحش میشه نه مغزش. بهتره وقتمون را برای پیدا کردن دامبلدور صرف کنیم.
بقیه محفلی ها هم به نشانه موافقت سر تکان دادند و برای پیدا کردن دامبلدور رفتند که آماده بشوند.

فرسخ ها دورتر – خانه ریدل ها

بلاتریکس بعد از آمدن دامبلدور دوباره سعی کرد که گوشت تسترال را به او بدهد ولی دامبلدور همچنان مقاومت میکرد.

بلاتریکس رویش را از دامبلدور برگرداند رو به رز گفت:
- من دیگه خسته شدم برو اعضا را تو سالن جمع کن که ببینیم با این چیکار کنیم.

همین سوی ماجرا – سالن جلسات خانه ریدل

بلاتریکس بدون مقدمه گفت:
- ریشیه نمی تونه سیاه باشه. باید وقتمون را بذاریم برای پیدا کردن ارباب خودمون و گرنه

مرگخوار ها که خشم را به راحتی در چشمان بلاتریکس می دیدند بدون هیچ سوال و معطلی برای پیدا کردن اربابشان رفتند که آماده شوند.




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
آنسوی ماجرا (سوی اصلی) - خانه ریدل ها:

دامبلدور بر روی مبل تک نفره ای نشسته بود و با لبخندی دلنشین مرگخواران را که تنها چند قدم با او فاصله داشتند را برانداز میکرد.

مبل های چند نفره دیگری، به همراه تعدادی صندلی که به دلیل کمبود جا برای نشستن از آشپزخانه حمل شده و آنجا آورده شده بودند، جلوی دامبلدور قرار داشت و مرگخواران تمامی آن ها را پر کرده بودند.

بلا جلوتر از بقیه نشسته بود و بیشتر از دیگرمرگخوران به دامبلدور نزدیک بود. او برای اطمینان، رز را نیز کنار خود نشانده بود تا در وقتش از جیغ های بلند او استفاده نماید.

- دامبلدور! اینجا خونه ی توئه، ماهم خونواده ی توئیم. تو همه ی مارو خیلی دوست داری و به شدت به ما احترام میذاری. از بچگی کارت آزار و اذیت کردن بوده و سرگرمی مورد علاقه ت فرستادن کروشیو و آوادا سمت ملته. یادت اومد؟

دامبلدور جوابی نداد و به لبخند زدنش ادامه داد. لحظه ای چهره ی بلا پژمرده شد اما دوباره به حالت عادی برگشت، رز را جلو انداخت و گفت:

- فکر کن رز بهت خیانت کرده، اونوقت چی کارش میکنی؟

لبخند دامبلدور از بین رفت و این کلمات جای آن را پر کرد: نصیحت.

رز:

بلا:

مرگخواران:

بلا تی شرت رز را گرفت، او را از پشت کشید و دوباره سرجایش نشاند. بلا بشکنی زد و اینبار آنی مونی با سینی ای حاوی غذاهای رنگارنگ پشت سر دیگر مرگخواران نمایان شد. آنی مونی عمل عبور از موانع را به پایان رساند و دیس را روی میز کنار دامبلدور قرار داد.

بلا با اشتیاق چشمانش را بست و چند ثانیه به بوی خوش غذا دل سپرد. سپس چشمانش را باز کرد، تکه ای از گوشت تسترال را کند و آن را جلوی صورت دامبلدور تکان داد.

- این غذای مورد علاقه ی توئه، از خوردن گوشت تسترالا خیلی خوشت میاد. البته گوشت انسانو ترجیح میدی.

قیافه ی دامبلدور درهم رفت و سعی کرد با بینی اش بوی آن را حس کند، اما بلافاصله حالت تهوع آوری به او دست داد و سعی کرد با دستانش غذارا از خود دور کند.

بلا بلافاصله گفت: باید امتحانش کنی!

و سریعا تکه ای از غذا را درون دهان دامبلدور قرار داد.

دامبلدور ابتدا به حالت در آمد و بعد با بیشترین سرعتی که میتوانست به سمت مرلینگاه هجوم برد. بلا آهی کشید و گفت:

- باید عادتاشو تغییر بدیم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۴:۵۶:۲۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۵:۰۹:۳۱








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.