[spoiler=خلاصه سوژه]
لرد سیاه تصمیم می گیرد برای مدتی به سرزمین های دور دست مثلا سفر کند و امور خانه ریدل را به مرگخواران می سپرد. تمام کارهایی که باید انجام بدهند را روی کاغذی می نویسد و روی میز صبحانه می گذارد و از مرگخواران می خواهد که تک تک امور نوشته شده را پیش از بازگشت او از سفر انجام بدن. در غیر این صورت مجازات میشن. لینی سر میز میره و می بینه برگه دستورات لرد نیست. میفهمه که آنی مونی اونو با نامه عاشقانه مرگخواران بهم اشتباه گرفته و پاره اش می کنه و میندازه توی آشغالی. ایوان هم آشغالارو میندازه دور و همون لحظه پیش از اقدام لینی، ماشین آشغالی میاد آشغال رو میبره و ایوان و لینی دنبال ماشین می دوند. بلاتریکس هم در فراق لرد به اتاقش میره و اونجا با یاد اربابش، خوابش میگیره...
[/spoiler]
آن سو در خیابان نیمه تاریک، درست ده متر دورتر از حیاط خانه ریدل، لینی و ایوان در حالیکه نفس نفس می زدند و عرق همانند آب پرتقال در دستگاه آبمیوه گیری از سرشان به روی صورتشان می ریخت، به تیر چراق برقی تکیه داده بودند و با ناامیدی به نور قرمز رنگ چراغ کامیون آشغالی نگاه می کردند که هر ثانیه دورتر می شد...
ایوان: «هوووف ! اًی اربااااب ! یه بارم میخوایم جارو هامون رو از زیر زمین احضار کنیم، گرفته روشون قفل فرمون و دزدگیر گذاشته !
»
لینی در حالیکه عرق روی صورتش را با چوبدستی اش به درون شیشه معجونی می ریخت تا سوروس بعدا از خواص درمانی اش سودی ببرد، با پوزخندی گفت:
«این که خوبه ! اون دفعه روی جاروی من قفل ترمز گذاشته بود، نتونستم ترمز بگیرم، شاخ به شاخ کردم با طیاره، سانحه هوایی رخ داد !
»
ایوان: «چرت و پرت نگو لینی ! رفت که ! چیکار کنیم حالا ؟! ارباب برگرده، من میگم وسیله بودم ها ! تو فقط میدونستی ! »
لینی: «تماشا کن ! به من میگن ساحره ی باهوش ریونی ! آچیو ماشین آشغالی !
»
جرقه هایی صورتی از نوک چوبدستی لینی بیرون جهید و در تاریکی شب محو شد. ایوان در حالیکه با تمسخر به او نگاه می کرد با صدای گوشخراش برخورد آهن آلات به آسفالت کف خیابان توجهش به یک پیکان جوانان گوجه ای بدون سقف و در و پیکر و صندلی و صندوق و دل و روده افتاد که آرام آرام به لینی و ایوان نزدیک می شد و روی بدنه فلزی آن همانند درخت، شعار و یادگاری های کنده کاری شده بود...
ایوان: «ساحره ی خنگ ریونی ! ماشین آشغالی نه ! بلکه کامیون آشغالی ! ورداشتی یه ماشین آشغال احضار کردی !
»
لینی طبق حرف ایوان عمل کرد و این بار کامیون آشغالی به همراه راننده و آشغال جمع کن آن را احضار کرد که آن دو سریعا به اشاره چوبدستی ایوان به خواب فرو رفتند...
لینی: «خب ! حالا خوب شد ! آچیو دست نوشته ارباب ! »
ایوان: «لینی ! به نظرت ارباب فرصت کرده قبل از رفتنش بره بنگاه املاک و کاغذ نوشته اش رو سند بزنه به اسم خودش؟
»
لینی: «منظورت این نیست که باید برم داخل زباله های معطر توی این کامیون و تکه های دست نوشته ارباب رو مثل پازل پیدا کنم که؟ هان؟بگو که ایده ی بهتری داری...»
ایوان: «
»
لینی پاچه های شلوار ورساچه اش را به سبک مشت عباس اصغریان زاده بالا زد. تکبیری گفت و از پشت کامیون بالا رفت و چوبدستی اش را در نقش کپسول اکسیژن نگه داشت و به درون زباله های شیرجه رفت. ایوان نیز به تیر چراغ برق تکیه داد و با خرسندی تمام نوک چوبدستی را در نقش خلال دندان میان دندان هایش که به فاصله پنج سانتی متر از هم قرار داشتند، فرو می نمود.
داخل خانه ریدلبلا همچنان در اتاق لرد به خواب عمیقی فرو رفته بود. اما در طبقه پایین، در پذیرایی، غوغایی بود. سوروس با پاتیل جوشانش که بخارهای ارغوانی از آن بیرون می آمد، روی میز غذاخوری نشسته بود. با یک دستش سکه های گالیون را می شمرد و با دست دیگرش پیمانه هایی از معجون مقابلش را می گرفت و به دست مرگخواران می داد...
وزیر دیگر: «سوروس ! وای به حالت اگه معجون خماری نباشه ها ! من پول مفت نمیدم بهت ! دارم از خزانه ملی و خزانه ملکه بهت پول میدم !
»
اسنیپ : «خودتون تماشا کنید دیگه وزیر ! مورفین رو ببین ! رز رو ببین ! بقیه رو ببین ! »
و با انگشتش به آن سوی پذیرایی اشاره کرد. رز با لباس عروسی دست در دست پدر دامبلدور، پرسیوال اعظم گذاشته بود و کشیشی میانشان خطبه عقد جاری می کرد. در حین تلاوت خطبه هم صدای گریه نوزاد تازه متولد شده ای هم از بین شان شنیده شد. ریگولوس دم پنجره نشسته بود و برای کفتر که روی زانویش نشسته بود، لباس خواب می بافت. کمی آن طرف تر، مورفین با قلیان دست طلایش دم شومینه لم داده بود و از نجینی به عنوان لوله قلیان استفاده می کرد...
وزیر: «هه ! خوبه مورفین هنوز از نجینی به عنوان لوله شیر مرلینگاه استفاده نکرده ! بده یه پیمونه سوروس ! بده بینم ! در ضمن کار به اعتراف رسید، به ارباب نگو که منم بودم ! حقت پیش ملکه محفوظه !
»