- بذارین من یدونه کروشیو به این بزنم!
- آروم باش بلا، یادت رفته ارباب شی گفته؟ شطوری پرشی؟
پرسی یک بار دیگه با دقت تمام هر سه مرگخوار رو نگاه کرده و به مرگخواری که حالش رو پرسیده بود، اشاره می کنه و میگه:
- صبر کنین ببینم، این قیافه ی داغون و این لحن حرف زدن، من تو رو میشناسم. تو همون موتاد گانت هستی که با تقلب وزیر شد! همونی که من میخوام کودتا کنم و برکنارش کنم! و تو یکی، تو هم بلاتریکس هستی با اون موهای وز وزیت. چرا من شما رو نشناختم؟ تو هم باید ...
- لودو بگمن هستم! :pretty:
- شما اینجا چیکار میکنید؟ نکنه اومدین محفل رو نابود کنید؟ شاید هم میخوایین منو بکشین! زود آماده ی نبرد بشین.
هر سه مرگخوار با قیافه های بهت زده به پرسی نگاه میکردند که چوبدستی خودش رو کشیده بود و با حالت تهدید آمیزی به آنها اشاره میکرد.
اما هر سه مرگخوار با شناختی که از پرسی و قدرت جادوی او داشتند، از شدت ترس سر جای خود میخکوب شده بودند و نمیتوانستند حرکتی بکنند!
- زود باشین چوبدستی هاتونو بکشید، من با یه مرگخوار بدون چوبدستی دوئل نمیکنم!
بلاتریکس زودتر از بقیه ی همراهانش به خودش اومد و در حالیکه تمام توان خودش رو برای نشان دادن یک چهره ی مظلوم به کار گرفته بود، با بهترین لحن مهربانانه ای که سراغ داشت شروع به صحبت کرد:
-آروم باش موقرمز عزیزم! تو اصلا میدونی ما واسه چی اومدیم اینجا؟ چرا اینطوری حرف میزنی آخه؟ یه کروشیو بزنم ... چیز، چرا صبر نمیکنی حرفای ما رو بشنوی؟ :zogh:
- خب، زود باشین حرف بزنید ببینم!
بلاتریکس که با حفظ ظاهر خود، به شدت تلاش میکرد تا دو مرگخوار دیگر را از بی حسی در بیاورد، لبخند پهنی تحویل پرسی داد و گفت:
- ارباب رو یادته پرسی؟ یادته چقدر دوستت دا...
- صبر کن! اگه اومدین منو بازم ببرین که مرگخوار بشم، کور خوندین! من نمیام!
- اوه نه صبر کن پرسی؛ یادته چقدر دوستت داشت؟ یادته همیشه پیشش بودی؟ هیچوقت نمیتونستی دوری ارباب رو تحمل کنی. الان از وضعیت ارباب خبر داری؟ بعد از رفتنت ارباب پیر شده، موهای نداشته ش مثل ریش دامبلدور سفید شده! از وقتی تو رفتی کمرش شکسته...
لودو زیر گوش بلاتریکس نجوا کنان میگه: اگه به ارباب نگفتم این حرفا رو، اگه بفهمه ... .
بقیه ی حرف های لودو با برخورد مشت بلاتریکس به فک پایینی اش، نا تموم میمونه!
- داشتم میگفتم، اگه بدونی چه بلاهایی سر ارباب اومده از وقتی که تو ترکش کردی!
- ادامه نده بلا، ادامه نده! منم دلم برای ارباب تنگ شده! منم دلم ارباب میخواد! من مجبور بودم بیام اینجا، نمیدوستم اینطوری شده.
بلاتریکس با قیافه ی
و تکون دادن سرش، حرفای پرسی رو تایید میکنه.
- صبر کنید، من برم حاضر بشم، با هم بریم پیش ارباب، حتی این پاتر رو هم با خودمون میبریم که به ارباب تقدیمش کنیم! ارباااااااااااب!
- نه نه نه پرسی! نمیخواد، اونو بعدا میبریم، ممکنه یه حرفایی بگه که بد باشه و ناراحت کنه ارباب رو!:worry:
پرسی نگاه مشکوکی به بلاتریکس میندازه که درحال در گوشی حرف زدن با دو مرگخوار دیگه بود.
- نذارید پاتر رو بیاره، اگه اون شروع به حرف زدن کنه همه ی نقشه هامونو خراب میکنه.