wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: سه‌شنبه 16 آذر 1395 21:46
تاریخ عضویت: 1395/08/22
تولد نقش: 1395/08/23
آخرین ورود: جمعه 17 اردیبهشت 1400 18:24
از: من دور شو!
پست‌ها: 202
آفلاین
آه از نهاد مرگخواران بلند شد. لرد تاریکی به آنها مأموریت خطیری داده بود. معلوم بود مادربزرگ لر نیز مانند تمام مادربزرگ ها غرغرو است.
- به نظر من مادربزرگ ارباب خیلی باکمالات هستن!
- رودولف تو خجالت نمی کشی به مادربزرگ لرد هم نظر داری؟!
- گفتم شاید مادربزرگ لرد از مرد های جذاب خوشش بیاد.
- کاری که ما باید انجام بدیم اینه که باید مادربزرگ لرد رو اذیت کنیم.
- حالا باید چه جوری اذیتش کنیم؟
- سوال خوبی پرسیدی بلوینا. اینو می زارم به عهده تو و سوجی.
- آخه چرا من و اون؟
- ما همش مأموریت های مختلف انجام دادیم. حالا وقتشه شما هم خودتون رو نشون بدید.
- بلوینا من می تونم به تو وسوجی کمک بکنما!
- حاضرم همه معجون های هکتور رو بخورم ولی از تو کمک نخوام رودولف!
- شنیدم یکی از معجون حرف زد!
- چرا هرجا ما می ریم تو هم هستی هکتور؟!
***

حالا برنامه ات چیه بلوینا؟
من می رم اتاقش رو دید می زنم بعد میام به تو می گم چی کار کنیم.
بلوینا با احتیاط به اتاق مادربزرگ لرد رفت.مادربزرگ لرد در باغچه خانه ریدل ها در حال قدم زدن بود. بلوینا تمام اتاق را از نظر گذراند چشمش به صندقچه ی کوچکی افتاد. به پیش سوجی برگشت.
- چه زود برگشتی. چی شد؟ چی کار کردی؟
- وقتی داشتم اتاقشو می گشتم یه صندوقچه دیدم به نظر میاد خیلی دوستش داره، آخه مهر و مومش کرده کرده بود. یه فکر دارم می تونی بدزدیش.
- منظورت بدزدیمش بود؟
- من اتاق رو دید زدم. حالا نوبت توئه.
- کار من سختره این منصفانه نیست.
- هیچ چیز منصفانه نیست. این کار رو می کنی یا از دمت پالتو درست کنم؟
- باشه. فقط دمم نههههه.
- فقط سریع تر.
- هولم نکن.
سوجی آرام آرام وارد اتاق مادربزرگ لرد شد. همین که می خواست صندوقچه را بردارد، مادربزرگ لرد وارد اتاق شد.
- چرا همش گل سبز و سیاه توی باقچه کاشتن! وای... این دیگه چیه؟ یه روباه؟ حتما تامی کوچولویه من واسم فرستاده! بیا بغلم کوچولو!
رنگ صورت سوجی مانند گچ سفید شد. :worry:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
shine bright like a diamond!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: دوشنبه 15 آذر 1395 17:58
تاریخ عضویت: 1395/04/31
تولد نقش: 1395/04/07
آخرین ورود: یکشنبه 15 مهر 1397 19:50
از: دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
پست‌ها: 52
آفلاین
سرانجام دستگیره ی در را گرفت و به ارامی آن را به سمت پایین کشید.
پرتو های نور به سمت خانه ی همیشه تاریک ریدل هجوم آوردند.
از لای در نیمه باز، نگاهیی به بیرون انداخت و منتظر ماند پیرزن چیزی بگوید.
پیرزن نفس نفس زنان گفت:
_ببخشید..میگم...درست امدم دیگه؟ اینجا خونه ی... نوه ی منه؟
_خیر ...اینجا خانه ی ما نیست،ما هم نوه ی شما نیستیم ،شما دچار توهم شدید و همین حالا از همان راهی که آمدید بازمیگردید.
_باورم نمیشه ...تام خودتی؟
_به ما نگو تام!
_تام عزیزم...قربون چشمای سبزت بشم چقدر بزرگ شدی!
_فرمودیم به ما نگو تام!
پیرزن در حالی که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود و دستانش از شدت هیجان به لرزه افتاده بود با لحنی ملایم ادامه داد:
_نمیخوای مادربزرگ عزیزتو دعوت کنی داخل؟
_خیر نمیخواهیم...
ناگهان روح هکتور که پس از مرگ ناگهانی او در خانه ی ریدل به این سو و ان سو به پرواز در می امد صدای نا آشنای پیرزن را شنید ، به امید آنکه بتواند شیشه معجونی بفروشد در حالی که پاتیلش را زیر بغل زده بود ویبره زنان به پیرزن نزدیک و نزدیک تر میشد! به سمت درب خانه ی ریدل هجوم برد و در را کاملِ کامل باز کرد.
_معجونِ : دعوت کن داخل دم در بده: بدم خدمتتون؟
_نیازی به معجون نیست پسر، خودم امدم تو.
_معجون ...
_خیر هکتور،مادربزرگ مادریمان نیازی به هیچگونه معجونی ندارد ، دور شو ولی قبل از دور شدنت چمدان مادربزرگ مادریمان رو ببر و ایشون رو تا درب اقامتگاهشون راهنمایی کن.
هکتور با ویبره ی خفیفی چمدان را دست گرفت و همراه با پیرزن دور شد !

اندی بعد سالن جلسه مرگخواران:
_سوجی...سوجی صبر کن من اون دمو میخوام!
به لباسم میاد!
روباه گوشه ایی کز کرده بود، دمش را در اغوش گرفته بود و مدام فریاد میکشید:
_برو بلوینا...برو عفریته ...دم نهههه،دمم نهههه!
ارسینوس به ردای گشادش دستی کشید و گفت:
_بلوینا ...سوجی دعوا نکنید ،همه چی حل میشه!همه چی درست میشه.
_تازه واردا نظم جلسه رو بهم نریزن.
_ببخشید ارباب!میبخشید؟
_ البته که نمیبخشیم بلوینا...همونطور که میدونید ما مجبوریم چند روزی مادربزرگ مادریمان را تحمل کنیم از همین روی از تک تک شما میخواهیم...یعنی به تک تک شما دستور میدهیم در طول این مدت هر کاری از دستتان بر می اید انجام دهید تا هر چه زودتر از خانه ی ما برود .

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در 1395/9/15 18:02:36
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در 1395/9/15 18:04:37
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در 1395/9/15 18:06:44
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در 1395/9/15 18:09:12
اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...
پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: یکشنبه 14 آذر 1395 19:43
تاریخ عضویت: 1391/06/13
تولد نقش: 1395/12/19
آخرین ورود: دوشنبه 25 تیر 1397 22:49
از: وزارت سحر و جادو
پست‌ها: 1513
آفلاین
درون خانه، بانز که بی کار و بی عار میگشت، خواست که از دیدن مناظر خشک و زیبا لذت ببرد، اما با دیدن پیرزنی فرتوت که در حال کشیدن یک چمدان به دنبال خودش است و با سرعت یک میلیمتر بر ساعت به خانه ریدل نزدیک میشود، به سرعت متوجه شد که حتی در زمان بیکاری نیز میشود کار پیدا کرد، پس با تمام سرعت به سمت اتاق لرد سیاه دوید...
ثانیه ای بعد، بانز به اتاق لرد سیاه رسید، لحظه ای گوشش را روی در گذاشت تا بداند چه اتفاقی در اتاق لرد سیاه در حال وقوع است.

- برو کراب... برو بیرون... نمیاد!
- اگر اومد چی ارباب؟ میشه حقوقمو این ماه بدید خودم پس انداز کنم؟ باید این رنگ جدید ریملی که اومده هم...
- نمیشه. برو کراب... نمیاد کراب... رنگ جدید نداریم کراب... برو بذار استراحتمونو بکنیم.
- آخه...

بالاخره کاسه صبر بانز لبریز شد. او اصولا چون نمیتوانست کاسه صبر خود را ببیند، نمیدانست که چه موقع هم لبریز میشود، بنابراین لکنت چند ثانیه ای کراب را به منزله پر شدن کاسه صبر خود تلقی کرد و ناگهان در اتاق لرد را باز کرد و پرید داخل.
- ارباب خبرای مهمی دارم براتون!
- خبرت رو بعد از اینکه بدن بیهوش کراب رو از اتاق ما خارج کردی بگو، اگر هم داد و بیداد راه بندازه که چرا آرایشش خراب شده تقصیر توئه.

بانز ابتدا بدن کراب را به وسیله قل دادن روی زمین، از اتاق لرد سیاه خارج کرد، سپس با هیجان تمام گفت:
- ارباب، همین چند ثانیه پیش بنده یک عدد پیرزن فرتوت رو دیدم که با یک چمدون داره به سمت خونه ریدل میاد... به نظر کارشناسانه و سازنده بنده، ایشون یکی از عوامل محفل میباشن که میخوان با شعار "دامبل اکبر" چمدانشون رو جلوی خونه گریمولد باز کنن و این محل رو گلبارون کنن.
- گفتی یه پیرزن فرتوت دیدی، بانز؟
- بله ارباب، نباید میگفتم؟

لرد جوابی نداد، بلکه به جای جواب دادن کبود شد، که البته این جوابی کامل بود و بانز متوجه شد که تنها چند ثانیه وقت دارد تا پیش از اینکه مورد عنایت افسون های لرد سیاه قرار گیرد، محو شود، پس در نتیجه محو شد و لرد به سرعت به سمت در خانه ریدل حرکت کرد.

دقایقی بعد، درست لحظه ای که لرد میخواست در خانه را باز کند، صدایی نازک، اما پر انرژی از پشت در فریاد زد:
- نوه گلم کجایی؟ بیا که مامان بزرگ بالاخره از تعطیلات برگشت... عه... این خونه هم که نیاز به کلی کار داره...

همین که لرد دستش را به سمت دستگیره در برد، صدایی از کنار گوشش شنید.
- عه؟ چه خانوم با کمالاتی پشت دره... من به طرز عجیبی علاقه خاص پیدا کردم الان.
- میری یا همینجا تبدیلت کنیم به قالیچه پشت در رودولف؟
- اوه... شما چه کبود شدید ارباب... من برم بلاتریکس داره صدام میکنه.

رودولف طوری که انگار هرگز در آن نقطه نبوده است، محو شد و لرد هم در نهایت با نفس عمیقی در را روی مادربزرگ مادری اش باز کرد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: یکشنبه 14 آذر 1395 01:07
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
خلاصه:

کراب معجونی نوشیده و موفق به حرف زدن با تسترال ها شده. تسترال ها قدرت پیشگویی دارن و حاضرن این کار رو برای کراب انجام بدن. ولی یک شرط دارن. که کراب در هر شرایطی واقعیت ها رو بگه.
این کار اونقدرا که به نظر می رسه راحت نیست. مخصوصا وقتی طرف صحبت کراب لرد سیاه باشه.
اولین پیشگویی اینه که هکتور ظرف سه روز می میره. که کراب با استفاده از معجون هکتورو می کشه که پیشگویی درست از آب در بیاد.
دومین پیشگویی اینه که مادربزرگ مادری لرد به خانه ریدل میاد.

..............
-نمیاد کراب!
-میاد ارباب!
-فرمودیم نمیاد.
-منم عرض کردم میاد.
-رو حرف ما حرف می زنی؟
-هرگز ارباب...برای همین با توجه به این که مادربزرگ مادری شما به این جا میاد، بهتره شما حرفتونو عوض کنین.

لرد سیاه به فکر فرو رفت...اگر پیشگویی یه حقیقت می پیوست باید چه کار می کرد؟!
مادر بزرگ مادری اش را به سختی به خاطر می آورد. سال ها پیش او را به خانه سالمندانی واقع در قاره آفریقا سپرده و با نهایت سرعت از آن قاره سبز، دور شده بودند.

مادربزرگ مادری اش...

احساس سرما کرد!

-کراب؟ این پیشگویی ها از کجا در میان؟ از مغزت؟ اگه درش بیاریم امکانش هست که باطل بشن؟

کراب با وحشت سرش را به دو طرف تکان داد.

در حالی که هکتور در دنیای دیگری، سرگرم کلافه کردن حوری ها و پری ها بود، پیرزنی فرتوت چمدانش را کشان کشان به طرف خانه ریدل می برد...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: سه‌شنبه 18 آبان 1395 22:05
تاریخ عضویت: 1393/11/27
تولد نقش: 1393/11/28
آخرین ورود: چهارشنبه 14 آبان 1404 19:41
از: ما چه خواهد ماند؟
پست‌ها: 600
آفلاین
- اون وقت، تو یکی چی کار داری؟

لرد سرش را بالا آورده و به پشت سر کراب نگاهی انداخت. مردی بدون کلاه درازش آن جا ایستاده بود.
- اربابا، بادی که گمان می کنیم بانز باشد، کلاهمان را بدین سوی آورد و این جانب نیز...

کراب:

- بر چه چیز این جانب، این سان می نگری ای آب ناشنوا؟!
- ارباب... دیدید، تعبیر شد! پیشگویی تعبیر شد!

لرد تنها نگاه ناامیدانه ای به کراب انداخته و آهی کشید. در این فاصله نگاه پرسشگرانه آقای زاموژسلی میان لرد و کراب شگفت زده، در نوسان بود.

- چیزی نیست زاموژسلی، کراب خیال می کنه مادربزرگ مادری مایی.

-حقیقتا!
- چی؟
- حقیقتا خیال می نماید این جانب مادرِ مادرِ گرامیِ اربابا می باشیم؟
- از قیافه اش...
- آه! آآآآه! این جانب در تمامی عمر زین حقیقت تلخ آکاه بودیم... آن روز... آن روزِ سوزناک پاییزی...

آقای زاموژسلی با نگاهی خیره در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد.
- احساس کردیم که یک چیزیمان را در انتهایی ترین نیمکت جای بگذاشته ایم! اربابک مان!

سپس لادیسلاو با چشمانی اشکبار و آغوشی باز به سمت لرد آمد ولی ناگهان از حرکت ایستاد.
- اما آن که پاک کنمان بود... باد!

و پیش از آن که لرد متوجه شود که چه اتفاقی در حال رخ دادن است، آقای زاموژسلی از پنجره باز به سمت کلاه درازش که با فاصله ای اندک بالاتر از یک جارو به سرعت در آسمان پرواز می کرد. شیرجه زد.

لرد چند بار پلک هایش را به هم زده و کمی سرش را تکان داد. کراب همچنان در اتاق ایستاده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: اتاق تسترالها
تسترال اعظم یکی از سم هاشو را روی اون یکی انداخت و صدایی مانندِ اگزوزِ خاور از گلوش خارج کرد.
_ یه مهمون در راهه.

کراب ناخن های مانیکور شده اش رو جوید.
_ کی؟

تسترال تلاش کرد برای تمرکز سم هاشو بالا بیاره و به شقیقه هاش برسونه. بعد از دقایقی تلاش بی فرجام، دوباره سمش رو به حالت اول برگردوند.
_ مادربزرگِ مادریِ لرد.

لبخند رضایت مندی روی لب های کراب نقش بست.
_ اوه یه پیرزن با نمک! فکر کنم این دفعه ارباب از شنیدنش خوش حال بشه.


دو طرف رداشو با دست گرفت و خرامان خرامان به سمت اتاق لرد حرکت کرد.

مدتی بعد - اتاق استراحت لرد


_ کراب! صاف وایسا! وگرنه مجبور میشیم به جای کروشیو، آواداکداورا بزنیم!

کراب در حالی که از شدت ترس ویبره میزد، تمنا کنان و با صدای جیغی گفت:
_ اربـــــاب خواهش میکنم! تن نحیف من تحملشو نداره!

لرد زاویه ی چوب دستیشو با آینه تنظیم کرد و گفت:
_ میخواستی وسط تمرین کردن ما مثل تسترال نپری تو! حالا وایسا میخوام کروشیوی انعکاسی بهت بزنم.

_ ولی ارباب پیشگویی جدیدو اومدم بهتون بگم.

لرد سیاه سرفه ای کرد.
_ ما مشتاق نیستیم ولی بگو!

کراب با عشوه، چند بار پلک هاشو بر هم زد.
_ مامان بزرگتون دارن میان اینجا.



افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: یکشنبه 11 مهر 1395 20:30
تاریخ عضویت: 1393/04/24
تولد نقش: 1393/04/28
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
حتی ریخته شدن یک شیشه معجون در حلق هکتور هم به نظر نمی رسید تاثیری روی ویبره های گذاشته باشه. هکتور همچنان مشتاقانه ویبره می زد.
- کراب این چی بود ریختی تو دهنم؟ معجون ضد حمله بود؟
- آره هکتور، مطمئنا همینه!
- پس چرا من احساس سبکی و شفافیت و پرواز میکنم؟
- چون تو مُردی هکتور!

نیم ساعت بعد- اون دنیا

هکتور پس از پروازی طولانی حالا خودش رو در یک آزمایشگاه پر از تجهیزات گوناگون و مواد اولیه بی پایان پیدا کرد. با چهره ای مشتاق تر از همیشه و در حالی که از شدت ویبره نزدیک بود کل عرش عالم بالا را با خاک یکسان کند، به این دنیای رویایی خیره شده بود. هکتور به هر طرف نگاه می کرد یا پاتیل بود، یا معجون یا مواد اولیه. هکتور ذوق زده شد، هکتور به سمت کوه پاتیل ها دوید و اونا رو در اغوش گرفت و این شکلی شد.
اما به نظر می رسید چیزی درست نیست. هکتور داشت از پاتیل هایش دور می شد. هکتور به این صورت مبهوت بود که صدایی پخش شد.
- بازم اشتباه کردین؟ این دگورث گرنجره نه گرنجر! این باید بره جایی که هیچ معجونی پیدا نشه، تا هممونو نفرستاده رو هوا ببریدش بیرون.

صدا به نظر عصبانی می رسید و همه رویاهای هکتور در حال محو شدن بودن.

همان موقع- خانه ریدل


تسترال ها کراب را احضار کرده بودن. به نظر می رسید پیشگویی جدیدی در راه باشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در 1395/7/11 20:44:04
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!


پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: شنبه 10 مهر 1395 22:46
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
-هکتور دهنتو باز کن!

دهان هکتور به صورت پیش فرض همیشه باز بود. از شدت ذوق زدگی!
ولی با شنیدن این جمله کراب که به صورت تهدید آمیزی بیان شده بود، دهانش را بست.
-مممممم!

-گفتم باز کن. تو که نمی دونی چه اتفاقی افتاده!

هکتور چیزی نگفت ولی چشمانش حالت پرسش آمیزی به خود گرفتند.
کراب ذهنش را جستجو کرد...به دنبال اتفاقی که می توانست در آن لحظه به درد بخورد!
-امممم...خب...من همین سه ثانیه پیش دیدم که حشره خطرناکی از اون دهن همیشه بازت رفت تو! خیلی هم خوشحال بود. شیکمشم به نظرم زیادی بزرگ بود. الان اگه بره تو دل و رودت تخم گذاری کنه و همون جا ارتشی از حشرات کوچیک تشکیل بده و به مغز...که نداری...به قلبت حمله کنه می خوای چیکار کنی؟
-معجون ضد حمله سر می کشم؟

همین یک جمله برای کراب کافی بود. با یک جهش بلند خودش را به هکتور رساند و معجون کُشنده را در حلقش خالی کرد.
هکتور در حالی که سعی می کرد جمله اش را تمام کند، ناخواسته معجون را بلعید! آن هم معجونی که توسط کراب آورده شده بود و سازنده اش خودش نبود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: چهارشنبه 18 فروردین 1395 16:16
تاریخ عضویت: 1390/07/12
تولد نقش: 1390/07/17
آخرین ورود: سه‌شنبه 9 مهر 1398 12:54
از: هر جا ارباب دستور بدن!
پست‌ها: 595
آفلاین
کراب جادوگر زیبایی بود.

کمتر کسی قادر بود با صدای بلند به این حقیقت اعتراف کند. ساحره ها از حسادت و جادوگران باز هم از حسادت. همه از حسادت اصلا!
ولی مژه های بلند و برگشته، موهای فرفری و موج دار، چشمان درشت، لب های سرخ و گوشواره هایی که با هر حرکت سر، به رقص در می آمدند حقایقی غیر قابل انکار بودند. به این موارد صدای همچون زمزمه نسیم و هیکل بسیار فیت(!) کراب را هم باید اضافه کرد!
حالا همه این ها چه ربطی به داستان داشت؟
هیچ ربطی!
کلا بیخودی این ها را خواندید. نویسنده فرصتی یافته بود برای ابراز زیبایی هایش.

کراب لیوان جاوی معجون بسیار کشنده را در دست گرفته بود و شنگول و شادان به طرف هکتور میرفت.
-هک؟امروز هوا خیلی گرمه. مطمئنم تشنه ات شده. بیا یه لیوان معجون خنک برات آوردم.

هکتور شال گردنش را از روی دهانش کنار زد. با هر نفس بخار غلیظی از دهانش خارج میشد.
-وینسنت؟ هوا گرمه؟ واقعا؟ پس من چرا باز دارم میلرزم؟

وینسنت از هر چه فصل زبان نفهم و وقت نشناس بود متنفر شد.
-مهم نیست.تو که همیشه میلرزی. این معجون مقویه. دمای بدن رو تنظیم میکنه. اگه گرمت باشه خنکت میکنه و اگه سردت باشه گرم میشی. تو الان خیلی تشنه ای.اینا رو نمیفهمی.

-تشنه رو بیخیال. تشه نمیخوای؟ من کلی تشه تو جیبام دارم. تشه های خوب خوب. تشه های موثر. تشه های همه فن حریف.

وینسنت هیچ علاقه ای به تولیدات شرکت هکتور(تشه) نداشت.وینسنت فقط میخواست آن معجون لعنتی را به هکتور نوشانده و او را بکشد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: پنجشنبه 27 اسفند 1394 14:24
تاریخ عضویت: 1385/05/10
تولد نقش: 1385/06/26
آخرین ورود: یکشنبه 6 تیر 1395 19:17
از: برج شمالی
پست‌ها: 150
آفلاین
-سیبل پیشگویی جدید رو شنیدی؟

سیبل تریلانی عینک ذره بینیش رو روی بینیش جابجا میکنه. جمله ای که شنیده خیلی دور از انتظار و توهین آمیزه. باوجود این خونسردیشو حفظ میکنه: من پیشگویی جدید رو نمیشنوم لینی. من پیشگویی جدید رو انجام میدم. کلا هر چی پیشگویی جدید و قدیمی باشه من انجام میدم. حالا برو بیرون بذار به کارم برسم. امواج جدیدی در گوی بلورینم احساس میکنم.

لینی شونه هاشو بالا میندازه و میگه: من نمی دونم. ولی میگن کراب هم پیشگویی میکنه و پیشگوییاشم خیلی بهتر از توئه. تازه الان پیشگویی کرده هکتور ظرف سه روز میمیره. همه خوشحالن. جشن های بزرگی در سراسر خانه ریدل گرفته شده. منم اومدم بهت بگم اگه خواستی برو تو جشن شرکت کن. مرگ هکتور خبر مبارکی برای ارتش سیاهه.

لینی از اتاق خارج میشه و سیبل رو با کوهی از غصه تنها میذاره. کراب چطور جرات کرده کار سیبل رو انجام بده؟ چطور جرات کرده پیشگویی کنه؟ مخصوصا پیشگویی مرگ! پیشگویی مرگ و بدبختی تخصص سیبله! سیبل تمرکز میکنه و هر چی انرژی منفی داره میفرسته برای کراب که الهی نفله بشه و دستش بشکنه و وبا بگیره.

در این سوی ماجرا کراب وارد آشپزخونه ریدل میشه. درحالی که لیوانی پر از مایعی سبز رنگ در دست گرفته. توی آشپرخونه کسی جز گیبن حضور نداره.
-گیبن! تو میدونی معجون فورا بکش و حتی یه لحظه هم مکث نکن، کدومه؟

گیبن با شک و تردید به کراب نگاه میکنه و میپرسه: برای چی می خواییش؟

کراب با اعتماد به زیبایی ذاتیش لبخند دلنشینی میزنه و جواب میده: این آب سبزیجات مختلفه.تازه و پر از ویتامین. خیلی مفیده. خیلی خیلی مفیده! زیادی مفیده! من میترسم اینو بخورم قدرتم زیاد بشه. مثلا در حد ارباب! بعد ارباب بفهمن که خیلی قوی شدم و بزنن نصفم کنن. من نمیخوام نصف بشم. من همینجوری کامل خوشگلم. از سیو پرسیدم. گفت اگه یه قطره از اون معجون بریزم توش مفیدیش کمتر میشه.

گیبن به قفسه سیاه رنگی اشاره میکنه.
-اونجاس. مواظب باش. فقط یه قطره بریز. بدجوری کشنده اس.

کراب به طرف قفسه میره. شیشه معجونو پیدا میکنه و وقتی مطمئن میشه حواس گیبن پرت شده توی لیوان خالیش میکنه و با خوشحالی به طرف هکتور که در گوشه ای از حیاط خانه ریدل در حال ویبره عصرونه شه میره.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟