هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جوایز لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
مـاگـل
پیام: 52
آفلاین
سرانجام دستگیره ی در را گرفت و به ارامی آن را به سمت پایین کشید.
پرتو های نور به سمت خانه ی همیشه تاریک ریدل هجوم آوردند.
از لای در نیمه باز، نگاهیی به بیرون انداخت و منتظر ماند پیرزن چیزی بگوید.
پیرزن نفس نفس زنان گفت:
_ببخشید..میگم...درست امدم دیگه؟ اینجا خونه ی... نوه ی منه؟
_خیر ...اینجا خانه ی ما نیست،ما هم نوه ی شما نیستیم ،شما دچار توهم شدید و همین حالا از همان راهی که آمدید بازمیگردید.
_باورم نمیشه ...تام خودتی؟
_به ما نگو تام!
_تام عزیزم...قربون چشمای سبزت بشم چقدر بزرگ شدی!
_فرمودیم به ما نگو تام!
پیرزن در حالی که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود و دستانش از شدت هیجان به لرزه افتاده بود با لحنی ملایم ادامه داد:
_نمیخوای مادربزرگ عزیزتو دعوت کنی داخل؟
_خیر نمیخواهیم...
ناگهان روح هکتور که پس از مرگ ناگهانی او در خانه ی ریدل به این سو و ان سو به پرواز در می امد صدای نا آشنای پیرزن را شنید ، به امید آنکه بتواند شیشه معجونی بفروشد در حالی که پاتیلش را زیر بغل زده بود ویبره زنان به پیرزن نزدیک و نزدیک تر میشد! به سمت درب خانه ی ریدل هجوم برد و در را کاملِ کامل باز کرد.
_معجونِ : دعوت کن داخل دم در بده: بدم خدمتتون؟
_نیازی به معجون نیست پسر، خودم امدم تو.
_معجون ...
_خیر هکتور،مادربزرگ مادریمان نیازی به هیچگونه معجونی ندارد ، دور شو ولی قبل از دور شدنت چمدان مادربزرگ مادریمان رو ببر و ایشون رو تا درب اقامتگاهشون راهنمایی کن.
هکتور با ویبره ی خفیفی چمدان را دست گرفت و همراه با پیرزن دور شد !

اندی بعد سالن جلسه مرگخواران:
_سوجی...سوجی صبر کن من اون دمو میخوام!
به لباسم میاد!
روباه گوشه ایی کز کرده بود، دمش را در اغوش گرفته بود و مدام فریاد میکشید:
_برو بلوینا...برو عفریته ...دم نهههه،دمم نهههه!
ارسینوس به ردای گشادش دستی کشید و گفت:
_بلوینا ...سوجی دعوا نکنید ،همه چی حل میشه!همه چی درست میشه.
_تازه واردا نظم جلسه رو بهم نریزن.
_ببخشید ارباب!میبخشید؟
_ البته که نمیبخشیم بلوینا...همونطور که میدونید ما مجبوریم چند روزی مادربزرگ مادریمان را تحمل کنیم از همین روی از تک تک شما میخواهیم...یعنی به تک تک شما دستور میدهیم در طول این مدت هر کاری از دستتان بر می اید انجام دهید تا هر چه زودتر از خانه ی ما برود .


ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۵ ۱۸:۰۲:۳۶
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۵ ۱۸:۰۴:۳۷
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۵ ۱۸:۰۶:۴۴
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۵ ۱۸:۰۹:۱۲

اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
درون خانه، بانز که بی کار و بی عار میگشت، خواست که از دیدن مناظر خشک و زیبا لذت ببرد، اما با دیدن پیرزنی فرتوت که در حال کشیدن یک چمدان به دنبال خودش است و با سرعت یک میلیمتر بر ساعت به خانه ریدل نزدیک میشود، به سرعت متوجه شد که حتی در زمان بیکاری نیز میشود کار پیدا کرد، پس با تمام سرعت به سمت اتاق لرد سیاه دوید...
ثانیه ای بعد، بانز به اتاق لرد سیاه رسید، لحظه ای گوشش را روی در گذاشت تا بداند چه اتفاقی در اتاق لرد سیاه در حال وقوع است.

- برو کراب... برو بیرون... نمیاد!
- اگر اومد چی ارباب؟ میشه حقوقمو این ماه بدید خودم پس انداز کنم؟ باید این رنگ جدید ریملی که اومده هم...
- نمیشه. برو کراب... نمیاد کراب... رنگ جدید نداریم کراب... برو بذار استراحتمونو بکنیم.
- آخه...

بالاخره کاسه صبر بانز لبریز شد. او اصولا چون نمیتوانست کاسه صبر خود را ببیند، نمیدانست که چه موقع هم لبریز میشود، بنابراین لکنت چند ثانیه ای کراب را به منزله پر شدن کاسه صبر خود تلقی کرد و ناگهان در اتاق لرد را باز کرد و پرید داخل.
- ارباب خبرای مهمی دارم براتون!
- خبرت رو بعد از اینکه بدن بیهوش کراب رو از اتاق ما خارج کردی بگو، اگر هم داد و بیداد راه بندازه که چرا آرایشش خراب شده تقصیر توئه.

بانز ابتدا بدن کراب را به وسیله قل دادن روی زمین، از اتاق لرد سیاه خارج کرد، سپس با هیجان تمام گفت:
- ارباب، همین چند ثانیه پیش بنده یک عدد پیرزن فرتوت رو دیدم که با یک چمدون داره به سمت خونه ریدل میاد... به نظر کارشناسانه و سازنده بنده، ایشون یکی از عوامل محفل میباشن که میخوان با شعار "دامبل اکبر" چمدانشون رو جلوی خونه گریمولد باز کنن و این محل رو گلبارون کنن.
- گفتی یه پیرزن فرتوت دیدی، بانز؟
- بله ارباب، نباید میگفتم؟

لرد جوابی نداد، بلکه به جای جواب دادن کبود شد، که البته این جوابی کامل بود و بانز متوجه شد که تنها چند ثانیه وقت دارد تا پیش از اینکه مورد عنایت افسون های لرد سیاه قرار گیرد، محو شود، پس در نتیجه محو شد و لرد به سرعت به سمت در خانه ریدل حرکت کرد.

دقایقی بعد، درست لحظه ای که لرد میخواست در خانه را باز کند، صدایی نازک، اما پر انرژی از پشت در فریاد زد:
- نوه گلم کجایی؟ بیا که مامان بزرگ بالاخره از تعطیلات برگشت... عه... این خونه هم که نیاز به کلی کار داره...

همین که لرد دستش را به سمت دستگیره در برد، صدایی از کنار گوشش شنید.
- عه؟ چه خانوم با کمالاتی پشت دره... من به طرز عجیبی علاقه خاص پیدا کردم الان.
- میری یا همینجا تبدیلت کنیم به قالیچه پشت در رودولف؟
- اوه... شما چه کبود شدید ارباب... من برم بلاتریکس داره صدام میکنه.

رودولف طوری که انگار هرگز در آن نقطه نبوده است، محو شد و لرد هم در نهایت با نفس عمیقی در را روی مادربزرگ مادری اش باز کرد!



پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱:۰۷ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۴:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

کراب معجونی نوشیده و موفق به حرف زدن با تسترال ها شده. تسترال ها قدرت پیشگویی دارن و حاضرن این کار رو برای کراب انجام بدن. ولی یک شرط دارن. که کراب در هر شرایطی واقعیت ها رو بگه.
این کار اونقدرا که به نظر می رسه راحت نیست. مخصوصا وقتی طرف صحبت کراب لرد سیاه باشه.
اولین پیشگویی اینه که هکتور ظرف سه روز می میره. که کراب با استفاده از معجون هکتورو می کشه که پیشگویی درست از آب در بیاد.
دومین پیشگویی اینه که مادربزرگ مادری لرد به خانه ریدل میاد.

..............
-نمیاد کراب!
-میاد ارباب!
-فرمودیم نمیاد.
-منم عرض کردم میاد.
-رو حرف ما حرف می زنی؟
-هرگز ارباب...برای همین با توجه به این که مادربزرگ مادری شما به این جا میاد، بهتره شما حرفتونو عوض کنین.

لرد سیاه به فکر فرو رفت...اگر پیشگویی یه حقیقت می پیوست باید چه کار می کرد؟!
مادر بزرگ مادری اش را به سختی به خاطر می آورد. سال ها پیش او را به خانه سالمندانی واقع در قاره آفریقا سپرده و با نهایت سرعت از آن قاره سبز، دور شده بودند.

مادربزرگ مادری اش...

احساس سرما کرد!

-کراب؟ این پیشگویی ها از کجا در میان؟ از مغزت؟ اگه درش بیاریم امکانش هست که باطل بشن؟

کراب با وحشت سرش را به دو طرف تکان داد.

در حالی که هکتور در دنیای دیگری، سرگرم کلافه کردن حوری ها و پری ها بود، پیرزنی فرتوت چمدانش را کشان کشان به طرف خانه ریدل می برد...




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
- اون وقت، تو یکی چی کار داری؟

لرد سرش را بالا آورده و به پشت سر کراب نگاهی انداخت. مردی بدون کلاه درازش آن جا ایستاده بود.
- اربابا، بادی که گمان می کنیم بانز باشد، کلاهمان را بدین سوی آورد و این جانب نیز...

کراب:

- بر چه چیز این جانب، این سان می نگری ای آب ناشنوا؟!
- ارباب... دیدید، تعبیر شد! پیشگویی تعبیر شد!

لرد تنها نگاه ناامیدانه ای به کراب انداخته و آهی کشید. در این فاصله نگاه پرسشگرانه آقای زاموژسلی میان لرد و کراب شگفت زده، در نوسان بود.

- چیزی نیست زاموژسلی، کراب خیال می کنه مادربزرگ مادری مایی.

-حقیقتا!
- چی؟
- حقیقتا خیال می نماید این جانب مادرِ مادرِ گرامیِ اربابا می باشیم؟
- از قیافه اش...
- آه! آآآآه! این جانب در تمامی عمر زین حقیقت تلخ آکاه بودیم... آن روز... آن روزِ سوزناک پاییزی...

آقای زاموژسلی با نگاهی خیره در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد.
- احساس کردیم که یک چیزیمان را در انتهایی ترین نیمکت جای بگذاشته ایم! اربابک مان!

سپس لادیسلاو با چشمانی اشکبار و آغوشی باز به سمت لرد آمد ولی ناگهان از حرکت ایستاد.
- اما آن که پاک کنمان بود... باد!

و پیش از آن که لرد متوجه شود که چه اتفاقی در حال رخ دادن است، آقای زاموژسلی از پنجره باز به سمت کلاه درازش که با فاصله ای اندک بالاتر از یک جارو به سرعت در آسمان پرواز می کرد. شیرجه زد.

لرد چند بار پلک هایش را به هم زده و کمی سرش را تکان داد. کراب همچنان در اتاق ایستاده بود.



بدون نام
تسترال اعظم یکی از سم هاشو را روی اون یکی انداخت و صدایی مانندِ اگزوزِ خاور از گلوش خارج کرد.
_ یه مهمون در راهه.

کراب ناخن های مانیکور شده اش رو جوید.
_ کی؟

تسترال تلاش کرد برای تمرکز سم هاشو بالا بیاره و به شقیقه هاش برسونه. بعد از دقایقی تلاش بی فرجام، دوباره سمش رو به حالت اول برگردوند.
_ مادربزرگِ مادریِ لرد.

لبخند رضایت مندی روی لب های کراب نقش بست.
_ اوه یه پیرزن با نمک! فکر کنم این دفعه ارباب از شنیدنش خوش حال بشه.


دو طرف رداشو با دست گرفت و خرامان خرامان به سمت اتاق لرد حرکت کرد.

مدتی بعد - اتاق استراحت لرد


_ کراب! صاف وایسا! وگرنه مجبور میشیم به جای کروشیو، آواداکداورا بزنیم!

کراب در حالی که از شدت ترس ویبره میزد، تمنا کنان و با صدای جیغی گفت:
_ اربـــــاب خواهش میکنم! تن نحیف من تحملشو نداره!

لرد زاویه ی چوب دستیشو با آینه تنظیم کرد و گفت:
_ میخواستی وسط تمرین کردن ما مثل تسترال نپری تو! حالا وایسا میخوام کروشیوی انعکاسی بهت بزنم.

_ ولی ارباب پیشگویی جدیدو اومدم بهتون بگم.

لرد سیاه سرفه ای کرد.
_ ما مشتاق نیستیم ولی بگو!

کراب با عشوه، چند بار پلک هاشو بر هم زد.
_ مامان بزرگتون دارن میان اینجا.






پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ یکشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۴:۲۳
از پاتیل به پا شده!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 961
آفلاین
حتی ریخته شدن یک شیشه معجون در حلق هکتور هم به نظر نمی رسید تاثیری روی ویبره های گذاشته باشه. هکتور همچنان مشتاقانه ویبره می زد.
- کراب این چی بود ریختی تو دهنم؟ معجون ضد حمله بود؟
- آره هکتور، مطمئنا همینه!
- پس چرا من احساس سبکی و شفافیت و پرواز میکنم؟
- چون تو مُردی هکتور!

نیم ساعت بعد- اون دنیا

هکتور پس از پروازی طولانی حالا خودش رو در یک آزمایشگاه پر از تجهیزات گوناگون و مواد اولیه بی پایان پیدا کرد. با چهره ای مشتاق تر از همیشه و در حالی که از شدت ویبره نزدیک بود کل عرش عالم بالا را با خاک یکسان کند، به این دنیای رویایی خیره شده بود. هکتور به هر طرف نگاه می کرد یا پاتیل بود، یا معجون یا مواد اولیه. هکتور ذوق زده شد، هکتور به سمت کوه پاتیل ها دوید و اونا رو در اغوش گرفت و این شکلی شد.
اما به نظر می رسید چیزی درست نیست. هکتور داشت از پاتیل هایش دور می شد. هکتور به این صورت مبهوت بود که صدایی پخش شد.
- بازم اشتباه کردین؟ این دگورث گرنجره نه گرنجر! این باید بره جایی که هیچ معجونی پیدا نشه، تا هممونو نفرستاده رو هوا ببریدش بیرون.

صدا به نظر عصبانی می رسید و همه رویاهای هکتور در حال محو شدن بودن.

همان موقع- خانه ریدل


تسترال ها کراب را احضار کرده بودن. به نظر می رسید پیشگویی جدیدی در راه باشه.


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۱۱ ۲۰:۴۴:۰۴

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۴:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
-هکتور دهنتو باز کن!

دهان هکتور به صورت پیش فرض همیشه باز بود. از شدت ذوق زدگی!
ولی با شنیدن این جمله کراب که به صورت تهدید آمیزی بیان شده بود، دهانش را بست.
-مممممم!

-گفتم باز کن. تو که نمی دونی چه اتفاقی افتاده!

هکتور چیزی نگفت ولی چشمانش حالت پرسش آمیزی به خود گرفتند.
کراب ذهنش را جستجو کرد...به دنبال اتفاقی که می توانست در آن لحظه به درد بخورد!
-امممم...خب...من همین سه ثانیه پیش دیدم که حشره خطرناکی از اون دهن همیشه بازت رفت تو! خیلی هم خوشحال بود. شیکمشم به نظرم زیادی بزرگ بود. الان اگه بره تو دل و رودت تخم گذاری کنه و همون جا ارتشی از حشرات کوچیک تشکیل بده و به مغز...که نداری...به قلبت حمله کنه می خوای چیکار کنی؟
-معجون ضد حمله سر می کشم؟

همین یک جمله برای کراب کافی بود. با یک جهش بلند خودش را به هکتور رساند و معجون کُشنده را در حلقش خالی کرد.
هکتور در حالی که سعی می کرد جمله اش را تمام کند، ناخواسته معجون را بلعید! آن هم معجونی که توسط کراب آورده شده بود و سازنده اش خودش نبود.




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 595
آفلاین
کراب جادوگر زیبایی بود.

کمتر کسی قادر بود با صدای بلند به این حقیقت اعتراف کند. ساحره ها از حسادت و جادوگران باز هم از حسادت. همه از حسادت اصلا!
ولی مژه های بلند و برگشته، موهای فرفری و موج دار، چشمان درشت، لب های سرخ و گوشواره هایی که با هر حرکت سر، به رقص در می آمدند حقایقی غیر قابل انکار بودند. به این موارد صدای همچون زمزمه نسیم و هیکل بسیار فیت(!) کراب را هم باید اضافه کرد!
حالا همه این ها چه ربطی به داستان داشت؟
هیچ ربطی!
کلا بیخودی این ها را خواندید. نویسنده فرصتی یافته بود برای ابراز زیبایی هایش.

کراب لیوان جاوی معجون بسیار کشنده را در دست گرفته بود و شنگول و شادان به طرف هکتور میرفت.
-هک؟امروز هوا خیلی گرمه. مطمئنم تشنه ات شده. بیا یه لیوان معجون خنک برات آوردم.

هکتور شال گردنش را از روی دهانش کنار زد. با هر نفس بخار غلیظی از دهانش خارج میشد.
-وینسنت؟ هوا گرمه؟ واقعا؟ پس من چرا باز دارم میلرزم؟

وینسنت از هر چه فصل زبان نفهم و وقت نشناس بود متنفر شد.
-مهم نیست.تو که همیشه میلرزی. این معجون مقویه. دمای بدن رو تنظیم میکنه. اگه گرمت باشه خنکت میکنه و اگه سردت باشه گرم میشی. تو الان خیلی تشنه ای.اینا رو نمیفهمی.

-تشنه رو بیخیال. تشه نمیخوای؟ من کلی تشه تو جیبام دارم. تشه های خوب خوب. تشه های موثر. تشه های همه فن حریف.

وینسنت هیچ علاقه ای به تولیدات شرکت هکتور(تشه) نداشت.وینسنت فقط میخواست آن معجون لعنتی را به هکتور نوشانده و او را بکشد!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
مـاگـل
پیام: 150
آفلاین
-سیبل پیشگویی جدید رو شنیدی؟

سیبل تریلانی عینک ذره بینیش رو روی بینیش جابجا میکنه. جمله ای که شنیده خیلی دور از انتظار و توهین آمیزه. باوجود این خونسردیشو حفظ میکنه: من پیشگویی جدید رو نمیشنوم لینی. من پیشگویی جدید رو انجام میدم. کلا هر چی پیشگویی جدید و قدیمی باشه من انجام میدم. حالا برو بیرون بذار به کارم برسم. امواج جدیدی در گوی بلورینم احساس میکنم.

لینی شونه هاشو بالا میندازه و میگه: من نمی دونم. ولی میگن کراب هم پیشگویی میکنه و پیشگوییاشم خیلی بهتر از توئه. تازه الان پیشگویی کرده هکتور ظرف سه روز میمیره. همه خوشحالن. جشن های بزرگی در سراسر خانه ریدل گرفته شده. منم اومدم بهت بگم اگه خواستی برو تو جشن شرکت کن. مرگ هکتور خبر مبارکی برای ارتش سیاهه.

لینی از اتاق خارج میشه و سیبل رو با کوهی از غصه تنها میذاره. کراب چطور جرات کرده کار سیبل رو انجام بده؟ چطور جرات کرده پیشگویی کنه؟ مخصوصا پیشگویی مرگ! پیشگویی مرگ و بدبختی تخصص سیبله! سیبل تمرکز میکنه و هر چی انرژی منفی داره میفرسته برای کراب که الهی نفله بشه و دستش بشکنه و وبا بگیره.

در این سوی ماجرا کراب وارد آشپزخونه ریدل میشه. درحالی که لیوانی پر از مایعی سبز رنگ در دست گرفته. توی آشپرخونه کسی جز گیبن حضور نداره.
-گیبن! تو میدونی معجون فورا بکش و حتی یه لحظه هم مکث نکن، کدومه؟

گیبن با شک و تردید به کراب نگاه میکنه و میپرسه: برای چی می خواییش؟

کراب با اعتماد به زیبایی ذاتیش لبخند دلنشینی میزنه و جواب میده: این آب سبزیجات مختلفه.تازه و پر از ویتامین. خیلی مفیده. خیلی خیلی مفیده! زیادی مفیده! من میترسم اینو بخورم قدرتم زیاد بشه. مثلا در حد ارباب! بعد ارباب بفهمن که خیلی قوی شدم و بزنن نصفم کنن. من نمیخوام نصف بشم. من همینجوری کامل خوشگلم. از سیو پرسیدم. گفت اگه یه قطره از اون معجون بریزم توش مفیدیش کمتر میشه.

گیبن به قفسه سیاه رنگی اشاره میکنه.
-اونجاس. مواظب باش. فقط یه قطره بریز. بدجوری کشنده اس.

کراب به طرف قفسه میره. شیشه معجونو پیدا میکنه و وقتی مطمئن میشه حواس گیبن پرت شده توی لیوان خالیش میکنه و با خوشحالی به طرف هکتور که در گوشه ای از حیاط خانه ریدل در حال ویبره عصرونه شه میره.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۳:۰۲ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 371
آفلاین
كراب خواست بزند زير گريه. کراب خواست" هاى هاى" اشک بريزد و به روزگار بدش لعنت بفرستد ولى بعد متوجه شد که ريمل زده و ممکن است با گريه، بريزد. به همين علت گريه نکرد. خواست دهانش را باز كند و هر چى فحش است به تسرال ها بگويد، بگويد که در زندگى اش تسترالى مثل آن ها نديده، خواست بگويد آخه تسترال هم انقدر تسترال! خواست بگويد خيلى تستراليد! ولى بعد متوجه شد که ممکن است صورتش چروک شود و پير ديده شود به همين علت فحش هم نداد.

کراب که نه توانست گريه کند و نه حتى توانست فحش بدهد، افسرده شد. با چشمانش خيره شد به يک گوشه و حرف نزد. بعد سکته کرد، قلبش گرفت، سرطان گرفت، مغزش جا به جا شد، ماشين از رويش رد شد، خاکش کردند و سر قبرش فاتحه خواندند و خرما پخش کردند و چند اداى ديگر را هم درآورد اما وقتى ديد در تمام مدت تسترال ها با حالت نگاهش مى کنند فهميد که" هيچ وقت در زندگى با يک تسترال درد و دل نکند!". بعد از جايش بلند شد و با عصبانيت از پيش تسترال ها دور شد و تسترال ها به خنديدن ادامه دادند.

درحالى که سرش پايين بود و ناراحت، از راهرو مى گذشت که ناگهان کسى صدايش کرد.

- هى کراب!

هكتور بود. از هميشه سالم تر و شاداب تر. كراب در دل با خود گفت که چطور قرار است هکتورى با اين انرژى را بکشد؟ که ناخودآگاه جلو رفت و گردن هکتور را فشار داد.
- خفت مى کنم. بايد بميري!

کراب با تماااام توان گردن هکتور را فشار مى داد.
- بميير!

قطره هاي عرق خستگى و ترس و عذاب وجدان از پيشانى کراب شر شر پايين مى ريخت. نمى دانست ناراحت باشد يا خوشحال. به هر حال هکتور دوستش بود اصلا دوست هيچ! کراب خودش را يک فرد کاملا متشخص و فرهنگى مى دانست، لباس هاى جديدى خريده بود با يک عالمه لوازم آرايشى و حتى از آن کيف ها که مهندس ها دارند و حالا... با دو دستش گردن يکى را گرفته بود و فشار مى داد! مردم چه مى گويند اصلا؟

ولي در سمت ديگر دستور لرد بود به همين علت کراب عذاب وجدان را کنار گذاشت. صداي هکتور به خاطر فشردن گلويش به گوش نمى رسيد. کراب نزديک ده دقيقه گردن هکتور را فشار داد و وقتى عقل حکم مى کرد که آدم بعد از ده دقيقه بى هوا بودن مى ميرد، گلوى او را رها کرد. اما به محض رها کردن...

- کراب چرا منو غلغلک مى دادى؟

گويا هكتور به اين راحتي ها نمي مرد.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.