خلاصه:
لرد سیاه قصد داره مالکیت خانه گانت ها رو به یکی از مرگخوارها واگذار کنه. تنها شرطش هم اینه که مرگخوار مورد نظر، مارزبان باشه.
مرگخوار ها تلاش می کنن مارزبان بشن. لینی از نجینی درس می گیره(که بی فایده اس)...هکتور معجون مارزبانی درست می کنه(که بی فایده اس)...بلاتریکس از آرسینوس می خواد که براش زبون یه مار رو بیاره که بخوره و مارزبان بشه.
................
آرسینوس که تصمیم گرفته بود دیگر در زندگی خود فکر نکند، ناگهان متوجه شد که این تصمیم، کوچکترین تغییری در روند زندگی اش ایجاد نکرده است.
چون آرسینوس کلا فکر نمی کرد!
از خانه ریدل ها خارج شد...ولی قصد دور شدن نداشت. چون او هم خودش را کاندیدای مارزبان شدن می دانست. فقط قصد داشت هر چه سریع تر زبان مار را آورده، و از شر بلاتریکس خلاص شود.
چوب دستی اش را در دست گرفت و شروع به زیر و رو کردن خاک های محوطه جلوی خانه ریدل ها کرد.
چوب دستی را در هر سوراخی که روی زمین می دید فرو می کرد. تا این که...
-آخ!
زمین فریاد کشیده بود. آرسینوس از زمین عذرخواهی کرد و به راهش ادامه داد. ولی وقتی زمین شروع به سرفه کردن کرد، نتوانست بی تفاوت عبور کند.
برگشت...قمقمه اش را از کمر باز کرد و چند قطره آب روی زمین ریخت.
-بیا...بخور...بهتری؟
زمین فحشی داد...فحش بد!
به آرسینوس بر نخورد. آرسینوس به آزادی بیان اعتقاد زیادی داشت.
قصد داشت به راهش ادامه بدهد که باز، زمین اجازه نداد.
-صبر کن ببینم. گرد و خاک راه انداختی...چوب دستیتو توی دماغم فرو کردی و حالا داری می ری؟ همینجوری؟
چیزی نمانده بود که آرسینوس فکر کند که "عجب گیری افتادیما!"...ولی به خاطر آورد که با خود عهد بسته که فکر نکند.
در این فاصله زمین دهان باز کرد و درست در زمانی که آرسینوس تصور می کرد قرار است به خاطر گناهان نابخشودنی اش بلعیده شود، آماندا را دید که سر از زمین بر آورد!
-تو...اون تو چیکار می کردی؟
-داشتم سعی می کردم بمیرم.
-هوووم...منطقیه...سوراخ رو برای چی گذاشته بودی؟
-که نمیرم!
آرسینوس کمی گیج شد. البته در آن لحظه اهمیتی به وضعیت روحی آماندا نمی داد.
-خیال داشتم بمیرم. ولی خودم که نباید می مردم. منتظرم ارباب از این جا رد بشن. پاشونو روی سوراخ هواخوری من بذارن..سوراخ ریزش کنه و من زیر خاک مدفون بشم. به این ترتیب من به دست ارباب کشته می شم.
آرسینوس سری به نشانه تاسف تکان داد. حتی فکر نکردن هم باعث نمی شد از میزان غیر منطقی بودن و کم بودن احتمال وقوع چنان اتفاقی افسوس نخورد.
-این همه جا...چقدر باید صبر کنی که ارباب پاشونو صاف بذارن روی همون سوراخ هواخوری و رد بشن؟ کمی ریونی باش! نقشه های بهتر بکش. مزاحم منم نشو. دنبال مار می گردم... یا باسیلیسک...یا...
-مارمولک؟
آرسینوس دنبال مارمولک نمی گشت. ولی آماندا به نقطه ای که چند دقیقه پیش در آن زنده به گور شده بود اشاره کرد.
-به هر حال اون زیر یه مارمولک کنار من خوابیده بود. شاید به دردت بخوره.
آرسینوس با خودش فکر کرد "چرا که نه! مارمولک هم شبیه ماره. فقط یه مولک اضافه داره. اونم که بلا نمی فهمه"...