ستادهای انتخاباتی
ارباب جون، داستان واقعی مرگخوار شدن من با کمی صحنه های اضافه نقد میکنید؟
یک روز آفتابی و عادی بود؛ البته برای بقیه!
آماندا، با قلبی شکسته و ذهنی ناامید در پارک قدم میزد. مشنگ ها و گاهی جادوگرانی را میدید که شاد و خوشحال هستند.
- چرا انقدر خوشحالن؟ دلیلی نداره که انقدر شاد باشن!
این، بازم یکی از سوالات عجیب آماندا بود. به قدم زدنش ادامه داد تا اینکه به یک نیمکت خالی رسید؛ روی آن نشت و مشغول مرور وقایع آن روز شد.
این، بازم یکی از سوالات عجیب آماندا بود. به قدم زدنش ادامه داد تا اینکه به یک نیمکت خالی رسید؛ روی آن نشت و مشغول مرور وقایع آن روز شد.
لینی آدرس خانه ی ریدل را به آماندا داد. آماندا نفهمید که چی شد ولی وقتی به خودش آمد متوجه شد در زیر بارون به سوی خانه ی ریدل میدود!
فلش بک - نیم ساعت قبل - خانه شماره دوازده گریمولد
دلیل اصلی اش این بود: آماندا از وقتی که یادش می آمد، تعریف های زیادی از محفل ققنوس شنیده بود و کم کم به آن علاقه مند شده بود، برای همین به آنجا آمده بود و از دامبلدور خواسته بود او را عضو محفل ققنوس کند اما ته قلبش احساس میکرد دارد اشتباه میکند!
- راستش میخوام سفیدی در دنیا گسترش بدم!
- خب ببین دخترم، تو هنوز کامل آماده نیستی که وارد محفل بشی، خودت میتونی بفهمی؟
این چیزی بود که دامبلدور گفت یا حداقل برداشت آماندا از حرفش بود! آماندا اصلا آمادگی این را نداشت، از صبح هیجان زده بود که قرار است عضو محفل ققنوس شود.
ولی به خوبی میدانست آن کاغذ چیست! نقاشی که وقتی خیلی کوچک بود از خودش درحالی که به دست لرد سیاه کشته میشد، کشیده بود!
آن موقع هرجا که میرفت چیزهایی درمورد گروه مرگخواران و اربابشان، لرد ولدمورت میشنید.
لیسا به سرعت وارد خوابگاه شد و گفت:
- عه آماندا اینجایی؟ باورت نمیشه چی شده؟ من عضو گروه مرگخوار ها شدم!
آماندا در فکر فرو رفت. در این حین لینی هم وارد خوابگاه شد.
- لیسا، باز چی شده که هیجان زده ای؟
- من عضو مرگخوار ها شدم.
- مرگخوار ها کجا زندگی میکنن؟
لیسا و لینی از سوال آماندا تعججب کردند؛ لینی پاسخ آماندا را داد:
- توی خونه ی ریدل.
هواي بسيار مطبوع و دلنوازى بود.
باران بهاري، همراه با تگرگ ميباريد.
ريشه ى درختان، در اثر وزش نسيم خنكى، از خاك درآمده بودند.
يك تير دراز كه مشنگ ها به آن "تير برق" ميگفتند، شكسته و جرقه اي نيز، زده بود.
آستوريا، قدمي به كراب نزديك شد.
-زبونت رو درآر!
-چيكار كنم؟!
-زبونت رو درآر...يا شايد ميخواي خودم از ته حلق برات درش بيارم؟
قطعا كراب اين را نميخواست. در نتيجه نوك زبانش را درآورد.
-بيشتر...بيشتر در بيار! آها...حالا با تموم قدرت زبونت رو گاز بگير!
-آستوريا...
-آآآ...كراب حرف نزن ديگه! زبونت رو گاز بگير تا خودم برات نصفش نكردم!
كراب زبانش را گاز گرفت.
-آفرين! از دفعه ديگه حواست به جمله هات باشه.
نميدانم از كجا، ولي مثل اينكه آستوريا تشخيص داد كه جواب نجيني مثبت است.
-باشه...پس بيا بريم.
و به سمت شكنجه گاه راه افتادند. در چند قدميه شكنجه گاه، سايه ي فردي در پشت يكي از درخت ها توجه آستوريا را جلب كرد. بدون جلب توجه، سپر حفاظتي در اطراف نجيني درست كرد و...
-كروشيو!
طلسم مستقيما به سينه ى فرد سياه پوش خورد و فرياد درد آلودش به هوا رفت.
-ديگه اهميتي نداره كيه! بيا نجيني...بيا به گردشمون ادامه بديم.
تام... فرزندم!
اینجا جایی برای پیرمردی که قصد مبارزه با ارتشت رو داره هست؟
شاید این، شروع نقدی باشه بینمون!
شروع کن بازیو!
-غر دارم!
رودولف این را گفت و پرید وسط فضای دوئل و قصد داشت چشمانش را روی چشمان هکتور متمرکز کند ولی...خب سخت بود.
دستانش را گذاشت روی دهان هکتور و آن را ثابت نگه داشت -که البته سخت بود- تا رودولف بتواند با نفسی مطمئن و قلبی آرام لفظ بیاید.
رودولف دوباره شروع به صحبت کرد و گفت:
-شما روح دوئل رو...
-بله!
-نقض کردید.
-ده ثانیه...
-شما دو نفر رو با هم...
-خیلی خب. وقت شما تمام شد.
-انداختید به جون من.
-نامزد محترم وقت شم...
در این لحظه، پالی که حس کرد هکتور دارد شورش را در می آورد، افکت انیمه ای با حجب و حیای گیاه خوار خودش را فراموش کرده و پرید روی هکتور و دستانش را گذاشت روی دهان هکتور و آن را ثابت نگه داشت -که البته سخت بود- تا رودولف بتواند با نفسی مطمئن و قلبی آرام لفظ بیاید.
-هوی رودولف! بغض ویژه ی منه. کپی رایت رو رعایت کن.
-
-آهای!پوکر فیس واس منه.شخصیت منو ناقص نکن با کارات.
-چره موهای تو ره داری می کَنی رودولف؟ کچلی برای ارباب هسته! میخوای پات ره توی کفش لرد سیاه کنی؟ شخصیت ارباب ره لکه دار کنی؟ :ysilly
-بله من غر دارم. اگر امروز من غر میزنم بخاطر احساس وظیفه ایه که در نبود ارباب...ارباب...
-چره موهای تو ره داری می کَنی رودولف؟ کچلی برای ارباب هسته! میخوای پات ره توی کفش لرد سیاه کنی؟ شخصیت ارباب ره لکه دار کنی؟
خدای من! این ها هرکدام یک گوشه ی کار را گرفته بودند.همه چیز ثبت ملی شده بود.
یعنی ترجیح داد که در این لحظات به ساعت مچی آرامش بخشش نگاه کند که داده بود عقربه هایش را بکَنند و رویش با خط درشت چاپ کنند:"مهم نیست ساعت چنده! مهم اینه که وقت خوابه " و اگر می خواهید بدانید که چرا وسط فضا سازی شکلک آورده شد، باید بدانید که دنیا جادوییست و میتوانند روی ساعت هایشان شکلک های متحرک چاپ کنند و خیلی باحال است.
مثل همیشه...
با تنها برادرش که تنها همدم او در شادی و ناراحتی بود قدم میزد.
متوجه گذر زمان نمیشدند.
لیسا به برادرش نگاه کرد و خندید.
هوا به طور خیلی ناگهانی سرد و سرد تر میشد.
آسمان تیره شد.
خاطرات بدی که داشتند در ذهنشان مرور میشد.
کنترل خود را از دست داده بودند.
میخواست از سپر مدافع استفاده کند ولی مرد رنگ پریده او را خلع سلاح کرد.
میخواست از سپر مدافع استفاده کند ولی مرد رنگ پریده او را خلع سلاح کرد.
اینبار او تنها کاری که میکرد کشیدن ردای خواهرش به سمت خودش بود.
- ولم کن لیام! اون راست میگه. من مرگخوارم. من از طلسم های ممنوعه استفاده میکنم. ولم کن!
اشک از چشمان لیسا جاری شد.
لیسا فریاد زد:
-نه!
دیگر کار از کار گذشته بود.
لیسا فقط به جسم بی روح برادرش نگاه میکرد...
خلاصه سوژه:
هری پاتر و دوستان وفادارش 7 هورکرکس را نابود کرده اند و به اعتقاد خودشان لرد سیاه را برای همیشه از میان برداشته اند غافل از اینکه عدد مقدس برای لرد سیاه عدد 7 نیست ...
در میان جنگلی تاریک و مخوف که هیچ کس جرئت ورود به انرا نداشت ، سه دیوانه ساز فراری پرسه می زدند .
نزدیک به تاریکی کامل بود و باد زوزه می کشید.
در میان جنگلی تاریک و مخوف که هیچ کس جرئت ورود به انرا نداشت ، سه دیوانه ساز فراری پرسه می زدند .
اما ناگهان هوا به سردی گرایید و انگار همه ی خوشی ها از بین رفت !
این اتفاق ها داشت برای دیوانه ساز ها می افتاد !
دیوانه ساز ها احساس می کردند به مرگشان نزدیک می شوند و هرچه بیشتر پیش می رفتند این احساس در انها اوج می گرفت !
پیشتر نرفتند و سریع به آزکابان پر از شادی خودشان برگشتند !
او دختر کیگانوس بلک ،نوه فینیاس نیگولاس و خواهر پولوکس و کاسیوپی است.برادرزاده ی او کیگانوس(پسر پولاکس)،پدر بلاتریکس که با رودولف لسترانج،نارسیسا که با لوسیوس مالفوی و اندرومیدا که با تد تانکس ازدواج کرد است.
برادر زاده ی دیگر او ولبورگ(پسر پولاکس) با اوریون بلک (نوه سیریوس و فرزند ارکتوروس) ازدواج کرد و دو پسر به نام های سیریوس (پدرخوانده هری پاتر)و ریگولاس به دنیا اورد.