ریونسلی
تیم لولا!
لرد ولدمورت و نولا جانستون
حرف:
ژموضوع:
دمپایی ابری!سنت مانگو
-بییی بوووو...بیییی بووووو...بییی بووووو...
رودولف در حالی که چراغ چشمک زنی بالای سرش نصب کرده بود، آژیرکشان وارد سنت مانگو شد.
-بکشین کنار...مسیرو خلوت کنین...بکشین کنار...آواداکداورا!
طلسم سبز رنگ به بیمار بخت برگشته ای که سر راه رودولف قرار گرفته بود اصابت کرد. جسم بی جان جادوگر به زمین افتاد و روح شفافی از جسمش خارج، و روی هوا معلق شد.
-دِ لعنتی داشتم می کشیدم کنار خب...دو ثانیه مهلت می دادی.
انگار سر آوردن...
رودولف که حالا جادوگر اورژانسی ای که با خودش حمل می کرد هم دیده می شد، متوقف شد.
-سر نیاوردم...دست آوردم...دستی باارزش! نمی بینی؟ وضع بیمار ما رو نمی بینی؟
-نمی بینم...زدی کشتیم دیگه. امیدوارم بیمارت نفله بشه...
-بواداکداورا!
طلسم دوم به روح برخورد کرد و روحی شفاف تر از اولی، ازش خارج شد.
روح دوم به روح اول که همچون ملافه ای سفید، روی زمین افتاده بود نگاه کرد.
-نامرد بی مروت! چرا زدی دوباره؟
-می کشی کنار یا بازم بزنم؟ بعدیش پاواداکداوراس...به تعداد حروف الفبا می تونم ادامه بدم. ولی معمولا تو "جیم" طرف کلا ناپدید می شه. اختراع اربابه. ایول ارباب!
شستش را به نشانه "ایول" بالا گرفت...و جادوگری که روی کولش حمل می کرد، با خونسردی شست را گرفت و به سمت مخالف مفاصلش خم کرد.
شست با صدای ترق بلندی شکست!
-نه رودولف...هیچ غری در این مورد نمی زنی. ما رو به اورژانس برسون. وضعیتمون رو وخیم ارزیابی کردیم.
-بیییی بوووو...بییی بوووو...بیییی بووووو...
اورژانس
-دمپایی ابری!
-آواداکداورا!
شفادهنده ششم هم روی زمین افتاد و به این ترتیب تیمی متشکل از شفادهنده های شفاف، دور لرد سیاه جمع شدند.
-ببخشید جناب اسمشو نبر...شما چطور موفق شدین این کار رو با دستتون انجام بدین؟
لرد سیاه دستش را روی میز گذاشت.
دست تا مچ بطور کامل داخل چرخ گوشتی مشنگی فرو رفته بود.
-سر ما داد زد...خواستیم ببینیم حرف حسابش چیه!
-خب الان ما چیکار کنیم؟ ما فقط می تونیم دست رو از مچ قطع...
چوب دستیتو بیار پایین آقا! دارم شرایط رو توضیح می دم خب.
باشه...یه راهی پیدا می کنیم که آسیبی به دست وارد نشه. این دستگاه مشنگیه...ساخت کجاست؟ شاید بتونیم کارشناساشونو احضار کنیم و بفهمین چطوری باز می شه.
-ساخت چین!
-دمپایی ابری!
رودولف به لرد سیاه نزدیک شد.
-نه ارباب...نه...نمی تونه ساخت چین باشه. حرف ما ژ هست. کمی فکر کنین.
-به ما چه...ساخت چینه.
-ارباب دوباره نگاه کنین. پشتش نوشته. چقدرم ریزه...
ژاپن نیست؟
لرد سیاه چرخ گوشت را برگرداند.
-خیر! هنوزم چینه!
رودولف طبق عادت، به محض عصبانی شدن چوب دستی اش را بلند کرد...ولی وقتی با یک جفت چشم سرخ رنگ مواجه شد، سرش را با نوک چوب دستی خاراند و دستش را پایین آورد.
-ببینین آقای شفادهنده شماره پنج...شما الان سه تا آواداکداورا خوردی...همین الانشم به سختی دیده می شی. تا چهارمی رو نزدم بگو این دستگاه چطور قانع می شه دست از گاز گرفتن ارباب برداره؟ اسم شما چی بود؟
-ژان!
-اسمت به چه دردم می خوره؟ فامیلیتو بگو! صمیمی می شه با آدم!
-ژاک روسو! که البته خوشحال نشین. ژاک اسم دوممه. فامیلیم روسوی خالیه که به درد شما نمی خوره.
شفادهنده های دیگر هم شروع به معرفی خود کردند و همهمه ای ایجاد شد.
-منم
ژان والژان هستم...
-منم ژاورم. قراره بعد از عمل اینو دستگیر کنم. ایشون ژپتو هستن...یه کمی بوی ماهی می ده. ایشونم دکتر
ژیواگو که این یکی واقعا دکتره و اینی که روسرش برگ زیتون داره هم ژولیوس سزاره. آقا بردار اون برگا رو، صد دفعه گفتیم غیر بهداشتیه. دکتر ژول ورن...ژان رنو...و اینم ژوزفین، همسر آقای ناپلئـ...
- بس کنین بابا. یکی کافی بود خب. جوگیر می شن.
شفادهنده ها به ساحره سفید پوشی که موهایی بسیار نامرتب داشت اشاره کردند.
-تازه ایشونم همکار ما هستن. اسمشون نولا جانستونه. چون ژ نداشت بیرونش کردیم. الان ازش به عنوان ماکت بدن ساحره استفاده می کنیم. برای آموزش شفاآموزا. بعد از سه چهار بارجدا شدن و سر هم شدن، این شکلی شد.
رودولف نگاهش را به سختی از نولا برگرفت.
-اهمیتی بهش نمی دیم. شرایط حساسه. ارباب دچار درد و ناراحتی شدن.
لرد سیاه با تکان سرش تایید کرد.
-شدیم! یکی یه راه حل بده!
-دمپایی ابری!
شفادهنده پنجم که اصلا پزشک نبود و روانشناس بود، جلو رفت و لرد سیاه را روی صندلی راحتی نشاند.
-بینین جناب اسمشو نبر. بیایین منطقی باشیم. سعی کنین آرامش خودتونو حفظ کنین. به نظر من ریشه این قضیه برمی گرده به دوران کودکی شما! مادر شما...
-با مادر ما چیکار داری؟
-خب...پدرتون...
-اونو که اصلا فکرشم نکن...مشنگ بی لیاقت!
-خب...اجداد شما...این که می شه؟ مشکلی ندارین؟
-اگه اجداد مادری باشه نه...مشکلی نداریم.
-خب...پس می ریم به دوران کودکیتون.
-ما تنها می ریم. شما نیایین. حریم خصوصی ما نقض می شه.
-بله...چشم...آیا اجداد مادری شما برای تربیتتون به خشونت متوسل می شدن؟ اصلا کودکی شما کجا سپری شد؟
لرد سیاه در حالی که چرخ گوشت از دستش آویزان بود، دراز کشیده و چشمانش را بسته بود.
-در شهر
ژنو...ما خانه ای داشتیم مملو از درختان ژاژک!
-هوشمندانه بود ارباب!
ولی میوه لازم نداشتیما. بیخودی به ذهنتون فشار مضاعف وارد نکنین.
لرد با خشونت به رودولف نگاه کرد.
-در کودکی ما دخالت نکن لسترنج! خب...چی داشتیم می گفتیم...هر روز که از مدرسه بر می گشتیم، بوی
ژیگویی که مادرمون درست کرده بود در کوچه های شهر می پیچید. اینا فایده ای هم داره؟
روانبخش: خیر!
-داواداکداورا...نگران نباشین. کشتمش ارباب.
-بله رودولف...متوجه شدیم! بسه؟ تموم شد؟ ما از دوران کودکیمون خسته شدیم.
رودولف که هر دو دستش آزاد بود حساب و کتابی کرد و چند مورد را روی کاغذ خط زد.
-بله ارباب...حله! از کودکیتون بیایین بیرون.
لرد سیاه سعی کرد از روی صندلی بلند شود. ولی مکثی کرد و دوباره دراز کشید.
-ما نمی تونیم. ما در پیچ و خم گذشته مان مفقود شدیم...احساس اندوه می کنیم. فکر می کنیم افسرده هم شدیم.
رودولف به دنبال روانبخش گشت که شفاف ترش کند...ولی اثری از او نبود.
-ارباب کمی تلاش کنین.
ژاکت نولا رو بدم بپوشین گرم بشین؟ چه رنگ
ژله لیمویی زیبایی هم داره. نه؟...چشم! شما فقط تمرکز کنین. فراموش نکنین که شما قبلا بارها از چه فلاکت ها و موقعیت های نکبت باری خودتونو...
-آخ...
-چی شد ارباب؟
- شدت پیدا کرد!
-چی ارباب؟
-افسردگیمون...چرت و پرت گفتی، شدید شد. درباره ما چی داشتی می گفتی؟ نکبت و فلاکت و...
رودولف شدیدا احساس خطر کرد و این احساس خطر به شکل فریاد، خودش را نشان داد.
-فورا دست ارباب ما رو از دهن این ملعون آزاد کنین. وگرنه مثل یه
ژورک شکارتون می کنم. بلدم! قبلا انجام دادم...
نولا جانستون که کل بدنش طناب پیچی شده بود با چند پرش کوتاه، خودش را به رودولف رساند.
-یه ساعته دارم می گم دمپایی ابری...کسی گوش نمی کنه. راه حل دمپایی ابریه.
-چگونه؟
نولا فورا دستانش را که کاملا نمایشی بسته شده بود، باز کرد. چوب دستی رودولف را گرفت و ده جفت دمپایی ابری ظاهر کرد...و سطلی پر از آب!
-اینا رو فرو می کنیم تو این سطل...وقتی کاملا خیس شدن، مثل دستکش می پوشیمشون...مصدوم رو می ذاریم جلومون...و حالا نزن کی بزن! تا این که دستشون نرم بشه و راحت بیاد بیرون.
اخم های رودولف از هم باز شد! در چهره اش کوچکترین نشانی از این که اهمیتی به علمی یا عملی یا حتی منطقی بودن این راه درمان می دهد، وجود نداشت.
چوب دستی اش را به کناری انداخت و ذوق زده جلو رفت.
-از کدوم طرف پوشیده می شن؟ به من دو تا بدینا.