هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۹۷

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
ریونسلی



بانز خفن و لیسا تورپین زیرک

حرف: ل

موضوع: هاچ زنبور عسل.


....................................


نصفه شبه...باد ملایم نمیوزه...خیلی هم شدید میوزه و همه چیو در هم مینورده. درختا میشکنن. رعد و برقم میزنه. پلنگا منقرض میشن. هوا کاملا آلوده اس. کره ی زمین داره گرم میشه. یخ های قطبی ذوب میشن. پنگوئنا ناراحتن...

فضاسازی که همیشه نباید قشنگ باشه.

خلاصه این که همه چی داره به بدترین شکل پیش میره که یهو...


شَرَق!


در خونه ی بانز از جا کنده میشه و کاراگاه های وزارتخونه به همراه جمعی از مرگخواران و اعضای محفل و اساتید هاگوارتز و سرپرست های گروه های چهار گانه و مادام پامفری و بقال سر کوچه و پاتیل فروش بداخلاق دیاگون، و کلا هر کسی که در حالت عادی اصلا به هم سلام هم نمیکنن، وارد خونه میشن.

-بانز بانز! تو به جرم...جرمش چی بود کاراگاه؟

کاراگاه پرونده هاشو بررسی میکنه و قیافه ی سردرگمی به خودش میگیره.
-حالا شما اول پیداش کنین. میخوام تو چشمای وقیحش خیره بشم و جرمشو اعلام کنم.

ملتی که هر کدوم عضو یه گروهی هستن شروع به گشتن خونه میکنن.

-اینجا که نیست...
-اینجا هم نیست...
-شاید تعجب کنین. ولی حتی اینجا هم نیست.

لیسا از همه بیشتر و جدی تر دنبال بانز میگشت.
-پیداش کنین این لعنتی رو. جامعه باید از وجود این پاک بشه.

آرسینوس که خیلی احساس مهم بودن میکنه دو تا دستشو بالا میگیره.
-آقایون خانوم ها اجنه و ارواح! آروم باشین. درسته که الان بانزی اینجا دیده نمیشه. ولی آیا قبلا دیده میشد؟

همه مثل بز زل میزنن به آرسینوس.

-جواب بدین خب!

-بعله...بعله...
-بعله و بلا! دیده میشد؟ میگم بانز قبلا دیده میشد؟
-شاید...ممکنه. با عینک مخصوصی، یا چشم بصیرتی چیزی...

آرسینوس میفهمه همراهاش کلا خنگن و اینجوری به نتیجه نمیرسه. در یخچالو باز میکنه و یه لیمو ترش که رنگ لاجوردی زیبایی داره برمیداره و پرت میکنه طرف لیسا که بخوره تو سرش و لیسا لیمویی شه و ذهنش درست تر کار کنه.
ولی لیسا یه ریونی فرزه. لیمو رو تو هوا میگیره.
-این که پلاسیده! عجب تسترالیه این بانز. اینا سمی هستن. وارداتین...از لوکزامبورگ میارنشون. هم شهره و هم کشور. با یه تیر، دو نشونه! مشنگا گاهی خیلی باهوش میشن.

ریموس لوپین هنوز در به در داشت دنبال بانز میگشت.
-حمومم بگردیم جناب وزیر؟ دستشویی؟ سطل آشغال...توی لامپ رو چی؟ از این بعید نیست اون تو باشه. روشن کنم جزغاله شه؟

هاگرید با دستش شکمشو میماله و به طرف اجاق گاز میره. در قابلمه رو بر میداره.
-ماموریت دل آدمو به سمت ضعف سوق میده! این که خالیه...ازش بوی لوبیا پلو میاد. ولی خالیه. معلومه ظهر همینجا بوده. شاید الانم همینجاس. تو همین قابلمه. یه قاشق بدین پیداش کنم.

هاگرید کلا موجود بی کلاسیه. یه تیکه برگ از یه گوشه ای پیدا میکنه و شروع میکنه به مالیدن به روغنای مونده ی ته قابلمه و لقمه کردن و خوردنش!
موقع جویدن، قیافش کاملا شبیه یه لاما میشه.
رز ویزلی با دیدن این منظره ی ددمنشانه کلی متاثر میشه. ولی کاری از برگش بر نمیاد. با عصبانیت شروع به هرس خودش میکنه.

آرسینوس خسته و کوفته شونه هاشو میماله.
-خب...اینجوری که پیدا نمیشه. بهتره برگردیم وزارتخونه یه مجوز گرد پاشی بگیرم. اگه کل خونه رو گرد پاشی کنم پیدا میشه. لیسا اون شنل منو بنداز.

لیسا شنل آرسینوسو پرت میکنه طرفش...ولی شنل یه متر بالاتر از آرسینوس رو هوا میمونه.
همه با تعجب به شنل نگاه میکنن. همه بجز هاگرید که لاماوار داره برگ میجوئه.

آرسینوس دستشو بالای سرش تکون میده و یهو یه چیزی رو تو هوا میگیره.
-گرفتمت پست فطرت! پس یه ساعته اینجایی...پریدی رو کول من؟ منم میگم این شونه هام چرا اینقدر درد میکنن. بیا پایین. مرتیکه ی عریان!

بانز از رو شونه آرسینوس پایین میاد.
-بابا مگه من چیکار کردم که این همه آدم بسیج شدن منو بگیرن؟

همه یاد خاطرات بدشون از بانز میفتن! از این که دیده نمیشه و خیلی راحت میتونه به هر جایی سرک بکشه. همه سالها سعی میکنن نامرئی بشن و نمیتونن. ولی بانز مادرزادی همینجوریه.همه از بانز متنفرن.

آرسینوس یه لینی وارنر هافلپافی از جیبش در میاره!
-چیکار کردی؟ جرمت اینه! همین زرد راه راه! تو به این لعنتی گفتی مامانش منم؟ الان سه روزه راه افتاده دنبال من. هر جا میرم میاد. حتی دستشویی! از شدت ذوق شیش بار نیشم زده. الان هشت ساعته گیر داده بیا با هم بریم گرده جمع کنیم...عسل درست کنیم. آخه من عسل درست کردن بلدم؟ تازه وقتی بهش گفتم عسل تو همین سوپرجادوی سر خیابون هست، عصبانی شد که مامان! شما چطور بر این موضوع که محصولات ما رو ازمون بگیرن و بفروشن چشم میبندی. گفت مامان! میفهمی؟ جلوی کل کارمندام بهم گفت مامان.

بانز تازه جونوره رو میشناسه.
-عه...هاچ؟ تویی؟ بالاخره مامانتو پیدا کردی پس؟


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۳۱ ۱۴:۲۲:۱۴

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۹۷

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
مـاگـل
پیام: 83
آفلاین
ريونسلي
لینی و کیگانوس
حرف:د
موضوع:مسابقات تسترال رانی

..............
-خوب.میرسیم به مسابقات بین المللی تسترال رانی دوقوزاباد کتول.و حالا اسامی شرکت کنندگان:
شرکت کننده شماره یک:
دارکوب در دیواری
شرکت کننده شماره دو:
در دیوار دمپختکی اقا مرجانی غیر اصل
شرکت کننده شماره سه:
اقا مرجانی غیر اصل درمندری
شرکت کننده شماره4:
دانیال صد من یه غازی
و......

خوب.تا 5 دقیقه ی دیگه مسابقات شروع میشه.تسترال ها در جایگاه های خودشون قرار گرفتن.تنوع تسترال ها خیلی زیاده و میتونیم تسترال هایی به رنگ های دودی،صورتی،قهوه ای،بنفش و مشکی ببینیم.

خوب مسابقه شروع شده و اقای اقا مرجانی غیر اصل از همه جلو تره.اوه نه!اون همین الان با مخ میره تو در و بقیه هم پشت سرش میخورن تو در و دیوار باشگاه!
تسترال ها رم کردن!
بله؟اها.همین الان از مرکز اعلام کردن که مسابقه لغو شده و بعضی از شرکت کننده هم اعلام کردن که از مسابقه کنار میکشن و حذف میشن.
خوب زمانمون به پایان رسید.تا مسابقاتی دیگر بدرود!


ویرایش شده توسط كيگانوس بلک در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۳۱ ۱۳:۵۱:۱۸
ویرایش شده توسط كيگانوس بلک در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۳۱ ۱۷:۴۲:۲۳
ویرایش شده توسط كيگانوس بلک در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۳۱ ۱۸:۰۳:۴۱

اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۷

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
ریونسلی


تیم لولا!


لرد ولدمورت و نولا جانستون


حرف: ژ

موضوع: دمپایی ابری!



تصویر کوچک شده



سنت مانگو



-بییی بوووو...بیییی بووووو...بییی بووووو...

رودولف در حالی که چراغ چشمک زنی بالای سرش نصب کرده بود، آژیرکشان وارد سنت مانگو شد.
-بکشین کنار...مسیرو خلوت کنین...بکشین کنار...آواداکداورا!

طلسم سبز رنگ به بیمار بخت برگشته ای که سر راه رودولف قرار گرفته بود اصابت کرد. جسم بی جان جادوگر به زمین افتاد و روح شفافی از جسمش خارج، و روی هوا معلق شد.
-دِ لعنتی داشتم می کشیدم کنار خب...دو ثانیه مهلت می دادی. انگار سر آوردن...

رودولف که حالا جادوگر اورژانسی ای که با خودش حمل می کرد هم دیده می شد، متوقف شد.
-سر نیاوردم...دست آوردم...دستی باارزش! نمی بینی؟ وضع بیمار ما رو نمی بینی؟

-نمی بینم...زدی کشتیم دیگه. امیدوارم بیمارت نفله بشه...

-بواداکداورا!

طلسم دوم به روح برخورد کرد و روحی شفاف تر از اولی، ازش خارج شد.

روح دوم به روح اول که همچون ملافه ای سفید، روی زمین افتاده بود نگاه کرد.
-نامرد بی مروت! چرا زدی دوباره؟

-می کشی کنار یا بازم بزنم؟ بعدیش پاواداکداوراس...به تعداد حروف الفبا می تونم ادامه بدم. ولی معمولا تو "جیم" طرف کلا ناپدید می شه. اختراع اربابه. ایول ارباب!

شستش را به نشانه "ایول" بالا گرفت...و جادوگری که روی کولش حمل می کرد، با خونسردی شست را گرفت و به سمت مخالف مفاصلش خم کرد.
شست با صدای ترق بلندی شکست!
-نه رودولف...هیچ غری در این مورد نمی زنی. ما رو به اورژانس برسون. وضعیتمون رو وخیم ارزیابی کردیم.


-بیییی بوووو...بییی بوووو...بیییی بووووو...


اورژانس



-دمپایی ابری!

-آواداکداورا!

شفادهنده ششم هم روی زمین افتاد و به این ترتیب تیمی متشکل از شفادهنده های شفاف، دور لرد سیاه جمع شدند.
-ببخشید جناب اسمشو نبر...شما چطور موفق شدین این کار رو با دستتون انجام بدین؟

لرد سیاه دستش را روی میز گذاشت.
دست تا مچ بطور کامل داخل چرخ گوشتی مشنگی فرو رفته بود.

-سر ما داد زد...خواستیم ببینیم حرف حسابش چیه!

-خب الان ما چیکار کنیم؟ ما فقط می تونیم دست رو از مچ قطع... چوب دستیتو بیار پایین آقا! دارم شرایط رو توضیح می دم خب. باشه...یه راهی پیدا می کنیم که آسیبی به دست وارد نشه. این دستگاه مشنگیه...ساخت کجاست؟ شاید بتونیم کارشناساشونو احضار کنیم و بفهمین چطوری باز می شه.

-ساخت چین!

-دمپایی ابری!

رودولف به لرد سیاه نزدیک شد.
-نه ارباب...نه...نمی تونه ساخت چین باشه. حرف ما ژ هست. کمی فکر کنین.
-به ما چه...ساخت چینه.
-ارباب دوباره نگاه کنین. پشتش نوشته. چقدرم ریزه...ژاپن نیست؟

لرد سیاه چرخ گوشت را برگرداند.
-خیر! هنوزم چینه!

رودولف طبق عادت، به محض عصبانی شدن چوب دستی اش را بلند کرد...ولی وقتی با یک جفت چشم سرخ رنگ مواجه شد، سرش را با نوک چوب دستی خاراند و دستش را پایین آورد.
-ببینین آقای شفادهنده شماره پنج...شما الان سه تا آواداکداورا خوردی...همین الانشم به سختی دیده می شی. تا چهارمی رو نزدم بگو این دستگاه چطور قانع می شه دست از گاز گرفتن ارباب برداره؟ اسم شما چی بود؟
-ژان!
-اسمت به چه دردم می خوره؟ فامیلیتو بگو! صمیمی می شه با آدم!
-ژاک روسو! که البته خوشحال نشین. ژاک اسم دوممه. فامیلیم روسوی خالیه که به درد شما نمی خوره.

شفادهنده های دیگر هم شروع به معرفی خود کردند و همهمه ای ایجاد شد.
-منم ژان والژان هستم...
-منم ژاورم. قراره بعد از عمل اینو دستگیر کنم. ایشون ژپتو هستن...یه کمی بوی ماهی می ده. ایشونم دکتر ژیواگو که این یکی واقعا دکتره و اینی که روسرش برگ زیتون داره هم ژولیوس سزاره. آقا بردار اون برگا رو، صد دفعه گفتیم غیر بهداشتیه. دکتر ژول ورن...ژان رنو...و اینم ژوزفین، همسر آقای ناپلئـ...
- بس کنین بابا. یکی کافی بود خب. جوگیر می شن.

شفادهنده ها به ساحره سفید پوشی که موهایی بسیار نامرتب داشت اشاره کردند.
-تازه ایشونم همکار ما هستن. اسمشون نولا جانستونه. چون ژ نداشت بیرونش کردیم. الان ازش به عنوان ماکت بدن ساحره استفاده می کنیم. برای آموزش شفاآموزا. بعد از سه چهار بارجدا شدن و سر هم شدن، این شکلی شد.

رودولف نگاهش را به سختی از نولا برگرفت.
-اهمیتی بهش نمی دیم. شرایط حساسه. ارباب دچار درد و ناراحتی شدن.

لرد سیاه با تکان سرش تایید کرد.
-شدیم! یکی یه راه حل بده!

-دمپایی ابری!

شفادهنده پنجم که اصلا پزشک نبود و روانشناس بود، جلو رفت و لرد سیاه را روی صندلی راحتی نشاند.
-بینین جناب اسمشو نبر. بیایین منطقی باشیم. سعی کنین آرامش خودتونو حفظ کنین. به نظر من ریشه این قضیه برمی گرده به دوران کودکی شما! مادر شما...
-با مادر ما چیکار داری؟
-خب...پدرتون...
-اونو که اصلا فکرشم نکن...مشنگ بی لیاقت!
-خب...اجداد شما...این که می شه؟ مشکلی ندارین؟
-اگه اجداد مادری باشه نه...مشکلی نداریم.
-خب...پس می ریم به دوران کودکیتون.
-ما تنها می ریم. شما نیایین. حریم خصوصی ما نقض می شه.
-بله...چشم...آیا اجداد مادری شما برای تربیتتون به خشونت متوسل می شدن؟ اصلا کودکی شما کجا سپری شد؟

لرد سیاه در حالی که چرخ گوشت از دستش آویزان بود، دراز کشیده و چشمانش را بسته بود.
-در شهر ژنو...ما خانه ای داشتیم مملو از درختان ژاژک!

-هوشمندانه بود ارباب! ولی میوه لازم نداشتیما. بیخودی به ذهنتون فشار مضاعف وارد نکنین.

لرد با خشونت به رودولف نگاه کرد.
-در کودکی ما دخالت نکن لسترنج! خب...چی داشتیم می گفتیم...هر روز که از مدرسه بر می گشتیم، بوی ژیگویی که مادرمون درست کرده بود در کوچه های شهر می پیچید. اینا فایده ای هم داره؟

روانبخش: خیر!

-داواداکداورا...نگران نباشین. کشتمش ارباب.

-بله رودولف...متوجه شدیم! بسه؟ تموم شد؟ ما از دوران کودکیمون خسته شدیم.

رودولف که هر دو دستش آزاد بود حساب و کتابی کرد و چند مورد را روی کاغذ خط زد.
-بله ارباب...حله! از کودکیتون بیایین بیرون.

لرد سیاه سعی کرد از روی صندلی بلند شود. ولی مکثی کرد و دوباره دراز کشید.
-ما نمی تونیم. ما در پیچ و خم گذشته مان مفقود شدیم...احساس اندوه می کنیم. فکر می کنیم افسرده هم شدیم.

رودولف به دنبال روانبخش گشت که شفاف ترش کند...ولی اثری از او نبود.
-ارباب کمی تلاش کنین. ژاکت نولا رو بدم بپوشین گرم بشین؟ چه رنگ ژله لیمویی زیبایی هم داره. نه؟...چشم! شما فقط تمرکز کنین. فراموش نکنین که شما قبلا بارها از چه فلاکت ها و موقعیت های نکبت باری خودتونو...

-آخ...
-چی شد ارباب؟
- شدت پیدا کرد!
-چی ارباب؟
-افسردگیمون...چرت و پرت گفتی، شدید شد. درباره ما چی داشتی می گفتی؟ نکبت و فلاکت و...


رودولف شدیدا احساس خطر کرد و این احساس خطر به شکل فریاد، خودش را نشان داد.
-فورا دست ارباب ما رو از دهن این ملعون آزاد کنین. وگرنه مثل یه ژورک شکارتون می کنم. بلدم! قبلا انجام دادم...

نولا جانستون که کل بدنش طناب پیچی شده بود با چند پرش کوتاه، خودش را به رودولف رساند.
-یه ساعته دارم می گم دمپایی ابری...کسی گوش نمی کنه. راه حل دمپایی ابریه.

-چگونه؟

نولا فورا دستانش را که کاملا نمایشی بسته شده بود، باز کرد. چوب دستی رودولف را گرفت و ده جفت دمپایی ابری ظاهر کرد...و سطلی پر از آب!
-اینا رو فرو می کنیم تو این سطل...وقتی کاملا خیس شدن، مثل دستکش می پوشیمشون...مصدوم رو می ذاریم جلومون...و حالا نزن کی بزن! تا این که دستشون نرم بشه و راحت بیاد بیرون.

اخم های رودولف از هم باز شد! در چهره اش کوچکترین نشانی از این که اهمیتی به علمی یا عملی یا حتی منطقی بودن این راه درمان می دهد، وجود نداشت.

چوب دستی اش را به کناری انداخت و ذوق زده جلو رفت.
-از کدوم طرف پوشیده می شن؟ به من دو تا بدینا.





پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۷

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 74
آفلاین
ریـونــــسـلی

هوریس اسلاگهورن و گرنت پیج


تقریبا دو روز بود که گرنت دهانش را باز نکرده بود. گرنتی که همیشه ی مرلین دهانش باز بود و درباره هر چیزی نظر میداد. اولین روز همه خوشحال بودند که گرنت صدایش در نمیاید و توی کار کسی فضولی نمیکند ولی حالا دیگر داشت دیگران را نگران میکرد. البته اون دیگران فقط لینی بود که همیشه نگران فرزندان ریونکلاو بود.

پیکسی آبی آرام آرام به گرنت که سرش را لای کتابی که تظاهر میکرد در حال خواندنش است فرو برده بود، نزدیک شد.

- پیس! گرنت منم.

گرنت 3 متر از جایش پرید.

- خب حالا چرا هول میکنی. چه خبرا؟

گرنت با قیافه خالی از احساسات فقط به لینی زل زد.

- چرا جواب نمیدی؟ زبونتو پیتر پتی گرو خورده؟

و گرنت همچنان با اینکه داشت از حرف نزدن زیاد منفجر میشد، حرفی نزد. فقط آهی کشید و دوباره به کتاب خواندن مشغول شد.
لینی پوزخندی زد. سپس دست به کار شد. به سمت گرنت هجوم آورد و او را نیشگون گرفت.

- آخ! دی میخوای دیدی؟
- چی گفتی؟
- هیدی!
سپس سریع جلوی دهانش را گرفت.

لینی به حالت انسانی اش تبدیل شد. یکی از ابروهایش را بالا داد و دستانش را به کمرش زد و گفت:
- لکنت گرفتی؟ برای همین حرف نمیزدی؟

گرنت در حالی که لب و لوچه اش آویزان بود به نشانه تایید سر تکان داد.

- خب بگو ببینم چیکار کردی که به این روز افتادی؟
- داشدم یه دِرد دَید رو امدحان میدَردم. بعد دِدیدونم دی دُد ده ایندوری دُد.
سپس گرنت به لینی زل زد و منتظر جواب ماند. لینی چشمانش گشاد شده بود و فقط همینطوری به گرنت زل زده بود.

- دِدا دَداب دِمیدی؟

لینی سرش را محکم به این طرف آن طرف تکان داد و نفس عمیقی کشید.
- من که درست و حسابی نفهمیدم چی میگی. ولی هر چیزی که شد کار من نیست که درستش کنم. باید بریم پیش دامبلدور.
- دامدِددور؟
- اره همون دامددو... حالا منم لکنت گرفتم! پاشو بریم ببینم.





من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۷

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
ریونـسلی
هستیا & لینی


لینی بال‌بال‌زنون در حال پرواز و آواز خوندن بود که ناگهان آوایی به گوشش می‌رسه.

- بیا اینژا ای طوطی شخنگو! همیشه می‌خواشتم با یکیتون از نژدیک هم شحبت شم!

البته لینی اونقد در حال لذت بردن از طبیعت بود که توجهی به طوطی سخنگو و شخصی که به دنبالش می‌گشت نمی‌کنه و فقط به بال‌زدن ادامه می‌ده. طولی نمی‌کشه که ناگهان حس می‌کنه هرچی بال می‌زنه دیگه جلو نمی‌ره!
- کی منو گرفته؟

منشا این توقف ناگهانی شخصی بود که انگشتش دور پاهای لینی حلقه شده بود و محکم چسبیده بودش.
- ژان ژان! چه روونم حرف می‌ژنه. شما کژا اینژا کژا؟ همه‌ش اژینور و اونور ژنگ می‌ژدن بم که اکبر ژوژه دنبالته و می‌خواد به ژَنژیر و ژندان بکشدت! خوش‌حالم نژات پیدا کردی. باژم حرف بژن برام! باژم!

لینی با دیدن منبع صدا دست از بال‌زدن برمی‌داره.
- دایی ارباب؟ باز چی زدین؟
- به ژان خودم شیژیو نژدم. به من میاد اهل ژدن باشم؟ آژارم به یه ژوژه هم نمی‌رشه... ولی عَژب طوطی‌ای هشتی. انتژار نداشتم تو اولین گفتگو اینژور اژم باژجویی کنی!
- من؟ طوطی؟

لینی سعی می‌کنه خودشو در حالی که طوطی دیده می‌شه تصور کنه. اما تصویر نه چندان دلچسبی که تو ذهنش شکل می‌گیره، اونو به وحشت می‌ندازه. بنابراین سخنرانی مورفین که بی‌وقفه تکرار می‌کرد براش حرف بزنه، رفته رفته در نظرش کمرنگ می‌شه و به جاش تلاش برای نجاته که شروع به پررنگ شدن می‌کنه.
- نه! من طوطی نیستم. من یه پیکسی‌ام. افتخار جامعه‌ی حشرات... و همگان!

پق!

لینی تکونی به پاش می‌ده و به سرعت بال می‌زنه. مورفین که موجودی بود نحیف و لاغر، بر اثر حرکت ناگهانی لینی، دستش از پای لینی جدا می‌شه. لینی در پهنه‌ی آسمون ناپدید می‌شه و مورفین بر اثر ضربه چندین دور 360 درجه دور خودش می‌زنه و در نهایت در چرخشی که به دلیل اصطکاک از 360 درجه بودنش کاسته می‌شه، رو به روی شاخه درختی که پرنده‌ای روش جا خوش کرده بود متوقف می‌شه.
- ژان! عژب ژوژه طوطی‌ای!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۲۹ ۲۲:۴۵:۳۴



پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۷

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 146
آفلاین
هکتریا
(پرفسور هکتور دگورث گرنجر بنیانگزار انجمن معجون سازان خبره و نابغه ی ریونکلاوی دوشیزه پاتریشیا وینتربورن)




لرد سیاه در حالی که وقار همیشگی اش روی یک صندلی ماساژور مشنگی لم داده بود کنترل تلویزیونی مشنگی را به دست گرفت و با بی حوصله گی شروع به عوض کردن کانال ها کرد :

شبکه #: و همانا اگر به خدای یکتا و عشق به اسلام...

تق . لرد کانال را عوض کرد.

شبکه *: کاخ سفید را حسینیه خواهیم کرد و یک طبقه را به بسیجی های واشنگتن اختصاص می دهیم تا
در...

- چی می زنن این مشنگا؟

تق. لرد مجددا کانال را عوض کرد.

شبکه : مهمان داریم چه مهمانی ! کمدین...بازیگ...

تق.

شبکه ٪: همانا دین اسلام عشق را در میان مردم ...

- آوداکداورا!

لرد چین ردایش را صاف کرد ، سپس پس از اطمینان حاصل کردن از سوختن تلویزیون مشنگی سرش را رو به آشپزخانه ی مشنگی و بی نهایت تمیز پتونیا دورسلی کرد .
- رز ! آماده نشد؟

- الان ارباب ، این دیگه آخرشه !
- پس این همه پول که ما خرج تحصیل تو می کنیم به چه دردی می خوره؟

رز و سایر مرگخواران در حالی که حلقه ای نورانی را در دست گرفته بودند به هال وارد شدند.

- خیلی خوبه یاران ما. حالا تونل زمان ما رو راه بندازین .

رز در حالی که گلبرگ هایش را غنچه کرده بود ،شادمان از تعریف اربابش تونل زمان را روشن کرد و کامپیوتری مشنگی را به درون آن پرتاب کرد...

عصر حجر / جنگل اوغاراناغا :

- قـــــار!
- قااااااار؟
- پَنَپَ هـــــوتل!
-قار قار قار!

دو تیراناسورکس از هم فاصله گرفتند و با حالتی قهر وار از هم دور شدند- به شجره نامه ی خاندان توربین مراجعه شود- و لاکترابوکسی در حالی که ویبره می زد و تعداد زیادی بچه دایناسور ویبره-هد زن پشت سرش راه افتاده بودند در محلی که دوتیراناسورکس با هم قهر کرده بودند ایستادند و همین که لاکترابوکس مادر خواست غرش-ویب خود را برای سایر فرزندانش و درس عبرتی برای نسل های آینده اش ، بزند، دایره ی آبی رنگی در آسمان به وجود آمد و کامپیوتری مشنگی بالای سر لاکترابوکس مادر افتاد و بچه هایش را بی مادر کرد .
- قاان؟
- قاقان!
- قوقاقان!
-ماغان!

- آه سلام زندگی ، سلام ای دنیا ، سلام ،سلام ، سلام ای کسی که این پیغام را می شنوی ، ای مهربان، ای دانشمند، چه موجودی چقدر مهربان و بخشنده ! ای مهربان سلام ! بیا تا جهان را به بد بسپریم !خداحافظ دنیای گذشته! این جا خیلی جالبه!بیا ! با من ارتباط برقرار کن ! با من حرف بزن!

‏-

در مقابل چشم های حیران لاکترابوکس های بی مادر شده تصویر مردی در وسیله ی عجیب و غریب ظاهر شد . لاکترابوکس ارشد -که قناری زرد مامان بود و حالا این وسیله روی مادرش افتاده بود«مراجعه شود به شجره نامه ی اسکورپیوس مالفویold»- با خشم دستش را روی کیبورد کوبید و ناخواسته موجب فرستادن پیغامی برای مرد درون وسیله ی عجیب و غریب شد.

‏- قوقامان قمو قشتی! قایم سو ساری قور قو آه ، چه پیغام عجیبی ! ولی معنی اش چیست ؟ من رمز گشایی اش می کنم ! من می توانم به من می گویند ...

اما لاکترابوکس ها هرگز نفهمیدند به مرد چه می گویند زیرا تیرکسی همان لحظه کامپیوتر را بلعید و آن ها به سمت جسد مادرشان هجوم بردند...


معده ی تیرکس /پدر ژپت..چیز ...کامپیوتر:

- خب خب ، قوقامان قمو قشتی! قایم سو ساری قور قو !! این چه معنی ای داره ؟ یعنی می شه تو مامان منو کشتی ایم سو ساری فور یو ؟ آره ؟ این چه جالبیه ؟ برام خوشحالن ؟ من مادرشون رو زنده کردم ؟

آرنولد گربهه که مرد () درون کامپیوتر بود دست از رمز گشایی برداشت . او محفلی بود . هیچ کس را نمی کشت . باید این را به لاکترابوکس ها می گفت.
- من کشتمش!

سپس خودش و کامپیوتر را به دیواره ی معده ی تیرکس کوبید و موجب اتصالی چند قطعه ی مهم شد ...

بیرون معده ی تیرکس / همان لحظه :

تیرکس در حالی که جلوی چشمان گرد شده ی لاکترابوکس ها بالا و پایین می پرید و هرازگاهی با جرقه ای تمام استخوان هایش مشخص می شد ،محتویات معده اش را بالا آورد و کامپیوتر همراه با آخرین وعده ی غذایی - که پدرلاکترابوکس ها بود - به بیرون پرتاب شد .

- قان؟

چشم بچه لاکترابوکس ها از جسد مادرشان به پدرشان و سپس به تیرکس و سپس طی یک فرآیند برگشتی به پدرشان افتاد.
‏- قاقل!

سپس در حالی که پوست ها را بالا می زدند دنبال تیرکس راه افتادند و کامپیوتر و آرنولد درونش را تنها گذاشتند،

- نه ، نرین ! منو تنها نذارین ! من می ترسم ! من می تونم برگردم خونه مون ! آهای !




I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۷

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 377
آفلاین
شروع فعالیت مشترک ریونــسلی


شروع دور اول مسابقه‌ی اسم فامیل!
گروه‌های اول می بایست تا ساعت 23:59:59 امروز یعنی چهارشنبه، رول‌هشون که برای تعیین حرف هست رو در همین تاپیک ارسال کنن.
گروه‌های دوم هم، دقیقا تا 72 ساعت بعد از ارسال رول گروه رقیبشون فرصت دارن رول اسم فامیل رو در همین تاپیک بفرستن.

• اگر دوتا گروه، یه حرف رو مد نظر قرار بدن اشکالی نداره.
• برای رول‌های دوم هم میشه از اسامی، خوراکی، حیوانات و... جادویی نام برده بشه. مثل تسترال و یا هر چیز دیگه‌ای.

موفق باشین!



The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
محفلی ها یکی یکی از خونه گریمولد خارج شدن و به سمت کلاس های ورزشی‌شون به راه افتادن. اما این وسط اورلا مونده بود تنهای تنها، میون سیل سوالاش!
- الان دارید کجا میرید؟
- داریم میریم ورزش درس بدیم؛ پول در بیاریم.
- خب من چی باید درس بدم؟
- من چمیدونم.
- چیو نمیدونی؟

عجیب بود اما رز لحظه‌ای ویبره نرفت. پوکر فیس به اورلا نگاه کرد. رز هافلپافی بود، مهربون بود و دلش سوخت. دست اورلا رو گرفت.

- منو کجا میبری؟
- دارم میبرمت کلاس رقصم تا حوصله ت سر نره.

اورلا به رز نگاه کرد که باز هم ویبره میرفت. به وضوح متوجه نشده بود که چرا رز میخواد بره کلاس رقص. اما برای اولین بار چیزی نپرسید و پشت سر رز به راه افتاد.

کلاس رقص زومبا

- حالا یک، دو، سه، ازینا، ازینا.

رز ویبره میرفت و یه چیزایی هم میگفت که با زلزله ای که راه افتاده بود شنیده نمیشد.

- منم میام.

ناگهان از آسمون یک عدد هکتور ویبره کنان افتاد وسط کلاس رقص ویبره!

- خوبه. نگاه کنید این هکتوره چقد خوب ویبره میره. یاد بگیرید!
- معجون یاد گیرنده بدم؟

دو سه نفر دیگه ای که اومده بودن مثلا رقص زومبا یاد بگیرن از فرط خستگی گذاشتن رفتن. توی کلاس رز و هکتور موندن و اورلایی که اون گوشه از ترس این که یهو سقف رو سرش خراب شه نشسته بودو و دستاشو گذاشته بود رو سرش.

- شما دیشب تو محفل چی خوردید؟

هکتور تازه یاد هدف اصلی ش افتاده بود؛ جلوی اورلا درحالی که ویبره میزد سعی کرد از زیر زبونش حرف بکشه.

- ما دیشب چیزی خوردیم؟ نمیدونم یادم نیست.
- خب اشکال نداره. ظهر امروز چی خوردین؟
- اونم یادم نیست.

هکتور:

میدونید اگه میخواید از یه آدم اطلاعات بگیرید حتما آدم مناسب رو انتخاب کنید.

- مجوز تدریس لطفا.

مرد چاقی با کت و شلوار از در اومد تو وبه رز خیره شد.

- مجوز چی چی؟
- تدریس دیگه. اگه ندارید که بزنیم اینجارم بکوبیم برج بسازیم.

رز:


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین
-چیکار کنیم پروف؟ من که حاضر نیستم!
-فرزند روشنایی تو تا الان کجا بودی؟ اصلا بودی؟ یا نبودی؟
-چه فرقی داره پروف مهم اینه که الان هستم.

رون در حالی که چشم غره ای به دامبلدور می رفت، رفت و یه گوشه پیدا کرد و مثل فلک زده ها زل زد به یه گوشه انگار که از فرط مصرف چیز چیز شده باشد.

محفلیون که برای لحظه ای همگی به رون خیره مانده بودند که چگونه او ناگهان از غیب ظاهر شد، درحالی که سرشان را می خواراندند همچنان به مغزشان فشاری بس بسیار می آوردند تا اینکه دست از این کار برداشته و دوباره مشغول باز کردن وسایلی شدند که هاگرید آورده بود، شدند.

رون که در گوشه ای همچنان نشسته بود، با دیدن بی اعتنایی دیگران ناخود آگاه اشکی سوزناک در چشمانش جمع شد. چرا هیچ وقت او را حساب نمی کردند؟ چرا هیچ کس برایش دلسوزی نمی کرد؟ چرا هیچ وقت تو سوژه ها اسمش نبود؟

ناگهان اشک ریزان را کنار گذاشت و مثل فنر از جا پرید و در حالی که چشمانش می درخشید، گفت:
-من یه فکری دارم بیاین به مرگخوارا اموزش بدیم.
-


فلش بک- مقر فرماندهی لرد سیاه

-شنیدیم که محفلی ها بهتون خوب آموزش دادن.
-بله سرورم انقدر بچه های باحال و خفنـ.... چیزه با اینکه محفلی اند و ما هم ازشون متنفریم ولی اموزش هاشون به درد همگان خورد.
-خوبه پس بهتره بیشتر ازشون استفاده کنیم. می تونیم از این طریق از زیر زبونشون هم حرف بکشیم.
-درود بر ارباب بزرگ.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۶ ۱۴:۲۵:۰۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲:۲۴ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
خلاصه ( آیکون دامبلدور فداکار ):

دامبلدور بخاطر بی پولی محفل ققنوس از اعضای محفل میخواد هرکدوم مربی یه ورزش بشن و درآمد کسب کنن. رز زلر مربی رقص زومبا شده اما میخواد اونجا ویبره درس بده، ویولت داره آموزش میبینه که استاد یوگا بشه، ربکا تو باشگاه تیر اندازیه، لوئیس اول مربی پینت بال بود اما بخاطر خرابکاری تو درس دادنش فعلا بین کلاس های دیگه سرگردونه، هری هم بخاطر فشار زنش داره کاراته درس میده، لرد و مرگخواران هم اومدن تا کاراته یاد بگیرن اما وقتی لرد فهمید دامبلدور اونجا بوده تصمیم گرفت که به همراه مرگخواراش بره سالن بدن سازی که هاگرید مربی اونه.


***


خانه شماره 12 گریمولد:

- بعد تیر پینت بال خورد تو پیشونیش، ولی تونستم با یه حقه مشکلو حل کنم.
- این استاد لامروت فقط میگه نفس عمیق بکش، ملتفت نیست حاجیتون میتونه سه سوت روشو نیم رو کنه.
- کمرم فرزندانم، مهره شماره من و شیشم، شیکمم، ریشم.

در این لحظه که تمام اعضای محفل ققنوس در خانه شماره دوازده جمع شده بودند و از اتفاق هایی که برایشان افتاده بود حرف میزدند، ربکا که همچنان امیدوار داشت بتواند یک تیر انداز در سطح المپیک شود، در چهارچوب آشپزخونه ایستاده بود و با دقت به پیازی که بر روی طاقچه آشپزخانه قرار داشت، نگاه کرد. با دقایق بسیاری نشانه گیری، تیر را پرتاب کرد. تیر با سرعت به سوی پیاز رفت اما وقتی به نزدیک آن رسید، پیاز جیغی زد و پالتویش را در اورد و همین کافی بود که تیر، گریه کننان به سمت لوله تفنگ برگشت.

- وات دو دو؟

ربکا با دیدن این صحنه تفنگش را روی میز گذاشت و سپس چهارگوشه آشپزخانه را بوسید و قبل از آنجا بتواند از دنیای تیراندازی خداحافظی کند، صدای شکست چوب شنیده شد و نیمه غول، با کفش پاشنه بلند و دماغ عمل کرده و موهای بافته شده وارد خانه شد و تعجب همه ی اعضای محفل ققنوس را بر انگیخت. دامبلدور به سختی بلند شد و خواست وی را در آغوش بگیرد که هاگرید گفت:
- ببخشید پروف، پالتو از پوست گوزنه، بغل کنین خراب میشه.
- چطوری این چیزارو خریدی روبیوس؟

با انگشت به صد ها جعبه ای که پشت سر هاگرید بود، اشاره کرد.

- خب اونارو با پول هایی که با آموزش بدن سازی به مرگخوار ها بدست اوردم، خریدم. الانم اوردم فقط اومدم اینارو بذارم خونه و برم سر کارم.

اعضای محفل ققنوس تا به حال آن چنان چیز های پر زرق و برقی را ندیده بودند، در جعبه ها تلوزیون و یخچال در ابعاد هاگرید، جاروی آخرین مدل با قالیت تحمل وزن او، و هزاران چیز دیگر بود که هر محفلی آن ها را میخواست، چارلی در رویاهایش میدید که نوربرتا را با زره ای زین کرده است و با وی به نبرد با کالیسی میپردازد، اما وقتی یادش آمد که نوربرتا اژدهای هاگرید است و امکان دارد با دیدن ثروت وی، او را رها کند، تمام رویا هایش دود شد و به هوا رفت.

قبل از آنکه کسی بتواند واکنشی نشان بدهد، هاگرید از در خانه خارج شد. همه اعضای محفل ققنوس در سکوت به یکدیگر نگاه میکردند و همزمان یک فکر از ذهن هایشان میگذشت. دامبلدور به سختی از روی صندلی اش بلند شد و رو به روی اعضا ایستاد و فکری که همه به آن رسیده بودند را بر زبان آورد:
- فرزندان روشنایی، فکر کنم بتونیم رشته های ورزشی خودمون رو به مرگخوار ها اموزش بدیم و پول در بیاریم.



به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.