پست پایانیبا فکر این که ممکن بود سوارزها پشت در باشن و حتی با حملههای بیپایانشون درو بشکنن و به داخل قدم بذارن، لرزشی در سرتاسر وجود اعضای ریونکلاو میشینه.
- مرگ از آن ماست.

- دیگه راه نجاتی برامون نمونده.

- ما همینجا خورده میشیم.

- بگین خدافظ.

ناگهان سر ریونکلاویهایی که حسابی احساساتی شده بودن، به سمت گویندهی آخرین دیالوگ برمیگرده.
- چیه خب، گفتم بیخدافظی از هم نمیریم یهو.

- تا من شما ره نگم صبر کنین، صبر ره نمیکنین؟ این بازی کثیف ره تموم کنین!

ریونکلاویها که حالا کاملا آماده شده بودن که در آغوش هم برن و وداع بگن، با دیدن باروفیو که دور گردن مجسمهی روونا ریونکلاو چمباتمه زده بود، شوکه میشن.
- تو... تو رو کول بانو روونا سوار شدی؟
- جزئیات ره بذارین کنار! اگه اونا داخل ره بیان دیگه مجسمهی روونایی ره نیسته که غصهی سوار شدن یک روستایی رو کولش ره بخورین. فرمان جهاد ره بدین تا گاومیشهای گرسنهم ره رها کنم تا سوارزها ره بخورن!

باروفیو با دیدن نگاههای متعجب ریونکلاویها از رو کول روونا پایین میاد.
- اصن گاومیشها ره راضی، منه ره راضی، گور بابای ناراضی. خودم فرمان جهاد ره میدم. گاومیشهای من، حمله کنیده!

همزمان با فریاد باروفیو، در تالار شکسته میشه و از در و دیوار سوارزه که میریزه تو. ریونیها جیغ و دادکنان از این سو به اون سو میگریزن و گاومیشها ما ما کنان سوارزها رو یک لقمهی چپ میکنن.
طولی نمیکشه که گاومیشها پیشبندهایی که بسته بودن رو باز میکنن و در حالی که شکمشون رو میمالیدن به اتاق عاری از هرگونه جنبندهای، البته به جز باروفیو، زل میزنن. باروفیو با خشم به سمت گاومیشها برمیگرده.
- گاومیشهای گاو! من شما ره چه گفتم؟ گفتم سوارزها ره بخورین! چرا ریونکلاویها ره خوردین؟ چرا ریونکلاویها ره ریختین داخل سوارزها؟ چطور تونستین هان؟ چطور؟

و اینچنین میشه که خطر سوارزها از شر تالار ریونکلاو و ساکنینش کنده میشه. قربانی این دفع خطر هم خود ساکنین ریونکلاو بودن که همراه سوارزها خورده شدن و مراحل هضم و دفع از شکم گاومیشها رو هم تا الان طی کردن دیگه. فقط یه ریونکلاو میمونه و یه دونه باروفیو و مشتی گاومیش همیشه گرسنه!
× پایان سوژه ×