بعد اندرروما و دای به تالار برگشتن و همگروهیاشون رو دیدن!
همگروهی ها:شما چجوری برگشتین؟!
دای:خیلی سخت!

اندروما:دای قلاب گرفت و من اومدم بالا!
همگروهی ها اما به نظرشون رسید که منظورشون نرسیده!
همگروهی ها:منظورمون این بود که چرا برگشتین؟!برین کتاب رو بیارین!
دای: ما نظریه ای طرح کردیم!اینکه اون یارو بود که ول داده بود...
هنوز جمله دای تموم نشده بود که همه سرا به سمت مارکوس برگشت!
مارکوس:چیه؟!چرا اینجوری نگاه میکنید؟!بدبختا من ول بدم،همه تون خفه میشید میمیرید!کار من نبوده!

دای:بابا ملت باهوش راون!بذارین جمله ام کامل بشه.داشتم میگفتم اون یارو که ول داده بود سوارزها رو توی تالار!
همگروهی ها:آها!
دای:آره..همون که نامه نوشته!
همگروهی ها:خب؟
دای:خب اون قصد ازار داره دیگه.ما به این فکر کردیم که شاید اصلا کتابی در کار نباشه و فقط بخواد که ما رو از هم جدا کنه!سو وی ماست کیپ تو گذر!

مارکوس:ماست پر چرب!

همگروهی ها:یکی این بیمزه رو بندازه جلو سوارزها،فعلا با خوردن این سرگرم بشن!

راونی ها بعد از قربانی کردن مارکوس بدبخت،دوباره به فکر چاره افتادن!
لینی:میگم وی شاید کتاب واقعی باشه!
میرتل:هق هق هق هق!

لینی:الان چی گفتی؟!
میرتل:دیالوگم بود خب!میرتل گریانم،گفتم یه گریه ای بیام!

لینی:گزینه بعدی برای انداختن جلوی سوارز ها میرتله!
میرتل:هق هق هق هق!

لینی:خیلی خب بابا...حالا بیخیال!من مگم باید فکر کنیم ببینیم تالار ما اصلا به کیو بسیار مورد ازار اذیت قرار دادن،شاید فهمیدیم از این طریق که کتابی هس یا نه و یا اصلا باید چیکار کرد،چارتا سرنخ دستمون بیاد بابا!