مرگخوارا پلک زدن و خودشون رو در بازار دیدن. ایندفعه همه توی بازار کلاه بوقی سرشون بود و این نشان از جادوگر بودن ملت میداد.
-خب. از کجا شروع کنیم؟

-شروع نداره که. یه راست میریم تسترال فروشی.

-مگه جایی به اسم تسترال فروشی وجود داره؟

برای یافتن جواب این سوال، دست کردن یه تیکه کاغذ از ناکجا در آوردن و دورش حلقه زدن و یکصدا گفتن:”قول میدهم کل حقوق این ماهم رو توی بازار خرج کنم”
و تیکهکاغذ، وانگهی تبدیل به نقشه شد و مغازهها رو تکتک بهشون نمایوند. اصلا جایی به اسم تسترالفروشی وجود نداشت.
-شاید تازه زدن و هنوز ثبت نشده!

-

به هر حال باید از همین سر، دونه دونه بپرسیم و تا ته بازار بگردیم.
-صبر کنید! من خستهم.
گویل جواب داد:
-خسته نباشید استاد!

-ممنون.

و بدینسان، رفتن توی اولین مغازه.
عکاسی کریوی-نداره باو.
-عمراً اگه داشته باشه.
-چرا اومدیم تو اصلاً؟
همینطور که مرگخوارا داشتن پچپچ میکردن که چرا اومدن توی عکاسی، کالین دوربین بهدست، از پشت دویید اومد داخل مغازه و ایستاد پشت دخل و بعد از میزون کردن سیبیل مصنوعیش، گفت:
-اهم. ببخشید. خیلی منتظر موندید؟ واووو چقد سیاه. عههههههه.

میتونم باهاتون یه سلفی بگیرم؟
چیک!بدون انتظار برای جواب مرگخوارا، عکس رو گرفت. نصف مرگخوارا اصلا رو به دوربین نبودند و نصف دیگه هم با تعجب زل زده بودن به لنز و خودشم از شدت شوق، لپاش گل انداخته بود. عکس رو پستش کرد توی صفحهش و زیرش نوشت:” یه روز خوب، من و بچهمحلامون! شاخ نشین که میشکنیمتون.هه.”
بعد با نیش باز رو کرد به مرگخوارا و گفت:
-چیز! امرتون؟

مرگخوارا بیتوجه به پسرک، به پچپچ ادامه دادن.
-نداره آقا. پر واضحه که نداره.

کالین هم که دیگه سلفیشو گرفته بود، شروع کرد به هــا کردن و تمیز کردن قابعکسای روی دیوار.
بعد از یهکم، مرگخوارا تصمیم گرفتن دیگه به پچپچ ادامه ندن و جوری که دیوانه به نظر نیان، سوالشونو بپرسن.
-خب. بپرس هکتور.

-چرا من بپرسم؟ خودت بپرس.

-نمیشه. ما خیلی بدیم. سیاهی ما رو فرا گرفته. چتباکس رو ندیدی؟ ما حتی مثل لرد صحبت میکنیم.
-خبالا...

اصن یه کاری!

من در میزنم، تو حرف بزن.

-

اسنیپ یادش اومد که باید طوری سوال پرسیده بشه که طرف فک نکنه اینا دیوانهن. و خب هکتور... به هر حال اگه یه دیوانه یه سوالی رو بپرسه، طرف حق داره با خودش فک کنه این دیوانهعه، دیوانهس. در نتیجه اسنیپ خودش یه سرفهی سیاه و دارک و شخصیتپردازانه کرد و گفت:
-

عموجان! اوه نه زیادی سفید شد.

دوباره میریم...
-پسرک! تسترال میخواهیم. دارید؟

کالین همینطور که داشت قاب عکسا رو ها میکرد، خیلی ریلکس گفت:
-بله.داریم.
کراب خودشو از آغوش گویل جدا کرد و گفت:
-میشه یدونه دو ایکسلارجشو رو بیاری ببینیم؟
-بله.
کالین این رو گفت و یهدفعه برگشت و...
چیک!-چیشد؟
-فوریه. پونزه دقهای تموم میشه، میارمش.
دویید رفت طبقهی بالا و این فرصت خوبی بود تا بلاتریکس بزنه تو سر رودولف و بهش بگه:
-خاک تو سرت. نصف توعه، در عرض پونزده دقیقه یه تسترال رو دو طبقه جابجا میکنه.
کالین پونزده دقیقه بعد در حالی که یه کاغذ دستش بود اومد پایین و با لبخند، دادش دست یکی از مرگخوارا.
-

-این چیه؟

-شاهکاره شاهکار. مبارکتون باشه.

چیز عجیبی نبود. یه عکس بود با پسزمینهی جنگل که توش پر از تسترال بود.
-چیشد؟ پسند نبود؟ اگه تسترال دوس ندارین، حرم رو هم میتونم بندازم پشتشا!

-
خلاصه مرگخوارا رفتن یه دوری بزنن و برگردن.