مرگخواران با وحشت به بلاتریکس که چاقو و چنگال به دست کراب را به دام انداخته بود، نگاه کردند.
بعد از قضایای پیش آمده، لرد به هکتور دستور داده بود که معجونی را روی بلاتریکس امتحان کند. و نتیجه این شده بود که بلاتریکس بعد از خوردن معجون ابتدا ادعا کرد آب پرتقال است،اما کمی بعد با گفتن اینکه سماور است همه را شوکه کرده بود...و این پایان ماجرا نبود چرا که بعد از چند دقیقه او گفت که گلدان است و حالا بعد از چند دقیقه او خود را "مرگخوار خوار" معرفی کرده و قصد خوردن کراب را داشت!
مرگخوارن نمیدانستند که حالا چه باید میکردند...
_میگم...همین حالا یه کاری باید بکنیم، وگرنه کراب رو میخوره!
_حالا کراب رو بخوره جای دوری نمیره، از شر کراب هم راحت میشیم!
_به نظرم بلاتریکس هشت ساله که مرگخواره، شد نه سال البته!
_
_یاران ما...کراب رو از بلایمان دور کنید!
مرگخواران با تعجب به لرد خیره شدند...کراب هم از شوق و خوشحالی گوشه چشمش اشک جمع شد...هیچ کس تصور نمیکرد که لرد برای کراب اهمیتی قائل باشد...لرد نیز ادامه داد:
_چرا اینطور به ما نگاه میکنید...زود باشین و کراب رو از بلایمان دور کنید..میترسم بلایمان کراب رو بخوره و مسموم بشه!
تمام ارکان کراب بعد از جمله لرد فرو ریخت! اما برای مرگخواران کراب مهم نبود...مهم اجرای دستور اربابشان بود!
_خب...کی جرات داره بره بلاتریکس رو بگیره؟
_من گرفتم به بار برای هفت پشتم بسه!
_نه اون گرفتن رودولف...منظورم اینه که بریم و دست و پای بلاتریکس رو بگیریم!
_به نظرم زیاد عقلانی نیست با بلاتریکس درگیر بشیم...بهتره باهاش مذاکره و گفتگو کنیم!
_اره...مثلا بهش بگیم کراب رو نخوره...بجاش..هکتور کو؟ اها...اینها...بیاد اینو بخوره!
_بابا...ارباب میترسن کراب رو بخوره مسوم بشه...هکتور رو که بخوره صد در صد مسموم میشه!
مرگخواران همچنان در حال مشورت بودند...اما کراب امیدوار بود زودتر چاره ای بیندیشند...چنگال بلاتریکس تقریبا دیگر به گلوی او چسبیده بود!