بعد از اینکه دامبلدور کل گلای جنگل رو سرزنده کرد و پرنده ها رو پرواز داد.بالاخره با سرعت بیشتری راه افتادند
_هی اینجا یه گل کوچولوی دیگه داریم..
هکتور با عصبانیت گفت:
_نههههه!
لینی که سعی میکرد هکتور را آرام کند با لحنی نرم گفت:
_خفه شو
دامبلدور آرام آرام برگشت و گفت:
_چی نه پسرم؟
هکتور که خشمش را فرو میخورد گفت:
_هیچی گفتم ممک..ممکنه دیر بشه.
_خب به هر حال من باید این گلو ترمیم کنم یه دیقه کار داره پسرم...
هکتور به لینی نگاه کرد.که ناگهان از پشتشان صدایی باشکوه و جذبه آمد
_ای بی عرضه ها!یه ریشوی صد و پنجاه ساله رو نتونستید بیارید پیش من؟خودم اومدم دیگه انقدر لفتش دادید!
هکتور دستی به موهایش میکشد و میگوید:
_اخه قربان شما نمیدونید این...
_ساکت!خب حالا تو آلبوس عزیز...دوست داری چجوری بمیری؟آوادا کداورا؟یا..یا..بلاتریکس یا چی؟؟
بلاتریکس که تازه از پشت سر ارباب بیرون آمده است میگوید:
_یا اینکه بدیم مار بلند مرتبه نجینی بخورتش!
لرد با خنده ای شیطانی میگوید:
_آفرین...آفرین ولی نظر من اینه که اول آوادا کداورا بعد بدیم نجینی بخورتش.ها؟!
بلاتریکس،هکتور و لینی با هم میگویند:
_عالیه ارباب
دامبلدور که هنوز مشغول سرپا کردن گل ها است میگوید:
اشکالی نداره عزیزانم من از مرگ هراسی ندارم ما نباید از مرگ بترسیم بلکه...
_ساکت!فقط یاد گرفته جملات قصار تحویل ما بده و البته!من نمیخوام تو رو به یه شکل معمولی بکشم..من تورا به دویلی جانانه دعوت میکنم آلبوس دامبلدور!