- دیدین من خوردم و چیزیم نشد؟ حالا دیگه جای نگرانی از مسموم بودنش نداره. تازه یه بار هضم شده، کارتونم راحت تره. بخورینش.
نجینی به نظر بیتمایل تر از قبل میرسید.
مشنگ، مشنگ بود! اما احمق نبود که بعد از تمام این اتفاقات متوجه ترس ساکن عجیب و غریب آن خانه از جب توجه دیگران شده بود ...
- درو باز کنین ... اگه ولم نکنین از پیتزافروشی میریزن اینجا تا نجاتم بدن!
تاتسویا که هنوز از شر همین یکی خلاص نشده بود، اصلا دوست نداشت پای مشنگهای بیشتری به خانه گانتها باز شود. موقتا قید نقشهی خوردن مشنگ را زد و از فنون مناظره که در بیست و هفتمین تالار شائولین آموخته بود استفاده کرد.
- خوب بیان! اون وقت نجینی همتونو با هم میخوره.
مشنگ که از تجربه هضم قبلی اصلا خوشش نیامده بود به خود لرزید. سعی کرد تهدیدآمیز بودن را از لحنش حذف کند.
- نیازِ به این همه خشونت نیست که!
معدشون درد میگیره اصلا. شما اجازه بدین من خودم برم استعفامو تحویل بدم و برگردم تا دیگه کسی نگرانم نباشه.
تاتسویا فنون شائولین را به خوبی آموخته بود و میدانست که ارعاب به تنهایی بی فایده است؛ پس در کنار چماغ، هویج را نیز وارد ماجرا کرد.
- باشه ... برو. اگر واقعا بچه خوبی باشی و برگردی میتونی ... امممم ... میتونی ...
پس از کمی تفکر، اولین جایزهای که از افسانههای مشنگی به خاطر داشت را به زبان آورد؛ به امید این که مشنگ برای بازگشت به آنجا تحریک شود.
- میتونی با پرنسس ازدواج کنی.
سپس در را باز کرد. مشنگ مانند فشنگی که از حبس لوله آزاد میشود گریخت.
- من فصد ادامه فصیل دارم.
- چی؟ من منظورم این ...
- خوب باشه اگر پاپا فس من هم ...
- من فقط میخواستم ...
- شوهر پیتزافروش فس!
-
- هر شب پیتزا!
- بانو شما اصلا سنتون ...
- هیس!
کودک همسری فیس.