هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۷:۲۰ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
سلام بر بانو بانوان بانو مروپ.
تکلیف جلسه دوم کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی:

الکساندرا ایوانوا، قاضی عادل، پشت میز بانو مروپ نشست و ملاقه ی اورا در دست گرفت.
جادوآموزان روی نیمکت های کلاس که به صورت ردیف ردیف چیده شده بود نشسته بودند. غذای های معترض هم روی نیمکت های مشابه منتها در ابعاد بسیار کوچکتر نشسته بودند.
-اهم...اهم... خب ما امروز اینجا جمع شدیم تا به جرایم هات داگ رسیدگی کنیم...بیاریدش!

دو تا گوجه فرنگی هات داگ مذکور را از در، وارد دادگاه تشکیل شده آوردند.
-چی کار میکنید؟! مگه من به جز این که باعث شدم دیگران ا خوردنم لذت ببرن کردم؟! ولم کنید...
-ساکت باش هات داگ! وگرنه میخورمت!
-خب بخور! منم همینو میخواهم! شما میخواید دیگران رو از خوردن من محروم کنید! ولم کنید...ممم...اللخخخ...

صدای هات داگ زیر دستان گوجه فرنگی ها خفه شد. ایوانوا از روی حکم شروع به خواندن کرد:
- هات داگ، تو را به جرم گرفتگی عروق و سرطان زابودن...راستی سرطان زا چیه؟!

جادوآموزان و بانو مروپ سری به نشانه ندانستن تکان دادند.
-خب...مهم نیست. داشتم میگفتم... هات داگ، من تو رو به خاطر همین، به اعدام محکوم میکنم.

غذاهای معترض و بانو کروپ و بعضی از جادو آموزان دست زدند و هورا کشیدند. بعضی از جادوآموزان هم ایوانوا را هو کردند و اعتراض کردند که چرا باید هات داگ به این خوشمزگی را اعدام کرد؟
ایوانوا که دست پاچه شده بود ادامه داد:
-عه...عه... خ...خ...خب هات داگ تو میتونی پر دقایق باقی مونده از خودت دفاع کنی و یا راه کاری بدی که من از اعدام کردن تو مصرف بشم.

هات داگ مذکور درحالی که سس از چشمانش میبارید گفت:
-من...من... متاسفم...م...م...ن قول میدم که هات داگ خوبی بشم. اصلا...اصلا...آها! یه فکری! من میتونم به عنوان میله بارفیکس تو باشگاه استفاده بشم!

او این را گفت و با دستپاچگی لبخند زد. ایوانوا به حضار نگاهی انداخت، به نظر موافق می آمدند.
-خب پس حالا که همگی موافق هستند من هات داگ رو آزاد میکنیم و شانس دوباره ای به او میدم.

محاکمهبه پایان رسید و همه به سوی در به راه افتادند. وقتی همه رفتند ایوانوا تگاهی به هات داگ که رضایت و آسودگی ازش میبارید نگاه کرد...
در یک حرکت سریع هات داک را قاپید و در دهانش فرو کرد. بعد از چند بار جویدن اورا قورت داد و از کلاس بیرون رفت.







پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
تکلیف جلسه دوم کلاس اصول تغذیه


در میان داد و فریاد های جادوآموزان کلاس، سو تنها کسی بود که با لذت تمام به صحنه‌ی اعدام پیتزا پپرونی خیره شده بود. اصلا چه معنی داشت که آن پیتزای کشسانِ سسیِ تازه از فر بیرون آمده می‌توانست وارد خانه‌ی ریدل‌ها شود و سو نمی‌توانست؟
سو در همین افکار به سر می‌برد که صدای پروفسور گانت به گوشش رسید.
-برای تکلیف این جلسه ازتون می‌خوام یه فست فود یا غذای مضر رو انتخاب کنید و محاکمه ش کنید.

اتفاقات چند دقیقه قبل و دادگاه دردناک پیتزا، باعث شده بود تا ایده‌ای خشونت آمیز در ذهن سو شکل بگیرد.
-الان وقتشه که انتقاممو بگیرم!

و همانطور پلک‌زنان، از کلاس خارج شد.

***

-پس برام انجامش میدی دیگه؟

سو، در حالی که قوطی چسب را در دستی، و یک دست تام را در دست دیگرش گرفته بود، این حرف را زد.

-چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟
-نه.

سپس همانطور که با یک حرکت چوبدستی‌اش گرد و خاک را به کناری می‌راند، روی تنها صندلی چوبی موجود در اصطبل خانه‌ی یدل ها نشست.
-تا خراب شدن این چسب هم خیلی وقت نمونده ها!

بعد از شنیدن این حرف، تام درحالی که زیرلب کلمات نامفهومی را زمزمه می‌کرد، اصطبل را به مقصد آشپزخانه‌ی عمارت ریدل ها ترک کرد.

"دقایقی بعد"

-ولم کن بی‌نزاکت! بذار بیام بیرون، بوی گند اینجا داره خفه‌م می‌کنه.
-اگه جرئت داری یه بار دیگه داد بزن تا گازت بگیرم!

مثل این‌که تهدید تام کارساز بود؛ زیرا تا خود اصطبل، دیگر صدایی از قوطی فلزی ای که درون کیسه‌ ای پلاستیکی از گردنش آویزان بود، شنیده نشد.

-بیا بگیرش. سه بار نزدیک بود ارباب مچمو بگیرن. می‌دونی چقدر بد میشد اگه می‌دیدن؟!

سو می‌دانست. در صورتی که لرد سیاه، تام را با آن سر و وضع در خانه، آن هم در تلاش برای دزدین خوراکی مورد علاقه‌اش می‌دید، اثری از تام بر روی زمین باقی نمی‌ماند.
- مگه دست هم داشتی که مچتو بگیرن؟

و بعد از خندیدن به شوخی طعنه‌آمیزش، دست تام و قوطی چسب را برایش پرت کرد و به سرعت از اصطبل خارج شد.

تام چسب را از روی زمین برداشت تا قبل از فاسد شدنش دستش را با کمک آن به بدنش وصل کند.
- این که خالیه! لعنت بهت سو.

قوطیِ چسب خالی بود و دیگر سویی هم آن اطراف نبود!

***


دمای اتاق به طرز طاقت فرسایی بالا بود. سو به طرف ظرف شفافی که توسط شمع هایی روشن، احاطه شده بود قدم برداشت و درپوش ظرف را برداشت.

- بابا ولم کنید! آب شدم!
- لطفاً نظم دادگاه رو به هم نزنید...

سو نگاهی به شکلات انداخت و لحظه‌ای با خود فکر کرد که آیا آن‌ها هم زن و مرد دارند؟ و باید انتهای جمله‌اش از "آقا" یا "خانم" استفاده کند؟ اما مسئله‌ی مهمی نبود که بخواهد صحبتش را قطع کند؛ پس ادامه داد.
- شما مظنون شماره یک پرونده‌های "چاقی مفرط کودکان"، "دیابت بزرگسالی"، "جوش‌های صورت" و چندین پرونده‌ی دیگه هستین. چه دفاعی دارین که از خودتون ارائه بدین؟
- من... من... من فقط یه دونه‌ی کوچولو، تو دل جنگل بودم. اینا همه کار خودشونه!
- داره جالب میشه. خودشون کیان اونوقت؟

سو با نگاهی منتظر به متهم خیره شد و بر روی دفترچه ای که در دست داشت، نکاتی یادداشت کرد. دفترچه ای که بی شباهت به دفترچه‌ی بانز نبود.

- خودشون... همونایی که پوستمو کندن... بعد خشکم کردن!

سو دیگر حوصله‌ی شنیدن ناله‌های شکلات را نداشت. یقه‌ی پیراهن هاوایی گل‌گلی‌اش را صاف کرد و شروع به قدم زدن دور متهم کرد.
- این سفیدنمایی‌هات دیگه فایده نداره. اصلاً هر کاری هم که نکرده باشی، چرا تو می‌تونی بری داخل خونه، پیش ارباب؛ ولی من نمی‌تونم؟!
- ارباب؟ همون کَچَ...

قبل از اینکه کلمه‌ی دیگری از دهان شکلات خارج شود و اهانتی متوجه لرد سیاه شود، سو با چرخاندن چوبدستی‌اش دمای اتاق را بالاتر برد و سرعت رقیق شدن شکلات را افزایش داد.
- یک‌بار دیگه درمورد ارباب این‌طوری صحبت کنی چشماتو در میارم! کاکائوفهم شد؟!

برای خود شکلات سوال بود که چشم‌هایش دقیقا کجایش می‌شوند، اما با دیدن چهره‌ی خشن سو تصمیم گرفت حرفش را در دلش نگه دارد.
- باشه.

سو برای اعلام حکم به پشت میز قاضی‌ای که درست کرده بود رفت و کلاهش را با کلاه گیسی که از آن موهای سفید و پیچ پیچی آویزان بود، عوض کرد.
-جناب شکلات، با توجه به موردقبول واقع نشدن دفاعیاتتان، دادگاه شما را محکوم می‌کند به...

سو لحظه ای گیج و سردرگم میان کاغذهایش را گشت تا عبارت مورد نظرش را پیدا کند. قطره های عرق کاکائویی از روی صورت شکلات، به پایین سر می‌خوردند.

-انحلال!

سو در کمال آرامش با چکشش ضربه ای روی میز زد و ختم جلسه‌ی دادگاه را اعلام کرد.

-انحلال دیگه چیه؟

سو از جایش بلند شد. با قدم های شمرده، به قسمتی از اتاق که خارج از محدوده دید شکلات بود، رفت و چند لحظه بعد با دستگاهی در دستش برگشت.
دستگاه، ظاهری ترسناک و به رنگ سرخ داشت. از بخش لوله‌ مانندی که از قسمت میانی آن خارج شده و رو به بالا می‌رفت، بخار خارج می‌شد و صدای قُل قُل از اعماق آن به گوش می‌رسید.

-این چیه؟
-بهش میگن کتری! فرآیند انحلال ساده‌ست. این دستگاه آروم آروم آب جوش نود و هشت درجه رو وارد ظرف می‌کنه و برای رسیدن به دمای اتاق، حرارتش رو به اطراف میده و حدس بزن نزدیک ترین چیز به اون چیه؟! تو!
-نود و... هشت درجه؟!
-درسته! توی این دما از تو چیزی جز یه ظرف کاکائوی آب شده باقی نمی‌مونه!

سو بی توجه به فریاد‌ها و التماس‌های شکلات، به طرفش رفت و لوله‌ی کتری را به طرف ظرف، کج کرد. قطرات آب جوش به آرامی روی سر و صورت شکلات فرود آمده و به سرعت او را آب کرد.
-حقته! وقتی منو نبری داخل عمارت پیش ارباب، همون بهتر که خودتم نتونی بری!

سو با لذت به آخرین تکه شکلات که روی آب جوش شناور شده بود، خیره شد.
-خوب با آب داغ مخلوط شو... وقتی از کلاس برگردم یه لیوان شکلات داغ دارم! سعی کن تا اون موقع خورده نشی.

و ورق‌های کاغذ پوستی حاوی شرح دادگاهش را برداشت تا تکالیفش را به پروفسور گانت تحويل دهد.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
- مطمئنین حالش خوبه؟
- آره باباجان خیالت راحت!
- اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ پرفسور می دونید چند وقت که اون توئه؟! اگه مرده باشه چی؟
- ا بابا جان این چه حرفی که می زنی! اما دختر قوی ایه! حالش خوبه.

عده ای محفلی جلوی در اتاق اما دابز جمع شده بودند و سعی می کردند از سوراخ او را دید بزنند. این اواخر رفتار اما بسیار عجیب شده بود؛ طوری که ساعت ها در اتاق، خود را حبس می کرد و بیرون نمی آمد.

- هیچی نمی تونیم بینیم پرفسور.
- باباجانیان کی اما رو قبل از اینکه وارد اتاق بشه دیده بود؟

پنه لوپه کلیرواتر فریاد زد:
- من! من دیدم! تو آشپزخونه بودم که اما با عجله اومد داخل و بعد یه سینی، یه چاقو تیز، یه کارد و یسری خرت و پرت دیگه برداشت و سریع از اونجا رفت.
- باباجان ازش نپرسیدی واسه چی اونا رو می خواد؟
- اتفاقا پرسیدم و اما جواب داد واسه ی عمل جراحی... بعد دیگه هیچی نگفت.

دامبلدور دستی به ریش های بلندش کشید. یعنی اما دقیقا داشت چه کار می کرد؟

فلش بک_ چند روز پیش

- رامن حاضره!

اما با خوشحالی قابلمه رامن را از روی گاز برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
بوی غذای اما کل محفل ققنوس را پر کرده بود. ولی گویا خبری از محفلی ها نبود.

- به به! من خیلی گوشنمه.
- وا! پس بقیه کجان؟
- نمی دونم. ولی من گوشنمه!

هاگرید با یک جهش قابلمه را از دست اما قاپید و شروع کرد به خوردن رامن. اما بی توجه به هاگرید دنبال دیگران می گشت.


-پرفسور؟ ری؟ جوز؟ زاخاریاس؟ پنی؟ آرتمیسیتیا؟ کجایین شما؟

هیچکس جواب او را نداد. همانطور اطراف را می گشت که ناگهان چشمش به هاگریدی افتاد که تا کمر داخل قابله فرو رفته بود.

- صبر کن هاگرید اونجوری نمی خور...
- دستت درد نکونه. خوشمزه بود!...

هاگرید با سرعت محتویات ته قابلمه را سر کشید و از جایش برخاست.
- خیلی خب من دیگه باس برم.
- ولی هاگ...
- بیا اینم قابلمه.
-

هاگرید رفت! خیلی هم سریع رفت!
اما، حتی فرصت نکرد به او بگوید غذا خوردن آداب خاص خود را دارد. خواست با هاگرید خداحافظی کند که صدایی توجهش را جلب کرد.

- بچه ها هاگرید رفت بیاین بیرون.

محفلی ها یکی یکی از زیر میز ناهار خوری بیرون آمدند و با چهره متعجب اما رو به رو شدند.

- پرفسور شما اون زیر چی کار می کردین؟
- ما... چیز... داشتیم غذا می خوردیم باباجان. ریموند لطفا سهم اما رو هم بهش بده بابا.
- چشم پرفسور.

ریموند درحالی که کیسه ای بزرگ را با خود حمل می کرد سمت اما رفت.
- اما لطفا سهمت رو بردار تا هاگرید نیومده همه ش رو بخوره.

اما با ناراحتی دستش را داخل کیسه فرو برد و فریاد بلندی زد:
- چی؟ همبرگر؟
- بله هم رزم همبرگر! این ساندویچ دوست داشتنی و خاص!
- همبرگر؟ مگه قرار نبود دستپخت من رو بخورین؟! مگه قرار نبود رامن من رو بخورین؟!
- خب اگه راستش رو بخوای اما، ما از خوردن غذاهای شرق آسیایی خسته شدیم. تو به این همبرگر گوگولی نگاه کن. ببین چقدر گوشت داره. می دونی چقدر خوشمزه ست؟... اما؟

اما به ادامه حرف های ری توجه نکرد؛ او همبرگر را برداشت و سمت اتاقش دوید.

- پرفسور بریم دنبالش؟
- نه بابا جان... بذار به حال خودش باشه.

داخل اتاق.

چند ساعتی می شد که اما همبرگر را رو به روی خود قرار داده بود و با دقت به او نگاه می کرد. جوری چشمانش را باریک کرده که انگار قرار بود اتفاق خاصی برای همبرگر بیفتد.

- فکر کردی من از نگاه کردن دست می کشم!؟ نه خیر! من اونقدر نگاهت می کنم که بالاخره اعتراف کنی.

چندین ساعت بعد

- اما شام حاضره! نمیای پایین؟
- نه جو. من تا از این همبرگر حرف نکشم نمیام پایین!

خب یکی از علائم دیوانگی تمایل شدید به صحبت با اجسام بی جان است و خب طبق این نظریه اعضای محفل تقریبا می توانستند بگوید اما دیوانه شده است.
زیرا یک همبرگر حرف نمی زند! به هیچ وجه!

- تو چته آخه؟ از ظهر نشستی داری من رو نگاه می کنی! از خجالت آب شدم بابا.
- پس بالاخره حرف زدی همبرگر!

گفتیم همبرگر حرف نمی زند ولی نگفتیم در دنیایی جادویی نیز همین قانون وجود دارد. در دنیای جادویی شیر آب هم حرف می زند حتی!

اما آرام با مشت به سر خود کوبید تا از دست چرت و پرت گویی های مغزش رهایی یابد بعد دوباره رو به همبرگر کرد.
- به جرمت اعتراف می کنی یا بندازمت سطل آشغال؟
- آقا... چیز... خانم چه جرمی؟ مگه من چی کار کردم؟
- چی کار کردی؟ چی کار می خواستی بکنی؟همه تو رو به رامن خوشمزه ای که من پخته بودم ترجیح می دن! آخه تویی که این همه مضرری چه طوری می تونی این همه دل فریب باشی؟
- من که نمی تونم اسرارم رو لو بدم.
- این قبول نیست! تو بدی! تو مضری! مردم نباید تو رو دست داشته باشن ولی... ولی...

اما نتوانست خود را کنترل کند و بلند بلند گریه کرد. افرادی که طبقه ی پایین بودند کمی نگران اما شدند ولی نمی دانستند دقیقا باید چه کاری کنند تا او آرام شود. پس تصمیم گرفتند هیچ کاری نکنند تا

- گریه نکن! خواهش می کنم گریه نکن! تمومش کن لطفا!
- آخه تو که نمی فهمی! وقتی به غذای مورد علاقه ت توهین بشه... بشه... نه!
- آروم باش! اصلا همه چیز تقصیر منه! چی کار کنم آروم بشی؟... اصلا دوست داری من رو محاکمه کنی؟ دوست داری دادگاه برام تشکیل بدی؟ دوست داری...
- جدی می گی؟ یعنی من می تونم دادگاه تشکیل بدم؟... چه خوب!

همبرگر موفق شده بود گریه ی اما را قطع کند ولی از طرفی خود را بدجور توی دردسر انداخته بود.

- یا مرلین بزرگ! از چاله در اومدم افتادم تو چاه.


داخل دادگاه.

- لطفا نظم دادگاه رو رعایت کنید! گفتم ساکت باشید!

اما محکم با چکش پلاستیکی روی میز کوبید تا همه (که شامل هیچکس می شد) سکوت را رعایت کنند. بعد از اینکه جو دادگاه آرام شد، رو به رامن کرد و گفت:
- جناب شاکی ما اینجا هستیم تا شکایات شما رو بشنویم و در موردش قضاوت کنیم. لطفا شروع کنید.
- چشم! با سلام. اینجانب رامن ژاپنی (صد در صد رژیمی) از آقای همبرگر شکایت دارم! ایشون هر ساله دارن میلیون ها نفر رو به کام مرگ می فرستن! تازه ایشون در حق ما رامن ها و دیگر غذاهای سالم و مقوی ظلم کردن! طوری که اکثر مردم ایشون رو به ما ترجیح می دن. ایشون باید اعدام بشن!
- خب صحبت های رامن عزیز رو شنیدیم؛ الان نوبت متهمه که در جایگاه حاضر بشه و از خودش دفاع کنه.

همبرگر جلو آمد و با قاضی جوان چشم در چشم شد. همه ی مردم منتظر بودند تا حرف های همبرگر را بشنوند.
- چه دادگاهی آخه! من خودمم می دونم مضرم! می دونم بدم! من عامل بیماری های زیادی ام... ولی چی کار می تونم بکنم؟ مردم دوستم دارن خب! من واسه بهتر شدن هر کاری کردم ولی... ولی هنوزم که هنوزه همونم. جناب قاضی دستم به دامنت، من رو اعدام نکن! من رو نجات بده ولی اعدام نکن.

همبرگر کاری کرده بود که اشک تمام حضار در بیاید و اما نیز دلش به حال او بسوزد.

- خب همبرگر. از اونجایی که اشک تموم ما رو در آوردی و کاری کردی که حتی رامن هم گریه کنه، اعدامت نمی کنیم! در عوض باید یه کاری کنیم که دیگه مضر نباشی و... و خب من یه نقشه خوب دارم!

پایان فلش بک

ناگهان در اتاق اما باز شد و همه محفلی ها به سمت آن باز گشتند.
اما درحالی که ماسک خود را در می آورد جلوتر آمد.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود ولی زاخاریاس آن را شکست.
- خب چی شد؟ چرا ساکتی؟
- من... من موفق شدم!

همه با تعجب اما را نگریستند و اما هم با او نشان دادن این جوابشان را داد.
- ساندویچ گیاهی!
- پس گوشت هاش چی شد؟
- مضر بودن انداختم آشغال. ... چی شد؟

اما هرگز نفهمید که چرا اعضا محفل با حسرت به سطل زباله خیره شدند و شروع کردند به گریه.

------


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱۳:۴۷:۳۵
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱۳:۴۹:۱۷
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱۴:۰۱:۵۷

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

آیرین دنهولم (کج‌پا)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۴۵ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
ایرین دنهولم ملقب به کج پا قاضی مورد تایید جماعت جادوگری وارد میشود
رد میشود
رد میشود
رد میشود
همه تعظیم بالا بلندی میکنند
+میوووو
-عالیجناب میگن بنشینین
+میو میو
-عالیجناب میگن متهم را بیاورید
نه نه من بیگناهم نه نه اینکارو با من نکنین
هیس ساکت شو
+میو میو
-عالیجناب میگن پرونده را بخوانین
نام پیستا نه ببخشین پیتزا
جراعم: عاشق کردن ملت جادوگر،مدهوش کننده،بسیار خوشمزه اخرین جرم و بدترین جرم چاق کننده
هیییییی صدای جمعیتی بود که با گقتن اخرین جمله بلند شد
ایرین با صدایی اهسته گفت:
+میوووو
-عالیجناب میگویند به به
+میوووووووووووووووووووووووووووووو
ایرین انقدر محکم به سر مترجمش کوبید که از دماغ مترجم خون امد
-عالیجناب میگویند خاک تو سرت همه چیو که نباید ترجمه کنی
+میو
عالیجناب بخدا من بیگناهم. ایناهم تقصیر اشپز و سازندمه
خفه شو خوشمزه ی کثیف
این صدا صدای یکی از حضار توی جلسه بود
+میو میو میو میو میو میوووو
-عالیجناب میفرمایند طبق قانون ۱۲۳ کتاب جادوگران سفلا حکم غذا های چاق کننده اعدامه
ایشون افزودند که متاسفم من کاری نمیتونم بکنم
نهههه نههههههههههههه
-میو میو میو میو میو میو مو
+عالیجناب فرمودند که از اونجایی که من قاضی جلسه هستم من مشخص میکنم که اعدام چگونه انجام بشه ایشون گفتند ایشون به خورده شدن توسط من محکومند
اما عالیجناب پروفسور گفتن باید مجازات جادویی باشه
+اوه میو میو نیو میو
-عالیجناب گفتن اوه یادمان نبود اما ایرادی ندارع
+میو میو میو مادامرامادامرا
و پیتزا مرد
-عالیجناب گفتن با عشق اواداکاوادا
+میو میو میو میو
-عالیجناب گفتن حالا همه بیرون وقت خوردنه
دادگاه خالی شد ایلین به حال معمولی تغییر شکل داد و تمام پیتزا رو خورد



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
تکلیف جلسه دوم



هوا بارانی بود و صاعقه شیشه های قلعه را می لرزاند. صداهای مختلف و وحشت آوری از جنگل ممنوعه به گوش می رسید اما در این میان درون قلعه هاگواتز و در کلاس سلامت و تغذیه، ماجرایی بزرگ در جریان بود. همه ی دانش اموزان روی صندلی هایشان نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. تمام افراد حاضر در کلاس ماسک پوشیده بودند و بوی الکل و وایتکس های کریچر که با آن همه جا را سابیده بود، به مشام می رسید.


- دادگاه رسمی می باشد.لطفا سکوتو رعایت کنین و بیشتر از این وقت دادگاهو هدر ندید.

این صدای فلور دلاکور بود که روی یک صندلی که بر سکویی جلوی همه قرار داشت، نشسته بود و با گفتن این حرف سکوت را بر فضا حاکم کرد.

-خب، آقایان و خانم ها، غذا ها و جانوران. ما همه اینجا جمع شده ایم تا به جنایات آقای...یا شایدم خانم...اصلا مهم نیست، ما اینجا جمع شدیم تا به جنایات سوپ خفاش صادره از چین و با شماره شناسنامه"soup covid-19 " و ملقب به سوپ جرونا، رسیدگی کنیم. متهمو به جایگاه بیارید.

سوپ خفاش توسط چهار حبه سیر درشت هیکل به جایگاه آورده شد. با ورود متهم به جایگاه صدای جمعیت بلند شد.

-اعدامش کنید.
-یا مرلین این پرش جروناست.
- الکل هام کجان؟
-

فلور فریاد زد:
-سکوتو رعایت کنید. دو دقیقه و بیست ثانیه از وقت با ارزش دادگاهو گرفتید.

دوباره سکوت برقرار شد. فلور با لحن آرام تری ادامه داد:
- سوپ خفاش شما متهم به تولید ویروس جرونا، قتل ، کشور گشایی و مورد آزار قرار دادن بسیاری از خوراکی ها هستید. آیا به جرم های خودت اعتراف می کنی؟

سوپ خفاش مترجمش را روشن کرد و گفت:
_ باور کنین من کاری نکردم. اینا همش توطئه ست. خودتون همش می گفتید جنسهای چینی خوب نیست. مگه شما نبودید که خواستار جنسهای بهتر از چین بودید. حالا من بد کردم براتون بهترین ورژن ویروسهامو فرستادم.

_ اعدامش کنید.
_ اون یه قاتله.
_اگه نظارت اینجا دست من بود نمیذاشتم...

_سکوتو رعایت کنید...گفتم ساکت...پس به جرم های خودت اعتراف نمی کنی. یعنی می خوای بگی تو نبودی که ویروس های تولیدیتو بدون ویزا و مجوز وارد همه ی کشور ها می کردی و اونارو غارت و قتل عام می کردی؟
-ما به زور نمی رفتیم. خودشون راه میدادن. دلتون میاد منو اعدام کنید. چینی ها هنوز منو دوست دارن.هنوز منو به عنوان غذا قبول دارن...

-داره چرت و پرت می گه.
-نذارید زنده بمونه.
-بوی الکل داره میره. یکی دوباره الکل بزنه.

-سکوتو رعایت کنید.یه بار دیگه وقت دادگاه منو هدر بدید، همتونو بیرون می کنم...شما هم یه ذره دیگه دروغ به هم ببافی بی محاکمه اعدام میشی. الان سیزده دقیقه و چهل ثانیه از وقت دادگاه رفته ولی به هیچ جایی نرسیدیم.

تمام سالن در آرامش فرو رفت و فلور ادامه داد:
-شاکی رو به جایگاه احضار میکنم.

نان سنگکی قد بلند و بسیار خوش بو به سمت جایگاه رفت و روی صندلی نشست.
-من سنگک با نام کامل نان سنگک از طرف جامعه ی خوراکی ها اینجا حضور دارم. تمام جامعه ما داره از دست این ویروس پراکن می سوزه.
-من این اتهام رو قبول ندارم. من و ویروسام باعث سوختن هیچ کس نشدیم.

با این حرفِ سوپ خفاش، چند زغال (که بعدا طی آزمایشاتی معلوم شد خیار سوخته بوده اند) به سمت سوپ هجوم بردند ولی توسط سیر های نگهبان کنترل شدند. سنگک ادامه داد:
-به خاطر این نابشر همه ی ما رو تو حرارت بالا میذارن. بعضی وقتا پر دل و رودمون مایع ضد عفونی میشه. نسل بیشتر خوراکی ها داره می سوزه. این آقا آنتی ویروس هم نداره. داره کنترل همه چیو به دست می گیره. همه ی ما خواستار اعدام این سوپ هستیم.

سنگک با تشویق جمعیت و تحسین آنها به خصوص دانش آموزانی که هیچ گاه فکر نمی کردند سنگکی که هر صبح می خورند، چنین سخنرانی باشد از جایگاه خارج شد. پس از خروج شاکی فلور رای نهایی را اعلام کرد:
-سوپ خفاش ملقب به سوپ جرونا. با توجه به اینکه قتل های شما و کشور گشایی هاتون کاملا واضحه و همچنین شاکی های شما که 4.5 میلیارد نفر هستن و همچنین به جرم هدر دادن وقت تمام ملت های درگیر با ویروس صادراتی تان، گناهکار اعلام می شوید و از آنجایی که هیچ آنتی ویروسی به دادگاه ارائه ندادید، حکم شما اعدام خواهد بود. حرف آخری دارید؟

سوپ بلند شد و رو به جمعیت ایستاد. همه به او خیره شده بودند. سوپ پایش را بالا آورد تا کمی جلوتر برود و حضار نیز اسپری هایشان را بالا اوردند و به محض اینکه سوپ قدمش را روی زمین گذاشت تمام کلاس خالی شد. حالا فقط فلور ، نگهبانان و سوپ خفاش در دادگاه بودند.

-شما برای چی اونجا وایسادین و دارین وقتو هدر میدید. اعدامش کنید.

سیر های قوی هیکل، بازوهای سوپ خفاش را گرفتند و او را بالای سکویی بردند. سوپ خفاش گفت:
-مگه قرار نبود حرف آخرمو بزنم.
-برای دیوار می خوای حرف بزنی. غیر من و اینا کسی اینجا نیست. ما هم علاقه ای به شنیدن نداریم، چون وقتمون با ارزشه... نگهبانا اعدامش کنید.

سیرها، سوپ خفاش را در حالی که از ترس می لرزید، به درون سطل الکل انداختند. سوپ ذره ذره بخار شد و دیگر اثری از او باقی... ماند. البته هنوز آثارش باقیست اما ویروس ها تحت تعقیب قرار گرفته اند و به زودی حکم آنها نیز اجرا خواهد شد.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
تکلیف جلسه دوم


کلاه گیس بلند و سفیدش را روی کله اش گذاشت. با چکش بلندش ده بار روی میز زد و گفت:
-وااااای. چه حالی میده ضربه زدن. آقایون سکوتو رایت کنید.

اما همه در دادگاه ساکت بودند و حتی صدای سوزن هم نمی آمد. همه با نگاه «این بچه چی میگه اینجا!» به زاخاریاس نگاه کردند. زاخاریاس جدی شد و گفت:
-متهم رو بیارید.

دو کرفس دراز دست قورباغه ای را میگرفتند و داخل اتاق میاوردند. قورباغه اعتراض میکرد و میگفت:
-چرا منو میبرید؟ من گناهکار نیستم! از طرف نمک ها برام پاپوش دوختن.

قورباقه به صندلی بسته شد و میله هایی از دو طرف جلوی راه او را گرفتند. زاخاریاس با سر به یوآن علامت داد و او هم از روی برگه ای خواند:
-قورباقه شکلاتی، فرزند قند، اتهامات شما بدین شرح است:
1. افزایش انرژی بچه ها و بیش فعال کردن آنها که نتیجه آن آسیب رسیدن به اموال عمومی است.
2.بالا بردن قند جادوگران و ساحرگان و در نتیجه مبتلا شدن به دیابتیوس و مریض کردن دیگران.
3. چاق کردن بچه های مردم و در نتیجه آن به وجود آمدن ضرر ها و بیماری های ناشناخته و در نتیجه ضعیف شدن سیستم ایمنی بدن.
آیا اتهامات خود را میپزیرید؟

قورباغه شکلاتی فریاد زد:
-آقای قاضی من اعتراض دارم. این اتهامات همه مقرضانه است.اجازه صحبت میخوام.اصلا چه کسایی بر علیه من اعتراض کردن؟
-خفه... دنبال چی هستی شما آقا غورباقه؟ جو رو متشنج نکن.

لازم به ذکر بود که آنروز زاخاریاس از دنده چپ بلند شده بود و اعصاب نداشت.

صدای اعتراضات از همه جا بلند شد. مردم فریاد میزدند:
-غورباقه،حیا کن. قند مارو رها کن.
-بی غیرت، بی غیرت، دنبال قند ملت.
-غورباقه، غورباقه مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما، میچکد از چنگ تو.

-ساکت، ساکت! ده بچه یه جا بتمرگ. اهههم. لطفا شاکیان رو بیاورید.

سه تا سبزی از دری وارد سالن شدند و روی صندلی های خود نشستند. کرفس،شلغم و هویج. اما جیزی که توجه زاخاریاس را جلب کرده بود این بود که مروپ مادر سبزی ها بود.
-عزیزای مامان از آقای شکلات غورباقه اس شکایت دارن. کرفس مامان صبح تا شب آب خودشو میگیره مردمو لاغر کنه ولی این آقا کاسبیشو به هم میزنه و مردمو مریض میکنه. شلغم مامان زمستونا به داد مردم میاد تا مردمو مقاوم کنه در برابر بیماری ولی آقای شکلات دوباره میاد مردمو ضغیف میکنه تا جرونا بگیرن بمیرن. هویج مامانم میاد آبشو بگیره بچه ها بخورن بکپن تو خونه ولی شکلات میاد بچه هارو پر انرژی میکنه تا خسارت اقتصادی به مردم وارد بشه. اخه این درسته عزیزای مامان؟ برم خونه سالمندان؟

دوباره صدای مردم بالا آمد. از هر طرف صدای اعتراض یا موافقتی میامد و دادگاه شلوغ شد.


زاخاریاس اینبار به درستی چکش را روی میز زد و گفت:
-اوهوی...یعنی سکوت را رعایت کنید. خانم ایوانوا بفرمایید از موکلتون دفاع کنید.

دختری بلغاری با کت دامن برخاست و گفت:
-تمام اتهامات وارد شد بر علیه موکل من کذبن. آقای اسمیت. زیاده روی در هر چیزی باعث میشه که اون چیز مضر باشه.همین آقای هویج. اگه زیاد از هم مصرفش کنیم ، باعث میشه که کبدمون از هم بپاشه.

آقای هویج که در جایگاه شاکیان ایستاده بود گفت:
-این ها همه کذبن. من هیچ ضرری ندارم. اعتراض دارم.
-اعتراض وارد نیست. ادامه بدین خانم ایوانوا.

الکس دوباره با انگشت به کرفس اشاره کرد:
- و اما تو آقای کرفس، میدونی اینقدر بد مزه ای که هیچکسی حتی منم نمیتونم تورو بخورم؟

ایندفعه جو دادگاه به سود شکلات بود. همه با الکساندرا موافت کردند و کرفس را هو کردند.

-و شما آقای شلغم، میدونستید در تحقیقات جدید ما مشخص شده که شلغم بر خلاف ظاهرش بسیار به سیستم ایمنی بدن آسیب میزنه لطفا کلیپو پخش کنید!

کلیپ پخش شد. در آن شلغم داشت با یکی از ویروس ها سر را دادن آنها در ازای پول به اعضای بدن صحبت میکرد. ناگهان قلب شلغم و مروپ در سینه فرو ریخت و مروپ گفت:
-من اعتراض دارم آقای قاضی. این ها همه اتهامات کذب علیه موکل منه.
زاخاریاس که از دعوا لذت میبرد گفت:
-اعتراض وارد نیست. ادامه بدید خانم ایوانوا.

الکساندرا با اعتماد به نفس بیشتر صحبت کرد و گفت:
-موکل من، در بعضی وقت ها میتونه فایده هم داشته باشه. بعضی از ساحره ها یا جادوگران در وقتی که از حال میرن، میتونن از موکل من برای به هوش اومدن استفاده کنن.

پیر زنی که در قسمت تماشاگران نشسته بود به حرف آمد و گفت:
-راست میگه ننه جان. منم چند بار بیهوش شده بودم. قورباغه شکلاتی منو به زندگی برگردوند.

جو عوض شد حالا همه بر علیه سبزیجاتی که در قسمت شاکیان نشسته بودند شعار میدادند.
-قورباغه، غورباقه، تو قهرمان مایی.
-مرگ بر سبزیجات، مرگ بر سبزیجات
-سبزی بی لیاقت اعدام باید گردد.

زاخاریاس دیگر عصبانی شد. با چکش صد بار روی میز زد و گفت:
-بس کنین دیگه بی نظارتا. صد بار به این ماروولو گانت گفتم من اصیل زادم این دسترسی منو بده. نداد که. گفت باید از نسل سالازار باشی. اگه من الان نظارت دادگاهو داشتم نمیذاشتم از اینا صدا در بیاد. سااااااکت.

دادگاه ساکت شد. زاخاریاس رو به یوآن خم شد و با او صحبت کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
-بعد از مشورت با هیئت منصفه تصمیم گرفتیم که ، قورباغه را در سنت مانگو، بخش کمک به جادوگران از هوش رفته استخدام کنیم. ختم جلسه.

دادگاه تمام شد و بچه های عاشق قورباغه شکلاتی هورا کشیدند. غورباقه شکلاتی نیز به سمت الکساندرا پرید و او را در آغوش گرفت. سبزیجاتی که در جایگاه شاکیان ایستاده بودند دست از پا دراز تر رفتند . مروپ با عصبانیت آب پرتقالی که برای عزیز مامانش آماده کرده بود پرتاب کرد و به سمت خانه سالمندان رفت و زاخاریاس دم در با مردی یواشکی حرف میزد و میگفت:
-پیس پیس. کارت دامبلدور داری؟ فلامل میدم دامبلدور میگیرم.

شش ماه بعد

جغدی از در ساختمانی وارد شد و به دست شفا دهنده سنت مانگو رسید. نامه را باز کرد و گفت:
-آقای شکلات! آقای شکلات! یه پیرزن تنها توی خونش غش کرده. جغد خونگیش ترسیده و این جغد رو باری ما فرستاده لطفا سریع به محل اعزام بشید.
-همین الان خانم پرستار.

شکلات سوار بر جاروی کوچک خود شد و به سرعت به سمت خانه روانه شد. در برگشت میخواست برای وکیلش، الکساندرا نامه ای بفرستد.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۹ ۲۱:۵۱:۲۸


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
تکلیف جلسه ی دوم

*****

-آقای قاضی! قبل از اینکه جلسه رسمی بشه می تونم یه سوال بپرسم؟
-پرسیدن بشو!
-مگه قرار نیست این دادگاه برای چیزای مضر باشه؟ پس این دوتا اینجا چیکار می کنن؟
-صبر کردن بشو. همه چی توی دادگاه معلوم شدن می شه.

دادگاهی که همه منتظرش بودن، بالاخره داشت شروع می شد. دادگاه قتل شوهر زن خانه دار!
دادگاه علنی بود و صندلی های دادگاه پر شده بود از خبرنگارا و افرادی که می خواستن حقیقت رو در مورد این قتل بدونن.

-دادگاه رسمی بودن می شه. متهمین به جایگاه اومدن بشن.

دو متهم در جایگاه ایستادن و بقیه هم سر جای خودشون نشستن.

-وکیل شما کجا بودن می شه؟
-الاناست که برسه.

چند ثانیه بعد

-اووه! نفسم گرفت، تا اینجا رو دویدم! ببخشید که دیر رسیدم جناب قاضی. من وکیلشون هستم.
-خب پس تونستن می شیم که شروع کردن بشیم. دلیل تشکیل دادگاه رو خوندن بشین.
-داداگاه 138 به دلیل بررسی پرونده ی قتل شوهر زن خانه دار تکشیل شده.
-خب آقای وکیل. تونستن می شین، شروع کردن بشین.

وکیل از روی صندلیش بلند شد. دکمه ی کتشو باز کرد و رو به قاضی گفت:
-ممنون آقای قاضی! برای شروع، زن خانه دار رو به جایگاه فرا می خونم.

یه مامور، در دادگاه رو باز کرد و زن خانه دار وارد دادگاه شد.

-خب زن خانه دار، اولین سوالی که ازتون دارم اینه که صبح ها کی بیدار می شین؟
-بین 7 تا 8 صبح!
-شما از همه زودتر بلند می ‌شین؟
-آره!
-معمولا بعد از بیدار شدن چیکار می کنین؟
-خب! مثل همه دست و صورتم رو می شورم، میرم توی آشپزخونه و صبحونه رو آماده می کنم و بعد شوهرمو...

این کلمه رو تو چشم متهمین گفت.

-...بیدار می کنم. که خب انگار باید این مورد آخر رو از کارای همیشگیم حذف کنم.
-برای سوال بعدی، می خواستم بدونم که، برای صبحونه، معمولا چی می خورین؟
-چیزای عادی! کره، پنیر، مربا و چیزای دیگه!
-توی اون چیزای دیگه، عسل هم هست؟
-بعضی اوقات آره!

با این جواب، افراد داخل دادگاه شروع به پچ پچ کردن. رابستن برای برقراری نظم، چکششو روی میز کوبید.
-نظم دادگاه رو رعایت کردن بشین. آقای وکیل! شما ادامه دادن بشین.
-خب زن خانه دار! روز قتل، شما توی صبحونه‌تون از موکل بنده استفاده کردین؟
-آره اون روز عسل توی سفره بود.
-شوهرتون هم از اون خورد؟

عسل، زبون زبر شوهر زن خانه دار رو که اون روز بهش خورده بود تصور کرد. یکی از بدترین خاطراتش بود.

-آره فکر کنم خورد.
-برای آخرین سوال! شما برای شوهرتون، غذایی برای زمان ناهار تو محل کارش آماده می کنین؟
-نه! همیشه از سلف وزارتخونه غذا می گیره.
-خیلی ممنون که وقت گذاشتین.

زن خانه دار از جایگاه پایین اومد.

-خب آقای قاضی! برای نفر دوم و به احتمال زیاد آخر، من سرآشپز وزارت سحر و جادو رو به جایگاه فرا می خونم.

بعد از قرار گرفتن سرآشپز در جایگاه، آقای وکیل شروع به پرسیدن سوال کرد.
-آقای سرآشپز! شما در روز قتل، تو آشپزخونه بودین؟
-بله!
-می تونم بپرسم غذای اون روز چی بوده؟
-طبق روال هر هفته، سه شنبه ها قرمه سبزی داریم.
-دسر چطور؟
-پای خربزه!

دوباره پچ پچ ها شروع شد ولی ایندفعه به همراه گشادی بیش از حد چشم.

-خیلی ممنون بابت وقتی که گذاشتین آقای سرآشپز! خب آقای قاضی! توی پرونده ی قتل، علت مرگ، وجود موکلین من توی معده ی مقتوله! پس یعنی اون روز، شوهر زن خانه دار، پای خربزه هم خورده.
-بله درست بودن می شه. با این حرف ها خواستن می شین چیزی رو گفتن بشین؟
-بله آقای قاضی! همونطور که دیدین، مقتول یکی از موکلین من رو سر صبح و اون یکی رو موقع ناهار و به عنوان دسر خورده. پس یعنی موکلین من هم دست نبودن، بلکه به صورت جدا خورده شدن. این سوال من از اعضای داخل دادگاهه! آیا عسل و خربزه به طور جدا، برای بدن مضرره؟ اگه جوابتون نه هستش، پس طبق بند 134کتاب قانون که می گه، اگه دو ماده ی غذایی مفید که با هم برای بدن مضر هستن، در یک وعده ی غذایی خورده نشن، جرمی مرتکب نشدن و ضرر به پای خود فرده، موکلین من، یعنی عسل و خربزه جرمی محسوب نشدن...من دیگه حرفی ندارم آقای قاضی!
-خیلی ممنون آقای وکیل! ده دقیقه تنفس داشتن می شین و بعدش دادگاه رای خودش رو اعلام کردن می شه.

رابستن سرش رو به سمت بچه برد تا باهاش در مورد رای نهایی مشورت کنه.

-بابا! بنظرت نیازی به مشورت بودن می شه؟
-معلومه که نه بچه! ولی خب این جمله خیلی کلاس داشتن می شه.
-

فردا

نقل قول:
پیام امروز:
عسل و خربزه تبرئه شدن! همه به لطف آقای وکیل!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین

تکلیف جلسه دوم


کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی

با تدریس پروفسور گانت


بیسکوییت پا نداشت که بتواند چند تا قرض بگیرد و فرار کند، اما بخاطر الطاف مرلین دایره ای شکل بود پس با غلتیدن میتوانست جا به جا شود.


-تالار اسلایترین-


خوراکی منظور می غلتید و سیوروس به دنبالش میدوید و وردهای *پِتریفیکوس توتالوس، لوکوموتور مورتیس، کروشیو و حتی سکتوم سمپرا*
او را مورد حمله قرار میداد.

-مردک ولم کن مگه مریضی!
-آره مریضم! مریض منم که تو رو میزدم تو چایی با این که میدونستم وا میدی.
وایسا روز تصویه حسابه!
-مردک دیوانه بیسکوییتم سنگ که نیستم ولم کن.
-این حرفا رو برا دادگاه نگهدار.
-دادگاه؟ سبوس هام!
ولم کن روانی خل مشنگ، اگرم قراره دادگاهی باشه فقط دادگاه ویژه تنقلات! من با تو جایی نمیام.
دست از سرم برداــــــــ


*خرت خورد خارد *
(آخرین اصوات بگوش رسیده از بسکوییت در هنگام تعقیب و گریز،تولیدی زیر پای بچه!)


بیسکویت بار ها و بار ها از حملات سیوروس جَست اما در آخر به طور اتفاقی زیر پای بچه رابستن دچار شکستگیه اندام شد و از حرکت باز ایستاد.

-استیوپفای!


-آشپز خانه شخصیه سیوروس(اتاقی تصرف شده با زور برای اعمال شیطانی)-


-فِرولا!

*چند دقیقه بعد*

-اینجا کجاست؟من چرا اینجام؟ چرا من آتل بندی شدم؟
-اینجا فقط من سوال میپرسم آقای بیسکوییت!
-
-به اطرافتون نگاه کنید این جایی که ایستادید،جایگاه متهمین هست!
بنده سیوروس اسنیپ حاکم این محکمه هستم.
(و دستی به کلاه گیس سفید و روغن مال شده اش میکشد)
جناب کاتب چنگال لطفا بنویسید!
جناب وکیل لطفا اتهامات متهم رو به ایشون تفهیم کنید.
-جناب بیسکوییت ملقب به بیسکوتارت سبوس دار با لایه کاکائو نوتلا، فرزند گندم !
شما به اتهام میزان قند غیر مجاز، کمبود کیفیت و نرمیه بیش از حد، دارا بودن چربی بیش از حد در کاکائو فاقد کیفیتی که پوشیدید و آب شدن در چایی کمتر از پنج ثانیه در دادگاه شماره یک ویژه اعضای میز عصرانه و میان وعده احضار شدید.
-هن؟
-به عنوان حاکم میپرسم،آیا اتهامات وارده را میپذیرید؟
-خیر!
-غلط میکنی بایـــــ بذاریــــ دهنمو ولــــ
-جناب بیسکوییت کنجدی لطفا نظم دادگاه رو رعایت کنید!
-
-چرا اتهامات رو نمیپذیرید؟
-تواناییشو دارم!
-توانایی های منم خیلی زیادن آقای بیسکوتارت! باید عملا نشونتون بدم؟
-تو فقط غلدری بلدی خایــــ
-چی فرمودین؟
-خایالات خام ناکون!آره میخواستم بگم خایالات خام نکن که به این آسونی بپذیرم،تهدید میکنید میتونم شکایت کنم.
-که این طور! شاهدین رو به جایگاه بیارید!

...

-جناب استکان چای،شما شهادت میدید ایشون وامیدن؟
و جناب نوتلا شما به نامرغوبی کاکائو ایشون شهادت میدید؟
جناب بیسکوییت اعظم شما چطور؟شما به قند و چربی غیر مجاز ایشون شهادت میدید؟
-بله
-بله
-بله
-از کجا معلوم تهدیدشون نکردی؟ مدرک بیارین!
-مدرک رو به حاکم ارائه کنید.

-خب اینطور که روی جلد شما نوشته شده.... صبر کن عینکمو بزنم.
عینک من کو؟
-جناب اسنیپ اجازه بدید جیب هاتون رو کمکتون بگردیم .
-باشه بیا کمک، نه نه اونجا رو گشتم،جیب پشتیو یه نگاه کن ،اون نه اون که از داخله اره نه نه دستتو بکش اون جیبه سوراخه.
خاک بر سرا رو چشمم بود،به هیچ دردی نمیخورید.


*بعد از اخراج خاک بر سر منظور از محکمه*


-داشتم میگفتم! آیا شما قبول دارید که این پوست شماست؟
-بله!
-طبق این اطلاعاتی که روی این پوست نوشته چربی و قند بیش از حد شما تایید میشه.
-
-همین برای مجازات شما کافیه!
و حکم ما اعدامه!
-مجرم اعدام باید گردد.
-مجرم اعدام باید گردد.
-چی؟
-آوادا کِداـــ
-نه صبر کنید یه چیز بهتر براتون آوردم.
-گابریل! درسته رئیس گروه اسلی هستی ولی کی به تو اجازه داد وارد آشپز خونه من بشی؟
-نشنیده میگیرم دفعه بعد شفافت میکنم!
الانم به عنوان ارشدت ازت میخوام دوتا تبصره به حکمت اعمال کنی،اول اینکه بدی من شفافش کنم!
-دومی لطفا!
-ساکت شو مجرم نظر نمیده.
-دومی هم این که اصلاحش کنیم.
-
*بلوب*

-این چرا پرید تو تشت وایتکس؟
-مهم نیست ختم دادگاه رو اعلام میکنیم.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۸ ۱۸:۰۹:۲۷

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
_نام؟
_نوشابه
_فامیل؟
_کدوم فامیلمو می خواین؟
_مگه چند تا فامیل داری؟
_با توجه به تعداد زیادی از کارخانه های مختلف که مرا تولید می کنند حسابش از دستم در رفته.
_خب باشه.جرم؟
_به دلیل ضرری که دارم به اینجا فرستاده شدم.
_اها!پس خودت اعتراف میکنی که ضرر داری؟!
_من همیشه اعلام کردم لطفا به کمرم نگاه کنین نوشته شده.
_ا...خب میریم سر اصل مطلب شما با توجه به قانون جدید که باید مواد مضر اعدام بشوند اعدام می شوید.

تمام اتاق پر شد از اعتراض جادواموزا که از اینکه باید نوشابه اعدام می شد ناراضی بودند.
_یعنی چی؟نوشابه یار غار منه!
_من نمی تونم نوشابه رو ترک کنم!
_بچه ها بیاین به قاضی نشون بدیم که نوشابه تنها نیست و ما رو داره!
_نوشابه!نترس نترس ما با توییم!

همه بچه هایی که اونجا بودند شعار ها رو از سر دادند.گانت که هم تعجب کرده بود هم عصبانی شده بودفریاد زد تا جادواموزا رو ساکت کنه.
_ساکت!ساکت!چرا اینقدر شما احمقانه رفتار می کنید؛این نوشابه پس فسرت داره جون شما ها رو می گیره!

اما بچه ها که خشمگین بودن و به حرفهای گانت گوش نمی کردند.فریاد هایشان را دوباره شروع کردند و به سکوت گفتن های گانت اهمیت ندادند.
سروصدا همین طور ادامه داشت تا اینکه در اتاق باز شد.همه ساکت شدند و به فرد بر افروخته جلوی در خیره شدند.
_اینجا چه خبره؟پرفسور گانت!از شما توقع نداشتم!قلعه رو گذاشتین رو سرتون!
_ا...ا...چیزه...میدونین چی شده...
_نمی خواد بگی.معلومه دیگه باز محاکمه راه انداختی.همه رو جمع کردی اینجا نمی گی شاید اینا کار داشته باشن مثلا من از تعدادی از این کسانی که اینجان برای تمیز کردن لجن گیاه کیادو کمک خواسته بودم ولی انگار نه انگار.

همه جادواموزا به زمین چشم دوخته بودند و سعی می کردند پشت هم قایم بشوند.گانت چندبار سعی کرد دهانش رو باز کنه و حرف بزنه اما صدایی از گلوش خارج نشد انگار تمام صدایش رو برای ساکت کردن بچه ها خرج کرده بود و صدایی نداشت.نوشابه که فکری به ذهنش رسیده بود سکوت را شکست و گفت:
_خانم شما گفتین می خواهین لجن ها رو تمیز کنین و تمیز کردنش سخته؟
_بله خیلی سخته و با جادو نمی شه.خب که چی؟
_من...من می تونم با اسیدی که درونم دارم پاک کنم من می تونم.
_واقعا؟
_بله الان به دوستامم میگم بیان کمک تا زودتر تموم شه.
_این عالیه!پس چرا معطلی زنگ بزن دیگه.

نوشابه با سر به گانت اشاره کرد.اسپروات به گانت نگاه کرد.گانت که متوجه شده بود منظور او چیست گفت:
_خب،اگه نوشابه قول بده که بیشتر به جای رفتن به معده مردم و سابوندن اون به بقیه کمک کنه و باعث راحتی مردم بشه و سعی کنه کمی از قند و اسید و مضرراتش کم کنه و.....
_واه!واه!واه!چقدر قانون میزاری برای بدبخت بسه دیگه.بیا بریم نوشابه.

نوشابه خوشحال و خندان همراه با اسپروات به سمت گلخانه ها رفت.جادواموز ها هم که خیالشان راحت شده بود که نوشابه را از دست نداده اند به سمت بیرون در روانه شدند.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
_بله؟
_پرفسور من هستم.میشه بیام تو؟
_من؟من دیگه کیه؟
_اسپروات
_آه!تویی پومانا بیا تو.
_پرفسور ببخشید مزاحمتون شدم می خواستم بگم ....

مودی با حالتی تهاجمی به پومانا نزدیک شد و گفت:
_این بوی چیست؟چه بوی نفرت انگیزی دارد!نکند آدم کشته ای و این جنازه اش است؟
_نه این ....
_حتما یک حیوان را با ورد ممنوعه کشته ای!
_نه نه ....
_بدون ورد ممنوعه کشته ای؟!
_نه این فقط ....
_آها ! فهمیدم از روشه ماگل ها کشته ای!
_نه پرفسور!نه!این فقط کمی کله پاچه است!
_کله پاچه!خب حالا برای چه آورده ای؟می خواهی مطمئن شوی سمی در آن نیست و آنرا بخوری یا می خواهی ....
_پرفسور!
_آری ؟ چه شده؟
_من این کله پاچه را برای شما آورده ام.
_برای من؟اما تو که می دانی من فقط از دست خودم چیزی می خورم.
_حالا شما این دفعه را بخورید. من دارم به شما میدهم به من اعتماد ندارید؟
_من از دستان خودم هم با شک و تردید می خورم چه برسد به تو. حال کی آنرا درست کرده؟
_شما چه کار دارید بخورید نوش جان!
_نه ،من باید بدانم.
_راستش را بخواهید مروپ درست کرده.
_مروپ؟ چی ! مروپ مادر ولدمورت؟!
_بله زنه خوبیست(شاید)
_تو واقعا توقع داری من این را بخورم هرگز.هرگز.
_پرفسور از این اخلاق گنده تون دست بکشین !بخورین بلکه منم به نمره ام برسم.
_تو می خواهی مرا به یک نمره بفروشی ؟واقعا که!از تو توقع نداشتم !

....

_چاره ای نیست مجبورم این کار را انجام دهم.
_واقعا می خورید پرفسور؟!
_چی رو؟
_کله پاچه رو دیگه الان گفتین چاره ای نیست.
_آها آنرا می گویی . نه منظورم از مجبورن این بود که تو را با طلسم فرمان از اتاقم بیرون و کله پاچه را به دور می ریزم.
_پرفسور شما حق استفاده از .....
_ایمپرویوس.

....

_آخیش ! حال که او را از اتاق بیرون کردم می توانم کله پاچه را با راحتی بخورم.اینطوری کسی هم نمی فهمد . آه مودی! تو چقدر دانایی!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.