هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ جمعه ۷ خرداد ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 55
آفلاین
اما مدیر موزه به این راحتی ها دست بردار نبود.
- وایسا ببینم‌! اصلا مگه شما مشکلتون با کثیف بودن سالازار نیست؟ خب بدینش به من، من خودم تمیزش می کنم دیگه!
-تمیز کردن مگه الکیه؟! من با این همه شوینده و الکل و اسپری نتونستم تمیزش کنم اونوقت شما می تونین؟
-بله! بله! ما می تونیم! شما فقط اون سالازار رو بدین به من و نگران هیچی هم نباشید.
-نه جناب! من تا از شیوه ی تمیز کردنتون مطمئن نشم به هیچ وجه سالازار رو از سطلم درش نمیارم.
-یعنی چی؟! خب من تا سالازار رو نداشته باشم که نمیتونم تمیزش کنم! اونوقت چطوری می خوای مطمئن بشی؟!
-همین که از استاندارد بودن شوینده تون مطمئن بشم کافیه.

مدیر با قیافه ای وارفته گابریل را نگاه کرد‌. فکر اینجایش را نکرده بود. حالا از کجا باید یک شوینده پیدا می کرد؟ آن هم یک شوینده ی استاندارد! شروع کرد به این پا و آن پا کردن.
-خب... چیزه‌... می دونین... شوینده ی ما...

در همین لحظه از گوشه چشمش مستخدم موزه را دید که با یک چرخ دستی پر از مواد شوینده از آن جا رد می شد.

-... پیش اونه! هی تو! شوینده ها رو بیار اینجا بانو می خوان بررسیشون کنن.

مستخدم به طرف گابریل و مدیر رفت.

-خب، زود باش شوینده ها رو نشونش بده.

مستخدم از همه جا بی خبر، با گیجی چند بطری شیشه پاک کن از چرخ دستی اش درآورد و به طرف گابریل گرفت.

-خب می بینید که! همه ی مواد ما از مرغوب ترین و استاندارد ترین نوع خودشون هستن!
-درسته. ولی یه مشکلی هست...
-دیگه چه مشکلی؟! همشون که استانداردن!
-خب آره، ولی مشکل اینجاست که من همه ی این شیشه پاک کن ها رو قبلا امتحان کردم و هیچکدومشون نتونستن سالازار رو تمیز کنن.



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۸:۴۰ سه شنبه ۴ خرداد ۱۴۰۰

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۰ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
از قلعه هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
- ولی......خب.....خب.......اگه شما سالازار اسلیترین رو به من بدید من.......بهتون یه کارتون وایتکس با طعم توت فرنگی و یه کارتون با طعم تمشک میدم!

-تمشک دوست ندارم!

-خب.....خب......دو کارتون وایتکس با طعم توت فرنگی!

چشم های گابریل برق زد!
اما برقش سریع از بین رفت و جواب داد

-شما کل مواد های ضدعفونی دنیا رو هم به من بدین،شرف کاری من اجازه نمیده که بخوام سالازار سرشار از میکروب همینطور بهتون بدم،گفتم که سالازار بی سالازار


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ یکشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۰

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
- نمی خواییم!

اخم های گابریل در هم رفت.
-چرا خب؟ جالبه که! خیلی هم قابل معاشرته.

مدیر در حالی که به داخل سطل گابریل سرک می کشید جواب داد:
-ارغوانیه. با رنگ کاغذ دیواریای موزه هماهنگی نداره. اون چیه ته سطلتون؟

گابریل نگاهی سرسری به سطل انداخت.
-اوم... اون؟... چیز خاصی نیست. سالازار اسلیترینه.

چشمان مدیر موزه از تعجب گرد شد.
-سالازار؟ خود خودش؟ خاص نیست؟ خیلیم خاصه. اینو می خرم. به هر قیمتی که بخوایین.

گابریل لبخندی زد و سری تکان داد.
-متاسفم. نمی شه. این خیلی قدیمیه. خاک همه جاشو گرفته. سه روز تموم سعی کردم برق بندازمش... ولی برق نزد. من همچین چیزی رو به کسی نمی دم. آلودگیشو در سطح جامعه می پراکنه.

صدای مدیر از شدت حرص و طمع می لرزید.
-شما بدینش... ما تمیز می کنیم... لطفا... خواهش... دارین چیکار می کنین؟

گابریل داشت یکی یکی وسایلش را داخل سطل و روی سالازار که از ته سطل برای مدیر دست تکان می داد، می چید.
-متاسفم. اخلاق حرفه ای من این اجازه رو بهم نمی ده. سالازار بی سالازار.




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۴۷ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۰۹:۳۹
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین
گابریل از داخل چیبش پارچه ای آلبالویی رنگ در میاره و بر روی میز مدیر موزه پهن میکنه. بعد دستانش رو با چهار نوع مختلف الکل 90،70،66 و 34 درصد شستوشو میده؛ پس از آن اسکاجش را در ظرف وایتکس فرو می بره و سطح پارچش رو ضدعفونی میکنه( ولی در کمال تعجب رنگ پارچه نمیره). بعد دستک...

-چقدر خودتو ضدعفونی میکنی؟...بسه بابا من وقت ندارم!

گابریل بی توجه به داد مدیر موزه دستکش های مشکی پرکلاغیش رو در دستاش میکنه و بالاخره تصمیم به درآوردن وسایل داخل سطل میشه.

-خب...
-خب و زهر باسیلیسک!...دوشیزه ی محترم زودباشید.
-باشه...اینم از اولین وسیله...
-وایتکس با طعم توت فرنگی؟
-بله بله!...به زور از دست کریچر گرفتمش.
-مواد شوینده نمیخوام خانم!
-پس این به دردتون میخوره.

گابریل از داخل سطل شیء براق در آورد؛ شیء چنان براق بود که چشمان مدیر موزه به کوری موقتی رفت.

-واو!
-بله کاملا موافقم خیلی گوگوله.
-اما اینکه...
-یه دستکش نقره ایه!

مدیر موزه لحظه درنگ کرد. یا حالا یا هیچ وقت! چقدر باید بخاطر یک موزه تحقیر میشد؟تا کی؟ و اصلا چرا؟ مگه چند مدیر جادوگر در سرتاسر لندن وجود داشت؟ نهایتش سه نفر... خودش،پسرعموش و دوتا دختر داییش. مطمئنا با همه ی اونها به درستی رفتار میشد. شاید باید خودش کاری میکرد؟

-خب...ببخشید یه لحظه، موندم چی بگم؟...شما چیزه دیگه ای تو اون سطل درب و داغون ندارید؟
-چرا دارم...این از همه ی وسایل سطل جادوییم با ارزش تره!

در دستان گابریل موجودی ارغوانی رنگ قرار داشت.

-یه...
-یه پف کوتوله!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
- خب نظرتون چیه؟

مدیر با سردرگمی مشغول تماشای محتوای داخل سطل بود و هرچی تلاش کرده بود چیزی پیدا نکرده بود که بخواد نظرشو جلب کنه و بابتش اظهار نظر کنه.

- یه مشت مواد شوینده؟ به کارمون نمیاد خانوم.

گابریل نگاه نا امیدانه‌ای به مدیر می‌ندازه.
- منظورم شوینده‌ها نبود. دقیق‌تر نگاه کنین.

مدیر تصمیم می‌گیره این‌بار علاوه بر نگاه کردن، وارد عمل بشه و با دست مشغول زیر و رو کردن ابزار داخل سطل بشه. شاید وسیله مورد نظر اون زیر زیرا پنهان بود!
اما به محض این که مدیر دستشو دراز می‌کنه تا محتوای داخل سطل رو زیر و رو کنه، گابریل می‌زنه پشت دستش.

- شما که نمی‌خواین با اون دستای آلوده که به همه نقاط موزه که روزانه هزاران نفر رفت و آمد دارن زده شده به لوازم پاکیزه من دست بزنین؟

مدیر با بدخلقی دستشو پس می‌کشه.
- پس چی کار کنم؟

گابریل لحظه‌ای به فکر می‌ره و بعد یه پارچه از تو سطل در میاره و روی میزی پهن می‌کنه.
- من یکی یکی همه چیو براتون از تو سطل در میارم می‌ذارم اینجا تا برسیم به وسیله مد نظر.




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

اوضاع اقتصادی موزه بد شده و مدیریت موزه تصمیم به خریدن اشیای مردم می گیره. گابریل در حالی که یه سطل در دست داره وارد موزه می شه.

.......................

- ما سطل لازم نداریم. مگه این که عتیقه یا متعلق به شخص مشهوری باشه.

گابریل با شنیدن کلمه "عتیقه" اخم هایش را در هم کشید.
-چیزی که اسمشو می ذارین عتیقه، باید صد سال عمر داشته باشه و همچین چیزی هر نوع آلودگی رو در درون خودش پنهان کرده و من هرگز بهش دست نمی زنم.

توضیحات گابریل برای مدیر موزه جالب نبود. گابریل هم متوجه این موضوع شد و تصمیم گرفت قسمت جالب ماجرا را تعریف کند.
-به هر حال من برای فروش سطل نیومدم. سطل رو خودم لازم دارم. برای حمل و نقل ازش استفاده می کنم. مهم، چیزیه که توی سطله. می خرینش؟

-عتیقه توی سطله؟

مدیر پرسید و گابریل با عصبانیت جواب داد:
-عتیقه رو کلا فراموش کنین. عتیقه ای در کار نیست. یه چیز جالب تر آوردم.

مدیر کنجکاو شد. کمی جلو رفت و روی سطل خم شد تا داخلش را ببیند.




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۰۹:۳۹
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین

مدتی منتظر موند اما حتی جدی در اطراف موزه اش پرواز نکرد. با ناراحتی آهی سر داد به دفتر خودش برگشت.

-ای پودر قلب!ای گنجینه ی من! مردم فکر میکنن من حراجستون راه انداختم! فکر میکنن جنس دست دوم میخرم! ولی نمیدونن من به خاطر تو...خود تو، چه زحماتی کشیدم.

در همین حال که مدیر موزه در دفترش با پور قلب مرد نخ نما دلدردی میکرد، مشتر بعدی با آرامش از راه رسید.

-وای وای وای...چقدر کثیفه اینجا!

مشتری مثل شبح، با ابزار کارش وارد عمل شد. به آرامی به سمت در حیاط پشتی رفت و با سطلی عظیم برگشت.دستانش را درون سطل گذاشت، کمی مکث کرد و بعد ناگهان دستانش را شتابان بالا اورد! از دستانش قطره قطره ماده ای نا معلوم بر روی سطل میریخت، قطراتی شبیه خون...شاید جبرئیل بود که به نجات پودر قلب آمده بود!

-حالا باید عملیات رو شروع کنم.

عملیاتی ترسناک و مخوف! انگار که جیرئیل نبود، بلکه قاتلی سریال بود.

-واستا! تو توضیحاتت منو قاتل سریالی خطاب کردی؟

قاتل سریالی عصبانی بود و هر لحظه امکان مرگ نویسنده وجود داشت.

-بازم؟

قاتل سریالی همچون مادر سیریوس بلک از نویسنه بازجویی میکرد. اما نویسنده شجاع بود! گریفی نبود اما دلیلی نمیدید که شجاع نباشد.

-دوباره؟صبرم تموم شده.

قاتل سریالی از سایه بیرون آمد و شروع به گریه کردن کرد؛ اما انگار قاتل سریالی ما تنها یک مرگخوار بود!با صدای گریه مرگخوار مدیر موزه از دفترش بیرون پرید و به پیش مشتری رفت.

-سلام؛ میتونم کمکتون کنم؟
-بله!
-خب...چیزی برای فروش دارید؟
-بله...این!

در دستان مرگخوار سطلی آهنی میدرخشید.

-یک سطل؟ این قراره چیک...
-نترسید...با وایتکس شستمش.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
مـاگـل
پیام: 123
آفلاین
مرد نخ نما نگاهی به بادکنک انداخت‌ و پیشنهاد رو قبول کرد شاید بادکنک بهتر از پودر قلب بود.
بادکنک را بغل کرد و به سمت در رفت .

فلش فوروارد

یک ربع بعد مردم مردی میدیدند که بادکنکی بغل کرده بود و به سوی اسمان میرفت. مرد نخ نما سبک شده بود و بالاخره هدف ش را پیدا کرده بود.
هدف ش، بالا رفتن، فراموش کردن بود.

دفتر مدیر موزه

موزه دار لبخند زد. چند وقت بود که پودر قلب بین معجون سازان محبوب شده بود. با دقت پودر رو داخل شیشه ریخت‌‌‌ یه ذره مونده بود...
شترق
ایزا و یوشی با وعتماد به نفس وارد شدند و همزمان ظرفی که پودر قلب دورن آن بود شکست
موزه دار به پورد قلب با ارزشش نگاه کرد که پخش زمین شده بود.
افسوس ...
افسوس که ادب حکم میکرد با احترام حرف بزند وگرنه کروشیوی میزد که بلاتریکس از خجالت آب میشد‌.
با دست شقیقه هایش را ماساژ داد تاثیری نداشت ولی خب‌‌‌... با کلاس بود .
بالاخره رو به دو دختری که روبه رو یش بودند و فیگور گرفته بودند نگاه کرد.

_نام؟
_من یوشیم و اینم ایزا
_خب خانم سوشی و ایزا.چی کار میتونم براتون بکنم؟

ولی یوشی بی توجه به سوال موزه دار ایزابلا را میزد.
_بیا . اینم بهت گفت سوشی . سوشی .
_به حسابت میرسم ویزا . اصلا نمیخوایم چیزی بفروشیم .
و از در بیرون رفتن.
موزدار اهی کشید: ملت دیونه ان.
و منتظر مشتری بعدی شد...


!Warning
Risk of biting


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
مرد نخ نما دلش ترک خورد؛ ترک فراتر رفت و قلبش دو تیکه شد، تیکه ها کوچیک و کوچیک تر شدند تا اینکه قلبش پودر شد. مدیر موزه با دیدن پودر قلب فکری بر سرش زد و گفت:
_می خوای پودر قلبت رو به موزه بفروشی؟

مرد نخ نما نگاهی به قلبش؛ بهتره بگیم پودر قلبش کرد. دیگر ضربان نداشت، دیگر شاد . خندان نبود. با ناراحتی رو به مدیر موزه گفت:
_اگر پودر قلبم را به تو بدهم اون وقت چی جای قلبم بزارم؟

مدیر موزه نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا چیزی پیدا کند؛ چشمش به بادکنک افتاد و گفت:
_همین بادکنکی که احترام زیادی براش قائلی.



نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۸:۳۲ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۰۹:۳۹
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین
مدیر موزه همچنان مشغول تفکر بود اما مرد نخ نما وقت زیادی نداشت.

-ای مدیر موزه!...این تحفه را بخر.
-
-ای مدیر! مرا بنگر...در چشمان من نگاه کن؛ دلت می آید به این معصوم، به این مظلوم...جواب رد بدی؟

مدیر موزه ذاتن مرد شیطانی ای بود، در همجین مواقعی هم فقط به فکر آزار و اذیت بقیه بود. نه به فکر پولش بود، نه به فکر موزه!

-خب خب...ای مرد نخ نما!ما تصمیمان را گرفتیم. اما شما باید آماده ی این، جواب شگفت انگیز باشی.

مرد نخ نما برعکس مدیر موزه، مردی ساده دل و روشن بود.

-من آماده ام... به نام روشنایی! به نام خدا!
-خیلی خب...به نام تاریکی، تحفه ی ناچیز شما رد گشت.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۶ ۸:۳۵:۳۳

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.