لرد سیاه باید انتخاب میکرد. باید انتخاب میکرد که معتاد را توسط ایوا برای همیشه سر به نیست کند... و یا بدهد فنریر ابتدا آن را قورت داده، و سپس آن را در جایی دیگر چیز کند... " تخ" کند. شاید هم نمیکرد به هرحال... شاید ممکن بود فنریر کلک بزند...
-مـــــــــــــــــــــــــال مــــــــــــــــنه! گفتم که! ببین تو اصلا توانایی خوردن اینو نداری بچه! بعدم... تو اینو کاملا میخوریش... تخش نمیکنی دیگه.
رشته ی افکار لرد سیاه، با فریاد فنریر پاره شد. او که جا خورده بود، به سرعت کوشید ابهت خود را حفظ کند.
-فنر از دهنت بوی خوشی استشمام نمیکنیم. به نظرم...
ایوا جفت پا پرید میان صحبت اربابش و در حالی که دستانش را مانند آسیاب بادی در هوا تکان میداد، به فنریر نزدیک تر شد.
-ببخشید ارباب... شکر تو کلامتون...
نخیر آقــــــــا گرگه! فک کردی که چی! من... من خیلی هم قویم حتی! من هر روز یه لیوان شیر میخورم!
تخش هم...
گیر ندید دیگه!
-جدی کوچولو؟ میخوای قدرتو نشونت بدم؟
-ما داشتیم صحبت میکردیم ایوا! چطور جرئت کردی وس...
فنریر گرگینه ی قوی ای بود. لاقعل قوی تر از ایوا بود. و وقتی عصبانی میشد، ایوا زیاد از او خوشش نمیآمد. نه که بترسد ها! صرفا احساس میکرد او موقع عصبانیت کمی دو برابر معمول میشود. بنابراین کم نیاورد و با خشم به او توپید:
-ببیــــــــن!
میای با هم به صلح برسیم داداش؟
خون لرد سیاه به جوش آمد. با جاروی دسته بلندش ابتدا ضربه ای بر فرق سرِ ایوا زد. بعد هم ضربه ای دیگر به فنریر. سپس جارو را مانند شمشیر در دست گرفت و با خشم به انها دستور سکوت داد.
-ما دستور بس کردن میدهیم!
میتوانیم این معتاد را نصف کرده، نصفش را به فنر داده و نصف دیگر را هم در حلق ایوا بچپانیم.
فنریر و ایوا به یکدیگر چشم دوختند.
-چیزه ارباب...
-اما ارباب... اگه نصف بشه که دیگه لَذَتشو نمیبریم که ارباب.
-آره ارباب...
به نظر میرسید این تنها موضوعیست که آن دو نفر با هم سر آن توافق دارند.