خلاصه:
یه دادگاه صوری(الکی... غیر واقعی) برای لرد تشکیل دادن که پرونده شو پاکسازی کنن. لرد محکوم به یک هفته انجام خدمات اجتماعی در هاگزمید می شه. باید مسئولیت هاشو انجام بده که دیگه تحت تعقیب نباشه.
محکومیتش با نظافت یه پارک شروع می شه. مرگخوارا هم دور و برش هستن ولی نباید بهش کمک کنن.
بعد از تمیز کردن پارک و مسئولیت بعدی که دلجویی از جغدهای وزارتخونه بود، حالا نوبت جمع کردن زباله ها رسیده.
لرد برای گرفتن زباله های یه خونه واردش می شه.
..........................
لرد سیاه وارد ساختمان شد.
- صاحبخانه چه گفت؟ گفت مستقیم که بیای داخل یه راه پله میبینی. ما آرزو می کنیم که نبینیم. آخ! دیدیم!
چه بد. حالا مجبوریم از پله ها بالا برویم. چرا که بعدش گفت بیا بالا. رو آخرین پله زبالهها رو گذاشتیم.
همانطور که با خودش حرف می زد از پله ها بالا رفت.
-یک آسانسور یا حداقل جارو هم برای ما نگذاشته اند. نگفتند پاهای یک ارباب خسته می شود. پاهای ما... خسته شدید؟
پاهایش جوابی ندادند.
روی آخرین پله کمی زباله بود.
فقط زباله!
خبری از کیسه زباله نبود. زباله ها روی زمین پخش و پلا شده بودند.
لرد سیاه با صدای بلند اعلام کرد:
-این چه وضعیتی است؟
در خانه باز شد و کیسه ای از خانه خارج شد.
-سلام کیسه.
صدایی از پشت کیسه به گوشش رسید.
-غرغر نکن. اینایی که ریخته رو جمع کن. این کیسه رو هم ببر که شیش روزه مونده...
چشم صاحب خانه به لرد سیاه افتاد.
-اس... اس... اسمشو... نبر!
فریادی کشید و همراه کیسه زباله به داخل خانه برگشت و صدای سیزده قفل که بسته می شد از پشت در به گوش رسید.
-کیسه را می دادی حداقل... آن زباله ما بود.