با توجه به ویژگیهای شخصیتتون و اینکه جادوگر یا ساحرهی غیر ایرانی هستین، توضیح بدین (رول ننویسین!) که توی کشور ایران مشنگی چه اتفاقاتی براتون میفته. (10)سلام پروفسور!
خب، من مثل خیلیای دیگه توی تهران ظاهر شدم. به هرحال میگفتن شهر بزرگیه و چون پایتخته خفن تره و از این جور حرفا.
با یه گروه از بچه ها داشتیم توی خیابون می رفتیم که یه مغازه لوازم ورزشی فروشی توجهمو جلب کرد. اول اصلا حواسم نبود که اینجا مال ماگلاس و وایسادم که مدلای جدید جارو رو نگاه کنم که به یه چیز خفن تر از جارو بر خوردم...
توی ویترینش پر بود از توپای رنگ و وارنگ تو اندازه ها و طرحای مختلف! جلوی مغازه خشکم زد. به مرلین همچین سگ ذوق شده بودما! آب از لب و لوچه ام راه افتاده بود و دم تکون می دادم که یهو یکی بغل و بلندم کرد. اول فکر کردم معلمی، مدیری، ناظری کسی باشه و مثلا چه میدونم داره جادو آموزا رو جمع می کنه. ولی سرمو برگردوندم و یهو پشمای سفید نازم ریخت! (البته این یه اصطلاح فارسی بود، نگران نباشین پشمام سر جاشونن.

)
اون کسی که بلندم کرده بود و داشت تو بغلش لهم می کرد، یه خانوم با آرایش بشدت غلیظ و انواع اقسام عمل های زیبایی بود که نه تنها اون عمل ها و لب و گونه بیش از حد بزرگ و دماغ سر بالا و سرسره ای زیباش نکرده بود، بلکه به جرئت می تونم بگم هلو تبدیل به لولو شده بود! (لولو و هلویی در کار نیست، اینم باز یه اصطلاح دیگه بود.

)
موهاش اونقدر رنگ و وارنگ بود که یه لحظه فکر کردم نکنه یه ساحره دگرگون نماس و خوشحال شدم از اینکه یکی مثل خودمون تو مملکت غریب یافتم؛ ولی دوباره توجهم به قیافه اش جلب شد و به این نتیجه رسیدم هیچ موجود زنده ای با همچین سر و وضعی نمی تونه از جامعه جادوگری باشه!
خواستم زوزه بکشم و همکلاسیامو خبر کنم که بیان کمکم ولی دیدم تو خیابون جغد هم پر نمیزنه! تا همین دو دیقه پیش اونجا بودنا... بی معرفتا! یه لحظه وایسادم این مغازه هه رو ببینم تنهام گذاشتن! هیچ کس متوجهِ نبودِ من نشد... هیشکی منو نمیخواد!

(ساکت شو گزارشتو بنویس دیگه!

)
بعله میگفتم... یکم تقلا کردم و دستشو گاز گرفتم ولی زنیکه محکم تر بغلم کرد! اون با یه لحن بچگانه و لبای غنچه شده همینجور که داشت سرمو ناز می کرد گفت:
- اوخی عاسیسم گم شدی؟ نترس گَشَنگَم! چه پشمای سفید خوجملی هم دالی! حیف تو که همینجور ولت کَلدَن. اچکال نداله مامانی ازت مراقبت میکنه!
حــــــــالم به هم خورد! مامانی؟! برو کنار خانوم! من خودم خانواده دارم لازم نکرده ننه من بشی!خلاصه یکم تو دلم بهش بد و بیراه گفتم، ولی عقلم می گفت باهاش برم. به هر حال تو کشور غریب بودم و هیچ کسیو نمیشناختم و جایی هم نداشتم برم. از بقیه جادوگرا هم که جدا شده بودم؛ تنها انتخابم فعلا همین بود.
من تا آروم شدم این خانومه یه قلاده از تو کیفش درآورد انداخت گردنم! بابا بذار یکم بگذره...

منو گذاشت زمین و پیاده به سمت خونه اش راه افتاد که البته مرلین رو شکر زیادم دور نبود و زود رسیدیم.
ولی وارد خونه که شدیم... فقط بهتون بگم که این خانم توی علاقه به رنگ صورتی (یا جوری که خودش می گفت؛ صولتی) رو دست پروفسور آمبریج بلند شده بود!
همه وسایل خونه و دیوارا و زمین که صورتی بود هیچ، نور صورتی هم همه جا رو روشن کرده و حتی پشت پنجره ها گیاهای صورتی (که مشخص نبود چطوری صورتی شده بودن) گذاشته شده بود!
جونم براتون بگه که، وارد که شدیم ایشون یه ظرف غذای صورتی سگ جلوم گذاشت و توش برام سالاد سبزیجات ریخت! بابا درسته من خیلی شیک و متمدنم ولی آخه کدوم گرگی رو دیدین سبزی بخوره! شأن و ابهت منو زیر سوال برد!
منم در راستای توهینی که بهم شده بود بهش اعتراض... نکردم.

غذا و جای خواب مفت پیدا کرده بودم مگه مرض داشتم الکی از دستش بدم؟ تازه سبزیجات خیلی هم مقویه.
من که مشغول خوردن شدم، خانمه با اون وسیله ای که بهش می گفتن موبایل، با یه نفر تماس گرفت و چون می خواست به کاراش برسه تماس رو روی بلندگو گذاشت. یه آقایی جواب داد و خانومه شروع کرد با لحن بچگانه و لوس باهاش حرف زدن! و نکته جالبش هم این بود که آقاهه هم با همون لحن جوابشو می داد و توی صحبتاشون کلمات «عخشم، عجقم، عجیجم، شوشو، فوفو، جوجو» و چیزای عجیب غریب دیگه که بیشتر شبیه فحش بودن زیاد به کار برده می شد. (البته که این خانم و آقا قطعا ازدواج کرده و به هم محرم بودن.

)
وسطای حرفشون، خانومه درباره من گفت و هی هم از کلمه «پاپی اوجول» استفاده می کرد.

دیگه بقیه حرفا و قربون صدقه رفتن هاشون مهم نبود تا اینکه خانم میون صحبتا فرمودن که خونه تنهان و آقا هم برای اینکه خانمشون نترسن و خیالشون راحت باشه فداکاری کردن و قبول کردن که تشریفشون رو بیارن.
منم دیدم اگه ما بخوایم گزارش این اردو رو تحویل بدیم از اینجا به بعدشو دیگه نمیشه تعریف کرد و از طرفی هم نمی خواستم مزاحم این دوتا جغد عاشق بشم. با خودم فکر کردم شاید مثلا بخوان با هم فوتبال دستی بازی کنن یا برن جوج بزنن با نوشابه.
بخاطر همین خونه رو ول کردم و از اونجا زدم بیرون؛ البته زیادم بد نشد چون حالم دیگه داشت از رنگ صورتی و بروکلیای توی سالاد به هم می خورد.