بلاتریکس خودش را لعنت کرد که چرا این فکر به ذهن خودش نرسیده.
- بله، منم میخواستم همینو بگم. متنها چون پیتر دهن گشادی داره نگذاشت من حرفمو بزنم.
مرگخواران پوزخندی زدند.
-مرگخوارای عزیزم!
دلم میخواست همین الان چند تایی رو شکنجه کنم. چیز خنده داری گفتم؟ بلاتریکس که از خشم قرمز شده بود، این را بر سر مرگخواران هوار زده بود.
مرگخواران بی چون و چرا ساکت شدند. و از ترس خودشان را جمع کردند.
روی لبان بلاتریکس لبخندی سبز شد و این لبخند آینده ی خوبی نداشت.
- حالا هر کی بره برای خودش یک مو از یک دانش آموز بکنه...
- ولی بلاتریکس چجوری باید از دروازه ها رد بشیم؟
اخمی بزرگ جای لبخند شوم بلاتریکس را گرفت.
پیتر که انگار کسی حرفش را قطع نکرده، به صحبتش ادامه داد. سرفه ای کرد و ادامه داد.
- طبق مجاسبات من هاگوارتزی ها امروز برای رفتن به هاگزمید از مدرسه خارج میشن. و ما میتونیم...
-
خودم میدونستم و میخواستم همینو بگم. پیتر انگاری دلت شکنجه میخواد! پیتر آب دهانش را قورت داد و ساکت شد.
- بلاتریکس ما باید به یکی تبدیل بشیم که بتونه بین دانش آموزای هاگوارتز قدم بزنه و مشکلی براش پیش نیاد...
و پلاکس متوجه نگاه شوم بلاتریکس شد.
دیزی در گوش پلاکس پچ پچ کرد.
- پلاکس... بد بخت شدیم. کتی به باد رفت!
- پلاکس؟
- بله بلاتریکس؟
- چرا نمیری از دوست کوچولومون چند تا تار مو قرض بگیری؟
- کی رو میگی؟
بلاتریکس که با لبخند و بزرگ و شومی داشت نظاره میکرد، گفت:
- بل!
- ما کسی با اسم بل...
- خودت رو به اون را نزن!
وگرنه...
پلاکس که هوس شکنجه نکرده بود، به زور لبخندی زد و گفت:
- موی کتی رو میخواید؟
بلاتریکس شومانه سری تکان داد.
چند ثانیه بعد...پلاکس و دیزی، کتی را همان نزدیکی ها پیدا کردند. طبق معمول دور و بر مرگخواران.
پلاکس که عذاب وجدان گرفته بود، با قیچی بزرگی در دست داشت به دیزی که پشت بوته ای آن طرف تر قایم شده بود نگاه میکرد.
-پلاکس! اینجایی؟ کاری از دستم بر میاد؟
پلاکس، به زور لبخندی زد و گفت:
- میخوام... میخوام...
موهای سیاه کتی، آنروز دور صورتش حلقه های بزرگی زده بود و زیبا شده بود. موهایش بلند یا پرپشت نبود. کوتاه و فر بود.
به ذهن پلاکس رسید که اگر بیهوشش کند این کار راحت تر خواهد بود. کتی دلی ساده داشت و به راحتی قبول میکرد. اما... اینها موهایش بودند... برای گله ی بزرگی از مرگخواران. که با یکی دوتا تار مو حل نمیشد.
- کتی، بیا این آبمیوه خوشمزرو بخور.
خیلی راحت بود. کتی معجون بیهوشی را از دست پلاکس بیرون کشید و با یک حرکت همه را خورد.
پس از چند دقیقه ...- بیا دیزی. خوابش برد.
- هوم.
- تو یا من؟
دیزی پشت چشم نازک کرد.
- اوکی فهمیدم من.
و با قیچی فر بزرگی از موهای کتی را برید.
- عذاب وجدانش سال های سال باهام میمونه.
قطعا کتی بهترین گزینه بود. همیشه دور بر همه چیز چرخ میزد. شاد و خوشحال... بی هیچ غمی.
قطعا اگر کسی هزاران کتی در اطراف هاگزمید میدید سکته میزد. اما اگر مخفی میشدند، هیچ شکی نبود.
فقط باید مانند کتی رفتار میکردند... به همه سلام میکردند و بپر بپر کنان میخندیدند.
پس از چند ساعت...هزاران کتی پشت بوته ی بسیار بزرگی چنبره زده بودند.
- با علامت من... 1...2 ...3 بریم!
پس از مدتی هر یک از کتی ها در گوشه از هاگزمید قایم شده بودند.
در راه یکی از کتی ها بچه ای ایستاده بود. کتی که معلوم بود دارد اشکش از کتی بودن در می آید، سر کودک
فریادی کشید و کودک با وحشت پا به فرار گذاشت. خب، این قطعا بلاتریکس بود.
کتی در تابستان هم چکمه میپوشید، کتی که یک قلمو پشت گوشش داشت، داشت به خودش چیز میگفت که چرا تا به حال حتی یک بار هم به کتی نگفته چرا همش چکمه میپوشی. پلاکس تصمیم گرفت بعدا حتما به این موضوع رسیدگی کند.
کتی دیگر در آن طرف داشت دنبال دست کنده شده اش میگشت که در راه کندن مو، فدا شده بود. خب... تام بسیار در گم کردن اعضای بدنش پیشرفت کرده بود. دو بچه با دیدن کتی دست کنده، پا به فرار گذاشتند.
و کتی دیگری هم ملاقه و پاتیلی در دست داشت. که قطعا هکتور بود.
در هاگزمید، همه کتی را میشناختند و هر دقیقه کسی برایشان دست تکان میداد و میگفت:
- سلام خانم بل! اما چیزی که مرگخواران نفهمیده بودند این بود... هر یک در حال کندن موی کسی بودند. یکی از هافل پاف، یکی از گریفیندور، یکی از اسلیترین و یکی از ریونکلاو. یکی دانش آموز سال اول بود، یکی دانش آموز سال دوم و انواع سنین. تازه بلاتریکس هم یکی از موهای پروفسور هارا کنده بود... قطعا اگر اینچنین در راهرو های هاگوارتز راه می افتادند، همه شک میکردند!