هالووینتان مبارک!
سوژه جدید
-خاااااااموووووش!
میزان صدا آن قدر بلند، و لحن صدا آن قدر خشمگین بود که واقعا خاموشی را به اسکله تفریحی به ارمغان آورد.اسکله ای که آن شب به مناسبت هالووین، بزرگترین جشن جادوگران تزین شده و پذیرای جادوگران و ساحره ها و موجودات جادویی مختلفی بود که به مناسبت آن شب تغییر شکل داده بودند.
بعضی نقابی به صورت زده بودند و بعضی از معجون تغییر شکل استفاده کرده بودند.
وسط اسکله طنابی خاردار کشیده شده بود. سمت چپ و راست طناب، به وضوح با هم تفاوت داشت. دلیلش برای حاضرین واضح بود. صاحبان اسکله(مروپ گانت و الکساندرا ایوانوا) برای کسب درآمد بیشتر، اسکله را برای شب هالووین به دو گروه سیاه و سفید اختصاص داده بودند! با وجود این هر دو گروه با این موضوع کنار آمده، و سرگرم تفریح و خوشگذرانی بودند... تا آن لحظه!
همه به دنبال منبع صدا می گشتند. طولی نکشید که نگاه های جستجوگرشان روی موجودی که در تاریکی از میان امواج دریا بیرون می آمد، متوقف شد!
حیوان(کمی از دریا خارج شد)،... جانور(کمی بیشتر از دریا خارج شد)، ... هیولا( کاملا خارج شد)، خزید و جلو رفت و پشت میکروفون قرار گرفت.
-می خواد برامون بخونه!
گوینده کسی جز هری پاتر نبود.
هیولا عصبانی شد و دهانش را باز کرد.
-می خواد فحش بده؟
هیولا نفس عمیقی کشید و آتشی سهمگین از دهانش خارج شد و سر تا پای هری پاتر را سوزاند و خاکستر کرد و باد خاکسترش را برد و در کل دنیا پخش کرد و سوسک های شاخدار دم قرمز، خاکسترهایش را تا ذره آخر خوردند و هضم کردند و توسط انسان ها کشته و لگد مال شدند و مرگ هری پاتر در همین پست اول، به شکل غیر قابل بازگشتی رقم خورد.
-
لرد سیاه رو به هری پاتری که دست تکان می داد کرد.
-تو چطوری برگشتی لعنت شده؟
هیولا احساس کرد در مرکز توجه قرار ندارد.
-اهم اهم!
همه به طرف هیولا برگشتند... و تازه متوجه سر دومی که با خجالت از پشت اولی سرک می کشید، شدند.
-من...یعنی ما...از دنیای زیرین آمده ایم. از دنیای مردگان. جایی که خشم و نفرت آن را فرا گرفته. و دلیلش چیزی جز این روز منحوس نمی باشد. به چه جراتی خود را به شکل دوستان من در آورده اید؟ یاران مرده و پوسیده من از دست شما بسیار خشمگینند.
-آواداکداورا!
بلاتریکس زد... و همانطور که لرد سیاه برای هری توضیح داده بود، واقعا می خواست که هیولا بمیرد. ولی هیولا چشم غره ای به او رفت.
-همین الان فرمودیم که از دنیای مردگان آمده ایم! و سعی می کنید ما را بکشید؟! با طلسم های ابتدایی و فانی خود؟
ملت جادوگر، دست و پای خود را جمع کردند. تام جاگسن نقاب فردی کروگرش را در آورد و به آرامی روی صورت اگلانتاین گذاشت.
بقیه هم به شکل عادی خود برگشتند.
هری در این فاصله سه بار مرد و زنده شد و هر بار دامبلدور که چرتکه ای در دست داشت، پنجاه امتیاز به گریفیندور اضافه کرد.
-نام سر عقبی من خیر و نام من شَر می باشد. خواستیم ترکیبش کنیم... ولی "خر" شد! ما هم تصمیم گرفتیم ترکیبش نکنیم. ماموریتی خطیر برای شما موجودات فانی داریم.
بلاتریکس به سمت لرد سیاه رفت که بپرسد که آیا باید در مقابل این همه توهین سکوت کنند؟
ولی وقتی به تخت سلطنت لرد رسید، جا خورد.
به جای لرد، توپی بسیار قلقلی روی تخت بود.
اعضای محفل با دیدن این صحنه به سمت دامبلدور برگشتند که با اجازه او همگی با هم به این قضیه بخندند... ولی روی صندلی نیمه شکسته دامبلدور چیزی جز یک عصا دیده نمی شد.
هیولا چند بار دستش را روی میزی کوبید.
-توجه کنید... تکه ای از روح رهبران شما را به گروگان گرفتیم. بدین وسیله هر دو را طلسم کردیم. هر بار کلمات "خوب" یا "بد" را به زبان بیاورید، این دو نفر به شکل موجود زنده یا غیر زنده دیگری در خواهند آمد. و اما ماموریت! شیشه عمر ما دزدیده شده! شیشه عمر ما را بیاورید که در مقابل، طلسم را باطل کنیم.
بلاتریکس توپ را برداشت و به سختی جلوی وسوسه اش برای کوبیدن توپ به زمین را گرفت.
-شیشه عمر شما چیه و کجاست؟ بگین که زودتر بیاریمش. ما سیاه ها به ماموریت های سخت عادت داریم.
هری پاتر که چند دقیقه پیش از غم از دست دادن دامبلدور مرده بود، وقتی دید مردن فایده ای ندارد، زنده شد و عصا را برداشت.
-جناب هیولای دو سر. منو ببینین. پسر برگزیده هستم. پسری که نمرد! من و یاران محفل آماده پذیرش هر نوع خطری هستیم.
هیولا دستش را به نشانه سکوت بلند کرد.
-هر دو گروه با هم به این سفر خواهند رفت. رهبران خود را نیز ببرید. در این راه نقشه ای وجود دارد که شما را راهنمایی می کند. نقشه!
با فریاد هیولا، تکه کاغذی از روی زمین بلند شد. تای خودش را باز کرد و گرد و خاکش را تکاند و تعظیمی کرد.
-سلام. ویب هستم. خوشحال می شم نقشه صدام نکنین. کمی حساسم!
دامبلدور چند ضربه به هری زد.
-باباجان ازش بپرس شیشه عمرش چیه.
هیولا نیم نگاهی به عصا انداخت.
-خودتان وقتی پیدایش کردید، خواهید دید. شیشه عمر ما درخشان بود... بسیار درخشان... و همین درخشش باعث شد توجه پرنده ای سیاه رنگ و کریه و کلاغ نام، به آن جلب شود. در یک چشم به هم زدن، آن را به منقار گرفت و گریخت. نقشه، جای فعلی شیشه عمرمان را به شما نشان می دهد. از نقشه، همچون جان خود محافظت کنید که راهنمایی جز او ندارید.
ویب، با غرور گوشه هایش را تا کرد.
-منو می گه!