کریس درحالی که با نهایت توانش سعی میکرد وزنه را جا به جا کند، ناگهان از بالای سر مرگخواران رو به رویش، دو عدد محفلی را دید که از شدت کنجکاوی برای سر در آوردن از موضوع، قدم هایشان دست کمی از دویدن نداشت.
کریس که موفق شده بود وزنه را چند سانتی متری بلند کند، با دیدن آن ها هول شد و وزنه را ول کرد و سپس با شنیدن آخ لرد و صدای عصبانی اش به خود آمد:
- ما تو را نصف میکنیم کریس؛ حتی قبل از فنر و بانز! اصلا حالا که فکر میکنیم می بینیم باید تو را به سه قسمت نامساوی تقسیم نماییم!
کریس درحالی که سعی میکرد ترس ناشی از تهدیدات لرد را فرو بنشاند، گفت:
- خیلی ببخشید ارباب، ولی فکر کنم دامبلدور دوتا از نوچه هاشو فرستاده تا ببینن اینجا چه خبره، ظاهرا با توضیح این که شما دارین گرم میکنین کاملا قانع نشده!
لرد که در اثر فشار وزنه و عصبانیت، صورتش به رنگ سرخ در امده بود، گفت:
- چی؟ پس برای چه اینجا ایستاده اید؟ رابستن، زود برو و آنها را دست به سر کن. فنریر، تو هم برو. اگر به راحتی گول نخوردند، تا پای جانتان و تا دم مرگ بجنگید، حواستان باشد که آبرو و حیثیت من بسیار مهم تر و باارزش تر از جان شماست!
رابستن و فنریر از حلقه ی مرگخواران جدا شدند و به سمت آملیا و ماتیلدا به راه افتادند. در نیمه ی راه ایستادند تا آن دو محفلی به آنها برسند. پس از گذشت شش دقیقه که از نظر رابستن خیلی طولانی تر از گذشت شش دقیقه در سیاره ی خود بود، ماتیلدا و آملیا به انها رسیدند.
ماتیلدا با سرزندگی و خوشحالی ای ساختگی و مصنوعی گفت:
- سلام بچه ها! حالتون چطوره؟ داشتیم از اینجا رد میشدیم که یه دفعه شمارو دیدیم که اونجا دور هم حلقه زدین. ورزش جدیدیه که ما بلد نیستیم؟ خب به ما هم یاد بدین باهم بازی کنیم!
سپس بشکنی زد و گویی فکر جدیدی به ذهنش رسیده بود، با عجله گفت:
- نکنه دارن نذری میدن و ما خبر نداریم؟
پس چرا به ما نگفتین؟ ای وای آملیا قابلمه دم دست نداری؟
آملیا پس از نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به ماتیلدا، رو به مرگخواران گفت:
- یا شایدم اربابتون درحال له شدنه؟ یعنی واقعا لرد ولدمورت مقتدر زیر یه وزنه داره صاف میشه؟
ماتیلدا چنان با تعجب به آملیا زل زده بود که انگار اولین بار بود که او را می دید. فنریر و رابستن که آشکارا متعجب شده بودند، هر یک برای نقض حرف آملیا حرفی زدند و در تلاش برای حمایت از اربابشان، حاضر به قطع کردن حرف خود نبودند؛ درنتیجه حرف هایشان در هم می آمیخت و نامفهوم به گوش می رسید.
آملیا با استفاده از این سر و صدا، بسیار آرام رو به ماتیلدا گفت:
- نمیدونم چرا، ولی اینجا ستاره ها بهتر آنتن میدن! همین الان بهم گفتن که ولدمورت زیر یه وزنه گیر کرده.
رابستن و فنریر که هر یک تلاش می کردند تا حرف خود را به گوش آملیا برسانند، حالا دیگر تقریبا فریاد می زدند. کار به درگیری کشیده شد؛ دو مرگخوار برای به گوش رساندن حرفشان، شروع به دعوا و زد و خورد کرده بودند.
ظاهرا توصیه ی لرد را برای تا پای جان جنگیدن اشتباه متوجه شده، و حالا با یکدیگر می جنگیدند. ماتیلدا که تا با چشمان خودش نمی دید که ولدمورت زیر وزنه گیر کرده، باورش نمیشد، دست آملیا را کشید و بی توجه به دو مرگخوار که حالا سر و صورتشان خونی شده بود، به طرف حلقه ی مرگخواران به راه افتاد.
حلقه ی مرگخوارانکریس که همچنان برای جا به جایی وزنه تلاش میکرد، سرش را بالا آورد تا استراحتی بکند. در همین حال، آملیا و ماتیلدا را دید که هر لحظه به آنان نزدیک تر می شدند. با وحشت رو به لرد گفت:
- ارباب، مثل این که رابستن و فنریر نتونستن اونا رو دست به سر کنن. دیگه چیزی نمونده که بهمون برسن، باید یه فکر دیگه بکنیم.
سپس درحالی که چشمانش را ریز کرده بود تا بهتر ببیند، گفت:
- انگار رابستن و فنریر دارن باهم دعوا می کنن؛ آره! دارم می بینمشون که به جون همدیگه افتادن و همو می زنن.
ولی آخه برای چی؟
ولدمورت که اصلا علت دعوا برایش مهم نبود و تنها خود دعوا که باعث شده بود آن دو محفلی بتوانند به طرف آنها بیایند، برایش اهمیت داشت، با صدای بلندی که به گوش فنریر و رابستن می رسید، فریاد زد:
- فنریر! رابستن! کار شما از نصف کردن هم گذشته، تکه پاره تان میکنم!