هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
-نه!نه!بالا نیار!بگیرش فنریر!جلوی دهنشو بگیر!

ملانی این را گفت و فنریر را به سمت گبریل هل داد. فنریر به موقع جلوی دهان گب را گرفت و همانطور که او را از چاله هایی که کنده بودن دور می کرد داد زد:
-قورتش بده گب! قورتش بده!

اما گابریل همچنان در حال عق زدن بود و دستی که فنریر جلوی دهانش گرفته بود تقریبا داشت خفه اش می کرد.
بلاتریکس که دیگر درآن وضعیت این یک مورد از تحملش خارج بود، یقه ی هکتور را از پشت گرفت و او را کشید و برد جلوی گب و فنریر.
-زودباش یکی از اون معجوناتو بده بهش بخوره! تو این وضعیت تنها چیزی که کم داریم اینه که گبریل تو چاله هایی که کندیم بالا بیاره!
-خب بذار معجونامو ببینم... معجون ضد ویروس... معجون ضد ماگل... معجون ضد عشق...
-زود باش!
-هولم نکن! معجون ضد گرسنگی... معجون ضد نفخ... ایناهاش! معجون ضد تهوع! حتی اگه حالت تهوع نداشته باشی هم تهوعت رو از بین می بره! فقط یه مشکلی هس...
-چی؟!
-خب اونکه الان نمی تونه معجون رو سر بکشه، باید معجون رو بریزیم تو دماغش که از اونحا بره تو معده ش.
-هر کار دلت می خواد بکن فقط سریع تر!
-خیلی خب فنریر! سرشو بگیر بالا!

و هکتور به کمک فنریر مشغول خوراندن معجون به گب شد.
لرد که گوشه از قفس ایستاده بود و با تأسف بلا و هکتور و فنریر را نظاره می کرد، با دیدن این صحنه خیالش از بابت بالا آوردن گب راحت شد. اما سرش را که برگرداند، بقیه ی مرگخواران را دید که پاپ کورن به دست، بلا و هکتور و فنریر را به تماشا نشسته بودند. حال آنکه در آن موقعیت پاپ کورن از کجا آورده بودند بماند!
-شما ها چرا نشسته اید و یکدیگر را می نگرید؟! زود باشید! تا صبح باید کار حفاری را تمام کرده و از اینجا فراری مان دهید!

مرگخواران با این حرف لرد به خودشان آمدند و بلا و هکتور و فنر و گب را به حال خود رها کردند. پاپ کورن ها را کناری انداختند و قاشق به دست، به سرکار خود بازگشتند. اما...

"نویسنده دستی بر پیشانی خویش کوفت و با خود گفت: حواست کجاست... و نوشتن را از سر گرفت"

نویسنده مرگخواران دو زندانی ماگل را که ناگهان از ناکجا پیدایشان شده بود به کل فراموش کرده بودند. مرگخوار ها به فکر افتادند که با آن دو چه کنند، که خوشبختانه رودولف پیش قدم شد.
-هی ماگل! بیا اینجا ببینم!

اما زندانی فراری که ظاهرا هنوز با کلمه ی ماگل آشنایی کامل پیدا نکرده بود به سمت رودولف خیز برداشت و یقه اش را چسبید.
-هوی! حرف دهنتو بفهم! منگل خودتی!

رودولف رگ شقیقه اش باد کرده بود و کم کم می رفت تا عصبانی شود، که مرلین را شکر، ملانی وخامت اوضاع را دریافت و خودش را بین آنها انداخت.
-نه! نه! رودولف منظور بدی نداشت که! گفت ماگل! مابین خودمون به کسی که خیلی خوش تیپ و جذاب و خفن باشه میگیم ماگل! ماگل یهنی خوش تیپ! یعنی خفن! یعنی جذاب!

آتش خشم ماگل به همان سرعت که شعله کشیده بود فروکش کرد.
-عه؟!خب می گفتین از اول.منو ببخش داداشه گلم. منو ببخش که تو رو زود قضاوت کردم. منو ببخش.

و یقه ی رودولف را رها کرد و شروع کرد به تف مالی ماچ کردن رودولف.

-خب، خب، بسه دیگه. بیشتر از این نباید وقتمونو تلف کنیم.

تام این راگفت و برگشت سمت ماگل دوم.
-شما می دونین این فاضلاب به کجا می رسه؟ می شه ازش فرار کرد؟

این یکی ماگل به نظر منطقی تر بود.
-آره ما تموم سوراخ سنبه های این فاضلابو مثل کف دستمون بلدیم. الآنم اگه فقط چند متر اون طرف تر رو کنده بودیم...

با حسرت نگاهی به آن طرف میله ها انداخت و ادامه داد:
-بگذریم، طبق نقشه ی ما از اینجا که بری پایین می رسی به یه دو راهی...

ماگل همینطور داشت نقشه ی فاضلاب را برای تام و مرگخوار ها توضیح می داد که ناگهان صدای جیغی توجه همه را به خود جلب کرد!

-نه! نه! نه! کثیفی! میکروب! چرک! سیاهی! نههه! یکی نجاتم بده!

ملت مرگخوار همگی به سمت گابریلی برگشتند که سر تاپایش آغشته به محتویات معده ی خودش بود و همانطور که پشت سر هم داشت بالا می آورد، با وحشت سعی داشت سرتا پایش را از آن مایع لزج پاک کند.
هکتور نگاهی به لرد و مرگخوارها انداخت و گفت:
-فکر کنم اشتباهی معجون تهوع آور دادم بهش.


ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۹ ۱۰:۴۶:۱۸
ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۹ ۱۰:۴۷:۲۵


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ یکشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۰

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
مرگخواران به زندانیان نگاه میکردند و زندانیان به مرگخواران. زندانیان از دیدن این انسان ها با لباس های عجیب و غریب جا خوردند و فکر کردند که حتما دیوانه اند. واگر نه در باغ وحش چه میکردند؟ آن هم در قفس!
- خب خب! اینجا چی داریم؟ دو تا ماگل تازه نفس!
- دوتا چی؟ بشین یرجات وگرنه دک و پوزتو میارم پایینا!
- به ارباب توهین میکنی؟
- این عجب غولیه! نه غلط کردم!
- خب حالا بهتر شد، اگه جرئت داری حرفتو دوباره تکرار کن!
- ممنون رودولف. گب...
- اِ اِ اِ به هوش آمدی رودولف.
- کتی! وسط حرف ما نپر! گب، حالا که بهتر شدی یکی از این بیل ها رو بردار. رودولف توهم همینطور. از تو انتظار زیادی داریم. ایوا دو قاشق دیگر هم از معده ات بیرون بیاور!
- ارباب، بهتر نیست اول بپرسیم این دو ماگل چیکاره هستند؟
- من نیک هستم و این هم جکه. ما دوتا زندانی هستیم که داشتیم از زندان کنار اینجا فرار میکردیم؛ الانم که گیر شما افتادیم. در ضمن ماگل یعنی چی؟
- نترس حرف بدی نیست.
- خب شما دوتا شروع کنید به کندن. اونوقت هم شما آزادید هم ما!
- گابریل دیگه برا چی داری اونطوری نگاه میکنی؟
- این جا خیلی کثیفه و این دوتا هم بو گند میدن.
- خب ما مجبور شدیم که از فاضلاب زندان خارج بشیم.
- ساکت شو و کارتو بکن! هی گب! کجا؟!
بله این گابریل بود که مبه سمت چاله ای که قبلا کنده بودند میرفت تا در آن بالا بیاورد...


EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۷:۱۷ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
-بدویین!
-
-گفتم سریع بدویین، باید هرچه زودتر بریم بیرون و اربابو ببریم.
-خودت چی؟ تو هم کار کن خب.
-نمیشه دیگه... من مسئولیت دستور دادن به شماها رو دادم. من سخنگوی اربابم.
-دلیل نمیشه دستور بدی.
-همینه که هست.
-

پیتر هم در گوشه ای ایستاده بود و عصا به دست و با حالتی موقر و متین() به مرگخواران نگاه میکرد و دستور میداد و حتی در خودش نمیدید ذره ای کمک کند. بالای سر چندتن از مرگخواران جدید ایستاده بود و به آنها دستور میداد. غافل از اینکه لرد پشت سرش ایستاده بود.
-پیتر؟
-ارباب! خوش اومدین. صفا آوردین اصلا.
-دستور نده. بِکَن!
-چشم! ای ارباب که سیمایت همچون ماه شب چهارده... هرچه بگی همونه. اصلا ببینین اربابم چقدر مهربون و لطیفه!
-

و پس از آن، لرد سیاه رفت. پیتر هم کنار همان مرگخواران تازه وارد که نه، کنار بقیه مرگخواران مشغول کندن شد. همه درحال کندن خاک بودند، به جز لرد و بلا و گابریل بیچاره که در گوشه ای درحال جداکردن ناخالصی های خاک بود. کمی که گذشت مرگخواران به موفقیت های بهتری دست پیدا کردند. خاک درحال گود شدن بود و نشان میداد هرکسی با قاشق هم میتواند فرار کند. به جز سدریک که هر چند دقیقه یکبار خوابش میبرد و باید بیدارش میکردند.
و بالاخره، وقتی همه دور گود ترین چاله جمع شده بودند متوجه چیزی شدند. از آن طرف خاک صدا می آمد.

-برو اونور!
-فکر کنم به یه چاله از قبل درست شده رسیدیم. شاید چاهه برسه به زمین و زودتر از نقشه بتونیم فرار کنیم. برم؟
-برو.

و قاشقی از آن طرف چاله شان را شکافت و دیوار خاکی فرو ریخت و مرگخواران توانستند ببینند که چاله درحال وصل شدن به یک کانال فاضلاب بود و در آن کانال فاضلاب، دو مرد که با لباس های نارنجی مخصوص زندان کنار باغ وحش به آنها زل زده بودند. و هردوگروه به دنبال یک چیز بودند. فرار.

پ.ن:
-آخه کی زندانو کنار باغ وحش میسازه؟


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۰ ۱۴:۰۹:۳۲



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰
#99

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۵:۵۵
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
مرگخوارا نصف شب از باغ وحش هاگزمید بازدید میکنن. اما به صورت اتفاقی توی قفس یکی از حیوونا گیر میفتن. پلاکس که تنها کسیه که توی قفس گیر نیفتاده میره که نگهبان رو بیاره تا با کلیدش درِ اون قفس رو باز کنن. اما نگهبان با خودش فکر میکنه فردا که مردم برای بازدید از باغ وحش میان، براشون خیلی جالبه که مرگخوارا و لرد رو داخل قفس ببین. برای همین به شکل خبیثانه ای پلاکس رو هم میفرسته داخل و در رو روی همه شون قفل میکنه. توی محوطه ی باغ وحش هم نمیشه از جادو استفاده کرد و مرگخوارا رسماً کاری با چوب دستیشون نمیتونن بکنن.
حالا مرگخوارا سعی دارن توسط قاشقایی که از معده ی ایوا بیرون کشیدن، زمین رو بکنن و از قفس بیان بیرون!


***


تام که با جدیت قاشق را در دل خاک فرو کرده بود، آن را بیرون آورد و اندازه ی یک قاشق سوپ خوری خاک که در آن مورچه های بیگناه وول میخوردند و از دستش بالا میرفتند را گوشه ای ریخت و پیروزمندانه به آن چشم دوخت.
بلاتریکس که اعصابش طی چندین ساعت ماندن در یک قفس تحت فشار قرار گرفته بود، مانند عقاب بالای سر اعضا راه میرفت و منتظر بود تا از مرگخواران کوشایی که داشتند زمین را میکندند ایراد بگیرد.
-تام! اون قاشقو یه جوری تو دستت نگیر که انگار خنجره! این قاشقه. درست بِکَن زمینو!

تامِ سرافکنده دوباره روی زمین زانو زد و قاشق را طوری که بلاتریکس صحیح میدانست در دست گرفت.
تلاش های باقی مرگخواران و لردی که گوشه ای در قفس، موقرانه نشسته بود و لحظه به لحظه از موقعیت بیشتر عصبانی میشد، بسیار دیدنی بود!
گابریل دلاکور زیبا و آراسته، از سر ناچاری روی زمین کثیف نشسته، با دو انگشت قاشقش را گرفته بود و به گفته ی خودش زمین را میکند. اما آنچه مرگخواران بهت زده میدیدند، دختری مضطرب با موهای پریشان بود که با وحشی گری، خاک را با قاشق زیر و رو میکرد و سعی داشت هر ناخالصی و کثافتی را که در آن پیدا میکرد دور بیندازد.
-همه ی میکروبا رو نابود میکنم... این خاک باید تمیز باشه! خاکو شست و شو میدم... و همه جا تمیز میشه... کی فکر میکرد خاک هم انقدر کثیف باشه؟ همه میکروبا رو نابود میکنم...!

بلاتریکس قاشق را از دست او گرفت.
و در عرض چند ثانیه، گابریل که حال، کناری نشسته، سرش را با دستانش گرفته بود و از فکر کثیفی های خاک به خود میپیچید، با کتی بل تعویض شد.
قبلا هم گفته بودم. بلاتریکس اعصاب نداشت.
او رفت که بر کار دیگران نظارت کند.



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۷:۴۰ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۰
#98

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
آخرین راه، همین بود و راه دیگری نداشتند.

- بلا، کاش بیشتر میگشتی ببینی، یه وقت بیلم پیدا شد...

نگاه بلاتریکس، برای ساکت شدن مرگخوار کافی بود. معلوم بود! ایول بیل نمیخورد. به چه دلیل؟ نمیدانیم. با ما همراه باشید، شاید فهمیدید.

- فقط اگه بفهمم یه مرگخوار، کار نمیکنه، فکر نمیکنم بتونه خورشید فردا رو ببینه.

همه آّب دهانشان را قورت دادند و به صف شدند تا قاشق هایشان را تحویل بگیرند.
- بگیر.
- اما بلا... اینکه چنگاله!
- حرف نباشه. بعدی!

کتی مظلوم و معصوم و بیگناه و بیچاره... قاقارو را با آخرین حد توانش بر کله ی مرگخوار بدبختی کوفت و قاشقش را قاپید.
- بیا. این چنگاله مال تو.
- کتی، این مرگخواره کی بود؟

هر چه بود، قاقارو پس از اینکه صورت مرگخوار را دید، رنگش پرید.
- میگم کتی... رودلف کجاست؟
-نمیبینمش...

کتی، رودلف بیهوش شده را به دیواره قفس تکیه داد.
- رودلف، تو استراحت کن. من میرم زمینو بکنم.

و به مرگخوارانی که قاشق هایشان را درون زمین فرو میبردند پیوست. سرنوشت شومی برای رودلف مقتدر شده بود!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۰
#97

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۴:۱۹
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 276
آفلاین
لرد به مرگخواران نگاه کرد و مرگخواران به لرد، چشم در چشم، نفس در نفس. آیا آنها میتوانند خود را از این زندان شیشه ای نجات دهند؟ منتظر قسمت بعدی باشید.

- حیف شد! باید تا هفته دیگه صبر کنم، قسمت جدید بیاد.

هیچ کس جز کتی در آن شرایط قمر در عقرب نمیتوانست با خیال آسوده سریال باغ وحش هاگزمید را دنبال کند.

زمان گذشت تا اینکه بلاخره یکی از مرگخواران بلند شد به وسط معرکه رفت.
-دوستان من! همانطور که اطلاع دارید، الان ما در شرایط خوبی به سر نمیبریم. روحیه خودتون را نبازید، تا امید هست زندگی باید کرد. گیر کردن تو قفس ببر پایان زندگی نیست. خودتون رو پیدا کنید.
گذشته رو یادتون بیاد. کی همیشه به ما امید و انگیزه میداد؟
-مه لقا خانم.

مرگخوار با انگیزه که در جو حس و حال همراهی دیگران قرار گرفته بود بدون توجه به جواب دیگران، ادامه داد.

- بله همینه! کی همیشه پشتیبان و همراه ما بود؟
-مه لقا خانم!

شترق...

بلاتریکس یک پس گردنی حواله مرگخوار سخنران کرد و به جای او در وسط میدان ایستاد.
-ایوا بیا اینجا ببینم!

ایوا لنگان لنگان رفت و کنار بلا ایستاد. بلافاصله بلا دستش را تا آرنج در داخل دهان ایوا برد. دستش از حلق، نای، قلب، کبد، روده و... گذشت تا بلاخره به معده جورابی که در پائین ترین نقطه بدن ایوا بود، رسید. پس از چند ثانیه با تلاش های بسیار توانست دستش را بیرون بیاورد. چندین قاشق که به موهای ببر آغشته شده بودند، در دست بلا نمایان بود.

- بلا قرار با این غذا بخوریم دیگه؟؟ با اجازه من برم دستم رو بشورم.
-آخ! اگه غذای زرشک پلو با مرغ باشه چه حالی میده.
-من باقالی پلو رو ترجیح میدم.

بلا که بعد از آن مدت طولانی در قفس ببر بودن، خسته و کلافه شده بود، برای کم شدن از خشم درونی اش هم که شده دو عدد کروشیو ناقابل را به جای زرشک پلو و باقالی پلو نثار دو مرگخوار گرسنه کرد. سپس نفس عمیقی کشید و رو به بقیه کرد.

- تا شب نشده باید با این ده تا قاشق زمین رو بکنیم و از این قفس بیرون بریم.

لرد و مرگخواران اول به بلا و سپس به قاشق های در دستش نگاه کردند.



~ only Raven ~


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۵۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹
#96

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
وضعیت خطرناکی بود... مرگخوارن همگی در قفس یک ببر گیر افتاده بودند...ببر پای لرد ولدمورت را گرفته بود و قصد خوردنش را داشت...نگهبان باغ وحش قفس را قفل کرده بود تا فردا صبح که باغ‌وحش شروع به کار کرد، مردم از مرگخواران دیدن کنند...تنها راه نجات مرگخواران الکساندرا ایوانوا بود...الکساندرا باید ببر را میخورد...اما به طرز عجیبی از این کار امتناع میکرد...
_ایوا؟
_بله؟
_چرا نمیخوری؟ بخورش!
_ایوا نخوری، میخورن!
_آخه...آخه...

صبر لرد ولدمورت در آن لحظه تمام شد!
_الکساندرا ایوانوا...آخه بی آخه! دستور میدیم همین الان ببر رو بخوری!
_چشم ارباب..چون دستور میدین!

ببر پوزخندی زد...او باور نمیکرد که ایوانوا بتواند او را بخ...عه؟ نذاشت جمله کامل بشه! خورد که!
_بیا ایوا..دیدی درد نداشت؟
_ببر رو به چه خوشکلی خوردی!
_ارباب رو هم نجات دادی!
_

ولی ایوانوا زیاد خوشحال به نظر نمی‌رسید...
_چیزی شده ایوا؟ به ما بگو! خودخوری نکن!
_هعی...راستش من دلم رو صابون زده بودم برای اون گله فیل‌ها...فکر نکنم دیگه تا دو سه ساعت آینده جا داشته باشم برای اینکه اونا رو بخورم!
_

لرد اما متفکرانه و بدون توجه به ایوانوا و سایر مرگخواران، به قفس خیره شده بود...
_یاران سیاه دل و مشکی مغز...توجه دارین که هنوز نجات پیدا نکردیم؟ ما در یک قفس گیر افتادیم!




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹
#95

Bellaaaa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۲ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
لرد رو به ببر کرد.
_کچل خودتی و هفت جد و آبادت .
الانم مثل بچه ببر درست بشین تا ما تکلیف این قضیه را روشن بنماییم.

ببر که تحت تاثیر ابهت لرد بود ساکت گوشه ای نشست تا مشاجره مرگخواران که بیشتر شبیه فیلم سینمایی بود تماشا کند.
_ ایوااا. ما در حال جویده شدن هستیم . اونوقت تو به فکر شکمتی .
_ ارباب اگه من ببره رو بخورم و مریض بشم چی ؟.
_ارباب جسارت نباشه ولی چطوری وقتی ببره اون گوشه نشسته؛ داره پاتون رو میخوره ؟.

لرد سیاه نگاهی به گوینده که کسی جز رودولف نبود انداخت و سپس رو به هکتور کرد.
_ هکتورمون! هنوز از معجونات چیزی داری ؟.

هکتور ذوق کرد. بالاخره یه نفر از خاصیت معجون هایش باخبر شد.
_البته ارباب . صدا خفه کنشو بدم ؟‌ ریزش موشو بدم ؟ کدومو بدم ؟.



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۵:۳۳ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹
#94

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۹:۱۷ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- ببر؟ ببر بخورم؟

ایوا نیاز به تایید کسی نداشت. از چهره تک تک مرگخواران مشخص بود که چقدر مشتاق این اتفاق هستند!

- آخه میدونین چیه؟ ما چیزه... خانوادگی به ببر حساسیت داریم.

در مواقع بحرانی پیدا کردن دلیل قانع کننده کار دشواریست؛ اما ایوا نسبتا خوب عمل کرده بود.
به نظر میرسید بیشتر مرگخواران این بهانه را پذیرفته بودند.

- اشکال نداره. ملانیمون شفا دهنده ماهریه و تو به سرعت به حالت اول بر میگردی. همچنین به نظرمون نیازه که یادآوری کنیم که ما درحال جویده شدنیم.

یک لرد همیشه موقع برنامه‌ریزی به تمام جزئیات توجه میکند و در مواقع پر استرس هم خونسرد بود!

- بله ارباب... فقط یه نکته اینکه امروز خیلی غذا خوردم میترسم رو دل کنم اون وقت هرچی زحمت کشیدیم از بین میره.

با شناختی که مرگخواران از ایوا داشتند، این جمله غیر ممکن بود‌.
- ایوا تو یه بار تقریبا داشتی مادام ماکسیمو میخوردی و تنها دلیلی که باعث شد کارتو متوقف کنی این بود که ارباب گفتن حق نداری یه مرگخوارو بخوری!
- من هیچوقت یادم نمیره که یه بار اون چیزی که مشنگا بهش میگن هواپیما رو با کل مسافراش خوردی.

همه خسته شده بودند.
لرد خسته شده بود.
ببر هم حتی خسته شده بود!
- تکلیف منو روشن کنید. این قراره منو بخوره یا من این کچله رو بخورم؟


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۹
#93

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 827
آفلاین
با رفتن نگهبان، ببر مشغول کار خودش شد.

-اهم اهم!

مرگخواران نشنیدند.

-فرمودیم اهم!

مرگخواران می‌دانستند که نباید بشنوند.

-بلاتریکس تو هم؟

بلاتریکس گوشش را از جا کند و درونش فوت کرد و سرجایش گذاشت.

-بلا!
-عه... ارباب با منین؟ گوشم خاک گرفته بود. جان بلا؟

حقیقتا نیازی نبود تا لرد موقعیتی که در آن بودند را شرح دهند. پای لرد به طور غیر قابل انکاری در حلقوم ببر بود و بلاتریکس حساب کار دستش آمد.
-ایوا! بخورش!

ایوا با شک به اربابش نگاه کرد.
-بلا... میشه نخورم؟
-ایوا ببر! ببر رو بخور!

ببر اما کمی غیر قابل خوردن به نظر می‌رسید.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.