هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
مهد کودک هاگوارتز ، 50 سال قبل از تاسیس

- آب نباتم رو بده به من !
- نمی دم ، برا خودمه ! اصلا اکسپلیارموس !
- اوخ ، اویی ! مــامــان !

رونا در حالی که براثر دود سرخ رنگی که از چوب دستی اسباب بازی گودریک بیرون آمده بود سرفه می کرد به سمت در اتاق بازی مهد کودک رفت ، گودریگ بادی به غبغب انداخت و چوب دستی رو در کش شلوارش جا داد . در همین لحظه سالازار به صورت چهار دست و پا وارد اتاق شد ، نگاهی به چهره ی گریان رونا و سپس به چهره ی خندان گودریک انداخت و گفت :
- مومامه موما مو ممی ؟
گودریک سرش را به طرف سالازار برگرداند گفت :
- صد بار بهت گفتم اول اون پستونک رو از دهنت در بیار بعد حرف بزن
سالازار پستونک صورتی اش را از دهانش بیرون آورد .
- دوباره رونا رو زدی؟
گودریک با تمسخر گفت :
- زدم که زدم ، به تو چه اصلا ؟

سالازار چهره اش را در هم کشید و پستونک صورتی اش را بالا برد ، گودریک سریع دستش را به طرف چوب دستی اش برد ، در همین لحظه سالازار پستونک را به طرف گودریک پرت کرد ، پستونک در هوا چرخی خورد و از پنجره بیرون رفت گودریک چوب دستی اش را به سمت سالازار گرفت و فریاد زد :
- اکسپلیارموس ( این یعنی هم نویسنده و هم گودریک فقط همین ورد یادشون بوده )
دود رقیق سرخ رنگی به سمت سمت سالازار رفت ، سالازار با چشمانی بهت زده به آن نگاه کرد و رد زرد رنگی بر روی پوشک او ظاهر شد !
رونا که سالازار را تنها حامی خود دیده بود به سمت سالازار رفت و گفت :
- اصلا گودریک رو ول کن . پسر بدیه ! بیا با هم دوست شیم !
سالازار که هر لحظه لکه ی زرد روی پوشکش بزرگتر می شد گفت:
- یعنی تو با من دوست می شی ؟ یعنی ...

و بدین ترتیب ریونکلا و سالازار سالها قبل از تاسیس مدرسه با هم دوست شدند ...

ز


آيا جن هاي خونگي هم حق اين ارتباطات رو دارند؟
کلا همه حق این ارتباط رو دارن ! چه جن ، چه انسان و چه غول !
البته جن های خونگی در صورتی که اربابشون اجازه نده حق این کار رو ندارن ، البته از نظر قانون ، اما از یه نظر دیگه یواشکی و بدون اطلاع اربابشون هم می تونن این رابطه رو داشته باشن . لذا توصیه شده تا حد امکان به جن ها آموزش داده بشه تا در این روابط جامعه ی جادوگری متضرر نشه ، دلیلش هم اینه که جن ها بخش عمده ای از کارهای اداری رو انجام می دن و در صورتی که در این نوع ارتباط ها افراط کنن در کارشون خلل ایجاد می شه !


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ ۰:۱۷:۰۰

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
1-چگونگي دوست شدن راونكلاو و اسليترين رو در يه رول شرح دهيد.20 امتياز
آرام راه میرفت. به تازگی کلاسش به اتمام رسیده بود و او راضی بود. راضی از اینکه جادوگری پیشرفت میکند. ناگهان متوجه شد به مقصد رسیده است
در زد.
- بیا تو
اما اینکه صدای گودریک نبود. در را باز کرد. حدسش درست بود. سالازار اسلیترین آنجا بود
- نوشیدنی کره ای میخوری؟
روونا با اضطراب گفت: گودریک و هلگا کجان؟ مگه قرار نبود جلسه باشه؟
- اه روونا، تند نرو، جلسه منتفیه. حالا بیا بشین مگه چی میشه یه بارم به جای گودریک نوشیدنی کره ای رو با من بخوری؟
چشمانش برقی زد و حق انتخابی را برای روونا باقی نگذاشت.
درحالی که چوبدستیش را لمس میکرد نشست. فقط امیدوار بود به آن احتیاج پیدا نکند چرا که سالازار به خوبی نقطه ضعف او را میدانست.
نوشیدنی کره ای را برداشت و آن را بویید. آنگاه مقداری از آن را خورد. گرما به بدنش هجوم آورد. لحظه ای تمام اتفاقات را فراموش کرد و با آرامش نشست اما ناگهان صدای سالازار به این آرامش پایان داد
- روونا، چطوری که با هم بریم گردش؟
ریونکلاو با تعجب به او نگریست. سالازار و گردش؟ عجیب بود. اما احساس خوبی داشت. کم کم داشت از سالازار خوشش می آمد.
ساعاتی بعد
- اره روونا، همونطور که گفتم گریفیندور داره منو بازخواست میکنه. نیاز به یه حامی دارم و یکی که دلم بهش گرم باشه. یکی که همیشه باهام باشه. من به یک همسر نیاز دارم
قلب روونا فرو ریخت. به سالازار خیره شد. چشمانش برق میزد. برق عشق بود یا برق خباثت؟
- خب سالازار ببین... من خوب تو رو نمیشناسم اما... خب... شاید... بتونم
- اه روونا، من همین حالا ازت جواب نمیخوام. یه نوشیدنی کره ای میخوریم و بعدش شاید آماده باشی که به من جواب بدی
آنگاه وارد کافه شد و درحالی که به سمت پیشخدمت میرفت به روونا لبخندی زد
- سلام بریوز. دو تا نوشیدنی کره ای لطفا.
دقایقی بعد
- خب سالازار من فکرامو کردم. فکر کنم بد نیست کمی هم با تو باشم.
و این بود شرح دوستی روونا با اسلیترین

2-آيا جن هاي خونگي هم حق اين ارتباطات رو دارند؟10 امتياز!(اين سوال رو به صورت تشريحي و با دليل جواب ميديد.
خب.ببینید اگه این حق به جن های خونگی داده نشه آیا اصلا در آینده جن های خونگی وجود دارن؟ خب معلومه که نه
ولی اینجا یه بحثی هست و اونم اینه که جنهای خونگی باید تا آخر عمر به اربابشون خدمت کنن و در نتیجه نمیتونن با دو تا ارباب مختلف زندگی عشقولانه داشته باشن و درضمن اگه این ارتباطات رو داشته باشن حواسشون از وظیفشون پرت میشه و درضمن راز و نیاز نمیتونن با هم بکنن. درنتیجه این ارتباط میتونه باشه اما فقط برای یه سری جنها که اونم فقط برای زاد و ولد و بعد از ازدواج جن مرد باید از جن زن در دو نقطه مختلف جهان و کاملا از هم دور به اربابشون خدمت کنن که البته جن زن باید پس از به دنیا اومدن فرزندان شروع به خدمت کنه.
درنتیجه این ارتباطات باید باشه اما فقط محدود یه سری خاص.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
این هم تکلیف ما استاد:

تکلیف شمارۀ یک :

رونا در کنار برکه ای ایستاده بود و به زیبایی آن نگاه می کرد. به سالازار فکر می کرد که در این اواخر رفتارش عجیب شده بود.
در همین حال ...
سالازار که آدرس اقامتگاه تابستانی رونا را از هلگا گرفته بود به آن جا رفته بود و در آن جا به دنبال او می گشت که او را در کنار برکه یافت. می خواست او را غافل گیر کند. پس آرام از پشت به او نزدیک شد و ناگهان ...
پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
رونا 12 متر از ترس بالا پرید. سالازار گفت :
- ببخشید. ترسیدی؟
رونا در حالی که به او نگاه می کرد گفت :
-کی آدرس اینجارو بهت داد؟
-هلگا.
-حسابشو می رسم. حالا چی کار داری؟
-خب ... من ... راستش...!
-مردی؟ بگو!
سالازار پته تته کنان گفت :
-رونا. من در اینجا از تو خواستگاری می کنم.
رونا در حالی که انگار برق گرفته باشدش گفت :
-وای ...! سالازار!
و بعد اتفاقی افتاد که سالازار انتظارش را نداشت.:bigkiss:
در همین حال بودند که ناگهان صدایی آمد.
-شما تا الان در جلوی دوربین مخفی بودید.
این صدای گودریک بود که تا الان مشغول فیلمبرداری از آن ها بود. رونا و سالازار تا صدای او را شنیدند به این حالت در آمدند :



تکلیف شمارۀ دو :

در این مورد استدلال های زیادی می شود کرد.
خب مگه جن های خونگی مطیع ارباباشون نیستند؟ خب به نظر من این روابط فقط با دستور ارباباشون امکان پذیرند اما از طرفی دیگر جن ها خونگی هم دل دارند و می شه گفت که حقشونه که این روابط رو داشته باشند و از طرف دیگری نیز به نظر من این روابط رو دارند زیرا با هم ازدواج می کنند وگرنه نسلشون منقرض می شده.
پس به نظر من این حق رو دارند.


چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
- سلام خوبی ؟

- سلام مرسی تو چطوری ؟

- خوبم مرسی ، بد نیستم ، چیکارا میکنی ؟

- هیچی هستیم ، همینطور از روی بیکاری هر کی رد میشه بهش میخندیم

- میخندی ؟ باید ...


این چنین بود آشنایی سالازار اسلیترین و رونا ریونکلاو که با عرض ادبی از سوی سالازار اسلیترین شروع شده و با کلمه نـــــــــه ! از سوی روونا ریونکلاو به دلایلی که در درس مطرح شد : بعد از مدتها اين رونا راونكلاو و سالازار اسليترين بودن كه با ارتباط هاي پنهاني خودشون كه توسط گريفيندور فيلم برداري ميشده فاش شد اين ارتباطات كاهش يافت. پایان یافت !


البته از آشنایی این دو ، سالهای زیادی میگذره و اطلاعات جامع و دقیقی در دست نیست ، به همین دلیل آشنایی آنها بدون فضاسازی مطرح شد چرا که در آن زمان ها جادوگران فرق بین تخم مرغ و فضاسازی را تشخیص نمیدادند ولیکن اطلاعاتی توسط برجسته ترین مورخان جادویی کسب شده است که آشنایی این دو اسطوره را به تصویر میکشد .


سرمای بی اندازه ژانویه تا مغز استخوان نفوذ میکند ، حتی درختان و گیاهان محوطه هاگوارتز که در خواب عمیق زمستانی فرو رفته اند ، اعتراض خود را با تکان های بی وقفه شاخسارشان ابراز میکنند . لایه ظریفی از یخ بر سطح دریاچه شناور است ؛ دو نفر از اساتید هاگوارتز که معذب به درختان مقابل خیره شده اند در مجاورت آن ایستاده اند . هر یک حرفهای بیشماری برای دیگری داشتند ولی افسوس ... افسوس که نمیدانستند چطور سر حرف را با دیگری باز کنند !

تا اینکه بالاخره توسط اسلیترین و بصورت خز ترین شکل ممکن که البته در آن زمان هنوز خز نشده بود ، چون بالاخره اون زمان خودش خز بود کلا ، اصلا عکساشو یه نگاه بندازی میبینی معلوم نیست رنگه اشیا سبزه ، قهوه ایه ، چیه بگذریم ... بصورت خز ترین شکل ممکن سر حرف رو باز کرد .

سالازار : سلام

رونا : سلام

سالازار : هه هه ؟ مرض ، بوقی ! مگه من با تو شوخی دارم ؟ این همه احساساتمو پاشیدم بیرون بعد میخندی ؟

رونا : خفه شو بینم بوقیده ! یک ساعته و اندیه ما داریم اینجا قدم میزنیم با هم ، تو الان میگی سلام ؟ تو خجالت نمیکشی ؟ وقتی حرفی نداری مجبوری سلام دادنو خز کنی ؟ هر چند این لفظ خز یه چند قرن دیگه میاد روی کار



ساعت ها بعد ، 12 نیمه شب :

هنوز آن دو در محوطه هاگوارتز هستند ، روونا روی پای سالازار به حالتی رویای دراز کشیده و انعکاس مهتاب ، زیباییش رو بیش از پیش میکنه .

سالازار : تصویر کوچک شده

رونا : تصویر کوچک شده

سالازار : تصویر کوچک شده

رونا : تصویر کوچک شده

سالازار : تصویر کوچک شده

رونا : تصویر کوچک شده

سالازار : ...


توجه کنید ، از این به بعد توسط گودریک گریفیندور همانطور که در درس گفته شد ، فیلمبرداری شده است ، جهت خرید لوح فشرده دی وی دی 9 این فیلم به دفتر مدیریت هاگوارتز مراجعه کنید



آيا جن هاي خونگي هم حق اين ارتباطات رو دارند؟

ببینید ، همه موجودات حق این ارتباطات رو دارند ، حالا میخواد انسان باشن مثل پرسی و ماندانگاس ، یا میخوان جن خونگی های بی ارزشی مثل کریچر و وینکی باشن . البته ببینید ، این مورد یه کم مسخرست ، فکر کنید دو تا جن خونگی زشت که آدم از دیدنشون موهای بدنش سیخ میشن با هم ارتباطات مخوف داشته باشن .

البته بستگی به موجود هم داره ها ، نمیدونم تا حالا شما خوابگاه کارمندانه وزارتو دیدی یا نه ، ولی اگر توجه کردی باشه اونجا کالین و گراوپ هم از این ارتباطات داشتند در کل اینکه حق همیشه و همه دارن ولی اینکه میتونن یا نه رو نه ! اصلا فکر کنید ، مثلا همین دامبلدور ، الکی که ارتباط برقرار نمیکرد ، دید گریندل والد پوستش سیفید میفیده ، ارتباط برقرار کرد و ما دیدیم که ارتباطش با هری هر سال بهتر از سال قبل هم میشد ولی دو تا جن خونگی که پوستاشونو بعضی وقتا کدره ، بعضی وقتا سیاهه ، بعضی وقتا قهوه ای ، انتظار داریم که ارتباط خوب هم برقرار کنن ؟

در نتیجه اینکه حق این ارتباطات رو دارن ، ولی ترجیحا بهتره از ادامه این ارتباطات جلوگیری بشه

ویرایش مدیر:پست ناقص بود توسط مدیر کامل شد !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۱۵:۰۳:۳۷

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
جلسه دوم تاريخ جادوگري!

ريموس لوپين خسته،درمونده و ناراحت در حال رفتن به كلاسش بود.صداي شادي بچه ها از تو كلاس ميومد و اين نشون ميداد كه اونجا بي صبرانه منتظر او هستن ولي افسوس كه نميدونستن او ديگه اميدي نداره..افسوس كه ناراحتي بهش غلبه كرده بود و سپاه شادي قلبش رو شكست داده بود.

ايگور كاركاروف كه هميشه در حال قدم زدن تو هاگوارتز بود داشت از دور اين شخصيت رو ميديد.از همونجا فهميد كه اين فرد خيلي ناراحته !

ساعت ها بعد!كلاس تاريخ جادوگري!

مدير مدرسه در كلاس رو به آرومي باز ميكنه و با سرعت ميپره رو صندلي معلميت..

-جووووون..دلم براي اين صندلي تنگ شده بود.وووييي چه حالي ميده..ايوووول!
ملت:
-خب بسته..بهتره بريم سر اصل مطلب..امروز ميخوايم يه درس مهم رو تدريس كنيم كه براي آينده تون خيلي مفيد هست.اين بر ميگرده به تاريخ قبل از موسسين هاگوارتز تا نابودي آنها.تاريخ خيلي بزرگ هست.تاريخ عظمت داره.تاريخ گنده ست.
-استاد اينا كه همه ش يه معني ميده..براي چي جمله بلد نيستي بسازي اومدي معلم شدي؟
-هوووم..پرسي گير ميديا..يه ذره ديگه گير بدي به دوستات ميگم اوندفعه برام ساكِ پرفسور كوييرل رو زدي.
-قربان قربان..ازش امتياز كم كنيد..امتياز زيادي بايد از اين دانش آموز گريفي كم بشه.
-دنيس تو كار من دخالت كردي باز؟اخراجت كنم؟

و اين چنين بود كه كلاس به پايان خود نزديك ميشد و هنوز تدريسي انجام نشده بود.

بعد از ساعتها بالاخره بحث ها خاتمه پيدا ميكنه و آخر از هيچ گروهي امتياز كم نميشه و فقط اين وسط مدير دچار سردرد ميشه. !

-خب اگر فكر كرديد من گول ميخورم و تدريس نميكنم تا شما هم تكليف نداشته باشيد،كور خونديد.يه سري برگه آماده كردم و اونا رو بهتون ميدم..خودتون مطالعه كنيد و تكاليفش رو انجام بديد.

مطالب درون برگه!


تاريخچه ارتباط دختران و پسران!

در تاريخ آماده است كه زمان هاي قديم ارتباط مردان و زنان بسيار ارتباط درست و بدون هيچ زشتي بوده ولي هر چه به اين زمان نزديك تر ميشيم،ارتباط اين دو جنس با هم بيشتر ميشه.
ميليونها سال پيش،جادوگري به نام مرلين به وجود آمد..اين فرد نياز شديدي به دختر داشت و براي اينكه ملت بهش شك نكنن مجبور شد شيوه ي جديدي براي دوست يابي پيدا بكنه.براي همين يه واژه اي به نام داف رو پديد آورد تا هم بتونه ارتباطش رو با اين نوع جادوگر ها افزايش بده و هم تحقيقات خودش رو تكميل كنه.پس ميفهميم كه ارتباط قديم همچون ارتباط هاي فعلي از روي كنكجاوي دو جنس هست و اصلا قصد بدي ندارن ملت.زمان ها گذشت و ارتباط جادوگران با داف ها بيشتر شد و كم كم وزارت خونه بخشي به وجود اومد تا با اين مشكل مقابله كنه..چون كم كم ساحره هاي عادي هيچ اهميتي نداشتن و اينا!
بعد از مدتها اين رونا راونكلاو و سالازار اسليترين بودن كه با ارتباط هاي پنهاني خودشون كه توسط گريفيندور فيلم برداري ميشده فاش شد اين ارتباطات كاهش يافت.

تكاليف اين هفته:

1-چگونگي دوست شدن راونكلاو و اسليترين رو در يه رول شرح دهيد.20 امتياز

2-آيا جن هاي خونگي هم حق اين ارتباطات رو دارند؟10 امتياز!(اين سوال رو به صورت تشريحي و با دليل جواب ميديد.


و اين چنين بود كه كلاس تاريخ جادوگري بالاخره تدريس شد.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۴۶ جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
گریفیندور:
آلبوس دامبلدور:27
پست خوبی بود و سوژه رو خوب انتخاب کرده بودی. تا پایان پست عالی پیشرفته بودی اما در هنگام کشف ورد مشکلی به چشم میخورد. بهتر بود ذکر میکردی کلمه لوموس چطوری به ذهن مرلین رسید چون لوموس تنها یه ورده و یک کلمه انگلیسی نیست.البته اگه این ورد قبلا کشف شده بود و الان فقط قصد امتحان بود اشتباه بزرگتری بود(ولی من این فرض رو کنار میزارم)
درضمن برای اینکه کاربرانی که انگلیسی خوبی ندارن متوجه بشن مینویسم معنی جمله پست ایشون طبق درک من اين هست:
"فقط لوموس بيشتر از هر چيزي ميتونه به من ياري بده"
باب آگدن: 21 امتیاز
از پستت راضی نیستم، پستت خیلی در هم برهم بود. شروعش بد نبود ولی جای کار داشت اما پایانش فوق العاده بد بود. اولا ورد آواداکداورا هست و دوم شما اول ذکر میکنی روی ورد تمرین میکنی و بعد میگی اسم همسرمه. حالا اینجا دو تا چیز پیش میاد اول اینکه آیا به طور ناگهانی همیچن چیزی پیش اومده یا از قصد؟ اگه از قصده که هیچ پسری با پدرش اینطوری رفتار نمیکنه مگر اینکه طماع باشه و در اینصورت چطور میتونه کاشف جادو را به این راحتی شکست بده؟ اگه هم از روی اشتباه بوده باشه مگه میشه چوبدستی دست انسان باشه موقع گفتن اسم.
جدا از اینها من فکر نکنم اواداکداورا اسم زنی باشه. به هرصورت همونطور که گفتم بنظرم پست متوسط رو به ضعیفی بود.
جیمز هری پاتر:30
پست خیلی خوبی بود. شرح وقایع عالی بود و شروع و پایان پست هم زیبا بود. البته رو شروعش بهتر بود یه مقدمه مینوشتی ولی دلیلی نمیبینم ازت امتیاز کم کنم
پرسی ویزلی:29
پست خوبی بود. پستت یکم با نوع رفتار مرلین و همینطور پست من تفاوت داشت بخاطر اینکه مرلین طبق پست من خودش یه ماگل بوده بنابراین نباید به ماگلا توهین کنه و نوع زندگیشو فراموش کنه و اینطوری در ذهن پسرش بگنجونه. این عقاید مرگخوارانه هست که هنوز از ذهنت پاک نشده يكي از چیزهایی که که میتونست به زیبایی پست کمک کنه نشان دادن خوشحالی مرلین و فرزندانش به صورت طنز هست. درضمن بهتر بود میگفتی چطور مرلین فهمیده باید چوب رو مورب چرخوند. چرا که در ابتدا گفته شده هنگامه چرخوندن بصورت دایره وار این ورد پدیدار شد
جسیکا پاتر:26
خب، پستت بد نبود. اما مشکلی که داشت در کشف ورد بود. مگر چوب جادو از چوب هر درختی تهیه میشه و اون هم بدون هسته؟
یه چیز دیگه اینکه اگه مرلین میدونسته جادو وجود داره، آیا بیشتر نباید به دنبالش میرفت و یا از همان اول ازش استفاده میکرد؟
استفاده زیاد از اسم مرلین یه نکته طنز جالب بود. درضمن اسرار نمینویسن بلکه اصرار مینویسن. همین. پستت جز همینا چیز خاصی نداشت.

اسلیترین:

بارتی کرواچ:24
خیلی از این موضوع به اون موضوع کرده بودی. اصلا ربطی بین موضوع ستارگان و چوبدستی نمیبینم. اما باز هم جالب بود و مقداری خنده دار. اما بهتر بود بیشتر به سوژه میپرداختی. تو در اصل پیش مقدمه سوژه رو نوشتی و اصل بقول خودت تو رولت قصه رو ننوشتی. تو نوشتی چطور ورد اجرا میشه اما اینکه وردها چطور کشف میشه تو اجرا شدنشون خلاصه نمیشه و همینطور تشخیص اون کلماتی که گفتی. پستت جدی بود اما، در ابتدایش مقداری طنز به چشم میخورد. و حالت خنده دار رو تا پایان پست حفظ میکرد.

هافلپاف:

رز زلز:20
پست بدی نبود، اما با سوژه خیلی تفاوت داشت. دراصل این اجرای یه ورد از پیش اختراع شده بود، نه چگونگی ساخت اون.دوم اینکه مرلین اولین جادوگر بوده، و فکر نمیکنم جز پسراش جادوگری بوده باشه. بنابراین نمیشده راه های غیب و ظاهر شدن بسته باشه.
رو سوژه خوب تمرکز کن و پیش از ارسال پست رو بازخوانی کن که ببین مربوط به موضوع نوشتی یا نه، مخصوصا رول های تکی و غیرادامه دار رو با دقت بخون

مرلین مک کنین:30
شیوه اختراع وردت زیبا بود و بنظرمیاد از پست جیمز هری پاتر الهام گرفته باشه. رول زیبایی نوشته بودی، و سوژه خوبی رو هم برگزیده بودی، با اینکه از هیچ شکلکی استفاده نکردی تکه های طنزی چون " به دختري كه زيبا، قد بلند، هيكلي مانكن، مويي كمان و ... اصلآ نمي‌رسیم" زیبا بود.بلند نوشته بودی، اما میگم اگه همینطوری بنویسی، بلند نوشتن هم خوانده رو خسته نمیکنه، بلکه بیشتر هم ازت میخواد، زیبا بنویس، زیاد بنویس. من که خوشم اومد. درضمن سعی کن پستت رو با یه اتفاق زیبا(حالا طنز یا جدی) تموم کنی نه با یه روایت.
آلبوس سوروس پاتر:30
چه جلب، همه برای اختراع ورد از اشتباه لفظی استفاده میکنن. رول زیبایی بود و سوژه پست هم خوب.فضاسازی و شروع و پایان مناسب داشتی. مشکلی نداشت پستت.
دنیس: 28
پست خوبی بود. طنزش متوسط بود، گاهی اوقات استفاده مدام از یه تکه طنز پست رو از زیبایی خارج کرده بود. علاوه بر این استفاده مداوم از شکلک چکش، اون هم به تعداد زیاد، و استفاده نکردن از شکلک های دیگه باعث شده بود ظاهر پست مقداری جلوه بدی پیدا کنه. البته بهتر بود میگفتی دلیل اصلی نامرئی شدن شنل چی بوده. اشکهای اینا یا فضولات و بوقیات توپک ها؟ یا هردو؟
لودو بگمن:30
پست زیبایی بود، طنز خوبی رو توش گنجونده بودی، و استفاده از زبان لاتین دری هم زیبا بود و همینطور به قول معروف اسگل کردن خواننده با نوشتن ترجمه. چرا که هیچ مفهومی نداشت.برحال پست زیبایی بود و مشکلی هم نداشت.شروع و پایان هم مناسب بود.


درکل

گریفیندور: 26.6--->27
اسلیترین: 5
هافلپاف:27.6--->28


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۵ ۱۷:۱۰:۵۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۵ ۱۸:۰۰:۵۵

تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




يه رول در رابطه با چگونگي کشف وردهاي جديد توسط مرلين و فرزندانش بنويسيد

" قسمت اول "

شب بود، ماه پشت ابر بود، پدر مرلين ( مرلين الدوله) و مادر مرلين ( مرلينه خانوم) روي تخته سنگي در نزديكي خانه ي خود د كه ويلايي در جزيره ي كنا و سرنده پتي اينا بود نشسته بودن و به ماهِ پشتِ ابر نگاه ميكردند و از دهانشان از فرط عشق و علاقه حرف هاي لاولي تراوش ميكرد و در بالاي سرشان به صورت قلب ظاهر ميشد . ( عجب ! مرسي فضاسازي ) !
در همان حال و هوا بود كه صداي " اوونقع اووونقا " ي خرد بچه اي به گوش رسيد.
مرلينه آشفته و پريشان حال ميره تا به مرلين كه خودش را خيس كرده بود برسد !
مرلينه : واي واي ! .... پسر به اين چيزي نديده بودم ، چقدر چيز ميكني ، دفعه ي بعد اينجا رو چيز كني ، دستاتو چيز ميكنما، اين چيزا تو ذاتمون نيست، پس تو اين چيزا رو از كجا ياد گرفتي ... چيز بر تو اي پسر چيزيه من!
مرلين : !



" قسمت دوم "
اكنون روزها از آن روز ميگذرد و مرلين در دوران نوجواني بسر ميبرد، پشت لبش در حال سبز شدن است و او اين تغيير را به سبز شدن علف در بيابان تشبيه ميكرد.
او يكه و تنها با دوست خويش مرلينة الملوك جزايري در باغشان نشسته بودند ، كه مرلينة الملوك هوس " گرگ بازي " به سرش زد .
مرلينة الملوك : مرلين ، مرلين ! ... بياووو بريم بااازي !! ... من حوصلم سر رفته !
مرلين : من ديگه واسه خودم داراي ريش و پشمم ، اونوقت انتظار داري بيام با تو بازي ؟؟ ... هرگز ! .... اما چون اسرار ميكني فقط چند دقيقه !! ... قول بده جدل باز نباشيا !!
مرلينة الملوك دستش رو به كمر زد و يه " ايـــــش " بلندي گفت و رفت كه قايم شود.


" چند دقيقه بعد ؟!؟ "
مرلين شمرد و شمرد و شمرد تا به 1000 رسيد.
مرلين : من اومدم! ... كجايي ؟؟
مرلينة الملوك كه در ابنوه بوته ها پنهان بود تو ذهنش ميگه : مادر نزاييده كسي منو به اين زوديا پيدا كنه !! .... پسره ي پشمالوي چندش !

" دو ساعت بعد "
مرلين خسته تر از هميشه و ناراحت از آنكه نتوانسته بود مرلينة الملوك را بيايد روي تنه ي درختي فرسوده نشست و به شاخه ي كوچكي از آن كه جلوي پايش افتاده بود خيره شد ، ناگهان فكري در ذهنش خطور كرد كه سرنوشت وي را رنگ ديگري بخشيد ، شاخه را برداشت و با دندان( علم هنوز پيشترفت آنچناني نكرده بود) آن را صاف كرد و با خود گفت:
- چطوره با اين چوبه پيداش كنم ؟!؟ .... از اين چوبه بخوام تا اونو پيدا كنه ! .... و دستي به صورتش كشيد و نامي را براي اين كارش در نظر گرفت كه به " آكسيو" شهرت يافت.
در همين اثنا مرلينة الملوك قصه ي ما در فاصله ي يك اينچي مرلين ظاهر شد.
مرلينة الملوك : چطوري اينكارو كردي ؟!؟
مرلين : تنها با استفاده از بعضي چيزهاي ساده كه چيزهاي مفيدي رو به ما ياد ميدن كه در آينده اين چيزا لازم ميشه !!
مرلينة الملوك : تــــــف ! برو باوووش !
و بدين ترتيب بود كه ورد " آكسيو " به صورت اتفاقي توسط مرلين كه بعدها كبير شد بوجود آمد و گشت و گشت و گشت تا به ما رسيد.






Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۴۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
روزي از روزگاران...
آن روز كه خورشيد در وسط آسمان ميتابيد! دقيقآ وسط!
آن روز كه باران نمي‌باريد!
آن روز كه هوا گرم بود و سرد نبود!
آن روز... آن روز ِ گرم تابستان.
آن روز... روز كشف وردي جديد توسط مرلين (را).*
آري همان روز. آن روز كه گلاب به روتون مرلين كبير معدش دچار نقص فني شده بود!

در ميان جايي كه نه جنگل بود نه بيابان! نه صحرا بود و نه دشت. چيزي مابين تمامي اينها... جايي كه بلبلان نميخواندند...

دستي پر مو از بين پرده اي مشكي رنگ و نچندان بلند بيرون زده بود! آفتابه اي قرمز رنگ در دستان ِ پر مو به چشم ميخورد. آفتابه در هوا پيچ و تاب ميخرود و ميرقصيد و اين نوا از پس پرده شنيده ميشد. نوا كه چه عرض كنم، فرياد!
- هاي... بچه بگير اين آفتابه رو آب كن بيار... آهاي... كجايي...
- اومدم بابا... اومدم... كچل كردي ما رو كه! ببينم آب خوره گرفتي؟!
پسركي 13-14 ساله با موهايي خرمايي و دندانهاي جلويي ِ بلند، در حالي كه ابرو در هم كشيده بود، با ترش رويي و گستاخي اين جملات را بيان كرد.
- بگير بچه حرف نباشه. بجمب!

پسرك آفتابه را گرفت. چند متري سراشيب طي كرد و از ميان علفهاي بلند و نامنظم عبور كرد و به رود رسيد. آفتابه را در رود زد و دقايقي بعد جلوي درب اتاقك ِ چوبي با پرده ي مشكي رنگ و نچندان بلندش ايستاده بود و آفتابه را در دست پرموي مرد نهاد.

حال كه نگاه ميكنيم حق هم داشت شاكي باشد، آخر دو-سه ساعتي ميشود كه هر ده دقيقه اين مسير را ميرود و آفتابه پر ميكند و باز ميگردد!
من هم بودم با لگد ميرفتم تو پهلوي يارو اگه دوباره صدام ميكرد!

اما بار ديگر نوا نواخته شد!
- هاي... بچه بيا برو آفتابه رو آب كن بيار... آهاي... كجايي بچه...
با شنيدن صدا، پسرك كه در همان نزديكي به انجام نون بيار و كباب ببر با خود مشغول بود! مجددآ به سمت صدا آمد.
- ببين بابا مرلين، من ديگه خسته شدم. نميرم.
- تو غلط ميكني پسره ي بي همه چيز! حيف نميتونم شلوارم رو بالا بكشم وگرنه پامشدم ميومدم انگشتمو ميكردم تو چشمت! پسره ي گستاخ! بگير ببينم...
- حالا كه اينطور شد. نميرم كه نميرم! نميرم كه نميرم! نميرم، نميرم...
و پسرك همين را شعر كرد و آهنگ داد بش و دوان دوان از آنجا دور شد و رفت...
مرلين كه صداي پاي وي را شنيد و متوجه شد كه او در حال دور شدن است به غلط كردم افتاد!
- بيا بچه! بيا... بوق خوردم به خدا! كجا رفتي؟!... بچه بيا دهن بابات رو سرويس نكن جون مادرت. دِ بيا دِ!
صدايش بغض داشت!


ساعتي بعد...
مرلين در دست-به-آب تك و تنها، بي يار و ياور نشسته بود!
هر چند دقيقه صدا ميزد تا اگر كسي در آن نزديكي بود به كمكش بيايد. اما به نظر هيچكس قصد گذر از آنجا را نداشت.
البته جمعيت كره ي زمين هم آن زمان بسيار كم بود و رفت و آمد ها مختصر و آلودگي هوا نيز به علت مصرف كم بنزين ناچيز بود! البته عامل اصلي عدم عبور فردي از آنجا بيشتر به خاطر فرهنگ بالاي مردم و استفاده از مترو به جاي اتومبيل شخصي بود.
بنده خدا مرلين در اين يك ساعت اينقدر صدا زده بود كه اكنون ديگر صدايش همچون بع بع گوسفند به نظر مي آمد!
با خود فكر كرد كه ممكن است كسي كه از اينجا گذر ميكند خيال كند گوسفندي در دست-به-آب گير افتاده و همينطور داخل شود! و مرلين را كه حجاب ندارد رويت كند! بنابراين تصميم گرفت ديگر صدا نزدند!!


فردا روز...

مرلين كه فردي بس وسواسي بود، و از آنجا كه وضعيتش نيز خراب و آبكي بود، دلش به هيچ وجه رضا نميداد كه خشتك را بالا كشيده و خود را از دست-به-آب برهاند.
يك روز كامل را در آنجا سپري كرده بود و كم كم داشت طاقتش تاب ميشد!
زانوانش درد گرفته بود و تير ميكشيد و صداي تيريك-تيريك از آنها برخواسته بود!
چشمانش سرخ شده بود و عرق از سر و رويش ميچكيد.
تابستان بسيار گرم بود و هواي دست-به-آب خفقان آورد.

مرلين كلافه شده بود كه ناگاه در چشمش به تكه چوبي خوش تراش در كناره ي دست-به-آب افتاد.
پس از چند ساعت كلنجار با دلش، توانست خود را راضي كند كه خودش را با چوب تميز كرده و خشتك را بالا كشد!

پس چوب را برداشت! و در حالي كه مدام پسرش را نفرين ميكرد، چوب را به خود نزديك نمود...
- پسره ي بي شعور... پسره ي بوقي... بوقيده... بوق تو دهنش! الاغ! بوق تو روحش! بوق تو وجودش... مرتيكه بوقي... مگر دستم به بوقش نرسه... يك بوقي تو گوشش بزنم! اِ اِ اِ... نكرد يه آفتابه آب بده به من!

در همين لحظه آب از سر تكه چوب ِ در دست مرلين فوران كرد!

پس شد آنچه شد...
و مرلين موفق به بالا كشيدن خشتك شد و خوش و خرم از اكتشاف جديد به سمت منزل روانه شد.


حال لازم به توضيح است كه در آن زمان مرلين به زبان ِ لاتين ِ دَري سخن ميگفته...
در آن نفرين ها، در قسمت آخر اينگونه است جمله ي زبان اصليش:
نَكِرد يَك اوتِبه آكوامنتي گيو كنه به مو! (nakerd yak Oteba Aquamenti give kone be mo)
و اينگونه بود كه ورد جديدي توسط مرلين كشف شد.

اما توضيح اين كه مرلين در خوابي كه در مورد چوب جادو ديد بود، ديده بود كه چوبش توسط ِ شتري بي فرهنگ گاز زده شده و تكه اي از آن چوب ِ بلند قطع شده. حال به اين يقين رسيد كه خوابش كاملآ درست بوده و در عالم معنا رخ داده و اين چوب همان تكه اي است كه شتر گاز زده و بعد ها از شتر در آن محل دفع شده بوده است!

اينگونه بود اكتشاف ورد جديد. اما از اين داستان يك حكمت ِ ديگر نيز برآمده است.
و آن نام "مرلين گاه" است. كه به خاطر اقامت يك روز و نصفي ِ مرلين در دست-به-آب، از آن پس به دست-به-آب "مرلين گاه" گفتند.


-------------------------------------------------------------------
* (را) = ريشش افزون يابد الهي!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
یه رول در رابطه با چگونگی کشف وسايل جادويي جدید توسط مرلین و فرزندانش بزنید.




در زمانهاي قديم، زماني كه مرلين كوير! آخ ببخشيد! مرلين كبير جوان برنايي بود و يك زن و دو پسر داشت، او توانست به كمك خانواده ي عجيبش وردها و وسايل جادويي فراواني را اختراع كند. من در اين كاغذ پوستي، چگونگي اختراع يك وسيله ي بسيار گرانبهاي جادويي را برايتان نقل ميكنم كه بسيار از يك ورد گرانبهاتر است! پس با ما همراه باشيد!

مرلين به طور كلي به دليل مسائل فقر واينا، انسان عقده اي بار اومده بود! به همين دليل در انتخاب زن كمي دچار مشكل شد! البته روايت كردن كه دچار مشكل شد، اما واقعا مشكل خودش بود! مرلين در جواني بسيــــــــــــــــار زشت و كريح بود! تا حالا فك نكردي چرا مرلين اينقدر ريش داره؟ يا چرا همه به ريشاش قسم ميخورن؟ چون ميخوان اسكل اش كنن! آخه بزرگترين جادوگر قرن به جاي اينكه يه ورد اجرا كنه رو صورتش و از اين ريخت و قيافه در بياد! يه عمر صبر كرده تا ريشاش تمام صورتشو بگيره!


حالا از اين مسائل سياسي! بيايم بيرون و بريم سر اصل مطلب. مرلين يه زن ميگيره اندازه گراپ! نه كه غول باشه ها، نه! خيلي خيلي چاق بوده! صد رحمت به اسپروات خودمون! تازه چاق بودنش به كنار، خيلي هم اخلاقش بوق بوده! مدام از اين مرلين بدبخت ِ فلك زده كار ميكشيده و تازه مرلين هر چي پول درمياورده، اين زنش ازش ميگيرفته و ميريخته تو شكمش! حالا من در اينجا به خاطر گل روي پروفسور لوپين، اسم زن مرلينو كه تا حالا هيچ كس نميدونسته رو فاش ميكنم و ميگم كه اسمش گرزيلا، خواهر آناستازيا، يكي از دو خواهر ناتني سيندرلا بوده!


حالا بريم سراغ دو تا پسراي دوقلوي مرلين! (در اين قسمت خواننده به دليل اسكل بودن حواسش به سمت فرد و جرج پرت ميشه!خيلي بوقي خواننده!) در پاراگراف قبلي (اين كلمه نشان از هوش ودرايت و با شخصيت بودن نويسنده اس كه پاراگراف بنديش درسته!) گفتيم كه گرزيلا بسيار چاق بوده و به همين دليل هنگام بارداري چربي ها جاي زيادي به بچه ها نميدادن! و طفلان معصوم مرلين براي رشد و تكامل دچار مشكل شدن و هر دو ناقص به دنيا اومدن! در روايت ها همچنين ذكر شده كه گرزيلا ناقص بودن بچه رو تقصير مرلين ميندازه و او را متهم به ديوانه بودن و اينا ميكنه! همچنين فاش ميكنم كه اسم هاي بچه هاي مرلين، آلبوس و هري، با فاميلي كبير بوده!


خب حالا كم كم بريم سراغ اصل ِ اصل ِ مطلب و اينا! مرلين كه كلا زندگي اسفناكي داشته و روز به روز پيرتر و فرسوده تر ميشده و زير بار فشارهاي زنش له ولورده ميشده و اينا! روزي تصميم ميگيره كه از اين زز بودن در بياد و آستاكبار را پيشه كنه! البته مرلين هميشه به فكر آسايش مردم و اينا بوده! ( به خاطر گل روي پروفسورلوپين!) اما ايندفعه دلش خواسته چيزي اختراع كنه كه افراد ستمكار و شمر صفتي! مثل زنش رو اذيت كنه! دقت كنيد كه اينجا من هدف از ساخته شدن اون وسيله رو گفتم هااا!


روزها ميگذشت و مرلين همچنان در فكر ساخت وسيله اي بود كه زنشو اذيت كنه. اونروز هم داشت ناخونهاي جن خونگي زنش راميگرفت! و بسيار دپسرده شده بود و هر چند دقيقه هم جنه ميزد تو سرش كه زود باش من كار دارم و اينا! از اون طرف هم هي صداي زنش ميومد كه نعره ميزد: هرررررررررري! كدوم گورستوني قايم شدي؟ بيا برو شنل منو بشوووور! زود بيا تا ولدي رو صدا نكردم بياد بخوردت! ( حتما الان شاخ در آورديد و مي پرسيد ولدي كجا بوده اون زمانا! خب بايد شفاف سازي كنم كه ولدي يه شخصيت افسانه اي بوده و بچه ها رو وقتي ميخواستن بترسونن ميگفتن ولدي مياد ميخورتت و مي بردت و از اين جور چيزا! مخصوصآ اينكه شخصيت مثبت اون افسانه هري بوده اسمش و اينا!)
قطره اشكي از گوشه چشم مرلين ميفته رو كله جن خونگيه و جنه هم جيغ زنان ميره تا با معجون هاي لازمه كلشو استريل كنه! در اين فرصت مرلين ميره تو حياط تا دنبال پسراش، كه انگار دوباره از ترس مادرشون قايم شدن بگرده!
همينجور همه جا رو ميگرده تا ميرسه به توپك دوني!(منظور همون مكان پرورش توپك ها، يكي از جديد ترين اختراعات اون زمان مرلين است!)

وقتي وارد توپك دوني ميشه صحنه اي رو ميبينه كه از ديدن او شگفت زده ميشه! دو تا پسر معلولش يه سطل برداشتن و شنلي كه مامانشون گفته بود بشورنو انداخته بودن توش و داشتن اونو با بوقيات و فضولات توپك ها ميشستن و اشك هاي شفاف و درخشانشون هم مدام ميريخت توي سطل!


مرلين شگفت زده به فكر فرو ميره و همينجوري بچه هاشو نگا ميكنه كه بعد دوباره صداي گرزيلا (گرزيلاي لعنت المرلين!) بلند ميشه كه: هرررررري؟ آلبووووووووس؟ كدوم گوري مونديد؟ ولدي كچل بيا اينا رو بخور!
بچه هاي معصوم و ناتوان سريع بلند ميشن و شنل خيلي گشاد و بزرگ مامانشونو ميكشن رو سرشون و خيلي سريع ميرن پيش مامانشون تا اونو بترسونن و شنل كثيفو نشونش بدن!
مثل اينكه بچه ها هم حسابي ناراحت بودن!!!

اما از طرفي مرلين وحشتزده ايستاده بود و نگاشون ميكرد! در اصل اون نميدونست بايد چيكار كنه و فقط رفت به سمت آشپزخونه و كنار گرزيلا ايستاد!
چيزي نگذشته بود كه صداي بچه ها بلند شد:
- م...ما..ماان ما ولدي هستي...تيم! يو..يو..ها...ها! (اينا مثلا معلولن!)
گرزيلا اينور و اونورشو نگا ميكنه و هيچي نميبينه و دوباره همون صدا بلند ميشه! گرزيلا وحشتزده به مرلين نگا ميكنه و ميگه: اين بچه ها كجان؟
حالا وقتيه كه مرلين بايد قهقهه بزنه! چون اون تونسته بود گرزيلا رو با كمك بچه ها بترسونه و اونو تا آخر عمرش ديوونه كنه!


خـــــــــُــــــب بچه هاي عزيزم! فك ميكنم تا حالا فهميده باشيد كه شنل نامرئي، چجوري ساخته شده! و لازمه كه ذكر كنم اين همون شنليه كه به دست سه برادر رسيده و اينا! و بعضيا ميگن همون شنليه كه عله از باباش گرفته و اينا! اما اين نكته دروغه! چون هيچ كس تا حالا نتونسته اون شنلو به دست بياره! لازمه كه اينم فاش كنم كه اون شنل خيلي گشاده و هر كس ميكشه رو سرش، ادامه شنل زير پاش گير ميكنه و ميخوره زمينو و مرگ مغزي ميشه! حالا چون شما بچه هاي خيلي خوبي بوديد من بهتون ميگم كه بايد دو نفري بريد زير اون شنل تا زنده بمونيد!




همواره در پناه و آغوش مرلين، موفق و رستگار باشيد!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۸ ۱۲:۱۶:۳۵
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۸ ۱۳:۳۴:۱۴

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
یه رول در رابطه با چگونگی کشف وردهای جدید توسط مرلین و فرزندانش بزنید.

در يك روز سرد پاييزي، مرلین با دخترش پرتاگا در حال بازگشت به خانه بود. از اینکه توانسته بود طلسم جمع آوری را به دخترش بیاموزد احساس غرور می کرد. بعد از مرگ همسرش هیچ چیز به اندازه ی پیشرفت دخترش به او دلگرمی نمی داد.
باران شروع به بارش کرد. سرعتشان را بیشتر کردند و بعد از کمی دویدن به خانه رسیدند.
-بابا...اونجا رو!
در ورودی خانه باز بود؛ در حاليكه مرلين قبل از اینکه خانه را ترک کنند، در را قفل کرده بود. عجیب بود! با احتیاط وارد خانه شدند. پذیرایی، آشپزخانه... همه جا بهم ریخته بود.
-دزد... اومده؟
دخترش با اضطراب این را گفت. مرلین به چشم های دخترش نگاه کرد و لبخندی زد.
-از چی می ترسی؟ ناسلامتی ما جادوگریم. هیچ مشنگی، حتی اگر دزد هم باشه نمی تونه به ما آسیب برسونه. تو همین جا باش من بالا رو می گردم. شاید هنوز تو خونه باشه.
سپس برگشت و به سمت پله ها رفت.
- اگه کمک خواستی صدام کن.
-دختر شجاعم!
مرلین چشمکی به دخترش زد و از پله ها بالا رفت. به طبقه ی دوم رسید. آنجا هم بهم ریخته بود ولی کسی نبود.
آرام آرام به اتاق دخترش نزدیک شد. در را باز کرد و قبل از اینکه بتواند حرکتی کند، دستی دور گلویش پیچید و او را به داخل اتاق کشید. مرد قد بلندی که پارچه ای صورت او را پوشانده بود، روبروی او ایستاده و در كمتر از چند ثانيه، مرلین را به زمین انداخته و کنار او نشست و گلویش را محکم فشار داد.
می خواست مرلین را خفه کند. مرلین چوبدستیش را در آورد و به سمت دزد گرفت اما هیچ وردی به ذهنش نیامد! هیچ کاری از دستش ساخته نبود. تصمیم گرفت دخترش را صدا بزند. آخرین امیدش همین بود. تنها راهی که می توانست جان خود را نجات دهد.
در حالی که صدایش بزور در می آمد سعی کرد دخترش را صدا بزند.
-پر...تاگا...پرت..گو...
مرد فشار را بر گلویش بیشتر کرد. سرش گیج مي رفت.
-پرتو...پروتگو!
در همان لحظه انوار قرمز رنگی از چوبدستیش خارج شد و به آن مرد برخورد کرد و او محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرد و بیهوش شد.
مرلین با تعجب به چوبدستیش نگاه کرد. او طلسم جدیدی اختراع کرده بود...سپر محافظ!
-------------------------------------------------------------------------
شما به بابام نمره ی خوب میدادید به منم بدید دیگه









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.