خرابکاری در هاگوارتز
جینی ویزلی
vs
دوریا بلک
- اون آجرو بنداز بیاد بالا دیگه!
آجر بلافاصله بر فرق سر مرد فرود آمد. وی آن را برداشت، در جای خود گذاشت و محل را با سیمان محکم کرد؛ سپس دستی به ریش سرخش کشید، عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت:
- سالی، مطمئنم بهتر از اینم میتونی پرتاب کنی.
مردی که با نام "سالی" مورد خطاب قرار گرفته بود، نیشخند موذیانه ای زد، ردای سبزش که با زمرد تزئین شده بود را تکاند و گفت:
- موضوع اینه که آیا میخوام بهتر پرتاب کنم گودی؟
گودریک گریفیندور که داشت بالای داربست ها کار میکرد، کاملا بیخیال اصول ایمنی و اینکه حدود سه طبقه بالاتر از بقیه است، شد و شمشیرش را کشید.
- یه بار دیگه زبون درازی کنی میزنم پدرتو در میارما!
سالازار شانه ای بالا انداخت و با بیخیالی به سوی قسمتی از زمین که گود شده بود تا راهی به سوی دخمه های قلعه باشد، رفت.
- منم نیازی نمیبینم که دیگه واست آجر پرت کنم. میتونی از روونا یا هلگا بخوای اینکارو بکنن!
گودریک پوکرفیس شد. او اصلا اینطوری نمیتوانست. برایش افت داشت که از زن جماعت بخواهد کار برایش انجام دهد. پس چوبدستی اش را بیرون کشید، صدایش را صاف کرد و گفت:
- اکسیو آجر!
آجرها از خدا خواسته روی هوا به پرواز در آمدند و با تمام قدرت در چشم و چال و حلق گودریک جای گرفتند، و البته صدای برخورد گودریک به زمین، در میان شلیک خنده سالازار که در حال ورود به دخمه های نیمه ساز قلعه بود، گم شد.
سالازار از پله های سنگی که به صورت دورانی به سوی عمق زمین میرفتند، به دخمه ها وارد شد. دخمه ها را هفته قبل به کمک هلگا کنده کاری کرده بودند، تنها باید ظاهرش را درست میکردند که البته آن را هم بر عهده خود سالازار گذاشته بودند.
سالازار نفس عمیقی در هوای دخمه ها کشید، اما فقط بوی خاک وارد بینی اش شد و عطسه کرد.
وی قصد داشت دفتر کارش و همچنین دانش آموزان تحت تعلیمش را در همین محل اسکان دهد.
موسس گروه اسلیترین، چوبدستی اش را بیرون کشید و با یک حرکت، مشعل های جادویی ای که روی دیوار نصب کرده بود را روشن کرد.
مشعل ها با آتشی سبز رنگ شروع به سوختن کردند و به فضای غار مانند دخمه حالتی شیطانی و پلید بخشیدند.
و سپس سالازار به سوی عمق دخمه ها به راه افتاد.
آرام و با وقار پیش میرفت و چنان سبک که قدم هایش حتی روی خاک هم کوچکترین صدایی نداشتند.
بالاخره به مقصد مورد نظرش رسید، جهت اطمینان از اینکه تعقیب نشده باشد نگاهی به پشت سرش انداخت، و سپس شروع کرد به رقص برره ای.
رقصید و رقصید. حتی موفق شد از وجدان شیرفرهاد شاباش جمع کند!
و سپس دریچه ای در مقابلش روی دیوار باز شد.
سالازار بشکن زنان وارد دریچه شد... و در پشت دریچه، تالاری عظیم قرار داشت... سنگ کاری شده و پر از مجسمه های سالازار در فیگورهای مختلف.
سالازار وارد شد و دریچه پشت سرش بسته شد...
فردای آن روز:- سالازار میای بریم حموم؟
- نه نمیام، نه نمیام.
- تو چرا هیچوقت نمیای حموم عمومی و همیشه میری تو دخمه ها؟
سالازار با شنیدن این دیالوگ گودریک، سرخ شد.
- ام... برم من... بچه هام رو گازن.
گودریک با شک به سالازار نگاه کرد که داشت وارد دخمه ها میشد. سپس رو کرد به روونا ریونکلاو که داشت نقشه طبقه دوم را میکشید. گودریک نگاهی به نقشه پیچیده روونا انداخت، سپس گفت:
- روونا... میگم دقت کردی سالازار اخیرا مشکوک شده؟ من فکر کنم این حموم اختصاصی زده تو دخمه ها... بریم ببینیم کجا رفت تا دیر نشده؟
روونا که از بچگی عاشق کاراگاه بازی همراه گودریک بود، نقشه هایش را با احتیاط جمع کرد و در جیب ردای آبی رنگش گذاشت، سپس با لبخندی دلبرانه سری به تایید تکان داد و همراه گودریک وارد دخمه ها شد...
گودریک و روونا بلافاصله در گوشه های تاریک دخمه ها خود را مخفی کردند و به سالازاری که داشت همراه روح خرزو خان رقص برره ای میکرد نگاه کردند.
و سپس دریچه باز شد و سالازار به سوی آن حرکت کرد. و البته همین کافی بود که روونا و گودریک همچون شیر ژیان به سویش هجوم ببرند.
سالازار که ناگهان غافلگیر شده بود، زبانش بند آمد. و گودریک و روونا وارد تالار خصوصی او شدند و با دیدن مجسمه های او، بسی شاد شدند.
گودریک که از شدت خنده اشک از چشمانش جاری شده بود، ضربه محکمی به پشت سالازار زد.
- پس همین بوده... اینجا قصر اختصاصی ساختی برای خودت شیطون... خوشم اومد.
- قابل نداره اصلا.
- بیا... بیا بریم یه ناهاری بزنیم... امروز مهمون من.
و بدین ترتیب، سه موسس هاگوارتز، در حالی که یکیشان پوکرفیس بود و دوتایشان از خنده دولا بودند، از دخمه ها خارج شدند...
ادامه آن روز، با برنامه ریزی برای ساخت طبقات بالایی قلعه و اینکه قلعه چند طبقه داشته باشد گذشت، هرچند که گودریک به طرز عجیبی با سالازار صمیمی شده بود و مثل قبل دلش نمیخواست او را با شمشیرش به سیخ بکشد.
بعد از شام، سالازار از بقیه جدا شد تا به دخمه ها برود.
چند ثانیه بعد، سالازار مراسم ورودی را اجرا کرد، و دریچه باز شد...
و سپس صدای نعره سالازار تمامی کلاغ ها و پرندگان جنگل را از خواب بیدار کرد.
- میکشمت گودریک! میکشمت!
سه موسس دیگر به سرعت وارد دخمه ها شدند، هلگا که از هیچ چیز خبر نداشت، تنها متعجب شد. روونا اندکی پوکر فیس شد و گودریک از شدت خنده روی زمین پهن شد.
سپس روونا جلو آمد، دستش را برای دلداری دادن روی شانه سالازار که اشک میریخت و پایش را به زمین میکوبید گذاشت، سپس گفت:
- عیب نداره... این طبقه رو میاریم بالا. این مرلینگاه واقعا عالیه. دیگه نیاز نیست طبقه دوم مرلینگاه بسازیم. اینجارو منتقل میکنیم به طبقه دوم.
- میکشمتون... همتونو... یه روز پشیمون میشید!
- عالی بود... عالی بود! وقتی که داشتیم میرفتیم... فقط یه افسون بود، کاملا غیرلفظی... باورم نمیشه که نفهمیدی!
گودریک این را بدون توجه به خونی که جلوی چشمان سالازار را گفته بود، گفت. هیچوقت سالازار را جدی نمیگرفت. و البته نمیدانست که در همان لحظه سالازار در حال طرح نقشه برای کندن چند طبقه پایین است تا تالارش را دوباره بسازد. سالازار تسلیم ناپذیر بود. مهم نبود گودریک چندبار تالارهایش را به مرلینگاه تبدیل کند، او تسلیم نمیشد!