هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
لیدی فیگ
vs

میس ویلیامز


خانه جاییست مکعب شکل، ساخته شده از سقف و کف و دیوار! این آشنایی کوتاهیست که باید درباره ی مکان مهم قرن، خانه، بدانیم! کاربرد های آن بعضا برای افراد خانواده بسی متفاوت است! برای پدر خانواده که نقش هتلی چهار ستاره دارد! مکانی که می‌آید، غذا میخورد، میخوابد و میرود! برای مادران خانه دار، حکم قفسی را دارد که در آن گیر افتاده‌اند! بچه ها را هم که آدم حساب میکند؟ از نظر خوانند‌ه‌ی عزیز کشور هم: خونه خوبه خونه! بوی مامانمو میده! گویا خانه ی ما بوی پدر بزرگمان را میدهد!

از حق نگذریم، ساخت خانه دلایل خود را دارد! روزی را در نظر بگیرید که برف و بوران یا حتی باران از آسمان میبارد و هوا بسیار سرد است. شما ترجیح میدهید با حداکثر لباس های زمستانی، فور اور در خیابان و بی هیچ سر پناهی بمانید یا در رخت خواب گرم و نرم خود، بغلتید و کف پاهایتان را با شوفاژ و بخاری گرم کنید؟ این مسئله برای تابستان و کولر نیز صدق میکند.. در ضمن خانه مکانی برای جمع شدن افراد خانواده در کنار هم نیز هست. البته اگر دستگاه های مشنگی فرصت و اجازه بدهند!

پس از آشنایی، کاربرد و دلایل ساخت؛ به انواع خانه میرسیم. خانه های رویایی که در انواع جعبه های مشنگی، که تلوزیون نامیده میشوند، دیده میشوند و خانه های معمولی خودمان که در آنها زیست می نماییم.برای بررسی این دو خانه، مدل اول خانه ای بزرگ، با بروز ترین وسایل خانگی، خوشرنگ ترین اسباب و... است که تاثیر بسیاری در قیافه اعضای خانواده میگزارد. افراد در این خانه ها پوستی خوشرنگ، قدی بلند، اندامی بی نقص و چشمانی اغلب سبز و آبی دارند که لنز نیست! گروه دوم هم که دقیقا برعکس گروه اول هستند.

از مبحث اصلی خارج نشویم. خانه ها! خانه های امروزی طی مقایسه‌ای با خانه های قدیمی دچار باختی بزرگ میشوند. خانه های قدیمی، با حوضی آبی رنگ در وسط حیاط که درونش چند ماهی قرمز به دور سیب های سرخ میچرخند، همان حیاط بزرگ و کاشی های سنتی‌اش بسیار جذاب تر از خانه های امروزی، که اندازه لانه مرغ هم نمیشوند، بودند. بیشتر خانه های قدیمی و امروزی را زیر میکروسکوپ قرار بدهیم. خانه هایی که به جای مبل، پشتی داشتند و پنجره ها سبز و زرد و قرمز بودند نه قهوه ای و یا شفاف! تعداد خانواده ها کمتر از نه نمیشد و خاله و عمو ...همه با هم زندگی میکردند.

هر کس در رویایش خانه ی خود را به گونه ای میسازد که موضوعی قابل بحث درباره ی مسئله خانه است. بعضی خانه خود را در بالا ترین طبقه ی برجی در امارات تصور میکنند. افرادی احساساتی خانه خود را تماما چوب که از سمتی به دریا و از سمت دیگر به جنگل راه دارد، در قعر افکارشان میسازند. گروهی هم هستند که واقع بینانه خانه ی خود را با توجه به جیبشان بنا میکنند! حتی برخی خانه خود را تمام شیشه هم میسازند.

پس از این مراحل به اجزای خانه میرسیم که بسیار مهم است! اعضای خانواده همیشه، با بخشی از خانه مشکل دارند حتی اگر در کاخ سفید اقامت کنند. مادران با طول و عرض و در واقع مساحت آشپزخانه درگیر هستند. فرزندان با تعداد اتاق ها مشکل دارند، حتی اگر هر کدام اتاقی شخصی داشته باشد. در اینجا یادی هم بکنیم از پدران که خانه برایشان نقش هتل را دارد و فقط با طعم غذا و میزان مرتبی خانه درگیر هستند.

اساسا، هر خانه همینجوری خانه نمیشود! بلکه با آدم ها و لوازمش خانه میشود. حتی مواردی هم بوده که ایجناب خانه کسی را نه به خاطر شخص بلکه بخاطر صندلی گهواره ای آنجا دوست داشته‌ام! اگر فکرتان به سمت مادی پسند بودن بنده برود، شخصا رنجیده خاطر میشوم. خلاصه که هر خانه از اسبابی بر پا میشود که رابطه ی مستقیمی با جیب صاحب خانه دارد. فرضا وینکی جن خوب، در خانه اش ممکن است آب میوه گیری با بهترین مارک را داشته باشد که از ذکر مارک به دلیل تبلیغات معذوریم، و آملیا فیتیله صرفا عدسی تلسکوپش را بر روی لیمو فشار دهد تا آبلیمو ایجاد کند.

هر خانه ای مسئولیت هایی نیز دارد. رسیدگی ها، از نظر مالی با پدر خانواده میباشد. از لحاظ خریدن، تعمیر کردن و هر چیز دیگری که به طور مستقیم با جیب ارتباط دارد. مادر خانواده مسئول تمیزی، تمیزی و تمیزی میباشد تا خانه را بو بر ندارد. بچه ها اغلب سعی میکنند با این نظریه که ما هیچ وقت تو تصمیم های اساسی حضور نداشتیم، از کار خانه در بروند که مطمئنا سودی ندارد.

حال میرسیم به یکی از لذت هایی که میتوان از خانه برد. فرض را بگیرید خانه ای دو طبقه دارید و عصر امتحان طلسم ها و ورد ها دارید! در بالکن طبقه دوم نشسته اید که نورگیر پنجره داری در آن قرار دارد. بوی قرمه سبزی خوش طعمی پیچیده که هوش و حواس شما را از تمام تئوری های جهان ربوده و درگیر خود کرده است. شما از صبح مشغول مطالعه هستید، به همسایه کلماتی نا درست میگویید و همین طور از ته قلبتان آرزو میکنید که در حقتان لطف کند و کاسه ای برایتان بیاورد. حدود نیم ساعت بعد، مادرتان صدایتان میکند تا برای صرف ناهار پایین بروید. شما با بی میلی دل از بوی قرمه سبزی می کنید و به طبقه ی پایین میروید. در صحنه ای جالب، رو در رویتان، قرمه سبزی میبینید! بله، بوی غذای خودتان بوده است! و اینجاست که به بوی غذایی که در خانه میپیچد، میرسیم.

در نهایت، خانه مکانی برای استراحت و همین طور تجمع خانواده است. خانه مکانی کاملا شخصی است که به وسیله دیوار ها از خانه دیگران جدا شده است. خانه محل آرامش است، محل لذت بردن! همیشه به این داشته ها فکر کنید و لذت ببرید. هرگز فکر مقایسه خانه خود با دیگران نباشید. از قدیم گفتند:
_هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه!



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین
خرابکاری در هاگوارتز


جینی ویزلی
vs
دوریا بلک



- اون آجرو بنداز بیاد بالا دیگه!

آجر بلافاصله بر فرق سر مرد فرود آمد. وی آن را برداشت، در جای خود گذاشت و محل را با سیمان محکم کرد؛ سپس دستی به ریش سرخش کشید، عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت:
- سالی، مطمئنم بهتر از اینم میتونی پرتاب کنی.

مردی که با نام "سالی" مورد خطاب قرار گرفته بود، نیشخند موذیانه ای زد، ردای سبزش که با زمرد تزئین شده بود را تکاند و گفت:
- موضوع اینه که آیا میخوام بهتر پرتاب کنم گودی؟

گودریک گریفیندور که داشت بالای داربست ها کار میکرد، کاملا بیخیال اصول ایمنی و اینکه حدود سه طبقه بالاتر از بقیه است، شد و شمشیرش را کشید.
- یه بار دیگه زبون درازی کنی میزنم پدرتو در میارما!

سالازار شانه ای بالا انداخت و با بیخیالی به سوی قسمتی از زمین که گود شده بود تا راهی به سوی دخمه های قلعه باشد، رفت.
- منم نیازی نمیبینم که دیگه واست آجر پرت کنم. میتونی از روونا یا هلگا بخوای اینکارو بکنن!

گودریک پوکرفیس شد. او اصلا اینطوری نمیتوانست. برایش افت داشت که از زن جماعت بخواهد کار برایش انجام دهد. پس چوبدستی اش را بیرون کشید، صدایش را صاف کرد و گفت:
- اکسیو آجر!

آجرها از خدا خواسته روی هوا به پرواز در آمدند و با تمام قدرت در چشم و چال و حلق گودریک جای گرفتند، و البته صدای برخورد گودریک به زمین، در میان شلیک خنده سالازار که در حال ورود به دخمه های نیمه ساز قلعه بود، گم شد.

سالازار از پله های سنگی که به صورت دورانی به سوی عمق زمین میرفتند، به دخمه ها وارد شد. دخمه ها را هفته قبل به کمک هلگا کنده کاری کرده بودند، تنها باید ظاهرش را درست میکردند که البته آن را هم بر عهده خود سالازار گذاشته بودند.
سالازار نفس عمیقی در هوای دخمه ها کشید، اما فقط بوی خاک وارد بینی اش شد و عطسه کرد.
وی قصد داشت دفتر کارش و همچنین دانش آموزان تحت تعلیمش را در همین محل اسکان دهد.

موسس گروه اسلیترین، چوبدستی اش را بیرون کشید و با یک حرکت، مشعل های جادویی ای که روی دیوار نصب کرده بود را روشن کرد.
مشعل ها با آتشی سبز رنگ شروع به سوختن کردند و به فضای غار مانند دخمه حالتی شیطانی و پلید بخشیدند.
و سپس سالازار به سوی عمق دخمه ها به راه افتاد.
آرام و با وقار پیش میرفت و چنان سبک که قدم هایش حتی روی خاک هم کوچکترین صدایی نداشتند.

بالاخره به مقصد مورد نظرش رسید، جهت اطمینان از اینکه تعقیب نشده باشد نگاهی به پشت سرش انداخت، و سپس شروع کرد به رقص برره ای.
رقصید و رقصید. حتی موفق شد از وجدان شیرفرهاد شاباش جمع کند!
و سپس دریچه ای در مقابلش روی دیوار باز شد.
سالازار بشکن زنان وارد دریچه شد... و در پشت دریچه، تالاری عظیم قرار داشت... سنگ کاری شده و پر از مجسمه های سالازار در فیگورهای مختلف.
سالازار وارد شد و دریچه پشت سرش بسته شد...

فردای آن روز:

- سالازار میای بریم حموم؟
- نه نمیام، نه نمیام.
- تو چرا هیچوقت نمیای حموم عمومی و همیشه میری تو دخمه ها؟

سالازار با شنیدن این دیالوگ گودریک، سرخ شد.
- ام... برم من... بچه هام رو گازن.

گودریک با شک به سالازار نگاه کرد که داشت وارد دخمه ها میشد. سپس رو کرد به روونا ریونکلاو که داشت نقشه طبقه دوم را میکشید. گودریک نگاهی به نقشه پیچیده روونا انداخت، سپس گفت:
- روونا... میگم دقت کردی سالازار اخیرا مشکوک شده؟ من فکر کنم این حموم اختصاصی زده تو دخمه ها... بریم ببینیم کجا رفت تا دیر نشده؟

روونا که از بچگی عاشق کاراگاه بازی همراه گودریک بود، نقشه هایش را با احتیاط جمع کرد و در جیب ردای آبی رنگش گذاشت، سپس با لبخندی دلبرانه سری به تایید تکان داد و همراه گودریک وارد دخمه ها شد...

گودریک و روونا بلافاصله در گوشه های تاریک دخمه ها خود را مخفی کردند و به سالازاری که داشت همراه روح خرزو خان رقص برره ای میکرد نگاه کردند.
و سپس دریچه باز شد و سالازار به سوی آن حرکت کرد. و البته همین کافی بود که روونا و گودریک همچون شیر ژیان به سویش هجوم ببرند.

سالازار که ناگهان غافلگیر شده بود، زبانش بند آمد. و گودریک و روونا وارد تالار خصوصی او شدند و با دیدن مجسمه های او، بسی شاد شدند.
گودریک که از شدت خنده اشک از چشمانش جاری شده بود، ضربه محکمی به پشت سالازار زد.
- پس همین بوده... اینجا قصر اختصاصی ساختی برای خودت شیطون... خوشم اومد.
- قابل نداره اصلا.
- بیا... بیا بریم یه ناهاری بزنیم... امروز مهمون من.

و بدین ترتیب، سه موسس هاگوارتز، در حالی که یکیشان پوکرفیس بود و دوتایشان از خنده دولا بودند، از دخمه ها خارج شدند...

ادامه آن روز، با برنامه ریزی برای ساخت طبقات بالایی قلعه و اینکه قلعه چند طبقه داشته باشد گذشت، هرچند که گودریک به طرز عجیبی با سالازار صمیمی شده بود و مثل قبل دلش نمیخواست او را با شمشیرش به سیخ بکشد.
بعد از شام، سالازار از بقیه جدا شد تا به دخمه ها برود.

چند ثانیه بعد، سالازار مراسم ورودی را اجرا کرد، و دریچه باز شد...
و سپس صدای نعره سالازار تمامی کلاغ ها و پرندگان جنگل را از خواب بیدار کرد.
- میکشمت گودریک! میکشمت!

سه موسس دیگر به سرعت وارد دخمه ها شدند، هلگا که از هیچ چیز خبر نداشت، تنها متعجب شد. روونا اندکی پوکر فیس شد و گودریک از شدت خنده روی زمین پهن شد.
سپس روونا جلو آمد، دستش را برای دلداری دادن روی شانه سالازار که اشک میریخت و پایش را به زمین میکوبید گذاشت، سپس گفت:
- عیب نداره... این طبقه رو میاریم بالا. این مرلینگاه واقعا عالیه. دیگه نیاز نیست طبقه دوم مرلینگاه بسازیم. اینجارو منتقل میکنیم به طبقه دوم.
- میکشمتون... همتونو... یه روز پشیمون میشید!
- عالی بود... عالی بود! وقتی که داشتیم میرفتیم... فقط یه افسون بود، کاملا غیرلفظی... باورم نمیشه که نفهمیدی!

گودریک این را بدون توجه به خونی که جلوی چشمان سالازار را گفته بود، گفت. هیچوقت سالازار را جدی نمیگرفت. و البته نمیدانست که در همان لحظه سالازار در حال طرح نقشه برای کندن چند طبقه پایین است تا تالارش را دوباره بسازد. سالازار تسلیم ناپذیر بود. مهم نبود گودریک چندبار تالارهایش را به مرلینگاه تبدیل کند، او تسلیم نمیشد!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 234
آفلاین
آرتور ویزلی و جیسون ساموئلز: «محافظ و بادی‌گارد یک آدم معروفِ ماگل»


جیسون درِ کوچیک ساختمونی که رو سر درش نوشته شده بود "ساختمان برادران جعفر بجز اصغر" رو باز کرد، کورمال کورمال از پله های تاریک پایین رفت و بعد از رسیدن به زیر زمین، صدایی گفت: بشین.
و یکدفعه چراغ خوابی روشن شده و اتاق پر نور شد. مردی که دیالوگ "بشین" رو گفته بود، مردی با پوست تیره عضله هایی در حد آرنولد بود. جیسون گفت:
- برای مصاحبه اومدم. میخوام بادی گارد بشم!
- هووم... این فرم رو پر کن.

و یه برگه از ناکجا آباد ظاهر کرد و به جیسون داد. جیسون شروع به جواب دادن کرد.
- رنگ مورد علاقه...قرمز...غذای مورد علاقه...زرشک پلو...تیم مورد علاقه...صنعت نفت نیویورک...ام...مطمئنی این سوالا برای مصاحبه بادی گاردی مناسبه؟

مرد لبخندی دراکولا مانند تحویل جیسون داد.
- معلومه که نه! سر کار بودی! استخدام شدی!

جیسون:
مرد:
سوالا:

فردا صبح:


جیسون کت و شلوار خفن و جدیدش رو پوشیده بود و به سمت ساختمان برادران جعفر بجز اصغر میرفت. بعد از خوردن یک بستنی در راه و رسیدن به مقصد پیرمردی نحیف رو دید. رفت جلو و گفت:
- پدر جان شما اینجا چیکار میکنی؟
- پسرم تو قراره بادی گارد من باشی!
- جان؟!
- گفتم دیگه. بادی گارد منی تو!

نیم ساعت بعد - جمعه بازار نیویورک:

-به نظرت این خوبه پسر؟

و لباسی سه ایکس لارج رو نشون جیسون داد.

- نمیدونم پدر جان. هرچی خودتون بهتر میدونید.

و زیر لب اضافه کرد "فکر میکردم بادی گارد بودن خیلی باحاله."

چهل دقیقه بعد - رستوران:

پیرمرد سرش رو از تو منو درآورد و گفت:
-فِرِنی بگیر پسر! فرنی!
- باشه. واسه خودم هم یه چیز دیگه میگیرم.
- نه! فقط فرنی!

جیسون:
پیرمرد:

بیست دقیقه بعد - دم در ساختمان برادران جعفر بجز اصغر:

جیسون که دیگه از داستان های بی مزه ی پیرمرد در راه خسته شده بود، خوشحال شده بود که روز بالاخره تموم شده بود.
- خب پدرجان دیگه رسیدیم. خودافظ.

اما قبل از اینکه یه آهنگ شاد پلی بشه و جیسون دوان دوان با خوشحالی در افق محو بشه، پیرمرد گفت:
- نخیر! باید منو کول کنی از پله ها ببری بالا. من نا ندارم پسر!
- یه چیزی بگم؟
- بگو پسر.
- من استعفا میدم...استعفا!...تو خیلی بوقی هستی! خــیــلــی! اون شکلک پیرمرد رو هم که ول نمیکنی!
- میدونی من کیم؟! من پدربزرگ راکیَم پسر! ماهیانه چند میلیون دلار از نوه ام میگیرم!

جیسون سرخورده شد. جیسون افسردگی گرفت. چون جیسون مطمئن بود درآمد پیرمرد از درآمد اون بیشتره. چون جیسون کلاً جایی کار نمیکرد و حقوقی نمیگرفت. برای همین لباس های خود را دریده و سر به بیابان گذاشت.


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
مـاگـل
پیام: 633
آفلاین
آرتور ویزلی vs جیسون ساموئلز


محافظ و بادی‌گارد یک آدم معروفِ ماگل


آرتور مصاحبه رو تموم کرده بود و حالا انتخاب شده بود تا بادی گارد آقای پرزیدنت بشه. این یه افتخار برای خانواده ویزلیا بود اما خانواده ویزلی نگران بودن. به هر حال آرتور تصمیم خودشو گرفته بود و میخواست محافظ رئیس جمهور بشه. ویزلیا دور آرتور رو گرفته بودن و ازش راجع به شخصی که قراره محافظش بشه میپرسیدن:
-این کسی که میخوای محافظش بشی حالا کی هس؟
-یه آدم معروف.
-عمه موریل هم اینو میدونه. منظورم اینه که ماگل یا جادوگره؟
-ماگل.
-کی هس؟ اسمش چیه؟
-ما بهش میگیم پرزیدنت.
-دِ بگو لعنتی.
-اسمش مموته.
خانواده ویزلی:

ویزلیا دهن باز کرده و خشتک دریدن و محل ارتکاب جرم را ترک کردن در حالی که داد میزدن "وای بابام کشته شد".

روز اول کاری

آرتور مجهز به چوبدستی و اسلحه مشنگی دم در دفتر ریاست جمهوری وایساده بود و همه جا رو میپایید. پرزیدنت مموت قرار بود به یه کنفرانس خبری بره و اونجا با خبرنگاری درباره دلیل تورم بالای هشتاد و پنج درصد مصاحبه کنه. از دفترش خارج شد و رو به آرتور کرد:
-خب آرتور بریم که داره کم کم دیر میشه.
-یس پرزیدنت.
-ببینم میتونی فارسی حرف بزنی؟
-بله جناب رئیس جمهور.

آرتور و پرزیدنت مموت به سمت نیسان لیموزین ضد گلوله رفتن و آرتور در رو برای پرزیدنت مموت باز کرد:
-بفرمایید جناب رئیس جمهور.

پرزیدنت و آرتور سوار بر نیسان لیموزین به سمت استودیوی خبرگزاری حرکت کردن.

در سویی دیگر

-خب جیسون. خوب به حرفام گوش کن حالا که عضو این گروه شدی میخوام به افتخارت یه ماموریت بهت بدم.
-چه ماموریتی؟
-باید بری و پرزیدنت مموت رو ترور کنی. مطمئن باش تمام دنیا تو رو ستایش خواهند کرد.
-آیم این.

جیسون زیگزایر خودش رو برداشته و خشابش رو پر کرده و به سمت آدرسی که بهش دادن حمله ور شد.

چند ساعت بعد استودیو خبر گزاری

آرتور از ماشین پیاده شد و در رو برای پرزیدنت باز کرد. جمعیت عکاسان و خبرنگاران اجازه نمیداد که پرزیدنت مموت از ماشین پیاده شه. بنابراین آرتور که دید اجازه نمیدن رئیس جمهور داخل استودیو بشه، سعی کرد جمعیت رو متفرق کنه. پرزیدنت مموت ناگهان جوگیر شد و دست به سخنرانی زد:
-ببینید ملت. انگلستان یه جزیره ی کوچیک در حاشیه ی آفریقاس. اما هرگز دچار تورم نشده.

ملت عکاس و خبرنگار با دوربین و میکروفون تو سر خودشون میزدن. پرزیدنت مموت ادامه داد:
-اگر خونواده ها برای فرزندانشان حساب پس انداز باز کنن و ماهی بیست هزار تومان توی حساب فرزندشان بریزند، شما در نظر بگیرید بعد از پانزده سال حدود صد میلیون تومان در حساب خودشان پس انداز کرده اند.

ملت خبرنگار میکروفون رو تو حلقشون کرده بودن و همزمان داد میزدن. ملت عکاس هم دوربینشون رو روی حالت فلش گذاشته بودن و اون رو جلوی چشمشون گرفته بودن و مدام عکس میگرفتن. در همین لحظه جیسون به استودیو رسیده بود و قاطی عکاسا و خبرنگارا شده بود. زیگزایرشو بیرون کشید و گرفت سمت پرزیدنت مموت و با خنده ترولی گفت:
-با دنیای سیاست بای بای کن مموت.

جیسون شلیک کرد اما تیری شلیک نشد. گلوله توی اسلحش گیر کرد و این باعث شد مموت نجات پیدا کنه. آرتور اسلحش رو کشید و به طرف جیسون گرفت و درگیری شروع شد. جیسون پشت یه خودرو مشنگی پناه گرفت و زیگزایرشو درست کرد. مدام به سمت هم تیر اندازی میکردن تا اینکه خشاب اسلحه هردوشون خالی شد. جیسون پا به فرار گذاشت و آرتور به دنبالش. از کوچه پس کوچه های تنگ و باریک فرار میکرد تا اینکه به بن بست خورد. آرتور بهش رسید و هر دو مقابل هم قرار گرفتن.

دست توی جیب هاشون کردن و چوبدستیاشون رو درآوردن. به هم خیره بودن. منتظر بودن یکی کار رو شروع کنه که یه دفعه جیسون چوبدستیشو بالا آورد و افسون رو پرتاب کرد:
-پتریفیکوس توتالوس.

آرتور جا خالی داد و افسون به سطل زباله خورد و درحالی که میرفت پناه بگیره افسونی رو پرتاب کرد:
-استیوپفای.

اینبار جیسون از افسون فرار کرد و آسیب ندید:
-سکتوم سمپرا.
-ریداکتو.
-اکسپلیارموس.

جیسون و آرتور به سمت هم افسون پرت میکردن تا اینکه آرتور جیسون رو طناب پیچ کرد:
-اینکارسروس.

افسون به دست جیسون خورد و طنابی دور تا دورش پیچید. آرتور به سمت جیسون رفت و چوبدستیش رو برداشت:
-وقتشه یکم با هم حرف بزنیم جی.

آرتور جیسون رو طناب پیچ به سمت استودیو برد که مامورای پلیس مشنگی اونجا ریخته بودن. آرتور جیسون رو تحویل مامورای ماگل داد و به سمت پرزیدنت مموت برگشت:
-حالتون خوبه جناب رئیس جمهور.
-تا به حال چنین بادی گاردی نداشتم. بدون که به خاطر این جان فشانیت جایزه خوبی گیرت میاد. هرکسی هم پرسید هولوکاست خر است.
-ممنون جناب پرزیدنت.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به میخانه ی دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

پنه‌لوپه کلیرواترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
از مرگ خوشم نمی آد، ولی ازش نمی ترسم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 104
آفلاین
سوژه: یک شب در جنگل .
- یا گاومیشمه پیدا کردی ، نکردی با ماهینابه می کوبنمت تو دیوار .

- ولی چرا من ؟
- چون مِنه گفته ، پاش رداتو بپوش بریم گاومیشمه بیابیم .

۳۵ دقیقه بعد قبرستون :(باروفیو و پنه لوپه)

-کی می رسیم ؟
-هر وقت من بوگوم .
-اهان .
شب سردی بود ، خیلی سرد پنه لوپه برای بار هزارم گفت :
-اگه خانم تورپین از تازه واردا سو استفاده می کنی از تالار بیرونت می کنه .
- نه نم کنه ، قِرار نیس هر چی بو تو می گم بزاری کف دست توربین. اهان دِ همین جاست مودونم ، همین جینگله بود که گاومیشمه دزدید .
- باروفیو جنگل ها گاومیش نمی دزدن
- خیلی خب تونم باس منه دانشمند شدی .
سپس گوشه ی ردا ی پنه لوپه رو گرفت و مثل مدیری که دانش اموز خطاکار خود را از کلاس بیرون می کند ،او را نه چندان با ملایمت دنبال خود کشید .
- اری ، همین جو بود.
و به ردیفی از درختان پشت قبرستون اشاره کرد :
- همین جو گمش کردم .
پنه لوپه دستی تو مو های خود کشید ، واقعا باروفیو عقلش رو کجا جا گذاشته بود ؟
- حالا از من می خوای تو این جنگلی که . . که . . سگ صاحباشو گم می کنه دنبال گاومیشت بگردم؟
-اره دیگه .
- وقتی تو که صاحباشی پیداش نکردی چطورانتظارداری من پیداش کنم؟
- قرار تو پیداش ئه کرده
-ها؟
-اهم . . ام . . یعنی چیزینه تو متانی پیداش کنی .
لحظه ای با تعجب به هم خیره شدن بعد باروفیو سری تکان داد و گفت :برو گاومیشمه بیار
پنه لوپه اهی کشید و با سر و شانه ای افتاده به طرف جنگل پشت قبرستون برای یافتن گاومیش باروفیو روانه شد .

ساعتی بعد :
-گاومیشی . . . کجایی گاومیشی ؟
ارام لبه ی ردایش را جمع کرد ،یک ساعتی می شد. دنبال گاومیش عزیز دردونه ی باروفیو می گشت ، عنکبوت هم بود. باید تا الان پیدا می شد. اهی کشید و با خود گفت :
اگه به خانم تورپین نگفتم .
وبه راهش ادامه. . .
-بدش به من تو بلد نیستی .
-نه خیر تو الان می ترکونیش .
-اه ، کاش یه ترومپت با خودتون می اوردین اینجوری بیشتر می تونستین سرو صدا کنین .
-خفه شو.
-تو خفه شو .
-اپچه .
-هیس.
-هیس.
-خب عطسه کردم ادم که نمی تونه جلوی عطسه کردنش رو بگیره .
-نه ولی می تونه اروم تر از فیلی که داره درد می کشه عطسه کنه .
- تو اصلا تا حالا صدای فیل شنیدی؟
- نه ، ولی مطمئنم صداش از عطسه ی تو بلند تر نیس.

ارام چوبدستی اش را جلو برد . یعنی صدای سانتور ها بود ؟ یه چیزایی راجع به حیووناتی که تو جنگل پشت قبرستون بودند شنیده بود ، ولی تا به حال به یکی شان برخورد نکرده بود . ارام پرسید : کسی اون جاست؟
جوابی نیامد ، اما احساس می کرد کسی نگاهش می کنه دوباره پرسید : ک . . کسی . . کسی اون جاست ؟
سکوت ، سکوت ، سکوت ، سکوت ، سکوت ،ای کوفت و سکوت . ببخشید ، برگردیم به داستان سکوتی عمیق جنگل را فرا گرفته بود تا اینکه . . .
-تولدت مبارک پنه لوپه
پنه لوپه :
-روستایی خیلی با فکر بود همش فکر خودوم بود ،اره اره ، دقیقا از اصل غافلگیری . . . اِ این دختره چرا همچین شد ؟.
بله و فکر کنم حدس زدید چه اتفاقی افتاده بود.
-جیسون ، باروفیو برین کنار ببینم اه اصلا من قهرم .
-اِ این که بیهوش شد دوست نداشت تولدش رو جشن بگیریم ؟
- چه شد ؟ پنه لوپه آ چرا بیهوش گشته ای؟
در همان لحظه همه ی نگاه ها به سمت باروفیو برگشت .
- من فقط خواستم تولدش رو جشنی ئه گرفته و اصل غافلگیری با اسانس سکته استفاده کردم مگه چه شد ؟ مرد دیگه .


ویرایش شده توسط پنه‌لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۰ ۱۵:۵۸:۰۶
ویرایش شده توسط پنه‌لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۰ ۱۶:۰۳:۰۴
ویرایش شده توسط پنه‌لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۰ ۱۶:۰۹:۰۰
ویرایش شده توسط پنه‌لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۰ ۱۶:۱۵:۲۳
دلیل ویرایش: پروتی پاتیل

نگاه کن ، خون زیادی ازت می رود!
درد داری!
داری می میری!
آیا این آخر کار است؟
از مرگ می ترسی؟
یک ریونکلاوی نباید از مرگ بترسد !
مرگ چیزی جز افق نیست!
و افق فقط محدوده ی دید ما است!
و مرگ نیز چیزی جز پیمان با تاریکی نیست!
پس؛
«روحش هنوز زنده س»


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۹:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 247
آفلاین
خب!
مهلت ارسال تکالیف تا ساعت 23:59امروز، تمدید شد.

و اما سوژه‌ها:

خانومِ فیگ و دورا ویلیامز: «خانه»
توضیح و راهنمایی و سرنخ هم نداریم؛ از انتزاعی‌ترین و (حتی انشایی‌ترین) درموردِ مفهومِ خانه تا یک روایتِ یک روز خونه‌نشینی و خونه‌تکونی و ماجراهاش... [بازم راهنمایی کردم. ]

آرتور ویزلی و جیسون ساموئلز: «محافظ و بادی‌گارد یک آدم معروفِ ماگل»
نقل قول:
شما قراره بادیگارد یک مشنگ معروف بشین. هر مشنگی رو که بخوایین می تونین انتخاب کنین. زنده یا مرده. جدید یا قدیمی. و برای این کار باید در آزمون ورودی( یا مصاحبه یا صرفا درخواست شغل) شرکت کنین. فراموش نکنین که سلاح های خودتونو همراهتون ببرین. و فراموش نکنین که طرف جادوگر نیست.

این بخشی از سوژه‌ست؛ یعنی محوریت و بدنه‌ی رول می‌تونه درباره‌ی انتخاب آدم معروف مورد نظر و بعد، همین مصاحبه و ماجراهاش باشه. اما می‌تونید فرض کنید که این موقعیت رو گذروندیدد و از ماجراهای یک یا چند روز از بادی‌گارد بودن بنویسید. یا هردو!

جینی ویزلی و دوریا بلک: «خرابکاری در هاگوارتز»
فاعلِ خرابکاری می‌تونه شما، رقیبتون، شخصیتی در پنج قرن پیش یا یکی از اساتید یا هر کسی باشه. خود خرابکاری هم می‌تونه عمدی (شوخی تسترالی) یا کاملاً سهوی باشه. در چارچوبِ (خیلی وسیع) این سوژه کاملا آزادید بنویسید...

پروتی پاتیل و پنه‌لوپه کلیرواتر: «یک شب در جنگل»
این جنگل میتونه هر جنگلی باشه و تو اون یک شب هر اتفاقی بیوفته!

گیبن: متاسفانه سوژه تغییر داده نمی‌شه؛ اگر نیازی به توضیح بیشتر هست، درِ پ.خ بر شما ملّت بازه. پس سوژه‌ی دوئلِ «گیبن و پاملا آلتون»، «معجون راستی»ـه.

و تمام...

منتظرِ رول‌های دوئلتون تا ساعتِ 23:59 امروز هستم. داوری‌ها هم فردا انجام و نمره‌ها و نتایج اعلام می‌شه.


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۹:۰۷ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 87
آفلاین
ادامه ی یک روز زیر یک سقف!

- « نه ، رفیق. بهتره استراحت کنی. پرستار گفته فقط استراحت. »

پرستار گفت :

- « نبضش خوب می زنه. »

رز ویزلی گفت :

- « چه بلایی سرت اومده بود؟ توی چمنزاز حیاط پیدات کردیم. »

بچه ها ساکت شدند و با چشمانی هیجان زده به او نگاه کردند. آدر به حافظه اش فشار آورد و ناگهان همه ی ماجرا را کم و بیش به خاطر آورد. از اینکه حالا کنار دوستانش بود از صمیم قلب خوشحال بود. چنان شور و شادی ای در خود احساس می کرد که انگار تازه نعمت زندگی به او بخشیده شده. با لبخندی که صورتش را می پوشاند و چشم هایی که از شادی می درخشید به دوستانش نگاه کرد و گفت :

- « آآ... داستانش یکم طولانیه. »


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۹:۰۴ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 87
آفلاین
یک روز زیر یک سقف!

( حریف : گرگوری گویل )
( معذرت که انقدر طولانیه. دست خودم نیست. همیشه داستانام طولانی میشه. )


ناگهان از جایی که دراز کشیده بود پرید و نشست. نفس نفس می زد و عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود. قلبش با شدت بر سینه می کوبید و صدا می داد.
موهایش ژولیده و کثیف بودند و چشمانش از وحشت گشاد شده بود. هوا سرد بود. موهای تنش سیخ شدند. آب دهانش را بر گلوی خشک و بی آبش به سختی فرو داد و به اطراف نگاه کرد. همه چیز کم رنگ و تاریک به نظر می رسید. او وسط هال یک خانه بود. دیوار ها و کف اتاق و سقف چوبی بودند. راهپله ای در ده متری سمت راستش با نرده ها و پله های چوبی به صورت مارپیچ به طبقه ی بالا می رفت. پشت سرش چند مبل سبز کم رنگ با طرح گل های درشت قرمز دور هم چیده شده بودند و یک میز شیشه ای درست در وسط مبل ها قرار داشت. مبل ها غبار گرفته و خاکی بودند. انگار هزاران سال است که آنجا در وسط هال جا خوش کرده اند. یک ساعت دیواری با طرح جمجمه ی انسان بر دیوار میخ شده بود. دهان جمجمه باز بود و ساعت در آن قرار داشت.
اولین چیزی که به ذهنش رسید این سوال بود : من ، کجام؟
مثل فنر از جا برخاست. همچنان نفس نفس می زد. ولی با شدت کمتری. گیج شده بود. سوال های زیادی دور سرش می چرخید. با دقت بیشتری به دور و برش نگاه کرد. رو به رویش راهروی عریض و تاریکی بود که انتهایش به دری چوبی ای می رسید که دو طرفش پر از اتاق بود. در هال چیزی جز مبل های زبار در رفته و میز شیشه ای و یک ساعت دیواری اسکلتی که رویشان را یکمن غبار پوشانده بود چیز دیگری وجود نداشت. هیچ پنجره ای هم نبود و خانه با نور آبی کم رنگ و عجیبی که معلوم نبود از کجا می آید روشن شده بود.
سوال ها از هر طرف به ذهنش هجوم بردند :
من کجام؟ چطور به اینجا اومدم؟ چه اتفاقی برام افتاده؟
وقتی دید یادش نمی آید قلبش لرزید. بدنش مثل یخچال سرد شد.
به ته ته های حافظه اش چنگ انداخت و به مغزش فشار آورد که جواب سوال ها را به خاطر بیاورد. ولی هیچی یادش نیامد.
در هال قدم برداشت. یک اتاق مربعی شکل با دیوار های بلند چوبی.
چطور به اینجا آمده بود؟ چطور؟ سرش را گرفت و چشم هایش را محکم به هم فشار داد. صورتش از شدت فشار جمع شده و اخم کرده بود. با تمام وجود سعی کرد تا آخرین چیزی را که دیده به خاطر بیاورد. آخرین تصویر...
و بعد ناگهان انگار که چراغی ضعیف در ذهنش روشن شود همه ی خاطراتی که در تاریکی کز کرده بودند دیده شدند. چشم هایش را ناگهان باز کرد. خشکش زده بود. یادش آمد.
آخرین تصویری که دیده بود. یک دود آبی که با سرعت نور به سمت صورتش شلیک شد و بعد فقط تاریکی. تاریکی محض.
پشتش را به دیوار چسباند و چشمانش را بست و دوباره به مغزش فشار آورد. چرخدنده های ذهنش چرخیدند و زمان را بیشتر به عقب برگرداندند. تصویر ها ی مبهم به سختی به ذهنش می آمدند و او حلقه های تیره و تار فیلم را بیشتر به عقب می زد.
دود آبی ، یک مرد تاریک ، شاخ و برگ ها ، درختان ، نسیم ، کور راه و...
همه چیز یادش آمد. در یک لحظه احساس کرد قلبش را در لای گیره ای قرار داده اند و فشار می دهند. زیر لب با صدای لرزانش گفت :« نه! » نفس هایش کوتاه سطحی شده بودند و اکسیژن به سختی به شش هایش می رسید.
با صدای بلند و لرزانش پرسید :

- « کسی اینجا نیست؟ »

صدایش در کل خانه پیچید و برگشت. و بعد دوباره سکوت مرگبار بر همه جای خانه حکم فرما شد.
وقت را تلف نکرد. با توجه به چیز هایی که یادش آمد دلش نمی خواست که حتی یک لحظه ی دیگر هم در این خانه ی خالی و مرده بماند. می دانست کسی که با همچین ورد سنگین و خطرناکی با دیگران ملاقات می کند و بعد آنها را در جای خالی و مرموزی مثل این خانه رها می کند اصلا و ابدا موجود خوبی نیست.
با قدم هایی بلند و تند به سمت در انتهای راهرو رفت. قدم هایش تند تر شدند. شانه اش را با تمام قدرت به در کوبید و اهرم آهنی و سرد در را به پایین فشار داد. درد در شانه اش پخش شد. در باز نشد. دوباره دستگیره را به پایین هل داد. باز هم نه. با خودش گفت :« چیزی نیست. » نفس عمیقی کشید. ناگهان دهانی در وسط چوب های در از هم باز شد وصدایی به آدر توپید:

-« چی کار می کنی بچه؟ دردم اومد. »

آدر داد بلندی زد و در یک لحظه از جا پرید. قلبش به دهانش آمد. تندی چند قدم به عقب برداشت و محکم به پشت زمین افتاد. در حالی که بر زمین دراز کشیده و رویش به در بود سینه خیز عقب رفت. ضربات سخت و محکم قلبش سینه اش را به درد آورد. صورتش سرخ شده بود. صدای تند نفس هایش را می شنید.
صدای در از کشیده شدن ناخن بر دیوار هم بدتر بود. دهان گشاد و سیاهی مثل یک غار بزرگ داشت. دندان هایی دراز و پهن و زرد و سیاه و یک زبان قرمز و دراز در وسط سیاهی های دهانش دیده می شد. دوباره دهانش را از هم باز کرد و داد کشید :

- « من بسته ام. بی خودی زور نزن. »

سینه اش را با مشت مالاند. احساس می کرد زهر خشم در قلبش در حال پخش شدن است. می توانست داغ شدن صورتش را احساس کند و می دانست چشم هایش در آن لحظه مثل گرگ گرسنه ای که طعمه اش را می بیند گشاد شده بود. اما خیلی زود نطفه ی خشم بی خود را در درونش خفه کرد و اجازه ی رشد بیشتر به آن را نداد. می دانست فحش دادن و بد و بی را گفتن به یک در مشکلی را حل نمی کند.
در حالی که به در خیره شده بود به آرامی برخاست. ده قدم به عقب برداشت و تمرکز کرد. شاید این تنها راه برای باز کردن در بود. امیدوار بود جواب دهد. دست راستش را عقب برد و انگشت هایش را از هم باز کرد. به در خیره شده بود و اورادی را زیر لب زمزمه می کرد. دستش جلز جلز صدا داد و یک گوی قرمز آرام آرام در وسط آن پدیدار شد. هر لحظه که می گذشت گوی پر رنگ تر و درخشنده تر از قبل می شد و بیشتر جلز جلز می کرد.

- «تو داری منو می ترسونی بچه.چی کار می کنی؟ »
گوی قرمز می درخشید و با سرعت می چرخید و رنگ هایش در هم فرو می رفت. آدر با شدت دستش را جلو برد و گوی را به سمت در پرتاب کرد. گوی قرمز به در خورد و با صدای مهیبی مثل انفجار ترکید و مایع غلیظ آتشینی را که ازش بخار بلند می شد بر چوب های در پاشاند. دهان در تا جایی که می شد باز شد و ناله وحشتناکی و عجیبی از آن بیرون آمد.
آها ، کلکش گرفت. آدر به خودش افتخار می کرد. او موفق شده بود. احساس می کرد روحش آزاد شده است و شادی تمام وجودش را گرفت.
مایع غلیظ قرمز به سختی از روی گونه های در پایین می آمد و قلپ قلپ صدا می داد و حباب های درشتش می ترکیدند. ناله ی کشیده و ضجه وار و خراشیده ی در همراه با پایین آمدن مایع غلیظ چسبناک کمتر می شد تا آنکه بعد چند لحظه به کلی دهانش را بست. چند لحظه در سکوت گذشت. آدر شک کرد. با دقت به در خیره شده بود. تا الآن باید ذوب می شد. در ناگهان خنده ی بلند و خراشیده ای که شبیه خرناس خوک بود سرداد. صدایش در کل خانه می پیچد.

- « هاهاها... من سوووختم. آه سوختم. هاها... یکی بیاد نجاتم بده. دارم می میرم. ها ها ها... »


آدر گردنش را جلو داد و سعی کرد چیزی را که می بیند باور کند. چشم هایش از تعجب گشاد شدند و دهانش باز ماند. قلبش ریخت و با شدت تپیدن گرفت. تا الآن در باید ذوب و هزار تکه می شد. اما هیچ اتفاقی نیافتاده بود. انگار که فقط رویش آب ریخته بود نه ماده ی مذاب.
دوباره و دوباره انواع و اقسام طلسم ها و ورد هایی را که در هاگوارتز و مدرسه قبلی اش یاد گرفته بود بر روی در آزمایش کرد. زیر لب و بلند با چوبدستی و دست ورد می خواند و طلسم ها را به سمت در پرتاب می کرد. می زد و می کوبید ولی در چوبی بدون حتی یک ذره خراش سر جای اولش به آدر می خندید. آنقدر خنده اش گرفته بود که انگار آدر در تمام این مدت فقط داشت قلقلکش می داد.
نا امیدی مثل موجی بر رویش ریخت. دست از ورد خواندن برداشت. نفس نفس می زد و به در خیره شده بود. دانه های درشت عرق بر صورتش که سرخ شده بود به پایین می چکید.

- « پسره ی احمق! فکر کرده می تونه بازم کنه. واقعا که عقل نداری! »


آدر بی توجه به حرف هایش برگشت و تمام اتاق هایی که در طول راهرو بودند را باز کرد. در کمی دیگر خرناس کشید و بعد صدایش به کلی قطع شد. در هیچ کدام از آنها هیچ چیزی نبود. فقط یک چهار دیواری کوچک مثل یک سلول. حتی پنجره هم نداشت. ولی نور آبی کم رنگ در آنجا هم می تابید.
صورتش مثل گچ سفید شده بود. وحشت مثل یک هیولا در درونش چنگال می انداخت. احساس می کرد از درون پوکیده. شکمش درد گرفته بود. نفس هایش آرام و سرد بودند و تنها صدایی بود که در آن لحظات سکوت را می شکست. به نقطه ای خیره شده بود و هزاران فکر و خیال از همه طرف به ذهنش حمله می کردند.

- « سلام آدر کانلی. »

رشته ی افکارش از هم پاره شد و به راهپله نگاه کرد. مردی نقاب دار در وسط پله ها ایستاده بود و به آدر خیره شده بود. راست و چهار شانه بود و یک عصای چوبی و قهوه ای و کلفت و گره دار در دست گرفته بود. یک نقاب سیاه که فقط دو تای جای چشم داشت به صورت زده و موهای بلند و سیاهش از دو طرف تا شانه هایش می ریخت. آدر او را دیده بود.
او همان کسی بود که آن طلسم آبی را به سمت صورتش پرت کرد. آدر فقط داشت در جنگل پیاده روی می کرد. می گویند قدم زدن تنهایی در جنگل کار خطرناکی است. ولی آدر می خواست فقط نیم ساعت در این صبح دل انگیز که باد خنکی هم می آمد پیاده روی کند و برگردد. که یک دفعه سایه ی تاریکی را لای شاخ و برگ ها دید و دو چشم درخشان به او خیره شده بود. مرد در همان حال که از سایه بیرون می آمد طلسمی را به سمت آدر پرتاب کرد و بعد فقط تاریکی.
صورت آدر با نفرت پر از چروک شد و در سکوت با نگاهی سرد مرد را بر انداز کرد. چوبدستی اش را خیلی سریع از لای ردایش در آورد و بعد مدتی گفت :

- « تو بودی که منو بی هوش کردی. »

مرد عصایش را که از قدش هم چند سانت بلند تر بود بر زمین کوبید و یک پله به سمت پایین برداشت. با صدای خشکش گفت :

- « آره ، من بودم. به یک نفر برای آزمایشم نیاز داشتم. »

آدر چشم هایش را تنگ کرد و آهسته گفت :
- « آزمایش؟ »
- « بله ، این یک آزمایشه. درواقع برای تو یک مبارزه است. الآن ساعت هشت صبحه. تو باید کل روز رو تا ساعت دوازده نیمه شب با موجودی سر کنی. می خوام ببینم یک آدمیزاد آیا می تونه در برابر این موجود مقاومت کنه؟ آیا امکان داره که پیروز بشه؟ اگه بتونی زنده بیرون بیای من برت می گردونم هاگوارتز و دوباره همه چیز مثل روال قبلیش میشه. و اما اگه بمیری... »

جمله ی آخر را با حالت تهدید آمیزی گفت و کشید. مکث کرد. چشمانش درخشیدند و لبخند شیطانی ای صورتش را پوشاند. قلب آدر پریشان می تپید. این دیگر چطور آزمایشی بی معنی ای است؟ یعنی این مرد یک دیوانه است؟ یا شاید یک جادوگر روانی؟

- « اگه مردم چی؟ »

لبخند از صورت دانشمند دیوانه پاک شد. چشمانش دیگر نمی درخشیدند و انگار چشم های یک آدمک چوبی بودند نه یک انسان زنده و پویا. با صدای خشک و خشنش جواب داد :

- « و اگه مردی فقط برای تو بد تموم نمی شه. »

با عصایش به دیوار کوبید و ادامه داد :

- « برای همه ی دانش آموزان هاگوارتز بد خواهد بود. »

آدر با خودش فکر کرد : این مرد مشکل روانی دارد. حرف هایش کاملا بی معنی و احمقانه است. او باید فرار کند.
آدر که احساس می کرد در حقش ظلم شده کاملا جدی به دانشمند دیوانه نگاه کرد و گفت :

- « من نمی خوام آزمایش مرگو زندگی بدم. برمگردون هاگوارتز. »

با دست چپش به در اشاره کرد و ادامه داد :

- « این در لعنتی رو باز کن. زود. »

صدایی از ته راهرو فریاد زد :

- « هی ، لعنتی خودتی. »

آدر نیم نگاهی به او انداخت و بعد به دانشمند دیوانه خیره شد که در سکوت به او چشم دوخته بود. درواقع هیچ امیدی به حرف هایی که می زد نداشت. از همان لحظه که گفت می دانست جواب دانشمند نه خواهد بود ولی نمی خواست ساکت بنشیند و موش آزمایشی او باشد. دانشمند دیوانه مثل سنگ خشکش زده بود و با چشم هایی گشاد شده به آدر نگاه می کرد. چیز ی را آرام زیر لب زمزمه می کرد.
عضلات آدر منقبض شدند. چوبدستی را محکم تر از قبل در دستش فشرد و آماده شد. دهانش حالا حتی خشک تر از قبل بود. اما او باید همه ی سعیش را می کرد. تصمیم گرفت اول خودش شروع کند. سریع چوب دستی را رو به دانشمند دیوانه گرفت و فریاد زد :

- « اکسپلورس. »

یک گردباد عظیم از سر چوب دستی بیرون آمد که دهانه اش دقیقا رو به دیوانه بود. گردباد با سرعتی باور نکردنی می چرخید و صدای وحشتناکی می داد. مو های آدر به سمت گردباد در پرواز بود. مبل ها از جایشان بلند شدند و به سمت دهانه ی گردباد حرکت کردند. تک تکشان در آن فرو رفتند و چرخیدند. لباس ها و موهای جادوگر دیوانه به شدت رو به گردباد در حرکت بود. آدر که زانو هایش را خم کرده بود به سختی سعی می کرد بر زمین استوار بماند. ولی سر می خورد و پاهایش می خواستند از زمین کنده شوند. دو دستی چوب دستی اش را سفت چسبیده بود. چطور امکان دارد؟ آن مردک حتی یک سانت هم جا به جا نشده بود. مثل کوه استوار و محکم سرجایش ایستاده بود.
جادوگر دیوانه کف دست چپش را به آرامی بالا آورد و رو به چوبدستی گرفت. بعد یک فوت کوچک مثل نسیم. گرد های سیاهی به درون گردباد رفت.
آدر سریع چوبدستی اش را تکان داد و گردباد در یک لحظه قطع شد. مبل ها هر کدام با شدت به همه طرف پرت شدند و با صدای ترق محکمی شکستند. آدر گرد های سیاه را می دید که با سرعتی بیش از پیش به سمتش می آمدند.
چوبدستی را رو به گرده ها گرفت و گفت :

- « فانیلر. »

بادی سرعتی و طوفانی از سر چوب دستی وزیدن گرفت. اما گرده ها همچنان در مسیر خود به سمت آدر می آمدند. مثل یک توده ی سیاه به هم چسبیده بودند. سرعتشان هر لحظه بیشتر می شد.

- « کرلیم »

توپی آتشین و گداخته به طرف گرده ها پرتاب شد. اما گرده های سیاه نسوختند. توپ آتشین به سقف خورد و مواد مذابش به اطراف پاشید. ولی هیچ خرابی ای به بار نیاورد.
چشمانش از وحشت گشاد شدند. نمی دانست آنها چه هستند ولی وقتی به سمتش می آمدند تنش می لرزید. انگار گرگ ها به سمتش حمله می کردند. پا به فرار گذاشت و به سمت نزدیکترین اتاق دوید. هنوز به در نرسیده بود که گرده های سیاه که مثل براده های آهن بودند با شدت از پشت در میان کتف هایش فرو شدند.
آدر خشکش زده و نفسش بند آمده بود. به نقطه ای خیره شده بود. سوزش عجیبی را در میان سینه اش احساس می کرد. سوزشی که هر لحظه در بدنش پخش می شد و تمام وجودش را فرا می گرفت. مثل چکیدن یک قطره مرکب در یک لیوان آب زلال.
برگشت و به جادوگر دیوانه نگاه کرد. جادوگر نگاهش مثل بت بود. آدر مطمئن بود اگر هم می مرد برای آن دیوانه اندازه ی مردن یک پشه هم مهم نبود. صدای لرزانی به سختی از گلویش بیرون آمد :

- « الآن چی می شه؟ »

جادوگر به سردی زمزمه کرد :

- « خودت می بینی. »

صورت آدر مثل یک تیکه کاغذ مچاله شد. سوزشی قلبش را احاطه کرد. احساس کرد گرده های سیاه به درون قلبش چنگال انداختند و راه پیدا کردند. بعد با یک تپش کل بدنش را در بر گرفتند.
آدر کانلی نفس نفس می زد و نمی دانست چه کند؟ هر چند که هیچ کاری هم از دستش بر نمی آمد.
ناگهان انگار تمام سیاهی ها دوباره از جای جای بدنش به سمت قلبش برگشتند و از هر طرف فشارش دادند. انگار هزاران تیر از هزاران نقطه در سینه اش فرو شده بود. نفس های آدر بریده بریده شده بود. احساس می کرد الآن است که قلبش له شود.
چشمانش را بست و با زانو زمین افتاد. بدنش از ترس یخ کرده بود. سرش را بالا گرفت و ناله ی بلندی از ته قلبش کشید. جادوگر دیوانه آن بالا بر پله ها ، بدون هیچ حرکتی و بی آنکه پلک بزند با دقت آدر را تماشا می کرد.
آدر احساس کرد چیزی از قلبش در حال بیرون زدن است. کل بدنش می لرزید. انگار تشنج کرده بود. بدنش جلو و عقب می رفت و دست خودش هم نبود. سرش را به آرامی پایین گرفت و با چشم های گشاده از ترس به سینه اش خیره شد. احساس کرد استخوان هایش در حال حرکت به طرفین هستند. دندان هایش به هم می خورد. در چشمانش از درد اشک جمع شده بود.
ناگهان از سینه اش دستی بیرون آمد. دست آدمیزاد. با ناخن های سیاهی که بلافاصله بعد از بیرون آمدن در گوشت سینه اش فرو شد و آن را فشار داد. نفس آدر بند آمد. چند لحظه بدون هیچ حرکتی به دست خیره ماند. انگار به تصویری خیالی در دور دست ها حال نگاه کردن بود. عقلش به هیچ چیز جواب نمی داد. کاملا منگ و گیج به نظر می رسید و هیچ حالتی در صورتش دیده نمی شد. ناگهان احساس کرد چیزی در مغزش عوض شد. انگار تکه پازلی را در مغزش جا به جا کردند. ضربان قلبش به شدت زیاد شد و طوری به نفس نفس افتاد که انگار هزار کیلومتر را بدون استراحت دویده. چشم هایش از وحشت گشاد شده بود. بعد مثل دیوانه ها با تمام نیرویی که در حنجره داشت جیغ کشید. پشت سر هم و با تمام وجود جیغ می کشید. در همان حال عقب عقب می دوید. سعی داشت از دست فرار کند. عقلش به کلی از کار افتاده بود. هیچی نمی فهمید. فقط جیغ می کشید و با دستانش به شدت به دستی که از سینه بیرون آمده بود ضربه می زد. با مشت می زد و ناخن می کشید. ولی دست سینه اش را محکم گرفته بود و فشارش می داد.
سرش به سختی به دیوار خورد. نفس گرفت و دهانش را باز کرد و دوباره جیغ کشید. صورتش سرخ شده بود و رگ سبز روی پیشانی اش نمایان بود. دست را با دو دستش گرفت و محکم به سمت بیرون کشید.
که ناگهان سری خندان از میان گوشت های سینه اش بیرون زد. جیغ هایش از انچه بودند هم فراتر رفتند. سینه اش بالا و پایین می رفت و قلبش با شدت می تپید. دست هایش را سفت کرد. مشت هایش مثل پتکی آهنین محکم بسته شده بودند. با تمام قدرتش به سر می کوبید. دو انگشتش را چشم های سر فرو کرد. جیغ می زد. خودش را با سینه محکم زمین انداخت و دوباره دست و سر ناشناخته را ناخن کشید. وسط راهرو غلط می زد. صدای جیغش گوش هر آدمیزادی را کر می کرد. یک دست دیگر از سینه بیرون زد و بعد تن آن موجود تا شکمش از سینه ی آدر بیرون آمد.
بعد از شکم پاهای آن موجود هم بیرون آمد و آدمیزادی دیگر از سینه اش بیرون آمد.
گوشت سینه اش که برای باز شدن هیولا از هم باز شده بود دوباره مثل روز اولش بسته شد. حتی یک قطره خون هم از سینه اش بیرون نیامده بود. احساس کرد استخوان هایش دوباره به حالت قبلی برگشتند.
آدر به سمت آدمیزاد حمله کرد. هیچی نمی دید. خون جلوی چشم هایش را گرفته بود و واقعا نمی دانست چه می کند. به سمت آدمیزاد شیرجه زد و او را محکم به پشت زمین انداخت. همچنان داد می زد و صدای نفس های داغ و پر نفرتش را می شنید. دستان مشت کرده اش را عقب می برد و پشت سر هم به صورت کبود و خونی آدمیزاد می کوبید. می خواست گلویش را از هم پاره کند.
جادوگر دیوانه فریاد زد :

- « آبکم. »

و از عصایش موجی از انوار زرد و سبز کم رنگ به سمت آدر خروشید. نیرو به کله اش خورد و احساس کرد که آن تکه پازل در مغزش به سر جای قبلی اش برگشت. دیگر جیغ نکشید. نیرویی را بر روی دست ها و کل بدنش احساس کرد که او را رو به بالا می کشید. بعد خیلی سریع از جا کنده شد. پرواز کرد و یک جا پنج متر دور تر از مهمان ناخوانده بر زمین فرود آمد. آن آدم همچنان بر زمین خوابیده بود و تکان نمی خورد. آدر آب دماغش را بالا کشید و با پشت دست راستش سر دماغش را تمیز کرد. با اخمی سنگین و صورتی سرخ و تهدید آمیز به آدم نگاه می کرد. احساس می کرد دیواری بین خودش و آن هیولا که از سینه اش بیرون آمده وجود دارد. یک دیوار نامرئی.
جادوگر دیوانه فریاد زد :

- « تا ساعت دوازده نیمه شب شما با هم هستین. من طلسمی بر شما انداختم که نتونید به هم آسیب بزنید. تا دوازده نیمه شب. اون موقع طلسم برداشته می شه و شما برای زنده ماندن باید دوئل می کنید. من بر می گردم. »

جادوگر دیوانه یک بشکن زد. تمام مبل ها و میز شیشه ای مثل قبل به سر جایشان برگشتند و در یک لحظه تعمیر شدند. آدر با چشم های سرخش به جادوگر نگاه کرد. خشم در قلبش گر گرفت. همه ی اینها تغصیر آن روانی است. معلوم نیست چه غلطی کرده و این چه کسی است که با آن گرده های عجیب از سینه اش در آورده. او آدر را به بازی گرفته بود و حالا می خواست برود.
آدر با صدایی خراشیده و بلند فریاد زد :

- « همه ی اینا تغصیر تویه کثافت. »

دستش را رو به جادوگر گرفت و داد زد :

- « اسمشپدان. »

صاعقه ای آبی از دستش به سمت جادوگر دیوانه حرکت کرد. با صدای رعد ابرهای طوفانی از درون جادوگر که بی هیچ احساسی آن بالا ایستاده بود رد شد و به دیوار چوبی خورد. حتی دیوار هم یک خط خراش بر نداشت. دیوانه با تحقیر به آدر نگاه کرد. بعد لبخند کم رنگی زد و با غرور گفت :

- « هنوز خیلی مونده بخوای با من در بیافتی. »

و در یک چشم به هم زدن غیب شد. آدر فریاد بلندی کشید:

- « لعنتییی. »

در حالی که نفس نفس می زد با چشم هایی آتشین به هیولا نگاه کرد. او بر زمین نشسته بود و با لبخندی موذیانه به آدر چشم دوخته بود. قلب آدر در یک لحظه ریخت. خشکش زد. نمی توانست باور کند. انگار داشت به آینه نگاه می کرد. آن پسر خودش بود. حتی از دو قولو های همسان هم بیشتر به او شباهت داشت. حتی همان لباس هایی را به تن داشت که آدر پوشیده بود. یک ردای زرد و از زیرش یک پیراهن راه راه ی خاکستری و سفید. جویی از خون از دماغش روان شده بود و چشم هایش سرخ شده بودند. بر گونه ی پایین چشم چپش کبودی بزرگی دیده می شد و دماغش کج شده بود.
همزاد با پشت دست راستش بر دماغ خونی اش دست کشید و تف کرد. همه ی دندان هایش خونی شده بودند و تفش قرمز و غلیظ بود. آدر میخکوب شده بود. این نمی توانست حقیقت داشته باشد. این حتما یک دروغ بود. بعد از چند لحظه سکوت جنون آمیز به همزاد اشاره کرد و با لکنت گفت :

- « تت... تتو... تو مممنی! »

همزاد خنده ای کرد. خنده ای دقیقا مثل خود آدر. گفت :

- « آره ، من یک جورایی تو ام. بخشی از تو. »

برخاست و دماغش را بالا کشید. چند قدم به سمت آدر برداشت و دستش را برای سلام دراز کرد. آدر با تردید به هیولا نگاه کرد. چند قدم عقب رفت و با او دست نداد. همزاد بدون هیچ تغییری در حالت صورتش دستش را پایین آورد و با همان نگاه گرگانه ی قبلی به آدر نگاه می کرد.

- « تو چی هستی؟ همزاد؟ »

همزاد خنده ای دقیقا شبیه خنده ی خودش کرد و با صدایی که کاملا شبیه صدای آدر بود گفت :

- « من دوست تو هستم. »

آدر از لای دندان های به هم فشرده اش گفت :

- « نه ، نیستی. »

همزاد نیشخندی زد و گفت :

- « می تونی منو فرشته ی نجات صدا کنی. من اومدم تا تو رو به قدرت برسونم. من کسی هستم که زندگی رو به تو می بخشه. »

آدر به سینه اش اشاره کرد و گفت :

- « تو از تو سینه ی من در اومدی. تو... »

همزاد وسط حرفش پرید و گفت :

- « البته ، من همیشه تو سینه ی تو بودم. »

آدر از تعجب اخم کرد و بعد چند لحظه سکوت گفت :

- « یعنی چی؟ »
- « من تو قلب تو زندگی می کردم. تو قلب همه ی آدم ها هم هستم. همیشه بودم همیشه هم خواهم بود. من کسی هستم که انسان ها رو از فرش به عرش می رسونه و بهشون قدرت می ده. من کسی هستم که آدم ها رو از بند ضعف هاشون آزاد می کنه. »

همزاد مکث کرد و نگاه آدر را بر انداز کرد. آدر کاملا گیج شده بود. سخت در تلاش بود تا بفهمد و تجزیه تحلیل کند که منظور همزادش چیست؟ همزاد یک قدم نزدیک شد.

- « درست حرف بزن. »
- « من همون کسی ام که آدم ها رو برای قدرت و برتری به جون هم می ندازه ، همون کسی که شاهزاده رو مجبور می کنه پدرشو بکشه تا پادشاه بشه ، من همونیم که می گم چی کار بکن تا لذت ببری ، همون کسی ام که می گه خدایی وجود نداره پس تا می تونی خوش بگذرون. حالا چی؟ منو شناختی؟ »

آدر فهمید. همزاد غیر مستقیم به او فهماند که چه کسی است. قلبش از حرکت ایستاد. آرام زیر لب زمزمه کرد :

- « شیطان... »

شیطان قدمی جلوتر آمد. با قدم هایش انگار نیرویی از تاریکی و پلیدی نزدیک می شد.

- « نه. اشتباه نکن. درسته که شیطان بهترین دوست و همکار منه ولی من اون نیستم. من نفس تو هستم. ذات شیطانی تو ام. بخشی از وجود تو ام. همون شیطان درون. »

نفس قدمی دیگر به جلو برداشت و حالا فقط یک قدم با آدر فاصله داشت. دستش را دراز کرد و با همان نیشخند احمقانه ای که بر لب داشت گفت :

- « بیا با هم دوست باشیم. قبوله؟ »

اخم صورت آدر را پوشاند. چطور می تواسنت با کسی که شیطان درونش بود دوست باشد؟ بدون آنکه چیزی بگوید از شیطان درونش فاصله گرفت و گفت :

- « من دشمن تو ام. ازت متنفرم. »
- « من اصلا اون چیزی نیستم که تو فکر می کنی. من فقط خیر تو رو می خوام. »
- « تو فقط می خوای بر من مسلط بشی. تو همیشه آدم ها رو وادار به کاری می کنی که نمی خوان. من ازت متنفرم. گورتو گم کن. »

شیطان درون با صدایی بلندتر گفت :

- « به کجا؟ قلب تو جاییه که من توش زندگی می کنم. »

آدر که جوش آورده بود غرید :

- « تو اصلا چطور از قلب من بیرون اومدی؟ »
- « با جادوی اون دیوونه. اون می خواد بدونه که یک آدم می تونه در برابر شیطان درونش مقاومت کنه؟ یا نه؟ »

آدر اصلا احساس خوبی نداشت. یک لحظه حالت تهوع بهش دست داد. احساس می کرد او و شیطان درونش یکی هستند. دو جسم و یک روح.
آدر به سمت مبل ها رفت و گفت :

- « فقط باید تا ساعت دوازده صبر کنم. بعد یا تو رو می کشم یا می میرم. »

شیطان پشت سرش راه افتاد و گفت :

- « نه ، نه ، نه. حرف از جنگ نزن. من با مذاکره موافقم. ما باید اول از هر چیز با هم صحبت کنیم. مطمئنم اگه پسر عاقلی باشی به حرفام گوش می دی. اون موقع نه من آسیب می بینم ، نه تو. »

آدر در مبل سبز فرو رفت و شیطان درون درست بر مبل رو به رویی نشست.

- « نمی خوام صداتو بشنوم. گم شو. »
- « ولی ما باید با هم صحبت کنیم. چرا نمی خوای به حرفام گوش بدی؟ »
- « چون تو شیطانی. هیچ کس از هم صحبتی با تو سود نبرده. »
- « نخیر. خیلی ها سود بردن. خیلی ها مثل ولدمورت. فکر کردی اگه اون به حرف های من گوش نمی داد و هاگوارتز رو ادامه می داد به کجا می رسید؟ آخرش چی می شد؟ یکی مثل همه. یک زندگی عادی و کسل کننده و آخرش چی؟ مرگ. ولی الآن اونو ببین. هر کی اسمشو می شنوه می لرزه. همه ازش حساب می برن. کلی طرفدار داره. قدرتش فوق العاده زیاد شده و جاودانه شده. و همه ی اینها به خاطر اینه که به حرف های من گوش داد. درواقع این من بودم که ولدمورت رو لرد ولمورت کرد. »

حرف های شیطان وسوسه کننده بود. درست مثل یک طعمه ی خوش رنگ و لعاب که بر سر قلاب وصل است و برای ماهی تکان می دهند. اما آدر می دانست این حرف ها فقط یک سراب فلسفی است. با این حال بی آنکه جوابش را بدهد در سکوت به چهره ی دومش نگاه کرد. شیطان درون. با لبخندی مرموز سخت در تلاش بود تا بفهمد حرف هایش تا چه حد بر آدر تاثیر گذار بوده. شیطان ادامه داد :

- « من تو رو می شناسم. می دونم تو کی هستی. تو دوست داری قوی تر از اینی باشی که هستی. تو عاشق شجاعتی. می خوای شجاع باشی. خیلی شجاع. من تو رو به اینها می رسونم. فقط کافیه که بهم اجازه بدی در درون تو بشینم. اون موقع آزمایش هم تموم می شه و این روانی تو رو بر می گردونه هاگوارتز. و البته تو اون موقع اون آدم قبلی نیستی. تو منو داری. قدرت برتر. »

آدر نسبت به شیطان احساس عطش کرد. شیطان درونش راست می گفت. او عاشق شجاعت بود و دوست داشت قوی باشد. خیلی قوی. دو جای خالی در قلب آدر بود که انگار آنها را شیطان در دستش رو به آدر تکان می داد. جای دو تکه پازل خالی از چهره ی آدر که او را در گرداب تاریکی فرو می برد.
اما جلوی خودش را گرفت. عقلش به او می گفت این شیطان دروغگو است. او به دنبال چیز دیگری است و این حرف های دل او نیست. او چیز دیگری می خواهد. تصمیم گرفت ساکت ننشیند و با او بحث کند.

- « من تو رو می شناسم. دروغگوی ماهری هستی. تو مدرسه قبلیم آمپاستان درباره ی تو بهم گفتن. شیطان فقط می خواد بر آدم ها مسلط بشه. شیطان دشمن آَشکار آدم هاست که فقط بدبختی اونا رو می خواد. تو ولدمورت تبدیل به یک هیولا کردی. اون شاید قبلا آدم خوبی بود و می تونست مثل یک انسان زندگی کنه. ولی الآن هیچ کس ازش خوشش نمیاد. همه ازش فراری ان. جز یک عده ی خیلی کم. اون از اول هم قوی بود. استعداد زیادی داشت و تو بهش قدرت ندادی. از قبل قوی بود. ولی در راه بدی ازش استفاده کرد. تازه ولدمورت با گوش دادن به حرف تو خودشو جهنمی کرد. خدا دیگه اون رو دوست نداره و جایگاهش جهنمه. »

صورت شیطان پر از چین و چروک شد و دست هایش را مشت کرد و به مبل کوبید و داد زد :

- « اه ه ه ، بس کن. جهنمی وجود نداره. اینا همش دروغه. خدایی نیست. هر کس خدای خودشه. این حقیقته. هیچ قادر مطلقی وجود نداره. »
- « چرا هست. »
- « نه نیست. »
- « من خودم جهنمو دیدم. اون موقع که تو آمپاستان بودم. استاد ها ما رو به جهنم بردن تا ببینیم جایگاه آدم های کثیف کجاست. من همه جاشو دیدم. »

دیگر لبخندی بر صورت شیطان نبود. چهره اش سرخ شد. آدر لبخند موذیانه ای بر لب داشت و به او نگاه می کرد و منتظر جواب شد.

- « اون یک توهم بود. اونا شما رو به جهنم نبردن. »
- « تو یک دروغگویی. آدم ها با بد بودن فقط خودشون بدبخت می کنن. این حقیقته. کسی که انسان بودنشو به هیولا بودن می فروشه دیگه نمی تونه زندگی خوبی داشته باشه. چون اون کسی که باید باشه نیست. همیشه در مبارزه و تقلایه و تا آخر عمر برای اهداف کثیفش می جنگه. آخرش هم به هیچ نتیجه ای نمی رسه و به جهنم می ره. از همه چیز بدتر اینه که خدا ازش نا راضیه. »
- « به حرف من گوش کن. برای یکبار هم که شده به راه شیطان نگاه کن. تا الآن با خدا و روشنایی بودی ، چه سودی برات داشت؟ خدا تو رو قوی کرد؟ بهت شجاعت وصف ناپذیر داد؟ خدا هیچ کاری برای تو نکرد. وقتی که برای عبادت به زانو در می اومدی و دعا می کردی ، اون به هیچ کدوم از حرفات گوش نکرد. »

آدر احساس می کرد حرف های شیطان مثل کلنگی بر قلبش فرود می آید و آن را می شکافد. از زیر شکاف خیلی چیز ها آشکار می شود. عقده ها ، ترس ، قدرت و...
شیطان در حالی که صدایش هر لحظه بلندتر می شد گفت :

- « تو بهم بگو؟ بعد اون همه دعا تونستی بر ترس هات غالب بشی؟ ترس هایی که دارن خفت می کنن. همه جا رو برات تیره و تار کردن. ترس هایی که تو رو به بند کشیدن و حقیرت کردن. ترس هایی که جلوی پرواز تو رو گرفتن. جلوی آزادیتو. »

لحظه ای مکث کرد و در چشمان آب دار و براق آدر خیره ماند. بغض رسیدن به شجاعت حالا قلبش را می فشرد. خیلی هم می فشرد. شجاعت ، رهایی از ترس ، پرواز...
جملاتی که مثل رویا در ذهنش شناور بودند و در دور دست ها ، در جایی که خورشید غروب می کرد می درخشیدند. شاید شیطان راست می گفت. شاید راه او به هیچ جا می رسید. شاید کلید حل مشکلاتش دست شیطان است. شاید همه ی حرف هایش راست هستند.
چهره ی شیطان کاملا جدی بود. طوری حرف می زد انگار که همه چیز را می دانست و مو به موی حقیقت را مثل آینه باز گو می کرد. آهی کشید و با صدای ملایم و دلسوزی گفت :

- « خدا تو رو شجاع نکرد. تو هنوزم که هنوزه در بندی و همچنان دعا می کنی. این دعا ها کی می خواد تموم بشه؟ برای یکبار هم که شده به سمت من بیا. زانو بزن تا همه ی مشکلاتت حل بشه. »

آدر بغضش را خفه کرد. بغضی که مثل یک قلوه سنگ در سینه اش سنگینی می کرد و می خواست بیرون بپرد. اما نگذاشت. دماغش را بالا کشید و اشک هایش را در چشم فرو داد. احساس می کرد قلبش جلو تر از عقلش است. انگار با این حرف های کلیدی گره های قلب آدر بالا آمده بود و تمام وجودش را گرفته بود. ناگهان یاد حرف استادشان افتاد :
شیطان از طریق احساسات و وعده انسان رو به بند می کشه.
اما حرف او چه اهمیتی داشت اگر شیطان حقیقت را بگوید؟ قلبش می خواست همانجا زانو بزند. عقل و منطقش با او مبارزه می کرد و در گوشه ی کوچکی از قلبش نوری می درخشید و باطل را آشکار می کرد. اما گره ها و عقده ها خیلی قوی تر از آن چراغ کوچک بودند.
حالا باید چه می کرد؟ زانو می زد؟ محکم می ایستاد؟
صورت آدر سرخ بود و رگ های سبزش دیده می شد. شیطان با لبخند کم رنگی به او نگاه می کرد. سر انجام آدر داد بلندی زد و گفت :

- « تو یک دروغگویی. اگر تا الآن هنوز اسیر ترسم به خاطر اینه که واقعا نخواستم تغییر کنم. اینکه آدم فقط دعا کنه و انتظار معجزه داشته باشه فکر احمقاست. من باید بخوام تا تغییر کنم. و با بد بودن هیچ چیز عوض نمی شه. فقط خودمو گول می زنم. »


صورت شیطان در یک لحظه تغییر کرد. چهره اش مات و تیره و تار شده بود. اصلا انتظار همچین حرفی را نداشت. چشم هایش را تنگ کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت :

- « پس تو جنگ می خوای؟ ها؟ »
- « آره. »
- « خودت خواستی. تو امشب می میری و من جای تو به هاگوارتز بر می گردم. »

شیطان خیلی سریع از مبل برخاست و در راهرو شروع به قدم زدن کرد. قلب آدر با پریشانی می تپید. می دانست شیطان جادو ی سیاه بلد است و نمی دانست امشب ساعت دوازده آیا زنده خواهد ماند یا نه؟
به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت نه صبح. هنوز تا دوازده نیمه شب خیلی مانده بود و نمی دانست در این مدت باید چه کار کند.
ساعت ها از پی هم آمدند و گذشتند. آدر هیچ کاری برای اینکه خودش را مشغول کند نداشت. به طبقه ی بالا رفت تا ببیند آنجا چه چیزی هست؟ یک راهرو بود که دو طرفش پر از اتاق بودند. درست مثل طبقه ی پایین. اما با این فرق که در انتهایش هیچ دری نبود. اتاق ها هم مثل طبقه ی پایین خالی و تنگ بودند.
هوای خانه سرد بود و به هیچ وجه با تغییر زمان بالا و پایین نمی شد. در خانه همانطور که از اول فکرش را می کرد حتی یک دانه پنجره نبود و نتوانست منشا نور آبی را پیدا کند.
آدر به شدت حوصله اش سر رفته بود. شیطان درون چند بار دیگر سعی کرد او را راضی کند که به زانو در بیاید و او را به عنوان فرمانروایش بپذیرد. اما آدر نه دیگر سعی کرد با او بحث کند و نه به حرف هایش گوش می داد. مثل یک مجسمه شده بود. فهمید آن موقع که آنقدر احساساتی شده بود به خاطر این بود که به احتمال زیاد شیطان از طریقی او را جادو کرده بود.
آدر در خانه راه می رفت و بر مبل ها می نشست. دوباره به ساعت نگاه کرد. ساعت سه بعد از ظهر. شیطان درون در کنارش همچنان وراجی می کرد. آدر چند بار خواست او را به طلسمی بکشد ولی چوبدستی اش کار نمی کرد. حتی وقتی خواست با دست خفه اش کند نیرویی او را به عقب می راند. زمان به سختی می گذشت. آنقدر آرام و آهسته که انگار هیچ وقت آن روز به پایان نخواهد رسید.
آدر در تمام مدت که در خانه قدم می زد و یا نشسته بود به حرف های دانشمند دیوانه و اتفاقاتی که ممکن بود بیافتد فکر کرد. حالا می فهمید منظورش از اینکه « فقط برای تو بد نمی شه » چه بود. اگر آدر در این مبارزه شکست می خورد و در دوئل نیمه شب کشته می شد شیطان درونش به جای او به هاگواتراز بر می گشت و بعد همه ی کار های پلیدی را که می توانست و می خواست انجام می داد. به اینکه اگر او به جایش برگردد چه می شود فکر کرد. بی شک این شیطان پلید هم گروهی های هافلی اش را یا تسخیر می کرد و یا می کشت. آدر می دانست شیطان از مهربانی و آغوش گرم آنها متنفر است.
یعنی با اسلیترینی ها دوست می شد؟ احتمالا ، و بعد آن ها را خیلی بدتر از آنچه هستند می کرد. یک گروه جانی آدمکش راه مینداخت. با هزار و یک فکر و نقشه ی پلید برای همه ی دانش آموزان هاگوارتز. یک لرد ولدمورت جدید. حتی از آن هم بدتر. یک شیطان نو ظهور.
در همان حال که دست به سینه در راهرو ی پایینی قدم می زد غرق در افکار تاریک خود شده بود. به شدت سرش را تکان داد تا شاید این افکار نا امید کننده از ذهنش بیرون برود. شکمش قار و قور می کرد و لبانش خشک و ترک ترک بود. احساس کرد پاهایش خشک شده اند و دیگر تحمل وزنش را ندارند. به سمت مبل ها رفت و نشست. شیطان درون رو به رویش بر مبل نشسته بود و با چوبدستی ای که دقیقا مثل چوبدستی آدر بود بازی می کرد. آدر به ساعت نگاه کرد.ساعت هفت بعد از ظهر. تا ساعت دوازده هنوز پنج ساعت مانده بود. احساس سر و گیجه کرد و حالت تهوع. معده اش می سوخت و شکمش با لگد به او می کوبید و می گفت :« غذا. » احساس می کرد نیرویش تحلیل رفته و ضعیف شده. به شیطان نگاه کرد. چهره اش مثل یک آدمک چوبی بود. عاری از هر گونه احساس. تو خالی و پوک.
آدر با خود فکر کرد :« من باید زنده بمونم. نه فقط به خاطر خودم بلکه به خاطر همه ی آدم هایی که اون بیرونن. »
به حافظه اش فشار آورد تا همه ی اورادی که در دوئل استفاده می شد به یاد بیاورد. خوشبختانه او بچه ی درسخوانی بود. تقریبا هر چه نیاز داشت را به یاد آورد و در ذهن مرور کرد. آنقدر به یاد آورد و مرور کرد که خسته شد.
ساعت ده شب شد. نور آبی حتی یک ذره کم رنگ نشده بود و سرما یی که به اندازه ی سرمای اوایل زمستان بود همچنان در خانه می پیچید.
آدر تو دلش گفت :« دو ساعت دیگه. »
احساس می کرد بدنش تو خالی شده. چهره اش زرد و رنگ پریده شده بود. نمی توانست به چیزی فکر کند و یا بر چیزی متمرکز شود. نیرویش را نداشت. او از اول صبح تا آن موقع نه آب خورده بود و نه حتی یک تکه نان. با شکم خالی چطور می تواسنت مبارزه کند؟ قلبش با دلشوره می تپید. دو ساعت دیگر و بعد دوئل شروع می شد. دوئلی که فقط یک نفر از آن زنده بیرون می آمد.
ساعت یازده خیلی دیر از راه رسید. زمان بسیار کش دار و عذاب آور شده بود. خیلی وقت بود که نه او و نه شیطان هیچ حرفی با هم نزده بودند. در سکوتی مرگبار بر مبل ها نشسته بودند و زیر چشمی هر ده دقیقه به ساعت روی دیوار نگاه می کردند و بعد به هم. نگاه هایشان پر از فکر بود. فکر هایی که پشت ذهنشان قرار داشت و فقط خودشان از آن خبر داشتند. آدر پای راستش را با شدت تکان می داد و بالا و پایین می برد. با نگاهی عمیق به شیطان خیره شده بود. چشم هایش از اضطراب گشاد بودند. عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود.
ساعت ده دقیقه مانده به دوازده. شیطان که اوضاعش بهتر از آدر نبود و همه ی موهایش خیس عرق بود گفت :

- « هنوز هم وقت داری ، ما می تونیم بدون حتی یک خراش از این اینجا بیرون بیایم. فقط کافیه تو زانو بزنی. من بر می گردم به قلبت و دوئلی هم در کار نخواهد بود. اون دیوونه هم مارو بر می گردونه به مدرسه. »

آدر با صدایی لرزان که به سختی از گلویش بیرون آمد جواب داد :

- « اون موقع من دیگه آدر قبلی نیستم. یک شیطانم. خود توام. من مرگو به این پیشنهاد ترجیح می دم. »

شیطان لبخند کم رنگی زد و زیر لب چیز هایی گفت. آدر به ساعت نگاه کرد. فقط پنج دقیقه مانده بود. از اینکه اینطور جواب شیطان را داده احساس شجاعت و رضایت می کرد. بدنش یخ کرده بود و خیلی آرام می لرزید. با تمام قدرتش سعی کرد جلوی لرزش بدنش را بگیرد. برخاست و در راهرو قدم برداشت. صدای سرد نفس هایش را می شنید. نفس های کوتاه و یخ.
در ته راهرو رو به مبل ها ایستاد. شیطان همچنان همانجا نشسته بود. آدر سرجایش دایم تکان می خورد و وول می خورد. نمی توانست یک لحظه هم آرام بگیرد. احساس می کرد قلبش به سختی می تپد.
دنگ ، دنگ.
صدای کشیده و زنگ زده و وحشت آور ساعت در خانه پیچید. تمام عقربه ها دقیقا بر روی دوازده بودند.
دنگ ، دنگ.
قلب آدر با تمام قدرتش بر سینه می زد. دست و پای آدر می لرزید. به مبل ها نگاه کرد.
شیطان نبود.
او کجا رفته بود؟ همین چند ثانیه ی پیش بر مبل نشسته بود و الآن هیچ کس آنجا نبود. آدر وحشت زده به اطراف نگاه کرد. چوبدستی را آنقدر محکم در دستش می فشرد که انگشت هایش سفید شده بود.
آدر با سرعت برگشت. کسی پشت سرش نبود. به سقف نگاه کرد و دیوار های راهرو. دهانش مثل دریاچه ای که سال بهش آب نرسیده باشد خشک شده بود. گوش هایش را تیز کرد. حالا ریز ترین و جزئی ترین صدا های اطرافش را هم می شنید. صدای نفس های آرامش ، صدای بلند و وحشتناک قلبش که گوشش را پر کرده بود ، صدای خش خش لباس هایش و...
به آرامی قدمی بر جلو برداشت. می خواست وارد هال شود. صدای دنگ و دنگ ساعت قطع شده بود. سکوت محض همه جا را در بر گرفت. به راهپله نگاه کرد. هیچ کس بر راهپله نبود. آرام آرام به سمت هال رفت. پشت دیوار قایم شد و در یک لحظه و خیلی سریع در هال پرید. هیچ کس نبود. ناگهان صدایی شنید. صدای قیژ قیژ بسیار آهسته ی یک در در راهرو. در یک لحظه از جا جست و رویش را به سمت صدا گرداند. شیطان بود که از یکی از اتاق های راهرو بیرون می آمد. چوبدستی اش را به سمتی گرفت و فریاد زد :

- « سکتوم سمپرا. »

شیطان در لحظه به سمت راست شیرجه زد. شمشیر های نامریی که به سمتش پرت شده بودند به در خورده و با صدای جیرینگ جیرینگی بر زمین افتادند.

- « اسکور جیفای. »

ناگهان از دهان آدر کف و حباب سفید روان شد.

- « جلی لگز جینکس. »

ناگهان پای شیطان به شدت به لرزه در آمد و با زانو بر زمین افتاد. از دهان آدر کف و حباب بیرون می زد و بر چانه و صورتش روان شده بود. آدر به سختی گفت :

- « دیفیندو. »

چوبدستی شیطان در لحظه شکست و خرد شد. شیطان از دستش استفاده کرد و فریاد زد :

- « آتروموس جیکا. »

کلی دود سیاه و نازک مثل ابر های طوفانی به سمت آدر یورش برد. کف ها کمتر از قبل شدند.

- « فاینیت. »

ابر ها به شکل یک توپ سیاه در هم جمع شدند و سپس غیب شدند.

- « آمولوی. »

موج از آتش و مواد مذاب که تا سقف ارتفاع داشت ناگهان از دل زمین در آمد و به سمت آدر پایین می آمد.

- « ایم جی سی. »

یک موج بلند مثل سونامی در خلاف جهت موج آتش و به مان اندازه از زمین بیرون آمد. برخورد دو موج با بخار شدید آب و افتادن سنگ هایی از آسمان همراه بود. به محض خنثی شدن امواج چوبدستی صدای ضعیفی آمد :

- « دیفیندو. »

چوبدستی آدر شکست.

- « ایجت. »

آدر به شدت با نیرویی بسیار قدرتمند به عقب پرت شد و محکم به دیوار خورد. درد در همه جای بدنش پخش شد و نفسش بند آمد. صدای زنگی در گوشش شنید و بعد سرش گیج رفت. در همان حال که بر زمین پخش شده بود صدای قهقه های دیوانه وار شیطان را می شنید. همه چیز تیره و تار شده بود. آدر می تواسنت به سختی ببیند که او به سمتش می دود. ناگهان آن ثانیه ی آخر عمر اندازه ی یک عمر کش آمد و همه چیز به صورت صحنه آهسته شد.
همه ی لحظات زندگی جلوی چشم آدر آمدند.
پدرش ، مادرش ، دوستانش ، هاگوارتز ، ایران وطنش...
یاد ایران افتاد. یاد جنگل های شمال. چه خاطراتی را که در آن جنگل ها گذرانده بود! با خودش افسوس خورد. خیلی هم افسوس خورد. ای کاش می توانست کار های خوب بیشتری انجام دهد و بعد از دنیا برود. همه ی لحظات زندگی از همان موقعی که به یاد داشت با سرعتی بسیار زیاد از جلوی چشم هایش رد شدند. آیا برای مردن خیلی جوان نبود؟ به یاد هاگوارتز و دوستان هافلی و غیر هافلی اش افتاد. یاد گبین ( آنها تازه با هم دوست شده بودند ) ، یاد رز زلر ، آملیا و...
سر آنها چه می آمد؟ چطور می توانستند با این شیطان سر کنند؟
شیطان نزدیک تر شده بود.
آدر تصمیمش را گرفت :

- « نه ، من نباید بمیرم. »
به سختی برخاست. چشم هایش دوباره همه چیز را مثل قبل می داد ، زمان به حالت عادی در آمد. چشم های شیطان از خوشحالی گشاد شده بود و دندان های سفیدش در لبخند پهنی که بر صورت داشت می درخشید. با زنده دیدن آدر در یک لحظه لبخندش پاک شد و در چشم هایش وحشت پدیدار گشت. آدر دستش را رو به شیطان گرفت و گفت :

- « هایلیم. »

نوری سفید و به درخشندگی خورشید از کف دستش بیرون آمد و همه جا را در بر گرفت. آدر چشم هایش را بست. نمی توانست در آن نور شدید جایی را ببیند. صدای جیغ وحشیانه و تیز شیطان را شنید و بعد نور در یک لحظه قطع شد. آدر چشم هایش را باز کرد. صدای شیطان همچنان در گوشش می پیچید. چند بار محکم پلک زد تا بتواند اطراف را ببیند.
شیطان چند قدم دور تر از او با دهانی باز و گردنی که به عقب خم شده بود ایستاده بود. موهایش همه سوخته بودند و از سرش دود سیاه بلند می شد. چشم هایش باز باز و رو به بالا بودند و نگاهش مات مرده. زانوهایش شل شد و بر زمین افتاد. دراز به دراز با شکم بر زمین پخش شد. آدر نفس نفس زنان همانجا ایستاده بود. باورش نمی شد.
آیا او شیطان درونش را کشته بود؟
با ناباوری به سمت شیطان رفت. با پا کله اش را طوری که بتواند صورتش را ببیند جا به جا کرد. بله ، او کاملا مرده بود.
آدر می خواست از خوشحالی فریاد بزند که صدای زنگی در گوشش شنید و بعد فقط تاریکی.
در همان حال که آرام آرم پلک های سنگینش از روی هم باز می شدند صدا هایی شنید. صدای عده ای که مشغول حرف زدن با هم بودند تا اینکه صدایی آَشنا ویبره ای گفت :

- « اومد به هوش. »

نور از همه طرف به سمت چشمانش هجوم آورد. به سختی به دور و برش نگاه کرد. هیچی نمی فهمید و حسابی گیج و منگ شده بود. چهره ی دوستان هم گروهی اش را بر بالای سرش دید که همه دورش جمع شده بودند و با هیجان سر و صدا می کردند و هم دیگر را بغل می کردند. چشم هایش گود افتاده و زیرشان سیاه بود و کش آمده بود. جسیکا ترینگ رو به جایی کرد و داد زد :

- « پرستار ، پرستار! به هوش اومد. به هوش اومد. »


گبین که چشمانش از شادی گشاد شده بود گفت :

- « آه ، پسر. ما فکر می کردیم مردی! »

آدر در حالی که به سختی سعی می کرد بنشیند با صدایی آهسته و ضعیف گفت :

- « من ... من... کجام؟ »

آملیا گفت :

- « تو بیمارستان هاگوراتز. »

- پرستاری سر تا پا سفید پوش دوان دوان بالای سر آدر آمد و نبضش را گرفت.

گبین دستش را بر شانه ی آدر گذاشت و او را به عقب هل داد و گفت


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۴ جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 377
آفلاین
لایــــتینا
vs

رز زلزله


هاگوارتز


راهروهای هاگوارتز، پر بود از جادوآموزان سال اولی‌ای که به دنبال کلاس های درس خود سردرگم دور خودشان میچرخیدند. سرگردانی‌ای که همه جادوآموزان اعم از اصیل زاده و ماگل زاده تجربه‌اش میکردند. شور و ذوق این که میخواهند جادو کردن را بیاموزند و ترس از این که به اندازه کافی خوب و شایسته نباشد.

در این میان دختری فارغ از همه دغدغه هایی که بقیه داشتند و کلاس هایی که باید در آن ها حاضر می‌شد؛ زیر آسمان آبی هاگوارتز قدم می‌زد، باد میان موهایش می‌پیچید. کتابی را در دستانش گرفته بود که حتی نمیدانست برای چه درسی است. تنها کاری که میخواست انجام دهد، نهایت لذت از منظره هاگوارتز بود.

- تو میدونی کلاس معجون سازی برگذار میشه؟

روی پاشنه پایش چرخید و با دختری هم قد و قواره خودش مواجه شد . ردای مشکی و زردش نشان میداد که هافلپافی است. موهایش با چند گیره به عقب رانده بود و دسته‌ای از آن ها در هوا سرگردان بودند. بالشی در بغلش بود و کتابی نیز روی آن قرار گرفته بود. دختر سعی کرد با دستی که نه چندان آزاد بود کتاب رو جا به جا کند تا از روی بالش پایین نیافتد و درهمین حین گفت:
- آخه دیدم کتابت مثل منه، گفتم شاید بدونی. راستی اسمم سوزانه، سوزان بونز.

سوزان سعی کرد یکی از دست هایش را به نشانه دوستی دراز کند اما تنها نتیجه ای که داشت، فرو ریختن وسایلش بود. دختر مجبور شد بنشیند تا وسایلش را از روی زمین جمع کند.

- راستش من اصلا نمیدونستم کلاس دارم. منم لایتینا ام... از نوع فاست ـش.

سوزان سرش را بلند کرد و لبخندی تحویل لایتینا داد.
- لایت... لایت راحت تره!
- سوزی؟!

هردو خنده‌ی کوتاهی کردند. لایتینا دست سوزان را گرفت تا کمکش کند دوباره بیاستد. و سپس هردو به سمت قلعه به راه افتادند تا کلاس معجون سازی را پیدا کنند.

کلاس معجون سازی شلوغ و پر از صداهای مختلف بود. صدای جادوآموزانی که برای نشان دادن وضعیت فعلی معجون‌شان بالا و پایین میپردند. صدای جیغ و فریاد هایی که برای متوقف کردن معجون‌شان که از پاتیل سرازیر شده بود، کمک میخواستند. و صدای جوشیدن معجون ها که هیچ گاه کلاس را ترک نمیکرد.

لایتینا و سوزان در کلاس معجون سازی، هرکدام پشت پاتیل بزرگی ایستاده بودند. درواقع باید معجونی که استادشان توضیح آن را چند دقیقه پیش داده بود، درست میکردند. اما هیچ کدام دستور درست معجون را درست یاد نگرفته بودند. لایتینا با عجله صفحات کتاب معجون سازی رو ورق می‌زد تا لااقل از روی کتاب، معجونش را درست کند. سوزان نیز هرازگاهی به پاتیلی که تنها حاوی آب جوش بود نگاهی میکرد و بعد چشم هایش برای مدت کوتاهی بسته می‌شدند.

- شماها نمیدونید چه شکلی این معجونه که استاد میگه رو درست میکنن؟

لایتینا با کمی چرخش توانست منبع صدا را پیدا کند... پسری که کنارش نشسته بود. پسر چهره‌ای خونسرد داشت و زیر چشم هایش گود افتاده بود که می‌شد حدس زد یا از خستگی است یا کم خونی. با این که دختر نمیتوانست درون پاتیلش را ببیند، اما با توجه به بوی شکلات داغی که از آن بیرون می‌آمد به نظرش رسید که او هم در ساخت معجون به جایی نرسیده. لایتینا با دیدن کراوات آبی پسر متوجه شد که او را قبلا در تالار ریونکلاو دیده است.
- ما هم نمیدونیم. من که اصلا حواسم نبود، سوزی هم که فکر کنم خواب بود.

لایتینا سقلمه‌ای به سوزان زد تا او را از خواب بیدار کند. دختر هم خمیازه‌ی کوتاهی کشید که می‎شد آن را تایید حرف لایتینا در نظر گرفت، با این که حتی متوجه نشده بود او چه گفته است.

- منم برای گوش کردن درس خیلی خسته بودم و به جای معجون، هات چاکلت درست کردم. به هرحال... دای لوولین هستم.

لایتینا روی نوک پاهایش بلند شد تا داخل پاتیل دای را ببیند. درست همانطور که پسر گفته بود، هات چاکلت بود که درون پاتیل جوش میخورد و تقریبا بوی شکلات همه جا پخش شده بود. لایتینا درحالی که نیشخندی روی لبش نشسته بود، درست ایستاد.
- به نظر خوشمزه میاد. لایتینا فاست، خوشبختم.

لایتینا دستش دراز کرد و با دای دست داد. سوزان نیز که به زحمت پلک‌هایش را باز نگه می‌داشت و با دای دست داد.
- منم سوزان بونز.

و با خمیازه‌ای به مراسم معارفه‌ای که بین آن ها برقرار بود، پایان داد.

***


- لاتینا. بیا این وسایل ماگلی‌تو رو وردار از وسط تالار! کتابم گم شده و کاملا مطمئنم زیر این ریخت و پاشای توـه.

فریاد کلاوس مانند دستی او را از افکار و خاطراتش بیرون کشید. لایتینا به دفتر خاطراتی که جلویش باز بود نگاه کرد. چقدر زود؛ محو لحظات خوشی شده بود که قبلا آن ها را رقم زده بود. از این فکر خنده‌ی کوچکی کرد و بعد از آن لبخندی روی لبانش جا خوش کرد. آرام دفترچه را بست و به جلد خاکستری رنگ آن خیره شد.

- لاتینا!

فریاد کلاوس بلندتر از همیشه بود و باعث شد لایتینا از روی تختش بلند شود. انگار کتاب های کلاوس میتوانستند او را مجبور به هرکاری بکنند، حتی فریاد هایی که هیچ کس انتظارشان را نداشت. با تصور کلاوسی که خونسردی و آرامشش را کنار گذاشته بود، لبخندی زد.
- اومدم کلاس.
- کلاوس! واو داره.

از شنیدن تاکید کلاوس روی "واو" لبخندش تبدیل به خنده شد. لایتینا خوشحال از این که، نحوه تلفظ اسمش توسط کلاوس را؛ تلافی کرده است، پله های خوابگاه را یکی دوتا پایین رفت.

هاگوارتز همیشه همین طور بود. پر از لحظاتی که در ذهن افراد ثبت و تبدیل به خاطره می‌شدند...!


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
حریف: جناب آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.
سوژه: فقدان

1.
شارلوت بولارت، یا همان‌طور که همکارانش صدایش می‌زدند، چارلی، عادت داشت هر روز صبح زود قبل از رفتن به سر کار، نیم ساعتی در هایدپارک پیاده روی کند. محل کارش در مرکز لندن، در عصر رونق آسمان‌خراش‌ها و مدرنیزه، دلگیر و خشن بود، و چارلی می‌بایست طوری روزش را با طبیعت در می‌آمیخت. این بود که هر روز صبح حدود ساعت شش، در حالی که انواع آچار و ابرزار آلاتش از کمربند شلوار کار شش جیبش آویزان بودند، شلخ شلخ کنان هایدپارک را بالا و پایین می‌رفت و به آینده‌ی گرگ و میشش می‌اندیشید.

۲.
مایکل جانسون، هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد و برای پیاده روی به هایدپارک می‌رفت. بعد از حمله‌ی وحشتناکی که ماه گذشته توسط مرگخواران به او و دیگر همکار کارآگاهش شده بود، که منجر به کشته شدن همکار مایکل در برابر چشمانش و به شدت زخمی شدن خود او شده بود، وزارتخانه با درخواست شش ماه مرخصی استعلاجی شفاگران سنت مانگو برای مایکل موافقت کرده بود. مایکل را به یک منطقه‌ی شلوغ مشنگی در مرکز لندن فرستاده بودند تا به دور از توجه مرگخواران، دوران نقاهت جسمی و روانی خود را بگذراند.
روزهای اول حال مساعدی نداشت. تمام روز را در اتاقی که برایش کرایه کرده بودند می‌نشست و با یادآوری صحنه‌های آزار دهنده‌ی شکنجه مرگخوران خودش را آزار می‌داد. بلاخره یک روز صبح زود به هاید پارک رفت و متوجه تاثیر التیام بخش طبیعت بر جسم و روحش شد. از آن به بعد، هر روز صبح به پیاده روی می‌آمد. چند روزی بود که پیاده رویش دلیل دیگری هم پیدا کرده بود. هر روز صبح، حدود همان ساعت شش، دختر جالبی که مانند خودش سیاهپوست بود را می‌دید که برای پیاده روی می‌آمد. از لباس‌های دختر می‌توانست ببیند که یک کارگر ساختمانی است، شغل بسیار نامتعارفی برای یک دختر جوان بود. مایکل او را همان‌طور که راست پارک شلنگ تخته می‌انداخت زیر نظر گرفته بود. اگر کلاه ایمنی اش را از سرش بر می‌داشت، مانند سایر دخترهای هم سن و سالش موهایش را سشوار کشیده روی شانه می‌ریخت و به جای شلوار شش جیب و شلنگ تخته انداختن، پیرهن می‌پوشید و با کفش پاشنه‌دار راه می‌رفت، دختر فوق العاده جذابی بود.

۳.
برای چارلی آن روز صبح، مثل سایر روزها بود. از خواب برخاست، سریع دوش گرفت و برای پیاده روی راهی هاید پارک شد. داشت برای خودش از هوای تازه‌ی صبح‌گاهی لذت می‌برد که ناگهان مرد جوانی که تا به حال چندبار او را هنگام پیاده روی دیده بود، جلویش درآمد. شاید اگر هر دختر دیگری در آن دوره و زمان بود، معذب می‌شد، اما چارلی به واسطه‌ی حرفه‌اش مرتب با مردها سر و کار داشت و از حرف زدن با مرد غریبه واهمه ای نداشت.
مرد جوان گفت:
- سلام دختر خانوم. اجازه می‌دید چیزی تقدیمتون کنم؟

چارلی یادش نمی‌آمد آخرین بار که کسی او را "دختر خانوم" خطاب کرده بود کی بود. پسر روی هم رفته خوش قیافه بود. موهایش را از ته تراشیده بود و این، گردن عضلانی‌اش را بهتر نمایان می‌کرد. قد بلند و هیکل خوش ترکیب افرادی را داشت که مرتب ورزش می‌کنند. پوست تیره اش یکدست و براق بود. فقط لباس پوشیدنش کمی عجیب و غریب بود. کت بلندی پوشیده بود که تا نوک پایش می‌آمد. در کمال تعجعب چارلی، روی زمین خم شد و شاخه‌ای خشک را برداشت. سپس شاخه را چندبار در دستش تکان داد و شاخه تبدیل به دسته گلی کوچک و زیبا شد!
- این دسته گل خدمت شما دختر خانوم زیبا!
- تحسین برانگیز بود. شما باید شعبده باز قهاری باشید!
- شعبده‌بازی می‌تونه یه جورایی شغلم رو تعریف کنه، ولی اگه دوست داشته باشی، می‌تونیم یه شام مهمون من بریم رستوران و اونجا راجب شغل جفتمون صحبت کنیم.

به یاد هم نمی‌آورد آخرین دفعه‌ای که کسی به او گل هدیه داده بود کی بود.

۴.
نزدیک غروب آفتاب، چارلی روی لبه‌ی یک تیرآهن در طبقه‌ی پنجم نشسته بود و به لندن در حال توسعه‌ی زیر پایش نگاه می‌کرد. هر طرف را که نگاه می‌کردی، ساختمان در حال احداثی را می‌دیدی. خیلی زود فضای شهر پر از ساختمان‌های بلند می‌شد. در امتداد افق، دقیقاً جایی که خورشید ارغوانی رنگ بر بستر شب می‌خوابید، آسمان‌خراش سر به فلک کشیده‌ی "برج چهل و دو" نمایان بود. با خودش فکر می کرد او فقط یک کارگر ساختمانی ساده بود، بر خورده در این شهر بزرگ. صدای پایی را از پشت سرش شنید، با تعجب برگشت و مایکل را دید که جاروی رفته‌گری بلندی به دست داشت.
- مایکل تو چطوری اومدی این بالا؟
- تو که می‌دونی، من خیلی کارها می‌تونم بکنم.

از اولین باری که با هم حرف زده بودند، چارلی و مایکل چندباری با هم بیرون رفته بودند.
- به نظرت قشنگ نیست این منظره؟
- دوست داری لمسش کنی؟
- چجوری؟

در اینجا مایکل حرکت خنده داری کرد. جاروی بلند را بین پاهایش قرار داد و گفت:
- بیا سوار شو! بیا دیگه، به من اعتماد نداری؟

چارلی با شک و تردید جلو رفت و پشت سر مایکل، روی دسته‌ی جارو نشست. در کمال ناباروری اش، جارو آهسته آهسته به سمت بالا حرکت می‌کرد و از زمین فاصله می‌گرفت. چارلی جیغی کشید و دستانش را محکم دور کمر مایکل حلقه کرد. مایکل بعد از مدتی در هوا معلق ماندن، وقتی مشاهده کرد که دیگر ترس چارلی ریخته، روی دسته‌ی جارو خم شد و به سمات آسمان زیبای مقابلش سرعت گرفت. چارلی احساس می‌کرد هیچ وقت هیچ حسی بهتر از پرواز را تجربه نکرده است. کم کم دستانش را از دور کمر مایکل رها کرد و در آسمان تکان داد. سپس جیغی از خوشحالی کشید:
- هووراا! من دارم پرواز می‌کنم! کجا داریم میریم؟
- می‌دونستم خوشت میاد. اون برج چهل و دو رو می‌بینی درست جلوی غروب آفتاب؟ داریم میریم روی نوکش!

و چند دقیقه‌ی بعد هر دو روی نوک برج فرود آمدند.
- این معرکه است مایکل! زیباست! میشه همیشه بیایم؟

چارلی بعد از این مدت خیلی چیزها راجب مایکل می‌دانست، اما هنوز نمی‌دانست که مرخصی استعلاجی‌اش رو به پایان است و باید برگردد.
- چارلی، میشه دیگه نری سر کارت؟ میشه استعفا بدی؟
- مایکل، میدونم که کار من شاید خیلی برای یه دختر مثل من متعارف نیست اما تو هم می‌دونی که با همه‌ی سختی‌هاش، من کارم رو دوست دارم. خونه ساختن رو دوست دارم.
- من باید خیلی زود از اینجا برگردم. با من بیا چارلی، می‌تونیم خونه‌ی خودمون رو با هم بسازیم.
- چی؟

مایکل جلوی پایش زانو زد. دستش را پشت گوش چارلی برد و یک حلقه ظریف و زیبا را بیرون کشید.
- چارلی، با من ازدواج می‌کنی؟

انعکاس نور در حال غروب خورشید، در چشمان سیاه چارلی درخشید. اما خیلی زود دوباره چشمانش کدر شد.
- ولی برات مهم نیست که من، که من اونجوری نیستم؟ من رو دوست خواهی داشت با اینکه هیچ وقت یکی از شما نمی شم؟
- همیشه دوستت خواهم داشت چارلی، مهم نیست که جادوگر باشی یا نباشی.

۵.
سال‌ها از آن روزها گذشته بود و چارلی، در حالی که داشت آشپزخانه را تمیز می‌کرد، ناخودآگاه همه‌ی وقایع آن چندماه را در ذهنش مرور کرده بود. از دست خودش عصبانی شد. اینجا، همان خانه‌ای بود که خودش و مایکل، از خشت اولش را خودشان با هم ساخته بودند. مایکل مدتی بود که اینجا زندگی نمی‌کرد. او را، آنها را رها کرده بود و رفته بود. چارلی مجبور شده بود در یک کارخانه کنسرو سازی، دوشیفت کار کند تا بتواند از پس مخارجشان بر بیاید. کارهای منزل هم اضافه شده بود. دیگر مایکل آنجا نبود تا چوبدستی اش را بچرخاند و اسکاچ‌ها شروع به شستن ظرف‌ها کنند.
مایکل جونیور، که مایکی صدایش می‌کردند از مدرسه مشنگی‌اش آمد. به چارلی سلام کرد و پشت میز غذا، آماده نشست. با اینکه اسم پدرش را داشت، مایکی خیلی به چارلی برده بود؛ گرم و با پشت کار. نگاه چارلی به سمت دختر بزرگترش چرخید که روی مبل نشسته بود و دسته جارویش را واکس می‌زد. آنجلینا اما بیشتر به پدرش می مانست. جدا از پوست یکدست براقش، مانند او کنجکاو و ماجراجو بود. برای برگشتن به هاگوارتز آرام و قرار نداشت، می‌شد دید که در آینده مثل پدرش، کارآگاه موفقی می‌شود. چارلی هیچ‌وقت حق انتخاب را از بچه‌هایش نگرفته بود و به تصمیم آنها احترام می‌گذاشت. حتی الآن هم که داشت هزینه‌ی دبستان مایکی را می‌داد، شک نداشت که او هم خیلی زود نامه‌ای از هاگوارتز دریافت می‌کند و او هم جادو را انتخاب می‌کند. برای چارلی مهم نبود که تنها بماند، مهم نبود که بچه هایش راه پدر را پیش بروند. تنها چیزی که برایش مهم بود ابین بود که بچه‌هایش هیچ‌وقت احساس فقدان نکنند.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.