هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵:۲۵ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
#9

اسلیترین

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۵۴:۱۲
از میان ورق های کتاب
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 32
آفلاین
قطرات درشت باران بر موهایش می‌بارید و قطرات آب از لباسش چکه میکرد، ولی سرما بر او اثری نداشت، سالها بود که دیگر سرما او را آزار نمی‌داد، بلکه به آن عشق میورزید. اگر چیزی را در این دنیا هنوز دوست می‌داشت برف و باران و باد سرد بود، از چیز های دیگر دل کنده بود.

با پوزخند به افراد اندک حاضر در خیابان، که خود را محکم در پالتو های ضخیمشان چپانده بودند نگاه کرد. چقدر ضعیف و شکننده بودند، چتر ها را بالای سر خودشان برافراشته بودند و چه احمقانه سعی می‌کردند خود را از نعمتی که به آنها هدیه شده بود دور نگه‌دارند.
-تموم عمرم از چترها متنفر بودم، هنوزم همینطور. چترها مردم رو از رحمت دور نگه میدارن.

به برج های کدر و بدرنگی که ماگل ها در بی سلیقگی تمام ساخته بودند، نگاه کرد و به این اندیشید که بی عدالتی دور از دنیای جادویی هم موج می‌زند، صاحبان طبقات بالاتر، آسمان را هم خریده بودند و حتی آن را هم از مردم عادی گرفته بودند.

همیشه همینطور بود. زندگی بارها و بارها به او آموخته بود که ضعیف تر ها خود را به در و دیوار میزنند تا زنده بمانند، زندگی کردن، متعلق به قوی‌ترها بود، به ثروتمندان.
- از این ساختمونا هم متنفرم. چطور جرئت میکنن به آسمون هم چنگ بندازن.

از دنیا هم متنفر شده بود؟ جوابی نداشت. دیگر برای هیچ سوالی جوابی نداشت، حتی اگر نامش را هم می‌پرسیدند جوابی نمیداد. از پوچی پر شده بود.

به قدم هایش ادامه داد، هیچ عجله ای نداشت، آرام و با حوصله راه می‌رفت چون جایی برای رفتن نبود، مقصدی نداشت، مهم فقط قدم زدن بود‌. می‌خواست انقدر راه برود که یا به آخر دنیا برسد یا به آخر عمرش.


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۲ ۱۵:۲۸:۴۶
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۲ ۱۵:۲۹:۲۱


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳:۴۲ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۲
#8

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۴۹:۵۵
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 152
آفلاین
در را باز کرد. دری که سالیان سال انجا بود و ورود سال اولیا به هافلپاف را تبریک می گفت . دری که باوجود روغن کاری نکردنش انقدر جیر جیر نمیکرد .
وارد سالن شد. در گوشه ی اتاق تعدادی بالشت افتاده بود . مشخص بود صاحب ان بالشت ها کیست .
به سمت کمد هلگا رفت تا شاید چیزی در انجا پیدا کند اما جز یک ماهیتابه که متعلق به اریانا دامبلدور بود و چند تیکه کاغذ چیز دیگری پیدا نکرد .
روی چند کاغذ اول عکس دوران وارد شدن او به هافلپاف و قبل از او بود . در زیر یکی از عکس نوشته شده بود:
گرفته شده در ۱۳۹۷/۶/۱۱
دست خط رز زلر را داشت .
آن خانه ای که جدایی از آن امکان ناپذیر بود حالا تبدیل شده بود به اتاقکی که وابستگی به آن فایده ای نداشت‌. ‌‌‌‌
به اتاق پاتریشیا رفت تا برای آخرین بار انجا را ببیند . درون اتاق یک میز کوچک قرار داشت که روی ان یک لیوان آب کدو حلوایی بود. مشخص بود که خیلی وقته انجا مانده است.
موقعه ی خروج از اتاق پایش به چندین کاغذ برخورد کرد. روی آن ها را خواند : بهترین آینده را برای خود بسازدید.
باید از همان اولش هم می دانست که روزی باید از هم جدا شوند . لبخند تلخی زد . پشت همان کاغذ نوشت :
برایتا آرزوی موفقیت دارم و تا زمانی که بر گردید منتظرتان میمانم .


یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸:۰۸ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۲
#7

ریونکلاو

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۷:۳۴:۰۹
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 87
آفلاین
تا حالا شده حس کنین از همه چیز و همه کس داره بهتون فشار میاد؟ تاحالا شده حس کنید کسی وجود نداره که درکتون کنه و توی این دنیای بزرگ تنهای تنهایید؟ توی این زمان ها چی بهتون کمک میکنه به خودتون بیایید؟ چی بهتون کمک می کنه که سرحال بیاید و زندگی اتون رو ادامه بدید؟ اصلا تاحالا این سوال ها رو از خودتون پرسیدین؟ این سوال ها سوال هاییست که هفته هاست ذهن هیزل را به خود درگیر کرده است اما جوابی درست که بتواند به کمک ان از این وضع اشفته دراید پیدا نمی کند.
شما چه؟ شما می توانید جوابی برای این سوالات پیدا کنید؟ ایا می توانید هیزل را از این اشفتگی درون نجات دهید؟

دراز کشید بود و به اسمان بزرگ ابی تیره زل زده بود.ستاره های درخشان به او چشمک میزدند. سکوتی پایان ناپذیر میان او و کای برقرار شده بود که تنها هیزل می توانست این سکوت را بشکند.

-کای؟
-چی شده هیزل؟

هیزل اشاره کنان به ستاره ای که به انها چشمک می زد چیزی را به ارامی صدای جیرجیرک زمزمه کرد.

-اون ستاره ماست.
-ستاره ما؟
-ستاره من و لوناست. اون شب بهم گفت که هر وقت دلت برام تنگ شد به ستاره امون نگاه کن

کای که میدانست حالا باید خاطره دیگری از کودکی هیزل بشنود اهی کشید.

-شروع کن.

22 سال قبل

-هی هیزل!
-چیه؟
-دوستم میگه که کسایی که خیلی همو دوست دارن یه نشونه برای این دوست داشتنشون میزارن.
-یه نشونه؟
-اره یه نشونه! مثل یه ستاره تو اسمون!
-میشه ما هم یه نشونه بزاریم؟
-چرا که نشه!اصلا خودت ستاره امون رو پیدا کن!


هیزل به ستاره های اسمان نگاه کرد.همه انها بسیار زیبا بودند. ناگهان متوجه ستاره قرمزی شد که به او چشکم می زد.

-این چطوره؟!
-عالیه!

سپس هیزل کوچولو را محکم بغل کرد.

-این هم نشونه دوستیمون! دیگه هیچی نمی تونه این دوستی رو خراب کنه

حال

-بهم دروغ گفت!اشتباهه! الان ما از هم جداییم! و هیچ توضیحی راجع بهش نداریم...
-هیزل! تو اونو مقصر میدونی؟
-نه معلومه که نه! چرا باید اونو مقصر بدونم؟!
-پس کیو مقصر میدونی؟
هیزل رویش را از کای برگرداند.

-مرگ.



ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۲ ۱۴:۵۳:۴۹

🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷:۳۲ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲
#6

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۱۸:۱۲ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
داشت تکالیفش را انجام میداد. یک مقاله پنجاه سانتی متری تاریخ جادوگری و...

وقتی نصف مقاله را نوشت، دیگر فقط پنج دقیقه تا جلسه ی درس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. سریع وسایلش را جمع کرد و به سوی کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفت.

خوشبختانه، موقعی که رسید هنوز پروفسور نیامده بود.

آن جلسه در مورد لولوخرخره ها بود. پروفسور نویل لانگ باتم را برای مبارزه با لولو خرخره انتخاب کرد.



یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷:۵۱ جمعه ۱۰ آذر ۱۴۰۲
#5

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۱۸:۱۲ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
باران می آمد. جینی در باران قدم میزد. باران را دوست داشت.
باران نقش ها بر روی زمین افکنده بود. در آن لحظه هیچ چیز مهم نبود. هیچ چیز
قدم قدم به سوی خانه بازگشت. خانه ای ساکت و آرام. نه یعنی پر سر و صدا و پر شور. به سوی امید بازگشت. به سوی امید.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱:۱۶ جمعه ۱۰ آذر ۱۴۰۲
#4

ریونکلاو

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۰ جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۲۴:۴۸ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از بین کلمات کتاب
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
ریونکلاو
پیام: 46
آفلاین
آن لحظه، عجیب ترین لحظه برای من بود.
آن وقت که فهمیدم باد هم آرزویی دارد!
وقتی باد، در گوش قاصدک به زبانی که نمیفهمیدم هو هوکنان چیزی گفت و آن را آهسته فوت کرد و به این طرف و آن طرف به رقصی همراه با پرواز درآورد و دانه دانه، قاصدک هارا با پروانه ها همراه کرد !✨️✨️✨️


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹:۱۸ جمعه ۱۰ آذر ۱۴۰۲
#3

اسلیترین

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۵۴:۱۲
از میان ورق های کتاب
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 32
آفلاین
عصر بود .اتاقی که به اختراع معجون جدید اختصاص داده شده بود پر بود از بخار و دود های رنگارنگ هوا گرم و خفه بود و تنفس مشکل،اما کار همچنان ادامه داشت
دختر جوانی گوشه اتاق روی یک پاتیل خم شده بود و مواد مختلف را درون پاتیل میریخت
-خب اینو که ریختم دوبار در جهت عقربه ساعت، یه بار برعکس و حالا این یکی
صدای اعتراض از طرف دیگر اتاق بلند شد
-اه واقعا امیدوارم این دیگه آخریش باشه، دیگه از شکست خوردن خسته شدم خسته!
-از تو که اختراع زیاد داری این حرفا بعیده!به نظر من که نزدیک و نزدیک تر میشیم، تو برو استراحت کن.
باخودش فکر کرد این حتما اخریشه من حسش میکنم جادویی و خاص این یه افتخار واقعیه اگه همه چی درست پیش بره
ظرفی رو از معجون پر کرد و روی میز گذاشت
-بهت تبریک میگم حدست کاملا درست بود.
با لبخند برگشت و عقب نگاه کرد اما با دیدن آن صحنه لبخندش خشک شد
چوبدستی همکارش با حالت تهدید آمیز به سمت او نشانه رفته بود
-یه چیزی رو یادت نرفته عزیزم؟مهم ترين قانونی که وجود داره اینه اگه میخوای یه کاری عالی انجام بشه تنها انجامش بده. پوزخند زد یا حداقل اینجوری وانمود کن.
اما همیشه زندگی روی خوب اش را نشان نمیداد . تا ابد ماه پشت ابر نمی ماند.
عکس العمل دختر سریعتر از او بود قبل ازینکه بتواند واکنشی نشان دهد با دستان بسته به دیوار میخ شده بود.
-متاسفانه تصورت غلط از آب دراومد من اونی نیستم که فکر میکردی.
اثر معجون تغییر شکل از به این رفت و شکل واقعی دختر آشکار شد
-حدس میزدم فقط باید مطمئن میشدم. پس اونا رو هم همینجوری کشتی فکر کردی کسی خبر دار نمیشه؟ تقاص کارتو پس میدی به دست من خواهی مرد
-تو، تو مأمور احمق نمیتونی منو بکشی طبق قانون من ته تهش میرم ازکابان
-هه قانون! وقتی قانون عادل نباشه عدالت رو وجدان تعیین میکنه
نور سبز رنگ از چوبدستی شلیک شد
شب بود و هوا خنک و قابل تنفس، با این تفاوت که در میان تاریکی جسدی افتاده بود.



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰:۲۰ جمعه ۱۰ آذر ۱۴۰۲
#2

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۸:۴۵:۵۸
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 312
آفلاین
سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد.
این روزها آسمان رنگ آبی خود را به غم روزهای بی‌خورشید باخته و خاکستری شده بود. یک شرط‌بندی احمقانه که ابرها با آسمان کرده بودند؛ اگر آسمان می‌توانست دوری خورشید را تحمل کند و هر شب رخت سیاه خود را بر تن نکند، ابرها برای همیشه از دلش رخت برمی‌بستند و اگر نمی‌توانست این دوری را تاب بیاورد، تا یک سال مهمان دلش می‌شدند. آسمان، باخته بود و حال روز به روز چهره‌اش رنگ پریده‌تر می‌شد. دیگر چیزی نمانده بود تا خون آبی رنگش برای همیشه خشک شود.

آهی کشید و به مسیر خود ادامه داد.
دست هایش را در جیب‌های سوراخش فرو برد و لرزید. سال‌ها بود که از همه چیز دور افتاده بود و تنها امیدش به آسمان بود تا مسیر خانه را به او نشان دهد. حالا تنها امیدش هم داشت کم کم مثل شمعی که به ته می‌رسد، خاموش می‌شد.
نمی‌توانست به آینده فکر کند؛ آینده‌ای وجود نداشت. نمی‌توانست زمان حال را درک کند؛ بجز درد چیزی درونش نبود. اما گذشته... گذشته با پنجه‌های قدرتمند خود داشت خفه‌اش می‌کرد. تمام حسرت‌ها، تمام اشتباه‌ها و تمام فقدان‌ها یک به یک، هر روز، بی‌وقفه راهی برای بیرون آمدن پیدا می‌کردند.
بیشتر لرزید.
بی‌توجه به هیچ چیز در کوچه‌ها قدم برمی‌داشت. وقتی به چیزی برخورد کرد، ناگاه به خود آمد.

-اوه ببخشید!

پسربچه‌ای کوچک، با لباس‌هایی نازک و پر از وصله، که از شدت دویدن به نفس نفس افتاده بود از او عذرخواهی کرد. کودک، ناامیدانه به انتهای کوچه خیره شد و با آهی گفت «نه...».
او هم به انتهای کوچه نگاه کرد و بادکنکی آبی را دید که داشت از دید خارج می‌شد. نمی‌دانست چرا یا چگونه، اما شروع به دویدن کرد تا بتواند بادکنک را بگیرد. در لحظه‌ای که بادکنک داشت به سمت آسمان می‌رفت، توانست با پرشی کوتاه، انتهای نخ آن را بگیرد. به سمت پسربچه برگشت و بی هیچ کلامی، نخ را به دستش داد.

-ممنونم! ممنونم! خیلی ممنونم!

خوشحالی پسربچه، شعله‌ای کوچک و گرم را در سینه‌اش ایجاد کرد. بدون حرکت به او خیره شد.

-خواهرم خیلی وقت بود که بادکنک آبی می‌خواست. هر روز می‌رفتم کار می‌کردم تا بتونم براش اینو بخرمش... ازتون خیلی ممنونم! خیلی زیاد.

و پسرک ورجه وورجه کنان، از کوچه خارج شد.

مدت‌ها نگاهش روی نقطه‌ای که پسرک ناپدید شده بود، ثابت ماند.
سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد. آسمان هنوز خاکستری و افسرده بود اما شعله‌ی کوچکی که درون سینه‌اش روشن شده بود، مثل شمعی که هیچ گاه خاموش نخواهد شد به او امید می‌بخشید.
لبخند کوچکی زد، آسمان هم یک روز امید خود را باز می‌یافت و به آغوش خورشید بر‌می‌گشت.
دوباره به سمتی که کودک از آن رفته بود، به آینده، نگاه کرد. دست‌هایش را از جیبش درآورد و به مسیر خود ادامه داد.
دیگر نمی‌لرزید.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۰۴ یکشنبه ۵ آذر ۱۴۰۲
#1

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
سلام به همگی.

تاپیکی که دارین می بینین جایی برای زدن پست های تکیه. درست مثل خاطرات مرگخواران، خاطرات یاران ققنوس و دفترچه خاطرات هاگوارتز.
با این تفاوت که اینجا نیازی نیست موضوع هاتون به جبهه‌ی خاص یا گروه هاگوارتزتون مربوط بشه.
شما اینجا می تونین راحت در مورد هر موضوع و هر شخصی بنویسید و محدودیتی برای نوشته‌هاتون در کار نیست.

فقط برای اینکه اسپم نشه، لطفا سعی کنید پشت سر هم پست نزنین و بین پست اول تا دومتون، یکی دو تا پست از بچه های دیگه، وجود باشه.
اگه دیدین که از اولین پست شما مدت زیادی گذشته و کس دیگه ای پست نزده، در اون صورت مجاز هستین پستتون روپشت سرهم ارسال کنین.

منتظر خوندن نوشته های خوبتون هستیم.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.