جاسوسی
-بلا بیا اینجا! همین الان!
برای بار دوم فریاد لرد سیاه به هوا رفته بود. جماعت مرگخوار به طور تلمبار شده روی سر و کله هم، گوشهایشان را به در اتاق چسباند بودند.
-بلا ما رو مجبور به تکرار حرفمون کردی. اگر یکبار دیگه تکرار کنیم و پیدات نشه...
لزومی به اتمام جمله نبود، تن صدای لرد گویای همه چیز بود. لاکن این بار اتمام نکردن جمله دلیل دیگری داشت.
لرد به سمت در اتاق برگشته و با حرکت چوب دستی آن را به طور چهار طاق باز کردند و بالطبع، سیل مرگخواران فال گوش ایستاده، روی زمین جاری شد.
-بلاتریکس در اتاقمون قایم شده. پیداش کنین. سریع!
مرگخواران به خودشان آمدند و پس از اختصاص چند دقیقه به جا سازی پانکراس تام سرجایش، مشغول گشتن اتاق شدند.
در این بین رودولف به طور محسوسی به هر وسیله شک برانگیز لگد محکمی میزد.
-یاران ما... نگردید! یافتیم!
کلاه گیس پر پشتی که دست لرد بود خودش را جمع کرد و سعی کرد کلاه گیس تر به نظر برسد.
دقایقی بعد بلاتریکس رو به روی لرد سیاه ایستاده بود.
-در مورد قایم شدنت، رفتار عجیبت و به زحمت انداختن ما، بعدا مفصل صحبت میکنیم. بعدا... بعد از بازگشتت از محفل!
-ارباب... سرورم! هرجا که بگید میرم و هرکار بگین میکنم اما ارباب، محفل... ارباب، دامبلدور... ارباب، ریش هاش! ارباب!
مکالمه چندان طولانی نشد. چرا که صبر لرد سیاه به سرعت به سر آمده، کروشیویی نثار بلاتریکس کردند و بدین ترتیب با یک تیر دو نشان زدند. هم بلاتریکس بدون درست کردن دردسر دیگری راهی محفل ققنوس شد و هم مرگخواران با از دست دادن نیمی از شنواییشان بر اثر جیغ گوشخراش بلاتریکس، ترک عادت فال گوش ایستادن کردند.
خانه شماره ۱۲ گریمولد، مقر محفل ققنوس-بابا جانی، یکبار دیگه... گفتی این چیه؟
ویزلیچه شماره بیست و هشت، خواست پشت چشمی نازک کند اما یادش افتاد که همین دیروز مادرش به ضرب کفگیر، یادش داده بود پشت چشم نازک کردن کار زشتی است.
-پشت خارون پروفسور! برای اینکه بیست و شش بار در روز صدامون نکنین که پشتتون رو بخارونیم! این کمکتون میکنه. فقط کافیه بهش بگین دقیقا کجاتون میخاره!
دامبلدور پشت خارون را بار دیگر از نظر گذراند.
-باشه بابا جانی... فقط... این چرا اینقدر مو داره؟!
دسته پشت خارون با موهای زبر سیاه رنگ پوشیده شده بود.
-نمیدونم پروفسور! لابد اون بخش ماساژورشه. من همینجوری پیداش کردم.
و قبل از آنکه دامبلدور سوال دیگری مطرح کند، دوان دوان خارج شد.
-هوم... بذار امتحان کنیم. پشت خارون جان بابا، کتف سمت راستم!
دامبلدور حاضر به قسم خوردن بود که پشت خارون به او زبان درازی کرد و تا کمرش به خون ریزی نیوفتاد خارش را رها نکرد.
-بابا جانی... بسه! آقا بسه! ردام پاره شد بسه... پوست کمرم رفت بسه... آقا بسسسسه!
در همین بین ورود شخصی به اتاق تمرکز پشت خارون رو به هم زد.
-دامبلدور؟ وقت داری؟
-آه سوروس! مرلین بهت خیر و سلامتی بده!
البته که مرگخواره و بعیده اینکار رو بکنه!
پشت خارون دهن کجی محسوسی به دامبلدور کرد.
-دامبلدور من اومدم گزارش ماموریتی که بهم داده بودی رو بدم. البته اگر کاشت پیاز رو بشه ماموریت دونست!
-آه سوروس... البته که ماموریته... ماموریتی حتی مهم تر از چیزی که از سیریوس خواستم! تامین غذای محفل مهمه!
اینبار نوبت اسنیپ بود که پشت چشم نازک کند.
-از سیریوس چی خواستی؟
دامبلدور در ژست مخصوصش قرار گرفت.
-این یه رازه سوروس. یه راز بزرگ!... این موها از کجا اومدن؟!
کف زمین پوشیده از مو های ریز مشکی رنگی شده بود.
در همین بین، فریاد سیریوس بلک از طبقه پایین به گوش رسید.
-آلبوس من برگشتم. ریشهات رو کاشتم! همونطور که گفتم بعیده درخت ریش سبز بشه. اما به هر حال من کاشتم!
پوزخند اسنیپ پررنگ تر شد.
خانه ریدلها-کاشت پیاز؟ درخت ریش؟ همین؟! دو ماموریت مهمش این بود؟!... وایسا ببینم! چه بلایی سر موهات اومده؟
بازتاب نور روی سر بلاتریکس چشم مرگخواران را میزد.
-سرورم... گفتم به ریش دامبلدور حساسیت دارم که... ریخت!
-مهم نیست بلا. فقط سعی کن سریع تر رشد کنن. ما دوست نداریم کسی شبیهمون باشه.
کل ناراحتی چهره بلاتریکس از بین رفت. واضحا از این زاویه به قضیه فکر نکرده بود.