هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
-بدویین!
-
-گفتم سریع بدویین، باید هرچه زودتر بریم بیرون و اربابو ببریم.
-خودت چی؟ تو هم کار کن خب.
-نمیشه دیگه... من مسئولیت دستور دادن به شماها رو دادم. من سخنگوی اربابم.
-دلیل نمیشه دستور بدی.
-همینه که هست.
-

پیتر هم در گوشه ای ایستاده بود و عصا به دست و با حالتی موقر و متین() به مرگخواران نگاه میکرد و دستور میداد و حتی در خودش نمیدید ذره ای کمک کند. بالای سر چندتن از مرگخواران جدید ایستاده بود و به آنها دستور میداد. غافل از اینکه لرد پشت سرش ایستاده بود.
-پیتر؟
-ارباب! خوش اومدین. صفا آوردین اصلا.
-دستور نده. بِکَن!
-چشم! ای ارباب که سیمایت همچون ماه شب چهارده... هرچه بگی همونه. اصلا ببینین اربابم چقدر مهربون و لطیفه!
-

و پس از آن، لرد سیاه رفت. پیتر هم کنار همان مرگخواران تازه وارد که نه، کنار بقیه مرگخواران مشغول کندن شد. همه درحال کندن خاک بودند، به جز لرد و بلا و گابریل بیچاره که در گوشه ای درحال جداکردن ناخالصی های خاک بود. کمی که گذشت مرگخواران به موفقیت های بهتری دست پیدا کردند. خاک درحال گود شدن بود و نشان میداد هرکسی با قاشق هم میتواند فرار کند. به جز سدریک که هر چند دقیقه یکبار خوابش میبرد و باید بیدارش میکردند.
و بالاخره، وقتی همه دور گود ترین چاله جمع شده بودند متوجه چیزی شدند. از آن طرف خاک صدا می آمد.

-برو اونور!
-فکر کنم به یه چاله از قبل درست شده رسیدیم. شاید چاهه برسه به زمین و زودتر از نقشه بتونیم فرار کنیم. برم؟
-برو.

و قاشقی از آن طرف چاله شان را شکافت و دیوار خاکی فرو ریخت و مرگخواران توانستند ببینند که چاله درحال وصل شدن به یک کانال فاضلاب بود و در آن کانال فاضلاب، دو مرد که با لباس های نارنجی مخصوص زندان کنار باغ وحش به آنها زل زده بودند. و هردوگروه به دنبال یک چیز بودند. فرار.

پ.ن:
-آخه کی زندانو کنار باغ وحش میسازه؟


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۰ ۱۴:۰۹:۳۲



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰
#99

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
مرگخوارا نصف شب از باغ وحش هاگزمید بازدید میکنن. اما به صورت اتفاقی توی قفس یکی از حیوونا گیر میفتن. پلاکس که تنها کسیه که توی قفس گیر نیفتاده میره که نگهبان رو بیاره تا با کلیدش درِ اون قفس رو باز کنن. اما نگهبان با خودش فکر میکنه فردا که مردم برای بازدید از باغ وحش میان، براشون خیلی جالبه که مرگخوارا و لرد رو داخل قفس ببین. برای همین به شکل خبیثانه ای پلاکس رو هم میفرسته داخل و در رو روی همه شون قفل میکنه. توی محوطه ی باغ وحش هم نمیشه از جادو استفاده کرد و مرگخوارا رسماً کاری با چوب دستیشون نمیتونن بکنن.
حالا مرگخوارا سعی دارن توسط قاشقایی که از معده ی ایوا بیرون کشیدن، زمین رو بکنن و از قفس بیان بیرون!


***


تام که با جدیت قاشق را در دل خاک فرو کرده بود، آن را بیرون آورد و اندازه ی یک قاشق سوپ خوری خاک که در آن مورچه های بیگناه وول میخوردند و از دستش بالا میرفتند را گوشه ای ریخت و پیروزمندانه به آن چشم دوخت.
بلاتریکس که اعصابش طی چندین ساعت ماندن در یک قفس تحت فشار قرار گرفته بود، مانند عقاب بالای سر اعضا راه میرفت و منتظر بود تا از مرگخواران کوشایی که داشتند زمین را میکندند ایراد بگیرد.
-تام! اون قاشقو یه جوری تو دستت نگیر که انگار خنجره! این قاشقه. درست بِکَن زمینو!

تامِ سرافکنده دوباره روی زمین زانو زد و قاشق را طوری که بلاتریکس صحیح میدانست در دست گرفت.
تلاش های باقی مرگخواران و لردی که گوشه ای در قفس، موقرانه نشسته بود و لحظه به لحظه از موقعیت بیشتر عصبانی میشد، بسیار دیدنی بود!
گابریل دلاکور زیبا و آراسته، از سر ناچاری روی زمین کثیف نشسته، با دو انگشت قاشقش را گرفته بود و به گفته ی خودش زمین را میکند. اما آنچه مرگخواران بهت زده میدیدند، دختری مضطرب با موهای پریشان بود که با وحشی گری، خاک را با قاشق زیر و رو میکرد و سعی داشت هر ناخالصی و کثافتی را که در آن پیدا میکرد دور بیندازد.
-همه ی میکروبا رو نابود میکنم... این خاک باید تمیز باشه! خاکو شست و شو میدم... و همه جا تمیز میشه... کی فکر میکرد خاک هم انقدر کثیف باشه؟ همه میکروبا رو نابود میکنم...!

بلاتریکس قاشق را از دست او گرفت.
و در عرض چند ثانیه، گابریل که حال، کناری نشسته، سرش را با دستانش گرفته بود و از فکر کثیفی های خاک به خود میپیچید، با کتی بل تعویض شد.
قبلا هم گفته بودم. بلاتریکس اعصاب نداشت.
او رفت که بر کار دیگران نظارت کند.




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۷:۴۰ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۰
#98

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
آخرین راه، همین بود و راه دیگری نداشتند.

- بلا، کاش بیشتر میگشتی ببینی، یه وقت بیلم پیدا شد...

نگاه بلاتریکس، برای ساکت شدن مرگخوار کافی بود. معلوم بود! ایول بیل نمیخورد. به چه دلیل؟ نمیدانیم. با ما همراه باشید، شاید فهمیدید.

- فقط اگه بفهمم یه مرگخوار، کار نمیکنه، فکر نمیکنم بتونه خورشید فردا رو ببینه.

همه آّب دهانشان را قورت دادند و به صف شدند تا قاشق هایشان را تحویل بگیرند.
- بگیر.
- اما بلا... اینکه چنگاله!
- حرف نباشه. بعدی!

کتی مظلوم و معصوم و بیگناه و بیچاره... قاقارو را با آخرین حد توانش بر کله ی مرگخوار بدبختی کوفت و قاشقش را قاپید.
- بیا. این چنگاله مال تو.
- کتی، این مرگخواره کی بود؟

هر چه بود، قاقارو پس از اینکه صورت مرگخوار را دید، رنگش پرید.
- میگم کتی... رودلف کجاست؟
-نمیبینمش...

کتی، رودلف بیهوش شده را به دیواره قفس تکیه داد.
- رودلف، تو استراحت کن. من میرم زمینو بکنم.

و به مرگخوارانی که قاشق هایشان را درون زمین فرو میبردند پیوست. سرنوشت شومی برای رودلف مقتدر شده بود!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۰
#97

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۴۹:۲۵
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
لرد به مرگخواران نگاه کرد و مرگخواران به لرد، چشم در چشم، نفس در نفس. آیا آنها میتوانند خود را از این زندان شیشه ای نجات دهند؟ منتظر قسمت بعدی باشید.

- حیف شد! باید تا هفته دیگه صبر کنم، قسمت جدید بیاد.

هیچ کس جز کتی در آن شرایط قمر در عقرب نمیتوانست با خیال آسوده سریال باغ وحش هاگزمید را دنبال کند.

زمان گذشت تا اینکه بلاخره یکی از مرگخواران بلند شد به وسط معرکه رفت.
-دوستان من! همانطور که اطلاع دارید، الان ما در شرایط خوبی به سر نمیبریم. روحیه خودتون را نبازید، تا امید هست زندگی باید کرد. گیر کردن تو قفس ببر پایان زندگی نیست. خودتون رو پیدا کنید.
گذشته رو یادتون بیاد. کی همیشه به ما امید و انگیزه میداد؟
-مه لقا خانم.

مرگخوار با انگیزه که در جو حس و حال همراهی دیگران قرار گرفته بود بدون توجه به جواب دیگران، ادامه داد.

- بله همینه! کی همیشه پشتیبان و همراه ما بود؟
-مه لقا خانم!

شترق...

بلاتریکس یک پس گردنی حواله مرگخوار سخنران کرد و به جای او در وسط میدان ایستاد.
-ایوا بیا اینجا ببینم!

ایوا لنگان لنگان رفت و کنار بلا ایستاد. بلافاصله بلا دستش را تا آرنج در داخل دهان ایوا برد. دستش از حلق، نای، قلب، کبد، روده و... گذشت تا بلاخره به معده جورابی که در پائین ترین نقطه بدن ایوا بود، رسید. پس از چند ثانیه با تلاش های بسیار توانست دستش را بیرون بیاورد. چندین قاشق که به موهای ببر آغشته شده بودند، در دست بلا نمایان بود.

- بلا قرار با این غذا بخوریم دیگه؟؟ با اجازه من برم دستم رو بشورم.
-آخ! اگه غذای زرشک پلو با مرغ باشه چه حالی میده.
-من باقالی پلو رو ترجیح میدم.

بلا که بعد از آن مدت طولانی در قفس ببر بودن، خسته و کلافه شده بود، برای کم شدن از خشم درونی اش هم که شده دو عدد کروشیو ناقابل را به جای زرشک پلو و باقالی پلو نثار دو مرگخوار گرسنه کرد. سپس نفس عمیقی کشید و رو به بقیه کرد.

- تا شب نشده باید با این ده تا قاشق زمین رو بکنیم و از این قفس بیرون بریم.

لرد و مرگخواران اول به بلا و سپس به قاشق های در دستش نگاه کردند.


بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۵۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹
#96

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
وضعیت خطرناکی بود... مرگخوارن همگی در قفس یک ببر گیر افتاده بودند...ببر پای لرد ولدمورت را گرفته بود و قصد خوردنش را داشت...نگهبان باغ وحش قفس را قفل کرده بود تا فردا صبح که باغ‌وحش شروع به کار کرد، مردم از مرگخواران دیدن کنند...تنها راه نجات مرگخواران الکساندرا ایوانوا بود...الکساندرا باید ببر را میخورد...اما به طرز عجیبی از این کار امتناع میکرد...
_ایوا؟
_بله؟
_چرا نمیخوری؟ بخورش!
_ایوا نخوری، میخورن!
_آخه...آخه...

صبر لرد ولدمورت در آن لحظه تمام شد!
_الکساندرا ایوانوا...آخه بی آخه! دستور میدیم همین الان ببر رو بخوری!
_چشم ارباب..چون دستور میدین!

ببر پوزخندی زد...او باور نمیکرد که ایوانوا بتواند او را بخ...عه؟ نذاشت جمله کامل بشه! خورد که!
_بیا ایوا..دیدی درد نداشت؟
_ببر رو به چه خوشکلی خوردی!
_ارباب رو هم نجات دادی!
_

ولی ایوانوا زیاد خوشحال به نظر نمی‌رسید...
_چیزی شده ایوا؟ به ما بگو! خودخوری نکن!
_هعی...راستش من دلم رو صابون زده بودم برای اون گله فیل‌ها...فکر نکنم دیگه تا دو سه ساعت آینده جا داشته باشم برای اینکه اونا رو بخورم!
_

لرد اما متفکرانه و بدون توجه به ایوانوا و سایر مرگخواران، به قفس خیره شده بود...
_یاران سیاه دل و مشکی مغز...توجه دارین که هنوز نجات پیدا نکردیم؟ ما در یک قفس گیر افتادیم!




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹
#95

Bellaaaa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۲ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
لرد رو به ببر کرد.
_کچل خودتی و هفت جد و آبادت .
الانم مثل بچه ببر درست بشین تا ما تکلیف این قضیه را روشن بنماییم.

ببر که تحت تاثیر ابهت لرد بود ساکت گوشه ای نشست تا مشاجره مرگخواران که بیشتر شبیه فیلم سینمایی بود تماشا کند.
_ ایوااا. ما در حال جویده شدن هستیم . اونوقت تو به فکر شکمتی .
_ ارباب اگه من ببره رو بخورم و مریض بشم چی ؟.
_ارباب جسارت نباشه ولی چطوری وقتی ببره اون گوشه نشسته؛ داره پاتون رو میخوره ؟.

لرد سیاه نگاهی به گوینده که کسی جز رودولف نبود انداخت و سپس رو به هکتور کرد.
_ هکتورمون! هنوز از معجونات چیزی داری ؟.

هکتور ذوق کرد. بالاخره یه نفر از خاصیت معجون هایش باخبر شد.
_البته ارباب . صدا خفه کنشو بدم ؟‌ ریزش موشو بدم ؟ کدومو بدم ؟.



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۵:۳۳ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹
#94

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۵:۲۷
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- ببر؟ ببر بخورم؟

ایوا نیاز به تایید کسی نداشت. از چهره تک تک مرگخواران مشخص بود که چقدر مشتاق این اتفاق هستند!

- آخه میدونین چیه؟ ما چیزه... خانوادگی به ببر حساسیت داریم.

در مواقع بحرانی پیدا کردن دلیل قانع کننده کار دشواریست؛ اما ایوا نسبتا خوب عمل کرده بود.
به نظر میرسید بیشتر مرگخواران این بهانه را پذیرفته بودند.

- اشکال نداره. ملانیمون شفا دهنده ماهریه و تو به سرعت به حالت اول بر میگردی. همچنین به نظرمون نیازه که یادآوری کنیم که ما درحال جویده شدنیم.

یک لرد همیشه موقع برنامه‌ریزی به تمام جزئیات توجه میکند و در مواقع پر استرس هم خونسرد بود!

- بله ارباب... فقط یه نکته اینکه امروز خیلی غذا خوردم میترسم رو دل کنم اون وقت هرچی زحمت کشیدیم از بین میره.

با شناختی که مرگخواران از ایوا داشتند، این جمله غیر ممکن بود‌.
- ایوا تو یه بار تقریبا داشتی مادام ماکسیمو میخوردی و تنها دلیلی که باعث شد کارتو متوقف کنی این بود که ارباب گفتن حق نداری یه مرگخوارو بخوری!
- من هیچوقت یادم نمیره که یه بار اون چیزی که مشنگا بهش میگن هواپیما رو با کل مسافراش خوردی.

همه خسته شده بودند.
لرد خسته شده بود.
ببر هم حتی خسته شده بود!
- تکلیف منو روشن کنید. این قراره منو بخوره یا من این کچله رو بخورم؟


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۹
#93

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
با رفتن نگهبان، ببر مشغول کار خودش شد.

-اهم اهم!

مرگخواران نشنیدند.

-فرمودیم اهم!

مرگخواران می‌دانستند که نباید بشنوند.

-بلاتریکس تو هم؟

بلاتریکس گوشش را از جا کند و درونش فوت کرد و سرجایش گذاشت.

-بلا!
-عه... ارباب با منین؟ گوشم خاک گرفته بود. جان بلا؟

حقیقتا نیازی نبود تا لرد موقعیتی که در آن بودند را شرح دهند. پای لرد به طور غیر قابل انکاری در حلقوم ببر بود و بلاتریکس حساب کار دستش آمد.
-ایوا! بخورش!

ایوا با شک به اربابش نگاه کرد.
-بلا... میشه نخورم؟
-ایوا ببر! ببر رو بخور!

ببر اما کمی غیر قابل خوردن به نظر می‌رسید.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۹
#92

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
به سختی خودش را جمع و جور کرد و با حالتی طلبکار به طرف نگهبان برگشت.
- شما پلاکس به این بزرگی رو نمی بینین که داره به سرعت به طرفتون می شتافه؟

نگهبان با خونسردی لبخندی زد که هیچ نشانه ای از مهر و محبت در آن دیده نمی شد.
- متاسفم خانم. می تونم بپرسم چرا داشتیم به سمت من می شتافیدین؟ مشکلی پیش اومده؟

پلاکس با نگرانی به قفس ببر اشاره کرد.
- البته که پیش اومده. ببینین. ارباب و مرگخوارا!

لبخند نگهبان ناگهان گرم و صمیمی شد.
- اوه... بله. دیدم. چقدر جالبن! لرد سیاهی که پاش تو دهن ببره و مرگخوارایی که وانمود می کنن این صحنه رو نمی بینن.

پلاکس نگران پای لرد شد!
- به جای تماشا، اون در لعنتی رو باز کن. من این طرف هستم و ارباب و مرگخوارا اون طرف.

نگهبان سریعا دسته کلیدش را در آورد.
- خر وحشی... کرگدن... زرافه بی خاصیت!

پلاکس با چشمانی متعجب به طرف نگهبان برگشت.
-چرا فحش می دی؟

-فحش نبود... کلیدا رو می گشتم ببینم کدوم مال قفس ببره. اولی مال قفس خر وحشی بود. دومی کرگدن. سومی هم زرافه ای که در اثر جهش ژنتیکی گردن نداره و در نتیجه به هیچ دردی نمی خوره. هر کی می بینه می گه این بزغاله رو چرا گذاشتین تو باغ وحش! و اما ببر! خودشه... باز کنیم.

نگهبان در قفس را باز کرد و پلاکس قهرمانانه جلو رفت.
- ببر! یک ثانیه دست نگه دار!

ببر دست نگه داشت و موقتا جویدن انگشتان پای لرد را متوقف کرد.

- من... پلاکس اعظم، مفتخرم اعلام کنم که همین الان لرد و کل ارتش سیاه رو از قفس ببر نجات...

صدای "جرینگ" مانندی که از پشت سرش شنید، حس خوبی به او نمی داد. به چهره های عصبانی مرگخواران نگاه کرد.
-نبست... بگین که در قفس رو روی من نبست!

ولی بسته بود.

نگهبان با لبخند مسخره اش دسته کلید را در جیبش گذاشت.
- خب... فکر می کنم درست شد. حالا مرگخوارا اون طرف هستن و تو هم اون طرف هستی. مردم صبح برای بازدید میان. آروم بگیرین تا حیوونا کمی استراحت کنن.

-این حیوان که استراحت نمی کند... این در حال جویدن ماست!

نگهبان سوت زنان دور شد.




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹
#91

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
مرگخوارا نصف شب برای بازدید از باغ وحش هاگزمید رفتن.
اونا مشغول‌ هستنن که به طور ناگهانی، گابریل دلاکور تو قفس ببر گیر میکنه. مرگخوارا برای نجاتش میرن داخل قفس. ولی درِ قفس قفل میشه و تمام مرگخوارا به جز "پلاکس" توی قفس گیر میکنن. لرد سعی میکنه با استفاده از چوب دستی، درِ قفس رو باز کنه ولی توی باغ وحش طلسمی کار گذاشتن که نشه توی محوطه ش از چوب دستی استفاده کرد و چوب دستی تبدیل به چوب معمولی میشه.
الان همه به جز پلاکس که بیرون قفس مونده، داخل قفس‌ هستن و ببره خیلی عصبانیه.
***


جماعت مرگخوار، رو به روی ببری که روی دو پای عقبش ایستاده بود و خیلی عصبانی دستانش را در هوا تکان میداد ایستاده بودند.

دقایقی به سکوت گذشت... و چند دقیقه دیگر. حوصله‌ی ببر دیگر داشت سر میرفت. قبلا اگر چنین حرکاتی از او سر میزد، انسان هایی که احتمال داشت در قفس باشند دقیقه ای سکوت نمیکرده، و داد و هوار به راه می‌انداختند.

-آمم... بروید با این ببر حرف زده، و کمی او را آرام کنید. ما حوصله اش را نداریم.

هیچ یک از مرگخواران نمیدانستند به یک ببر چه بگویند.

ببر که بالاخره مورد توجه قرار گرفته بود، عربده ی بلندی زد و مشت هایش را به سینه کوبید:
-یوهاها! از قفس من برید بیرون!
-این گوریله؟
-ببره ها ولی... شایدم دورگه‌ست! واهاهای!
-آره مثلا مامانِ گوریل، بابای ببر!

ببر که از درک و فهم مرگخواران نسبت به ابهتش ناامید شده بود، روی هر چهار دست و پایش ایستاد و خرخری با نارضایتی سر داد.

لردِ سیاه و مرگخواران، ببر بی حال و حوصله را رها کردند و حواسشان به پلاکسی که تا چند دقیقه پیش فراموش شده بود، پرت شد.

پلاکس با درماندگی مشت های تپلش را به شیشه ی ضخیم کوبید و حلقه‌ای از اشک چشمانش را خیس کرد.
-...! ...؟! ...؟ ...!

تنها صدای "همم ممم" نامفهومی به گوش آنها رسید.
لردِ سیاه چانه اش را مالید.
-او چه میگوید؟

مرگخواران شانه هایشان را بالا انداختند. لردِ سیاه با عصبانیت فکر کرد آنها هیچ چیز نمیدانند.
-پلاکس تو چه می گویی؟

پلاکس لحظه ای مکث کرد. اگر آنها صدایش را نمیشنیدند باید تدبیر دیگری می اندیشید. پلاکس خلاق بود. نقاش بود به هر حال. او دستانش را در هوا تکان داد تا توجه ها را به خود جلب کند. سپس جلوی چشم همه شروع کرد به پانتومیم بازی کردن:
-اممم... هممم! اوهوم اوهوم... ... ، ، ، ، ! هوممم؟

رودولف حدس زد:
-میخواد بره یه باکمالات در یابه؟

لرد سیاه چشم هایش را ریز کرد:
-خیر... ما فکر میکنیم پلاکس داره به ما میگه که خیلی خوشحاله چون میخواد در مسابقات اسب دوانی شرکت کنه.

پلاکس که دید که زحماتش نتیجه ای ندارد، تصمیم گرفت نقشه ی بی نظیری که فقط خودش از ماهیتش خبر داشت را اجرا کند. او برگشت تا دوان دوان به سمت دکه ی نگهبانی برود و مشکل را حل کند.
اما نیازی نبود؛ او محکم به نگهبانِ عصبانی، که تا آن موقع پشت سرش ایستاده بود و کلید هایش در جیبش جرینگ جرینگ میکردند برخورد کرد و پخش زمین شد.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۸ ۲۲:۴۳:۴۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.