- ای پیرزن... قانع شو!
این جمله را افلیا با چهره ای حق به جانب بیان کرد. پیرزن کوچکترین تغییری که نشان از قانع شدن باشد، نکرد.
-ارباب... قانع نشد! به نظرم مادام ماکسیمو بفرستیم جلو. هر چی باشه پیر و فرتوته و زبون این فسیل رو بهتر می فهمه.
بطور همزمان به پیرزن و مادام ماکسیم برخورد. رفتار افلیاهای داخلی اصلا قابل قبول نبود.
ماکسیم به سختی کمی جلو رفت. چرا که بسیار بزرگ بود.
-ببینین خانوم محترم. ما اومدیم اینجا که مشکلات شما رو بررسی کنیم.
پیرزن عصبانی بود.
-قبل از اومدن شما مشکل خاصی نداشتیم. الان داریم. در! در نداریم. الان هر بی سرو پایی می تونه سرشو بندازه پایین و بیاد تو.
هنگام تلفظ عبارت "بی سرو پا" بطور واضح و مشخص نگاهش بین رودولف و فنریر می چرخید.
-شما مسئول این خرابکاری بزرگ هستین. الان کی امنیت بانوی جذابی همچون من رو تضمین می کنه؟
مادام ماکسیم مورد اول را یادداشت کرد.
-خب... این از این. شما در ندارین و این یه مشکله. مشکل دیگه ای نیست؟
-چرا... ما همیشه خسته و کوفته هستیم. نمی تونیم هر چیزی که دوست داریم بخوریم. موهامون سفید شده. البته اگه موی خاصی باقی مونده باشه. دندونامون مصنوعیه و از دهنمون می پره بیرون. درد های مختلف داریم. چروک شدیم. خم شدیم...
ماکسیم کل چیزهایی را که نوشته بود خط زد.
-ولی اینا همشون طبیعی و به دلیل پیر شدن هستن! مشکلی که مربوط به خانه سالمندان باشه ندارین؟
پیرزن کمی فکر کرد.
-داریم... یه مشکل بزرگ داریم. خیلی بزرگ!