- بالاخره کمک می خواید یا نه؟
بلاتریکس کمک می خواست. رکسان هم همینطور.
اما بلاتریکس غرور داشت! او هرگز غرورش را زیر پا نمی ذاشت تا از یک مشنگ کمک بگیرد.
- آره ما کمک می خوایم! خیلی هم کمک می خوایم!
... آخ!... چرا می زنی خب؟
- رکسان تو خجالت نمی کشی این همه نوشته رو نقض می کنی؟بلا هرگز از یک مشنگ اونم از نوع پیتزا فروشش کمک نمی خواد.
رکسان که خود را محکم به دیواره قبر چسبانده بود سعی کرد عقب تر برود ولی نشد.
دوباره سعی کرد! ولی بازهم نشد.
پس تصمیم گرفت از همان فاصله با بلاتریکس صحبت کند.
-مشکلش چیه بلا؟ می تونیم وقتی اون ما رو بیرون آورد گروگان بگیریم و ببریمش واسه بانو نجینی.
- که
باز یه همچین مشکلی پیش بیاد؟
- بلا تو رو مرلین اون آینه رو سمت من نگیر... آخه خیلی چندشه!
- آینه؟... مرلین گناه من چی بود که الان مجبورم روز مراخصیم رو اینجا و کنار این بگذرونم؟
...خالی اگه کمک نکنی من از اینجا برم بیرون می دم این آینه بخورتت!
-
بلا هر بچه ای می دونه که آینه آدم رو نمی خوره و...
آخ! از قدیم می گویند بهترین وسیله برایی شکنجه دادن بعد از چوبدستی کفش یا دمپایی است!
خب بلاتریکس هم گاهی اوقات مجبور می شد از روش های قدیمی استفاده کند.
- خوب شد! تا تو باشی دیگه حرف اضافه نزنی.
- بیاین رفتم براتون نردبون آوردم.
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!