مرحلهی دوم شصت و نهمین دورهی ترینهای سایت جادوگران برای انتخاب بهترینهای فصل بهار 1403 آغاز شده است و تا 26 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا میشود تا با شرکت در نظرسنجیهای زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایستهی این دوره یاری کنند.
مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
با تمام شدن صحبت های کاپل نه چندان عاشق رودیکس*، ملت مرگخوار در حین قورت دادن آب دهانشان به یک دیگر نگاه کردند. قطعا در این اوضاع قمر در عقرب کسی نمی خواست خوراک تسترال های بلا و قمه رودلف شود.
از کلسیم های سرشار درون اسکلت ایوان صدا در آمد ولی از مرگخوار ها ابداً. فقط سکوت بود که در بین آنها رخ نمایی میکرد. ثانیه ها میگذشتند و کاسه صبر لسترنج ها نیز کم کم داشت لبریز میشد. همه چیز داشت بر وخامت اوضاع می افزود که صدای بسته شدن در کلیه معادلات را بر هم ریخت.
همه چیز داشت بر وخامت اوضاع می افزود که صدای بسته شدن در کلیه معادلات را بر هم ریخت.
- الان چجوری به ارباب بگم بازم تو مصاحبه رد شدم! ارزش تری توی ویترین از من بیکار بیشتره!
- شاید بتونی یه کاری کنی که ارزشت از منم بیشتر شه!
تری جمله اش را تمام کرد و داخل ویترین برگشت.
دیزی همانند کره ی گرم شده ای در حال آب شدن بود. نگاه های خیره بلا و شوهرش باعث گرم شدن هوای اطراف دیزی شده و افزایش سختی رای دادن به هر یک از آن دو بود.
به طور بی رحمانه ای مرگخواران او را به عنوان داوطلب معرفی کرده بودند. تنها چیزی که در این اوضاع نصیبش شده بود لقب "قهرمان بیکار" بود. حالا که فکر میکرد آن لقب هم هنداونه ای بیش نبود که زیر بغلش گذاشته بودند.
مارمولک دمش را دور انگشت بلاتریکس حلقه کرد. لینی که معلوم نبود از کجا پیدایش شد، چوب دستی خود را آماده کرد تا میان آن دو پیمان ناگسستنی ببندد. دور مارمولک چرخید و زمزمه کرد:
- آیا پیمان می بندی که ما رو تحت هر شرایطی به رودخونه برسونی؟
قبل از اینکه مارمولک بتواند پاسخی را به زبان بیاورد، تری از میان جمعیت فریاد زد:
- عروس رفته گل بچینه.
- و تو بلاتریکس لسترنج، آیا پیمان می بندی که اجازه بدی این مارمولک تا بیست و چهار ساعت آینده بین موهای تو بازی کنه؟
- چاره دیگه ای دارم به نظرت؟
بلاتریکس که از یک ساعت مداوم کشیده شدن موهایش کلافه شده بود، خودش را به درخت ها می کوبید تا درد کم تری احساس کند. اما به دلیل پیمان ناگسستنی مارمولکی، هیچ کدام از مرگخوارها کوچک ترین حرکتی برای کمک به بلاتریکس نکردند.
اما در نهایت بلاتریکس حرکتی زد که برگ های یک به یک مرگخواران ریخت.
مارمولک را از لای موهایش بیرون کشید و به کلیومتر ها دورتر پرتاب کرد، سپس جیغ زد:
- برو به جهنم مارمولک سیریش
وقتی سرش را به سمت مرگخوار برگرداند، فریاد کشید:
- چه مرگتونه؟ چرا عین تسترا... صبر کن ببینم، چرا انقدر شماها گنده شدین؟
لینی که تقریبا هم اندازه بلاتریکس بود در کنار او فرود آمد و با بهت گفت:
- بلا ... پیمانت رو شکستی ... تبدیل به مارمولک شدی
کمی ریز تر- شپشهای هاگرید.
- واااااای! داریم میسوزییییییییییم!
- فراااااااااااااااااااااار کنیییییین!
شپشهای موجود در سر هاگرید، بهخاطر فشار روحیای که به آنها نازل شدهبود، به سمت تخمهایشان حرکت کردند؛ آنها هر یک از تخمهایی را که در روبهرویشان بود را خوردند، و با هرگازی که میزدند قسمتی از خون شپشهای کوچولو به بیرون میپاشید. پس از آنکه تمام تخمهای موجود در سطح سر هاگرید خوردهشد، شپش ها شروع به تغییر شکل کردند. سر شپش کوچولوهای که خوردهبودند، از شکمشان بیرون آمد؛ دستهایشان از قسمت آرنج تبدیل به یک دست کوچک بیانگشت و یک دست بزرگتر شدند؛ انگشتهایی کوچک از هر یک از گوشهایشان بیرون آمد و پا های ناقص و عجیبی از حدقهی چشمان آنها در آمد.
یکیِشان قسمتی از پوست کپکزدهی سر هاگرید را کند و آن را خورد، سپس در حالیکه دهانش پر بود، فریاد زد:
سر هاگرید میسوخت، جزغاله میشد و هاگرید با هر فریاد شیر بستهبندی پاستوریزه از ریش دامبلدور میخواست.
- مواَاَاَاَاَاَاَاَاَ مواَاَاَاَاَاَ! من شیر بستهبندی از ریش دامبلدورو میخوامممم! چرا اینجا هیچ عشقی احساس نمیکنم؟ من عشق میخواممم، مواَاَاَاَاَاَاَ!
پیتر میخواست نازش کند، اما کلهاش و به ویژه موهایش زیادی داغ بود. او به مقادیر زیادی مغزش پیچ در پیچ شدهبود و مقداری دود نیز از چشمهایش بیرون زدهبود. او مثل مجسمهای در جایش ایستادهبود که شپشهای جهشیافتهی آتشی از قسمتهای مختلف صورت او داخل رفتند، صورتش را کندند و شروع به خوردن ادامهی بدنش کردند. خون از سوراخهای صورت پیتر مانند فواره بیرون میزد؛ اما مغز پیتر سوخته بود و عصبهایش کار نمیکردند و او فقط لبخندی ملیح بر صورتش داشت.
کتی مضطرب و بهتزده شدهبود؛ نه بهخاطر پیتر، بلکه بخاطر اینکه در بالای نام گروه آنها "مدل موی آتشین" را نوشتهبودند و به امتیازشان نهصد و دو امتیاز اضافه کردهبودند؛ آنها هماکنون مقام اول را در اختیار داشتند.