تالار عمومینیم ساعت تا شروع کلاس هکتور باقی مانده بود و بچه ها بر روی صندلی هایی، مقابل میز خالی نشسته بودند و به یکدیگر نگاه می کردند.هکتور نیز ویبره زنان و شاد و شنگول به دانش آموزانی که در ذهنش آینده ای برای آنان ساخته بود،پر از موفقیت و فرار مغزها نگاه می کرد.
سکوت عجیبی بود و عجیب تر از آن ، رودولف دقایقی بود که هیچ یک از بچه های مردم را ناقص نکرده بود. این بود که یکی از دانش آموزان خود به خود مرد. رودولف نیز در صدم ثانیه شروع به فریاد کشیدن کرد.
-به خدا کار من نبود.
من کاریش نداشتم. خودش رفت خونشون. بلا تو یه چیزی بگو.من شخصیت مردمیم. من کاندیدااااام.
اما خانه ریدل امکانات داشت. سونا داشت. جکوزی داشت. اصلا برخی بر این باور بودند که برزیل، بخشی از خانه ریدل بوده که بعد ها استقلال یافته. این شد که پزشکی قانونی خانه ریدل، در کمترین زمان ممکن،علت مرگ دانش آموز مذکور را سوء تغذیه اعلام کرد و از کادر خارج شد.
همین، باعث شد که کلاس هکتور پر آرزو به فردا موکول شود.
اتاق ولدمورتصدای تق تق در، آواز "مدیر چقد قشنگه "ي ولدمورت را قطع کرد. وی با عصبانیت به سمت در رفت و دعا می کرد که کار بی موردی باشد تا کروشیویی نصیب شخص در زننده کند. ولدمورت در را باز کرد و...
پشت در کسی نبود جز سیوروس اسنیپ.پس از انجام تشریفات و نشستن و این ردیف کار ها، ولدمورت دهان گشود و گفت:
-چی شده که مزاحم وقت ما شدی سیو؟
-ارباب. دانش آموزا وضع خوبی ندارن.
-خوب؟
-گشنشونه!
-خوب؟
-نظرتون چیه یه چیزی برا بهبود وضع مزاجی بدیم بشون؟ یه چیزی که فقط سیر بشن و باعث بشه به اهدافمون برسیم.
-باشه الان هماهنگ می کنیم مواد غذایی رو بیارن!
-بیارن؟
اول سوژه ذکر شده که اینجا خیلی خفنه!سونا داره و هزار چیز دیگه. درسته نویسندش خیلی بارش نیست و سوژه شهید می کنه. اما باید به موارد ذکر شده پایبند باشیم. باید یه انبار پر از مواد غذایی مرغوب اینجا باشه!
- تو میخوای به ما بگی این چیزا رو؟
ما خودمون توجه داشتیم. ولی نمی آیم جنسای مرغوب خانه ریدل رو بدیم به اینایی که معلوم نیس کی هستن و خانوادشون کیه! یه آدم کار بلد رو میفرستیم بره از راسته آشغال فروشا، جنس لازم حال حاضر رو بگیره.
نیم ساعت بعدنزدیک -با کمی مشاهده به خط بالا- نیم ساعت گذشته بود که ولدمورت به سرایدار مدرسه، بانز، دستور گشتن به دنبال مورفین گانت را داده بود. بانز نزدیک به نصف امارت را گشته بود که عرق ریزان و نفس نفس زنان به دستشویی دخترانه رسید. صدای هق هقی از داخل دستشویی، توجه او را به خود جلب کرد و باعث شد که داخل دستشویی شود. دخترکی در کنار سینک نشسته بود و گریه می کرد. بانز که تا به حال برای جلو گیری از سوتی،مجال حرف زدن با دانش آموزان را به دست نیاورده بود، جلو رفت و گفت:
-دلت واس مامان بابات تنگ شده؟
-نه اینجا بوی بابا بزرگ خدا بیامرزمو میده.
بانز بویی کشید. خودش بود. بوی چیز می آمد. این بود که با اخم به دخترک نگاه کرد و گفت:
-دختره ی بی ادب. دیگه این حرفو جای دیگه نزنیا! حالا گمشو بیرون مرلینگاه تعطیله ...ینی باید تمیز بشه!
سپس با سرعت به سمت دستشویی آخر، که از قضا درش بسته بود رفت و مورفین را آنجا یافته و به سمت دفتر ولدمورت هدایت کرد.
دفتر ولدمورتاین دفعه اما در زدن، صدای "مدیر چقد قشنگه" را قطع نکرد. بلکه صدای "فدای اون قد و بالام" را قطع کرد.
مورفین به زور خودش را به صندلی رساند و شروع به صحبت کردن کرد.
-دایی قربونت بژژژه، این وقت روژ میفرشتی دنبال آدم. نمیگی وقت خوابه؟
-ساعت 11 صبح وقت خوابه؟ یه ماموریت داشتیم. باید انجامش بدین.
-تو ژوون بخواه، فقط بحث ترک رو اینژا وا نکن که من سالیانه که پاک پاکم!
ولدمورت بی توجه ادامه داد:
-باید برین از راسته آشغال فروشا یکم مواد غذایی تهیه کنید.ما خیلی رو شما حساب کردیم.
-حشاب کن عژیژم. رو داییت حشاب نکنی رو کی حشاب کنی؟
-دایی تکرار میکنیما! پا نشی بری قنادی هاگریدینا کیک بخورین و کیک بشنفینا.
-اون هاگرید اگه عادم بود که این نمیشد.
باشه دایی باشه. اوکیش میکنم. شبر بده یه ژنگ بژنم اشغر شگ شیبیل.
سپس تلفن همراهی از جیبش در آورد و بدون زنگ زدن به اصغر سگ سبیل و بدون مکث شروع به صحبت کرد.
-شلام اشغر ژون، خوبی؟ خوشی؟ نیشان آبیت شالمه هنو؟ بیا دنبالم. قربانت، شتاره بچینی، بوش بوش.