خلاصه: لرد ولدمورت مرده، مرگخوارا حسابی داشتن شادی میکردن که هاگرید اومد تو سوژه و نشست رو جسد ولدمورت و اون رو با خودش برد گریمولد. بعد اتفاقی هری اکسپلیارموس میزنه و ملت فکر میکنن هری ولدمورت رو کشته. هری هم تصمیم میگیره ولدمورت رو زنده کنه.
***
- فرزندم، تو توی کل کتاب فقط یه اکسپلیارموس بلد بودی حالا میخوای واسِ من جسد زنده کنی؟
هری رفت تو فکر، آیا واقعا تو کل داستان فقط یه ورد خشک و خالی بلد بود؟ خب شاید هم همینطور بود چون بالاخره تو هر مبارزش با ولدمورت فقط از اکسپلیارموس استفاده میکرد. به این نتیجه رسید که پسر برگزیده نیست، کل زندگیش چیزی جز دروغ نبوده و نیست. بنابراین، جامه درید و سر به بیابان گذاشت.
محفلیون که نمیتونستن همینطور بر و بر به جسد ولدمورت خیره بشن و هیچ کاری نکنن، تصمیم گرفتن به خشتک مرلین متوصل بشن تا ولدمورت رو زنده کنه.
بعد از متوصل شدن به خشتک مرلین:مرلین که از شدت توصل ها از خواب عمیقش بیدار شده بود نگاهی به جمعیت متوصل شونده انداخت و گفت:
- برای چی به من وصل شدین و من رو از خواب ملکوتیم پروندین؟
- O.M.M! این جسد ولدمورت رو میتونی زنده کنی؟
مرلین دوباره نگاهی به ملت انداخت و چهرشون رو برانداز کرد و با تعجب گفت:
- شما که محفلی هستین، پس چرا خود مرگخوارا نیومدن اینجا؟
- ما خودمونیم نمیدونیم، شما فعلا این رو به حیاتش برگردون که ما هم به حیاطمون برگردیم.
- راستی، شوما نقد هم میکنی؟
مرلین از اونجا که به شدت بیحوصله بود و میخواست به خواب ملکوتیش ادامه بده و نقد کردن رول های هاگرید هم از زنده کردن ولدمورت سخت تر بود، خواسته ی دوم رو بیخیال شد و برای زنده کردن ولدمورت نگاهی به کتاب " چگونه جسد ولدمورت را زنده کنیم؟" انداخت و گفت:
- ممکنه تو این راه حافظش رو از دست بده، مشکلی نیست؟
دامبلدور که فهمیدن نقشه ی ولدمورت دیگر برایش اهمیت نداشت گفت:
- یعنی میشه بهش عشق ورزیدن یاد داد؟
زندش کن آقا، مشکلی نیست.
مرلین دست چپش رو تو جیب راست تنبونش کرد و یک دستمال کهنه و کثیف بیرون آورد و بعد مچالهاش کرد و انداختش تو سطح آشغالی. دست راستش رو کرد تو جیب چپش و این دفعه یه دستمال نو پیدا کرد. دستمال رو به دماغش نزدیک کرد و بعد از کاوش فراوون و فین فین زیاد، مقداری نفت استخراج کرد و به سمت خلیج فارس فرستاد.
وقتی دید زیادی ملت خواننده ی رول رو معطل گذاشته و الکی داره پست رو طولانی میکنه، دستاش رو هوا تکون داد و یکهو ولدمورت زنده شد و بعد از مدتی مکث و پوکرفیس گفت:
- اِ... من کیم اصلا؟ اینجا کجاست؟ شما کی هستین؟ :worry:
- تام، فرزندم!
خانه ی ریدل:ملت مرگخوار بعد از پیدا نکردن جسد ولدمورت، دور هم جمع شده بودن و فکراشون رو روی هم گذاشته بودن که حالا که اربابشون نبود باید چیکار کنن.
- ارباب هیچوقت نمیذاشت روستایی گاوش ره تو خانه ریدل بیاره.
- نمیذاشت قاتل با نجینی بازی کنی.
- نمیذاشت من بساط ترویج آسلام و فروش جزوه رو راه بندازم.
- نمیذاشت دست به تولید گسترده ی معجونام بزنم.
- نمیذاشت هَمِر بزنیم، فک کنم میترسید این خونه ی فسیل بریزه پایین.
و بعد از کلی نمیذاشت دیگه، تصمیم گرفتن هر کاری دلشون خواست انجام بدن.