(پست پایانی)
-هری پاتر...رون ویزلی!
هری و رون با شنیدن صدای هاگرید ازپشت سرشان با تعجب به هم نگاه کردند.
-هی هری...این ما رو می بینه؟
-نه...نمی تونه. شنل نامرئی کننده بابامو کشیدم رو سرمون. شاید همین جوری داره اسممونو می بره. از سر دلتنگی!
-ولی زل هم زده به ما...اینم از سر دلتنگیه؟
-احتمالا. تو اهمیتی نده. بهش نگاه نکن. ممکنه سنگینی نگاهمونو حس کنه. با قدم های ریز به سمت بانک بریم و نقشه خفن سرقتمونو اجرا کنیم.
-هری پاتر و رون ویزلی...اولا من تو این مدت اونقدر کار داشتم که وقت نداشتم دلتنگ شماها بشم. سر راه با شونزده نفر برخورد کردم که جرات کردن جلوی من به آلبوس دامبلدور توهین کنن. بعد مقادیری حشره و کرم پیدا کردم که احتیاج به رسیدگی داشتن.کرما رو دادم به حشره ها که بخورن و چاق بشن. بعد متوجه شدم دیگه برای رسیدگی به کرما خیلی دیر شده. الانم که رسیدم به شما دو تا که یکی از لباس های پدر هری رو روی سرتون کشیدین...ولی اون مسلما شنل نامرئی کننده نیست.
هری و رون که برای هرچه بیشتر نامرئی شدن، خم شده بودند صاف شدند!
-اوه اوه...هری...ما یه ساعته زیر این بودیم؟ برای همین مردم بهمون خیره شده بودن؟ به عنوان یک لباس خصوصی و جانبی، چقدر وسیعه!
هری لباس بسیار خصوصی پدرش را در جیب ردایش فرو کرد.
-خب...گیریم که ما مرئی هستیم...چیکار داری؟
هاگرید با جدیت کاغذی از جیبش در آورد و شروع به خواندن کرد.
-مدیریت مدرسه به این نتیجه رسیدن که مدرسه بدون حضور پسری که زنده ماند صفایی ندارد و بدون حضور دوست بی قابلیتش هم ما قادر نخواهیم بود هی به گریفیندور امتیاز بدهیم. تازه اگر اسمشو نبر یهویی برگردد چه کسی را جلویش بیندازیم به عنوان طعمه؟
بنابراین مدیریت مدرسه تصمیم گرفت هری پاتر و دوست بی قابلیتش را به مدرسه باز گرداند.
منم برای همین اومدم!
هری با عصبانیت سرش را به دو طرف تکان داد.
-عمرا اگه برگردم به اون...
یقه هری و رون توسط هاگرید گرفته شد.
-شما حق انتخابی ندارین. باید از اول شروع کنین. من الان می برمتون به دیاگون که وسایل لازم رو بخرین. لیست کتاب های سال اول اینجاست...با ورود به هاگوارتز گروه بندی می شین. شما حق دارین یه حیوون دست آموز داشته باشین که می تونه جغد یا موش یا...
......................
سوژه جدید:-فرزندانم نترسین...ما در کنار هم از این مهلکه جان سالم به در می بریم.
آغوش دامبلدور مثل همیشه باز شده بود. ولی کسی از این آغوش باز استقبال نکرد.
-پروفسور...ما فقط یک و نیم پیاز داریم...این یعنی دو وعده سوپ پیاز. بعدش اگه بچه هام از گشنگی شروع به جویدن ریش شما کردن گله نکنین.
-پروفسور، ما نیم ساعت دیگه کلاس داریم. اگه به موقع نرسیم پروفسور اسنیپ از در کلاس آویزونمون می کنه...از شست پای راستمون. خودش گفت.
پروفسور دامبلدور با گوشه ریشش به اسنیپ که به صورت مشکوکی کنار پنجره در گوش جغدی پچ پچ می کرد اشاره کرد.
-همونطور که می بینی پروفسور اسنیپ همراه ما هستن هری. ایشون رو در حلقه ای گرم و صمیمی از اعتماد کامل احاطه کردم.
رون ویزلی به آرامی از پنجره سرک کشید.
-دور تا دور خونه رو گرفتن...همشونم شبیه همن! سیاه! اوه...یکیشون داره ساندویچ می خوره.
بیرون مقر محل:-یاران ما...بوی ساندویچ می آید!
مرگخواری که مخفیانه در حال گاز زدن ساندویچی بود که در آخرین لحظه اعزام به ماموریت، مادرش به زور در جیبش گذاشته بود، سعی کرد خودش را پنهان کند.
-موفق نشدی! ما دیدیمت!
مرگخوار شرمسار جلو رفت و ساندویچش را به لرد سیاه تقدیم کرد.
لرد در حالی که ساندویچ را گاز می زد به سخنرانی ادامه داد.
-یاران ما...نم نم نم نم...هم اکنون خانه شماره دوازده گریمولد را محاصره نموده ایم...نم نم نم نم...هر چند قادر به دیدنش نیستیم و نمی توانیم حمله کنیم. نم نم نم نم...ولی میدان جادویی موجود در این منطقه را بسیار ضعیف کرده ایم! نم نم نم نم...در نتیجه به زودی مقاومت محفل در هم خواهد شکست...نم نم نم نم...رودولف؟ این افکت نم نم چیست که بین سخنان ما در میاوری؟ ما فقط یک گاز زدیم. و در آن گاز هم هیچ صدای نم نمی از خود ساطع نکردیم. پس ببند دهانت را!
رودولف دهانش را بست و مرگخواران به حالت آماده باش دور تا دور خانه شماره دوازده ایستادند!
-ریگولوس؟ نارسیسا؟ بلاتریکس؟ بلوینا؟ هیچکدومتون کلید این خراب شده رو ندارین؟
ریگولوس، بلاتریکس و دیگر بلک ها با وجود این که از نبودن کلید مطمئن بودند، با دستپاچگی شروع به گشتن جیب هایشان کردند...