هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
رز افسرده و غمگین گوشه ی گلخونه نشسته و به مشکلاتش فکر میکنه که یهو یه پاتیل آب رو سرش خالی میکنن.

-ای لعنت به هر چی مشنگه. نریز آقا نریز.

به نظر میرسه که گلفروش صدای رز رو نمیشنوه. آبی که رو سر رز خالی کرده بود اصلا هم تمیز و بهداشتی نیست. بو های بدی ازش میومد.

ولی ظاهرا این قانعش نکرده!

دستمال کهنه ای رو بر میداره و میفته به جون برگای رز. دستمال چربه و با هر بار کشیدن، منافذ برگای رز رو مسدود میکنه. رز نگران برگاشه که دیگه نمیتونن نفس بکشن. مثل مادری که بچه هاش در خطر باشن عصبانی میشه و سعی میکنه با تیزترین تیغش به گلفروش حمله کنه ولی نمیشه.

گلفروش بعد از این که رز رو حسابی برق میندازه(دراثر چربی، نه تمیزی!) یه اسپری برمیداره و صاف میزنه تو صورت رز.
رز به سرفه میفته. چند دقیقه میگذره و بعد از این که سرفه هاش کمی آروم میشن و چشماشو باز میکنه برگای نازنینشو میبینه که چیزای ریز براقی روشون پاشیده شده.
اکلیل!
رز برای زیبا بودن احتیاجی به اکلیل نداره. رز میخواست یه رز جادویی طبیعی باقی بمونه. الان میفهمه که گل و گیاهای دور و برش چرا اونقدر خسته و بی حوصله هستن.

با یکی از شاخه هاش به نرگس کنارش میزنه.
-هی...هی...تو...از کیه اینجایی؟



چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۴:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


-این چیه؟!

لرد سیاه عکس بسیار کوچکی را جلوی چشم های مرگخواران گرفته بود و تکان می داد. ولی شدت تکان ها آنقدر زیاد بود که کسی متوجه نمی شد تصویر مربوط به چه چیزی می شود.
مرگخواران که مایل به کشف جواب بودند شروع به تکان دادن سرهایشان کردند که شاید لرزش سر با لرزش عکس هماهنگ شده، و به این ترتیب قادر به دیدن عکس شوند.

-چتونه...سرگیجه گرفتیم! خب بگین متوقف بشیم.

لرد سیاه تصویر را ثابت نگه داشت...ولی مرگخواران ترمزشان بریده بود. لرزیدند و لرزیدند تا این که هر کدام با برخورد به وسیله ای در اتاق، متوقف شدند.
در این میان، آرسینوس بدشانس ترین بود!

-ما شیء هستیم سینوس؟

آرسینوس سریعا از لرد فاصله گرفت و دست و پایش را جمع کرد.
-نه ارباب...من اومدم طرفتون که شما رو از شر این لرزندگان در امان بدارم. برخورد منو ببخشید.

لرد دوباره عکس را بلند کرد.
-این چیه؟

مرگخواران موجود خندان بسیار کوچکی را در عکس می دیدند که برایشان دست تکان می داد. ولی عکس کوچکتر از آن بود که قادر به کشف هویت صاحب تصویر باشند.

-عکس دیگه ای نداشتیم! اینم از پرونده مرگخواریش کندیم. سینوس...تو نگاه کن و بهشون بگو.

آرسینوس خم شد. عکس را بررسی کرد. و با افتخار اعلام نمود:
-رزه!

-غلطه سینوس! یه کارم درست و کامل انجام بده ما تعجب کنیم. این رز نیست...حداقل رز خالی نیست.

-رز جادوییه ارباب!

این صدای لینی بود...که نه به دلیل دانستن جواب سوال، بلکه به دلیل علاقه اش به تلفظ اسم رز که شباهت زیادی به "ویز" داشت، از فرصت استفاده کرده بود.

-بله لینی...رز جادوییه! رزی که برای کاشت و برداشتش زحمات زیادی کشیدیم. بذرش رو از آن سوی اقیانوس ها آوردیم. مراقبش بودیم که بهش خاک و نور کافی برسه. رشد کرد...بزرگ شد...گل داد...و حالا رز جادویی ما کجاست؟

کسی نمی دانست...


کیلومتر ها دورتر...


رز جادویی، افسرده و غمگین در گلدانش نشسته بود. با عصبانیت سعی کرد کاغذ کادویی را که دور گلدانش پیچیده بودند از خودش جدا کند...ولی موفق نشد. چون عمیق تر از مواقع عادی در خاک کاشته شده بود و قادر به تکان خوردن نبود.
نمی دانست چطور به این گلفروشی منتقل شده. صبح همان روز چشمانش را در مغازه مشنگی گشوده بود. اطرافش پر از رز بود. ولی از نوع غیر جادویی!
و حالا او منتظر بود تا مشنگی او را پسندیده و از او استفاده های بسیار غیر جادویی به عمل بیاورد!




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
پست پايانى

چندي بعد، قصر ريدل ها

-خب...ما به سلامت باشيم كه بالاخره از شر رودولف خلاصتون كرديم...تا عمر دارين، جاودانگى ما رو شكر بگين كه تا مارو دارين، چيزى كم ندارين و...و...اين صداى چيه ؟

صداى گريه و شيونى ييهويي بلند شده بود.
-چيزى نيس ارباب...آمانداس...فكر ميكنم يه آينه از دستم در رفته بوده...!
-آماندا چى شده مگه ؟

بلاتريكس كمى سرخ و سفيد شد.
-ام...راستش چيزه...من پازل چينيم زياد خوب نيس.. بعد دماغ آماندا...خب...يه كم...يعنى يه شيش هفت سانت بالاتر از جاى اصليشه...!

ناگهان از ناكجا آباد ، يك عدد عينك آفتابى، زااااارت افتاد رو صورت لرد سياه و چون دماغى وجود نداشت كه عينك رو نگه داره، عينك شوت شد كف زمين.
-خب...دماغ كه تخصص اصلى ماست...! بيارينش اينجا!

بلاتريكس با خوشحالى، آمانداى كَت بسته رو جلوى لرد شوتيد؛ نگاه همه، با ترس و لرز بين دماغ نداشته ى لرد سياه و صورت آماندا ميچرخيد و ييهو، صداى شترقى بلند شد و صورت آماندا در دود بنفش رنگى گم شد!
-خب...! خب...! از روز اولش هم بهتر شد...!

جايي كه قبلا جاى دماغ آماندا بود، به اندازه يك نات، سوراخ شده بود و با يكم دقت، امحا و أحشاش هم معلوم بود ! آماندا همونجا، جان به مرلين تقديم كرد.
-خب...اينم از اين...به ادامه جلسمون ميپردازيم...! بلاتريكس! برو همه ساحره هامون رو جمع كن و اين خبر ميمون و مبارك رو بهشون بگو و... وا... چتونه ؟!

لرد به سمتي كه همه به اين شكل خيره شده بودند، برگشت و...:
-لرد سياه به سلامت باد...! تاخيرم رو ببخشيد، كوسهه يه كم مقاومت ميكرد، ولي بالاخره موفق شدم غرقش كنم و برسم خدمتتون!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۸ ۲۳:۵۷:۱۷


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ جمعه ۴ فروردین ۱۳۹۶

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۴:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه رودولف رو محکوم به اعدام به روش غرق شدن در دریا می کنه.
لرد و مرگخوار ها رودولف رو کنار دریا می برن. ولی از هر روشی که استفاده می کنن رودولف غرق نمی شه. در پایان رودولف رو پرتاب می کنن. که باعث می شه تیکه تیکه بشه و توی آب بیفته...
ولی لرد این روش رو قبول نداره و معتقده رودولف باید غرق بشه. برای همین به بلاتریکس دستور می ده تکه های رودولف رو از دریا جمع کنن و به هم بچسبونن.

...................

بلاتریکس به دنبال ساحره ای می گشت که در نقش رودولف جذب کن، ظاهر شود.
کمی گشت... لینی حشره بود...رز گیاه بود...لیسا تورپین بود...و آماندا...

این یکی ایرادی نداشت!

به طرف آماندا رفت...در حالی که لبخندی روی لب هایش بود.

لبخند اصولا روشی برای ابراز محبت و دادن دلگرمی است...در صورتی که از طرف بلا زده نشود!
آماندا وقتی بلاتریکس را دید که با لبخند به طرفش می آید پا به فرار گذاشت...که البته بی فایده بود. بلاتریکس فورا از طلسم قفل کننده استفاده کرد و آماندا نقش زمین شد.

-فرار بی فایده اس آماندا...نگران نباش. وقتی کارم باهات تموم شد دوباره می چسبونمت...البته شاید!

و بدون تردید شروع به قطعه قطعه کردن آماندا کرد.

چند دقیقه بعد قطعات آماندا به دریا ریخته شد...و همانطور که بلاتریکس حدس می زد، طولی نکشید که قطعات رودولف، به آمانداهای شناور نزدیگ شدند و با حرکت کوسه واری شروع به شنا دور آن ها کردند.

بلاتریکس از فرصت استفاده کرد و تورش را روی رودولف انداخت...


یک ساعت بعد!


-آماندا...رودولف...آماندا...آماندا...رودولف...نه...آماندا!

بلاتریکس با حالتی عصبی و کلافه سرگرم جدا کردن رودولف ها و آماندا ها از هم بود.

-معجون آماندا جدا کن...
-نه هکتور...هیچ معجونی نده و سریعا از من دور شو! در حالت عادی هم خطرناکم...ولی الان خطرم خیلی بیشتره!

هکتور فقط قصد داشت بگوید "معجون آماندا جدا کن ندارم...بی خودی درخواست نکنین!" ولی بعدش هم قصد داشت اضافه کند که "اگه بخوایین الان درست می کنم!"...که ضایع شده بود!

کار جداسازی آماندا و رودولف به پایان رسید.

بلاتریکس قطعات را به هم وصل کرد.

-امممم...آماندا؟...دماغت...چرا اونجاس؟!

صدای دلفی بود که تشت بزرگی در دست داشت و در حال پر کردن آن از آب دریا بود.
آماندا نمی دانست دماغش کجاست، ولی سنگینی ای که در پیشانی اش احساس می کرد، حس خوبی به او نمی داد.

دلفی تشت را پر از آب کرد و به گوشه ای رفت...آن را روی زمین گذاشت و سرش را به آرامی در آب داخل تشت فرو برد.

بلاتریکس رودولف را کت بسته نزد لرد سیاه برد.
-بفرمایین ارباب...کمی وصله پینه شده، ولی آماده غرق کردنه.

لرد این بار قصد نداشت ریسک کند!
-بلا...اون کوسه رو می بینی؟ روش طلسم فرمان اجرا کن.

طلسم فرمان اجرا، و رودولف طی مراسمی به آب افکنده شد!

کوسه، به دستور لرد سیاه شانه های رودولف را با باله هایش گرفت و او را به زیر آب فشار داد.

-قل قل قل قل قل...

کوسه از حرکات دست و دهان رودولف تعجب کرد. کمی او را بالا برد.
-چه مرگته؟

-گفتم وضعیت تاهل شما...قل قل قل قل قل...

سر رودولف مجددا به زیر آب برده شده بود. شاید این کوسه، نر بود!




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
مـاگـل
پیام: 134
آفلاین
- ولی... ارباب... رودولف.. می تونه به چندین هزار قطعه تقسیم شده باشه...
- افکارتو دوباره بازگو نکن بلا! ما اونا رو می دونیم! و بله! چندین هزار قطعه! مثلا پانزده هزار قطعه! گزینه خوبی برای حل کردنه! حلش کن!

بلا دوست نداشت از لرد بپرسد "منظورتون چیه". واقعا دوست نداشت بپرسد. و حالا برای دومین بار در طول یک ساعت نگاهی سردرگم تحویل اربابش داده بود!

- حلش کن! اون قطعه قطعه شده. تیکه تیکه! ریز ریز. مثل یه پازل با رده سنی بالای هفتاد سال ... تو چند سالت بود بلا؟ شصت سال؟

بلا دیگر اصلا دوست نداشت که در آن لحظه چیزی از اربابش بپرسد. بنابراین به اطرافش نگاه کرد.
- پس... پس من میرم پیداش کنم.
- اوهوی همشیره. دستتو بکش.

بلاتریکس در شان خودش نمی دانست که جیغ بکشد. ولی خب او هرگز عادت نکرده بود که یک جارو(!) حرف بزند.
- پس ...پس صاحبت کو؟

جاروها نمی توانند اشاره کنند وگرنه بعید نبود "سیخو" پشت سر بلا را نشان دهد که دختری جوان، با موهای قرمز و طلایی مواج و یک دستمال مرطوب بهت زده ایستاده و به بلاتریکس نگاه میکرد. دخترک آهسته سرفه کرد.
- بلا؟ جارو لازم داری؟
- اره. میخوام تیکه تیکه اش کنم گویندالین!

رنگ ازصورت دختر پرید.
- سیخو رو؟
- نه رودولف رو!
- اون مگه خودش تیکه تیکه نشد.
- نه ... ینی چرا... میخوام جمعش کنم. عه. بسه. یه کروشیو حرومت می کنما!

گویندالین آرام جارو را از دست بلا در آورد.
- مطمطئنی میشه یه جارو رو شکجنه کرد؟
- اگه یه جارو می تونه حرف بزنه. پس حتما می تونه داد هم بزنه!

گویندالین من من کرد
- اممم نمیدونم اول بهت ثابت کنم جارو ها شکنجه نمی شن. یا بهت یادآوری کنم که بهتره تکه های رودولف رو جمع کنی. یا اینکه بدونی هکتور تو آب شیرجه زده که از تیکه های رودولف معجون ساحره جذب کن بسازه.

موهای بلاتریکس برای چند لحظه در هوا ثابت ماند.
- ساحره! خودشه!
- چی خودشه؟

گویندالین به طرز عجیبی دوست داشت از بلا فاصله بگیرد.

- باید یه ساحره پیدا کنیم. و بندازیمش تو آب. ترجیحا تیکه تیکه شده!
گویندالین به شدت علاقه پیدا کرده بود غیب شود، پنهان شود، گم شود یا حتی منکر ساحره بودنش شود!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۰:۰۰ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۴:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
بلاتریکس با لذت و خوشحالی صحنه سقوط رودولف و همراه وفادارش، پالی را تماشا کرد، و وقتی بالاخره موفق شد چشم از نقطه غرق شدن رودولف بردارد رو به لرد کرد:
-غرق شد!

و بعد رو به بقیه مرگخواران کرد:
-یاران وفادار لرد سیاه...آماده بازگشت باشید!

-شد؟

این صدای لرد سیاه بود. بلاتریکس هرگز دوست نداشت سوال "منظورتون چیه؟" را از لرد بپرسد. دلش می خواست او احساس کند که بلا همیشه و در هر حال ارباب را درک کرده، و منظورش را می فهمد. ولی سوال لرد بیش از حد مبهم بود!
-چی شد ارباب؟ آماده بازگشت شد؟...خب الان می شن. دستور بدم سریع تر حرکت کنن؟

و نگاه ناامید لرد، آخرین چیزی بود که بلا می خواست...و همین نگاه به چهره اش دوخته شد.
-نه بلا...منظورمون اینه که غرق شد؟

بلاتریکس لبخند رضایتمندانه ای زد.
-اوه...بدون شک ارباب. هیچ شانسی نداره. حتی قبل از رسیدن به دریا تیکه تیکه شد.

-مشکل ما هم همینه بلا...غرق نشد. ما حکم به مغروق کردنش داده بودیم. و رودولف جسارت کرده، قطعه قطعه شد. این یعنی حکم ما اجرا نشده. حالا دستور می دیم قطعاتش رو چه در دریا و چه در ساحل، پیدا کنین که ما بتونیم وصلش کنیم و به دلخواه خودمون غرقش کنیم!

صدای فریاد هکتور از گوشه ای به گوش رسید:
-ارباب من پالی رو پیدا کردم. زنده اس. موج آوردش ساحل. لازمش دارین یا...؟

لرد با اشاره سر جواب منفی داد و هکتور خوشحال و لرزان، پالی را به معجونش اضافه کرد و با جدیت سرگرم هم زدن معجون شد.
بلاتریکس ناراضی از دستور لرد به دریا چشم دوخت و به این موضوع فکر کرد که رودولف ممکن بود دقیقا به چند قسمت تقسیم شده باشد!




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱:۵۸ جمعه ۶ اسفند ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 188
آفلاین
بلاتریکس درحالیکه کنار لرد ایستاده بود همراه با بقیه به منظره روبرویش نگاه میکند:

-

- آروم باش بلا. ما برای رودولف برنامه‌ی ویژه‌ای داریم

بلاتریکس به همهمه‌های بین مرگخواران نگاه کوتاهی انداخت و به آرامی گفت:

- ولی سرورم، اجازه بدین رودولف با بخششِ بیشتری غرق بشه ..

- ادامه بده !

- داشتم فکر میکردم اگر کمی خون روی سنگ‌ها ریخته بشه..

( و صدای خودش رو پایین‌تر میاره )

- و شما طلسم سیاهی روانه‌ی اون خون کنید، ممکنه تاثیر بیشتری داشته باشه.

- و کجای این نقشه به رودولف بخشش بیشتری میده؟!

- داشتم فکر میکردم اگر موافق باشید اون فرد ساحره‌ای به نام پالی باشه. تصور کنید! خون‌آلود روی سنگ‌های متصل به رودولف، و هر دو درحال غرق شدن در دریا. دورنمای جذابی نیست؟

- از الان دورنمای موردعلاقه‌ی ما هم هست!


دقایقی بعد

هکتور آخرین مرحله‌ی ساخت معجونِ پالی ظاهر کُن رو انجام میده و دود قرمز رنگی از بالای پاتیلش به هوا بلند میشه که نشون دهنده ی آماده شدن معجونه:

- ارباب معجونِ پالی‌ظاهرکُن رو بدم؟


دقایقی بعدتر

پالی چپمن بین مرگخوارها ایستاده و با خوشحالی به اونها نگاه میکنه:

- برای عروسی ِ من و آقای لسترنج جمع شدیم؟!
- معجون پالی خفه کُن بدم؟
- بذارید یک شاخه درخت توی حلق‌ش ظاهر کنم؟
- مرلینگاه کجای ساحله؟
- تمامش کنید! ببریدش اونجا و به سنگها متصلش کنید. وینکی! تو طنابها رو گره بزن. بلاتریکس، تو با خنجر..
- با کمال میل سرورم

لادیسلاو و رز پالی رو به سمت رودولف بردن. اشک شوق در چشمهای رودولف حلقه زده بود. طنابها دور پالی درحال حرکت بود. بدون شک کار بانز بود. وینکی شروع به گره زدن کرد.

- باورم نمیشه پالی رو آوردین پیشم. زنگ تفریح بچه‌های اسلیترین نیست؟!

لادیسلاو و رز و وینکی :

بلاتریکس نزدیک شد..

- همسرم؟!

و شروع به بالا زدن آستین‌های ردایش کرد. خنجری ظاهر کرد، به پالی و رودولف نزدیکتر شد. خنجر را بالا برد..

- همسرم؟؟!!

و با شدت پایین آورد. جیغ بنفشی بلند شد. بازوی راست پالی کنار سنگها افتاده بود و خون‌ش بر سنگها جاری شد. رودولف درحالیکه خون بر صورتش پاشیده شده بود غش کرده بود. پالی همچنان با شوق به بقیه نگاه میکرد:

-

لردولدمورت با خونسردی طلسمی به سمت رودولف روانه کرد. رودولف و پالی و سنگهایی که به آنها متصل بودند به آسمان بلند شده، و سپس از حرکت ایستاده و به درون آبهای نیلگون دریا سقوط کردند..


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۶ ۲:۰۴:۳۷
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۶ ۲:۰۷:۰۴
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۶ ۴:۳۹:۵۵

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
دریا با اخم به صورت رودولف نگاه کرد. رودولف با لبخند مظلومانه ای به جایی که حدس میزد صورت دریا باشه نگاه کرد. سنگا سنگین بودن. سنگا رودولف رو توی همون بخشای اول دریا به گل نشوندن، اما رودولف، شنا میکرد، حتی وقتی شنا نمیکرد. با پشتکار هافلیانه، شروع به شنا به سمت بالا کرد، حتی با اینکه سنگا اجازه حرکت بهش نمیدادن. دریا نگاهشو از صورت رودولف برداشت، سرشو با تاسف تکون داد، به ساعتش نگاه کرد و با انزجار شروع به عقب رفتن و دور شدن از رودولف کرد.
وقت جزر آب دریا بود!

توی ساحل، مرگخوارا در حال درست کردن آتیش بودن تا روش ماهی کباب کنن و غرق شدن رودولف رو جشن بگیرن.

- حالا من صد هزار بار بگم، این چوب خیسه. آتیش نمیگیره.
- به چوب حرارت داد و چوب خشک شد! وینکی جن محرور خوب؟
- ولی سوزوندن این چوبا برخلاف حقوق ما گیاهانه.
- کبریت نداریم که!
- آتش گیر ای چوب آ!
- من مظلومم؟
- نخیر، من مظلومم!
- خودم مظلومم!
- گیر یه مشت ماگل افتادیم!

لرد با یه حرکت چوب دستیش چوب ها رو آتیش زد. اما قبل از اینکه آتیش جون بگیره، دریا کامل عقب رفته بود و رودولف از حالت شناور، با سر روی سنگا فرود اومده بود.

- اینکه هنوز زنده س!
- این دیگه کیه؟
- اربابه رودولف!
- هر دوتاشون؟

مرگخوارا به چند لحظه مکث به هم دیگه نگاه کردن. بعد به رودولف نگاه کردن. بعد به لرد. و بعد به دریا که با رضایت عقب وایساده بود. چه چیزی بدتر از یک رودولف بود؟ یک رودولف ضربه مغزی شده.

- تا مد تحملش میکنیم. ولی اگر غرق نشد، یه راه بکر دیگه از ذهن ما رو پیشنهاد میدید!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲:۵۱ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۱ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
- ارباب یه مشکلی هست!
- باز چیه رودولف؟مگه نگفتیم غز نزن؟
- سنگ ها خیلی سنگینن نمیذارن من بپرم!
- برای ما اهمیتی ندارد!باید بپری!

از آنجایی که لیسا خیلی عجله داشت با اشتیاق پرید وسط!

- ارباب طلسم جابجایی رو استفاده کنم؟
- فقط سریعتر ما وقت ارزشمندمان را از سر راه بر نداشته ایم!
- وینگاردیوم له ویوسا

سنگ ها از جایشان تکان هم نخوردند!

- وینگاردیوم له ویوسا

باز هم همه چیز به حالت عادی بود!

- ارباب سنگ ها خیلی سنگینن طلسمم توانایی جابجایی نداره!
- بله میدونستیم!فقط خواستیم خودت متوجه بشی!
- ارباب من طلسمم رو اجرا کنم؟
- بله لینی!

این بار لینی طلسم خود را اجرا کرد و سنگ ها حرکت کردند و رودولف به همراه سنگ ها به درون آب افتاد.

درون آب:

-دوباره سلام!
- تو که باز اومدی!
-انگار خشکی هم منو نخواست!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۵

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
لرد سياه يك چشم بند سياه روي چشمش گذاشت و دزد دريايي وار چوبدستي اش را به طرف رودولف بالا آورد: ارباب فظي هات رو بگو.

اشك هاي چشمان رودولف گالون گالون به آب زير پايش اضافه مي كرد؛ به خاطر تك تك بانو هايي كه بايد فراموش مي كرد. ليني كه بالاي سرش وزوزكنان مي پريد، رز كه داشت گياخاك مي خورد، باروفيو كه داشت گاوميش هايش را رام مي كرد، اربابش كه رداي زاهديش همگام با باد تكان مي خورد... چرا تا بحال متوجه بلوينا بلك نشده بود؟ البته متوجه كه شده بود اما كار عملي انجام نداده بود. اين همه كمالات... چگونه مي توانست با همه ي آن ها ارباب حافظي كند؟ افسوس!

- بپر رودولف. همين الان. وگرنه به بلاتريكس مي گوييم ماتحتت را سوراخ كند.

رودولف چشمانش را بست. دستانش را باز كرد و پريد.

تمام خاطراتش را ديد. حتي فرصت نكرد از چيزي بترسد. ناگهان صداي شيهه اي را شنيد. خودش بود. نفخ صور اول... با مرگ رودولف قيامت مي شد. چون جامعه انساني و بشريت براي پذيرايي از ولي زمان، سالازار اسليترين آماده مي شد. حقشان بود. رودولف با لبخند مي مرد.

اما نه! او نمرده بود. آن شيهه، صداي اسب تك شاخ لوك چالدرتون بود!
آري!
تك شاخي كه از سقوط او جلو گيري كرده بود! رودولف چه دير فهميده بود؛ در آخر اين لوك است كه همه را نجات مي دهد. او زندگيش را مديون لوك تنگ دست اما والا مقام بود. لوك زلف افشانش را كنار داد و به او چشم دوخت. تا نگاه رودولف به چشمان او افتاد، يك دل نه صد دل... آاااااخخخخ!

سوزشي كه در ماتحتش حس كرد رودولف را به واقعيت برگرداند، به بالاي همان دريايي كه قرار بود در آن بپرد. رويايش قشنگ بود، اما واقعي نه. كمي ماتحتش را ماليد و به لرد نگاه كرد كه گفت: رودولف، ما همه ي روز رو وقت نداريم. ما ساعت سه با دارث ويدر و تانوس جلسه داريم. بپر وگرنه ماتحتت را نمك دان مي كنيم.


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳ ۲۳:۰۳:۳۱

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.