خلاصه:
لرد سیاه رودولف رو محکوم به اعدام به روش غرق شدن در دریا می کنه.
لرد و مرگخوار ها رودولف رو کنار دریا می برن. ولی از هر روشی که استفاده می کنن رودولف غرق نمی شه. در پایان رودولف رو پرتاب می کنن. که باعث می شه تیکه تیکه بشه و توی آب بیفته...
ولی لرد این روش رو قبول نداره و معتقده رودولف باید غرق بشه. برای همین به بلاتریکس دستور می ده تکه های رودولف رو از دریا جمع کنن و به هم بچسبونن.
...................
بلاتریکس به دنبال ساحره ای می گشت که در نقش رودولف جذب کن، ظاهر شود.
کمی گشت... لینی حشره بود...رز گیاه بود...لیسا تورپین بود...و آماندا...
این یکی ایرادی نداشت!
به طرف آماندا رفت...در حالی که لبخندی روی لب هایش بود.
لبخند اصولا روشی برای ابراز محبت و دادن دلگرمی است...در صورتی که از طرف بلا زده نشود!
آماندا وقتی بلاتریکس را دید که با لبخند به طرفش می آید پا به فرار گذاشت...که البته بی فایده بود. بلاتریکس فورا از طلسم قفل کننده استفاده کرد و آماندا نقش زمین شد.
-فرار بی فایده اس آماندا...نگران نباش. وقتی کارم باهات تموم شد دوباره می چسبونمت...البته شاید!
و بدون تردید شروع به قطعه قطعه کردن آماندا کرد.
چند دقیقه بعد قطعات آماندا به دریا ریخته شد...و همانطور که بلاتریکس حدس می زد، طولی نکشید که قطعات رودولف، به آمانداهای شناور نزدیگ شدند و با حرکت کوسه واری شروع به شنا دور آن ها کردند.
بلاتریکس از فرصت استفاده کرد و تورش را روی رودولف انداخت...
یک ساعت بعد!-آماندا...رودولف...آماندا...آماندا...رودولف...نه...آماندا!
بلاتریکس با حالتی عصبی و کلافه سرگرم جدا کردن رودولف ها و آماندا ها از هم بود.
-معجون آماندا جدا کن...
-نه هکتور...هیچ معجونی نده و سریعا از من دور شو! در حالت عادی هم خطرناکم...ولی الان خطرم خیلی بیشتره!
هکتور فقط قصد داشت بگوید "معجون آماندا جدا کن ندارم...بی خودی درخواست نکنین!" ولی بعدش هم قصد داشت اضافه کند که "اگه بخوایین الان درست می کنم!"...که ضایع شده بود!
کار جداسازی آماندا و رودولف به پایان رسید.
بلاتریکس قطعات را به هم وصل کرد.
-امممم...آماندا؟...دماغت...چرا اونجاس؟!
صدای دلفی بود که تشت بزرگی در دست داشت و در حال پر کردن آن از آب دریا بود.
آماندا نمی دانست دماغش کجاست، ولی سنگینی ای که در پیشانی اش احساس می کرد، حس خوبی به او نمی داد.
دلفی تشت را پر از آب کرد و به گوشه ای رفت...آن را روی زمین گذاشت و سرش را به آرامی در آب داخل تشت فرو برد.
بلاتریکس رودولف را کت بسته نزد لرد سیاه برد.
-بفرمایین ارباب...کمی وصله پینه شده، ولی آماده غرق کردنه.
لرد این بار قصد نداشت ریسک کند!
-بلا...اون کوسه رو می بینی؟ روش طلسم فرمان اجرا کن.
طلسم فرمان اجرا، و رودولف طی مراسمی به آب افکنده شد!
کوسه، به دستور لرد سیاه شانه های رودولف را با باله هایش گرفت و او را به زیر آب فشار داد.
-قل قل قل قل قل...
کوسه از حرکات دست و دهان رودولف تعجب کرد. کمی او را بالا برد.
-چه مرگته؟
-گفتم وضعیت تاهل شما...قل قل قل قل قل...
سر رودولف مجددا به زیر آب برده شده بود. شاید این کوسه، نر بود!