-بله پروفسور...ما میریم به دیاگون!
-همین الان میریم!
-دیاگون رو روسرشون خراب میکنیم.
-رو سر کی؟
هرمیون عادت داشت وسط شعار های پرشور محفلی ها، سوال های بی ربط پرسیده و کل آن شور و حال را به باد فنا بدهد!
با این حال محفلی مو قرمز زشت گرسنه ای جلو پرید:
-مگه پروفسور نگفت زیر سر اوناس؟ رو سر هر کی که این قضیه زیر سرشه خراب میکنیم!
پروفسور چنین چیزی نگفته بود ولی محفلی ها برای خوردن آخرین غذای قبل از ماموریت دور میز جمع شدند.
-وااااای...عجب بوی مزخرفی میاد...سوپ پیاز؟ اصلا فکرشم نمیکردم.
محفلی ها به بشقاب های حاوی سوپ لبخند زده و سرگرم خوردن تکه نان های روی میز شدند. رون نمکدان را بالای دهانش گرفته بود و نمک ها را در حلقش میپاشید که شاید با چیزی غیر از سوپ پیاز سیر شود. هرمیون چنگال را با طلسم نرم کننده نرم کرده بود و آماده گاز زدنش شده بود.
ولی یک نفر بود که چیزی نمیخورد!
پسری که زنده ماند!
هری پاتر چشمانش را بسته بود و سرش به شکل غیر قابل کنترلی به جلو می افتاد.
با شدت یافتن این حرکت، بالاخره پاتر از خواب پرید!
و با پریدن پاتر، کل محفل از جا پرید!
-چی شده هری؟ اسمشو نبر برگشته؟
-اون که قبلا برگشته بود. الان سر و مر و گنده تو خانه ریدل هاست.
-اسمشو نبرگنده اس؟ مامان من میترسم!
-چی شد هری؟ باز آرتورو تو خواب دیدی؟ نیشش زدی؟ سیریوسو دیدی؟ بگو این دفعه قراره کی به کشتن داده بشه. ما طاقتشو داریم!
پاتر کله زخمی سرش را بلند کرد. به سختی چند قطره اشک در چشمانش جمع کرد.
-مممم...من...پدر و مادرم...
-ااااااه...این سوژه که تکراریه. سوپتونو بخورین بابا!
دامبلدور مانع سوپ خوردن ملت شد!
-دست نگه دارین.هری برای ما مهمه! بهش اعتماد کنین. حرفشو گوش کنین. اون الان خوابی دیده و ما باید بشنویم!
همه گوش جان سپردند و هری که این همه توجه را یکجا دیده بود، چیزی نمانده بود که خودش را در سوپ پیاز غرق کند.
-من...دیدم...چیز دیدم...انگور!
-تعبیرش خوبه.
-انگورهای درشت!
-تعبیرش خیلی خوبه.
-انگور ها باز میشدند!
-تعبیرش بهتره حتی!
-و ازشون آتش میبارید!
-خوب نیست فک کنم!
-دیاگون آتیش گرفته. از آسمون آتیش میبارید. رو سر ما...سیاها قهقهه میزدن...
دامبلدور چشمانش را بست تا خیلی جدی به نظر برسد!
-خب...این مطمئنا بده. نقشه منتفیه. نمیریم دیاگون. سوپتونو بخورین. یه ملاقه سوپ اضافه هم به هری بدین. اگه نداریم از اون ویزلی کوچیکه بگیرین. دیروز داشت در مورد اراده و حق انتخاب و مرگخوار شدن یه حرفایی میزد. بعدش همگی میرین که بخوابین.
خانه ریدل ها:-بذارش زمین رودولف!
رودولف با وجود کمد سنگینی که روی پشتش بود موفق شد تعظیم کند.
-ارباب من مایلم بذارم...ولی اونقدر حملش کردم که چسبیده بهم...کمی فرصت بدین...ببخشید ارباب...
لرد سیاه نبخشید. ولی کمی فرصت داد...و رودولف موفق شد کمد را درست در مقابل لرد، روی زمین بگذارد!
-ما دستکاری کردن دوست داریم!