- چی گفتی لینی؟ نشنیدم.
- گفتم نمیرم!
- اونوقت چرا؟
- چون دلم نمی خواد! همیشه من باید با همه مذاکره کنم. چرا؟ چون کوچیکم دلیل می شه بهم زور بگین؟
بلاتریکس سعی کرد خودش را کنترل کند.
- لینی من اعصاب ندارما! یکی یکی بالا تو از جا می کنما!
لینی دست به سینه مقابل بلاتریکس بال بال می زد.
- الان چه بهونه ای دارین؟ چرا من باید برم؟
همیشه می گین تو حشره ای تو برو؛ تو بال داری پرواز می کنی تو برو. چرا یه بارم یکی از شما ها، مثلا همین کراب نمیره؟
کراب که با وسواس تمام ریملش را تجدید می کرد، حرف لینی را شنید.
- خب معلومه چون استرس می گیرم، عرق می کنم ،آرایشم خراب می شه!
- لینی می گم برو!
- نه نمی رم! نمی تونید به من زور بگید!
- نمی ری نه؟
- نه!
- خودت خواستی!
بلاتریکس خیزی به سمت لینی برداشت و سعی در گرفتنش کرد؛ اما لینی چون می توانست پرواز کند، دم به تله نمی داد و از دست او فرار می کرد.
- تا کی می تونی در بری؟ بالاخره که می گیرمت.
- کور خوندی! من فرز تر از این حرفام.
انگار موضوع قطر فراموش شده بود زیرا همه مرگخواران، محو تماشای جدال بین بلاتریکس و لینی بودند که ناگهان لایتینا به سوراخ اشاره کرد.
- عه! اونجارو بچه ها. قطرهه نیست.
همه مرگخواران حتی بلاتریکس و لینی، به سمتی که لایتینا اشاره می کرد نگاه کردند.
- مثل اینکه رفت تو سوراخ!