- چسب!
- تف چطوره؟!
- میگم چسب!
- تفم خب قدرت چسبندگی داره دیگه!
همه ی مرگخوار ها سر خانه ی حشره ای مزاحم برای بدست آوردن بچه بودند. حشره ای از لینی سر سخت تر که یاران لرد هم جلوی او به زانو در آمده بودند. زیرا بر روی زانو هایشان بر زمین نشسته بودند و خانه ی نه چندان زیبایی برای او می ساختند. لینی از طرف حشره دستور داد:
- میگه یخورده تمیز تر!
- لینی!
بلاتریکس خیلی عصبانی بود. به طوری که چند تا از مرگخوار هایی که او را نگه داشته بودند را با " آوداکداورا" ی اصیلی کشت ولی به هر حال، مرگخوار ها مصمم بودند. باید او را نگه میداشتند.
در این طرف هکتور ، کراب و بانز مشغول درست کردن خانه بودند و با آجر های کوچکی _که حاصل ظریف کاری آنها ( با اینکه در وجودشان نبود!) با چوبدستی بود_ را روی هم میگذاشتند. آن خانه ی اصلی بود. هکتور گِل ها و سنگ هایی را در پاتیلش فرو میکرد و آنها را به شکل پاتیلش در می آورد و کارش را کنار خانه ی اصلی جای میداد.
بانز هم آجر ها را چسب مالی میکرد و برای اینکه کارشان خیلی خوب جلوه بدهد، رژ لب کراب را برداشت و به خانه مالید! کراب هم تفننی به هر کدام کمک میکرد. در آخر... یک خانه ی اصلی که اندازه ی یک وجب دست بود و در کنارش خانه های بزرگتری اما ساده تری اندازه ی یک وجب و نیم بود، درست شد.
بانز، کراب و هکتور به کار خود میبالیدند! بلاتریکس که در گوشه ای - کنار چند مرگخوار- نشسته بود، آرامتر شده بود. اما هنوز لحن تهدید آمیزی در صدایش آشکار بود:
- لینی، بپرس حالا میتونیم رد شیم و اون بچه رو که معلوم نیست تو چه وضعیه از تو گودال دراریم؟!
لینی به زبان نامفهومی برای انسان ها، حرف بلاتریکس را برای حشره بازگو کرد. او هم چیزی گفت. لینی تایید کرد و رویش را به مرگخوار ها کرد:
- ویزیی. ووزو... ببخشید! یه لحظه نفهمیدم دارم اینطوری حرف میزنم! گفتش که برای یه خونه ی موقت خوبه. خیلیم سخت گیر نیست اما به هر حال اجازه داد که رد شیم!
همه به طرف گودال دویدند. اما لحظه ای صبر کردند چون مرگخواری روی زمین دراز کشیده بود! آنها دست او تیله ای دیدند که داشت به چیزی نشانه میگرفت. آنها زاویه ی دید کراب را دنبال کردند و به ساختمانی نیم وجبی رسیدند که کنار خانه ی اصلی ساخته شده بود. بعضی ها نفهمیدند که او میخواهد چکار کند. پس بانز پرسید:
- چیکار میکنی کراب؟
- دلم هوس تیله بازی کرده. دیدم چه موقعیتی بهتر از این...
و همان موقع تیله را پرتاب کرد. تاتسویا به طور ناگهانی گفت:
- نه!
اما دیر شده بود. هدف گیری کراب اصلا خوب نبود و تیله به خانه برخورد کرد و خانه... از هم پاشید. در واقع متلاشی شد! بعد لحظه ای، همه به نقطه ی جوشی رسیده بودند که حتی زمین زیرشان ذوب شد. و آنها بر سر کرابی که واقعا همه ی کار ها را خراب میکرد، ریختند! او هم در حالی که فرار میکرد، داد زد:
- اینکارو کردم که ببینین خونه خیلی پایدار نیست!
- خفه شو!
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۱۸ ۱۶:۲۴:۰۴