خلاصه:
در اعماق جنگل ممنوعه، موجودات جادویی به دور از جادوگران در حال زندگی هستن.
اونا سعی می کنن با هیچ جادوگری برخورد نداشته باشن...ولی بانز و لینی به هر شکلی که هست خودشونو به اونجا می رسونن.
موجودات جنگلی لینی رو به عنوان ملکه شون انتخاب می کنن و ازش می خوان با هیولای درخت حرف بزنه و قانعش کنه که به جنگل اونا حمله نکنه.
هیولا(که کسی تا حالا اونو ندیده) بالای درخت و لینی باید از درخت بالا بره.
حالا هم از درخت اشتباهی بالا رفته و باید برگرده.
.........................
لینی به پایین نگاه کرد...
ولی پایین خیلی دور بود!
لینی آرزو کرد که کاش هیولایی هفت سر بالای همین درخت بود و مجبور به جنگیدن با او می شد...ولی مجبور به بازگشت نمی شد.
-بیا پایین!
یک نفر از پای درخت او را به پایین فرا می خواند. ولی لحن حرف زدنش اصلا برای لینی جالب نبود.
-با یه ملکه اینجوری حرف می زنن نابخرد؟
-بیا پایین تا خودمان شخصا نابخرد را نشانت بدهیم!
لینی از لای شاخ و برگ ها و از آن فاصله، نمی توانست صدا را به خوبی تشخیص بدهد...ولی این لحن را خیلی خوب می شناخت.
-لرد...سیاه؟
-چشممان روشن...پس چیزایی که شنیدیم حقیقت داره. دو روز اومدی جنگل، از "ارباب" به "لرد سیاه" تغییر یافتیم. بیا پایین ببینم.
-ارباب...من بصورت ناگهانی دچار ترس از ارتفاع شدید شدم. نمی شه نیام؟ همینجا باقی مونده عمرمو سپری می کنم. شما هم می تونین ملکه بشین.
-لینی...پنج دقیقه وقت داری این پایین در حال تعظیم باشی!